عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۵
از انقلاب دهر نیفتم ز اعتبار
گرد یتیمی گهرم، چون شوم غبار
چون سرو نیست بی ثمری بار خاطرم
کج می کنم نگه به درختان میوه دار
از مشرب وسیع، درآفاق گشته ام
با مهر، هم پیاله و با صبح، هم خمار
از روی گرم عشق فروزد چراغ من
آتش مرا به رقص درآرد سپندوار
کاه سبک عنان ز ملاقات کهربا
درعهد بی نیازی من می کند کنار
ما چون صدف به کد یمین آب می خوریم
از بحر نیستیم به یک قطره شرمسار
برهر زمین که سایه کند سبز می شود
از کلک من ترست ز بس سرو جویبار
صائب که مرغ خانگیش نسر طایرست
درراه جغد کی فکند دام انتظار؟
گرد یتیمی گهرم، چون شوم غبار
چون سرو نیست بی ثمری بار خاطرم
کج می کنم نگه به درختان میوه دار
از مشرب وسیع، درآفاق گشته ام
با مهر، هم پیاله و با صبح، هم خمار
از روی گرم عشق فروزد چراغ من
آتش مرا به رقص درآرد سپندوار
کاه سبک عنان ز ملاقات کهربا
درعهد بی نیازی من می کند کنار
ما چون صدف به کد یمین آب می خوریم
از بحر نیستیم به یک قطره شرمسار
برهر زمین که سایه کند سبز می شود
از کلک من ترست ز بس سرو جویبار
صائب که مرغ خانگیش نسر طایرست
درراه جغد کی فکند دام انتظار؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۹
از بیغمان جمیله غم را نگاه دار
از چشم شور دردوالم را نگاه دار
شادی به حسن عاقبت غم نمی رسد
بیش از نشاط، عزت غم را نگاه دار
مشکن به حرف سخت دل اولیای حق
پاس کبوتران حرم را نگاه دار
رحمی به روزنامه اعمال خویش کن
از کجروی زبان قلم را نگاه دار
فتح و ظفر به آه سحر گاه بسته است
از تیغ بیش پاس علم را نگاه دار
بی روزی حلال دعا نیست مستجاب
از لقمه حرام شکم را نگاه دار
آه ستم رسیده محال است رد شود
ای سنگدل عنان ستم را نگاه دار
مگذار لب به حرف طمع واکند فقیر
زنهار آبروی کرم را نگاه دار
چون مایه ات وفا به فشاندن نمی کند
باری به حسن خلق خدم را نگاه دار
هنگام صبح نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که دم را نگاه دار
از قیل و قال تیره مکن وقت اهل حال
صائب به پیش آینه دم را نگاه دار
از چشم شور دردوالم را نگاه دار
شادی به حسن عاقبت غم نمی رسد
بیش از نشاط، عزت غم را نگاه دار
مشکن به حرف سخت دل اولیای حق
پاس کبوتران حرم را نگاه دار
رحمی به روزنامه اعمال خویش کن
از کجروی زبان قلم را نگاه دار
فتح و ظفر به آه سحر گاه بسته است
از تیغ بیش پاس علم را نگاه دار
بی روزی حلال دعا نیست مستجاب
از لقمه حرام شکم را نگاه دار
آه ستم رسیده محال است رد شود
ای سنگدل عنان ستم را نگاه دار
مگذار لب به حرف طمع واکند فقیر
زنهار آبروی کرم را نگاه دار
چون مایه ات وفا به فشاندن نمی کند
باری به حسن خلق خدم را نگاه دار
هنگام صبح نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که دم را نگاه دار
از قیل و قال تیره مکن وقت اهل حال
صائب به پیش آینه دم را نگاه دار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۷
صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
عیش رمیده را به کمند شراب گیر
بردار پنبه از سر مینای می به لب
مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر
فیض صبوح یا به رکاب است، زینهار
دستی برآر و این سفری را رکاب گیر
دستار صبح را به می ناب کن گرو
تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر
هنگام ناله سحری فوت می شود
سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر
در دیده ستاره فشان است نور فیض
چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر
دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ
در روز ابر باده چون آفتاب گیر
با سینه کباب ز تردامنی مترس
دامان تر به دود دل این کباب گیر
زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا
کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر
دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان
در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر
در پرده سیاهی فقرست آب خضر
از راه صدق دامن موج سراب گیر
صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای
از روی شاهدان معانی نقاب گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۹
درتن خود یک هدف واراستخوان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز
گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز
چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز
جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز
گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز
چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز
گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز
گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز
چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز
گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز
گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز
چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز
جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز
گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز
چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز
گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز
گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز
چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز
گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۲
از سرشک گرم زرین است مژگانم هنوز
می چکد آتش چو شمع از رشته جانم هنوز
گرچه عمری رفت درکنعان سراسرمی روم
بوی پیراهن نرفته است ازگریبانم هنوز
دفتربرگ خزان راباغبان شیرازه بست
کاغذ باد است اوراق پریشانم هنوز
صبح رادر پرده گوش گران آتش گرفت
عندلیب ایمان نمی آرد به افغانم هنوز
از گلاب صبح محشر خواب مخمل تلخ شد
فکر بالین میکندبخت گران جانم هنوز
آخرای عمر سبکرواینقدر تعجیل چیست ؟
گرد راه از خود نیفشانده است دامانم هنوز
می چکد آتش چو شمع از رشته جانم هنوز
گرچه عمری رفت درکنعان سراسرمی روم
بوی پیراهن نرفته است ازگریبانم هنوز
دفتربرگ خزان راباغبان شیرازه بست
کاغذ باد است اوراق پریشانم هنوز
صبح رادر پرده گوش گران آتش گرفت
عندلیب ایمان نمی آرد به افغانم هنوز
از گلاب صبح محشر خواب مخمل تلخ شد
فکر بالین میکندبخت گران جانم هنوز
آخرای عمر سبکرواینقدر تعجیل چیست ؟
گرد راه از خود نیفشانده است دامانم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۵
می رود با قامت خم در پی دنیی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۷
دگر که را کنم از اهل درد محرم راز؟
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۹
بیا و تازه کن ایمان به نوبهار امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت
نشان صبح قیامت شد آشکار امروز
محیط رحمت حق در تلاطم آمده است
کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز
ز تازیانه پی در پی نسیم بهار
زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز
ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد
پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش چون نگار امروز
ز جوش لاله و گل خار بر سر دیوار
شده است همچو رگ لعل آبدار امروز
گشوده است بساط ملایمت ایام
لطیفتر ز رگ گل شده است خار امروز
ز جوش قطره شبنم شده است روی زمین
ستاره خیز چو رخسار شرمسار امروز
هوا خمار شکن، گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز
به شغل عیش، شب و روز رابرابردار
که عدل گشت ترازوی روزگار امروز
به دام و دانه چه حاجت، که موج سبزه و گل
شده است سلسله گردن شکار امروز
همین برآینه سیل نوبهاران است
اگر بود اثری ظاهر از غبار امروز
ز لاله جوش خم باده می زند کهسار
شراب لعل برآید ز چشمه سار امروز
چراغ لاله گره کرده دود را در دل
که بی صفا نشود بزم نوبهار امروز
چه بادبان که مهیانکرده است از ابر
برای کشتی می موسم بهار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر ز گریبان خود برآر امروز
که شد قیامت موعود آشکار امروز
شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت
نشان صبح قیامت شد آشکار امروز
محیط رحمت حق در تلاطم آمده است
کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز
ز تازیانه پی در پی نسیم بهار
زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز
ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد
پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز
چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را
توان کشید به آغوش چون نگار امروز
ز جوش لاله و گل خار بر سر دیوار
شده است همچو رگ لعل آبدار امروز
گشوده است بساط ملایمت ایام
لطیفتر ز رگ گل شده است خار امروز
ز جوش قطره شبنم شده است روی زمین
ستاره خیز چو رخسار شرمسار امروز
هوا خمار شکن، گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز
به شغل عیش، شب و روز رابرابردار
که عدل گشت ترازوی روزگار امروز
به دام و دانه چه حاجت، که موج سبزه و گل
شده است سلسله گردن شکار امروز
همین برآینه سیل نوبهاران است
اگر بود اثری ظاهر از غبار امروز
ز لاله جوش خم باده می زند کهسار
شراب لعل برآید ز چشمه سار امروز
چراغ لاله گره کرده دود را در دل
که بی صفا نشود بزم نوبهار امروز
چه بادبان که مهیانکرده است از ابر
برای کشتی می موسم بهار امروز
بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب
چو غنچه سر ز گریبان خود برآر امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۲
نکرد در دل من کار، عشق شورانگیز
زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز
عجب که راه به دیر مغان توانم یافت
مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز
به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش
و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز
دلی که رفت به دارالامان بیرنگی
چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز
ز صبح دانه انجم تمام می سوزد
به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز
چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند
که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز
سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید
اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز
ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم
محصلی است که از خلق درخدا بگریز
مکن به کاهلی امروز خویش را فردا
که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبریز
زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز
عجب که راه به دیر مغان توانم یافت
مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز
به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش
و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز
دلی که رفت به دارالامان بیرنگی
چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز
ز صبح دانه انجم تمام می سوزد
به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز
چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند
که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز
سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید
اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز
ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم
محصلی است که از خلق درخدا بگریز
مکن به کاهلی امروز خویش را فردا
که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۹
پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز
این شادی ازاندازه پیغام فزون است
بوسی ز لب یار به من می رسد امروز
مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان
این نافه که ازناف ختن می سد امروز
ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است
پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز
حمام زنانه است جهان از سخن پوچ
گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟
جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است
دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟
دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر
چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز
صائب نرود جز سخن حق به زبانم
پیمانه منصور به من می رسد امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۸
گوهر کامل عیاران چشم نمناک است وبس
تحفه روشندلان آیینه پاک است وبس
هرگروهی قبله ای دارند ارباب نیاز
قبله حاجت روای مادل چاک است وبس
شیر و شکراز عداوت خون هم رامی خورند
سازگاری درمیان برق وخاشاک است وبس
خرمن بی حاصلان پهلوبه گردون می زند
در شکست خوشه ما برق چالاک است وبس
صبح را زخم نمایان مشرق خورشید شد
روزنی گردارد این غمخانه فتراک است بس
ذره تاخورشید از جام طلب سرگشته اند
نه همین سرگشتگی مخصوص افلاک است وبس
کاسه لیسان فروغ مه گروه دیگرند
ماهتاب کلبه مانور ادراک است وبس
گریه اطفال آرد خون مادر را به جوش
بحر رحمت را نظربرچشم نمناک است وبس
ذوق مستی ازحضور خسروی بالاترست
دولت بال همادر سایه تاک است وبس
از نکورویان به دیداری قناعت کرده است
دامن آیینه از گردهوس پاک است وبس
دست حاتم هم بساط جود راطی کرده است
نه همین قارون زخست درته خاک است وبس
مشکلی چون رو دهد سردرگریبان می برند
فتح باب اهل دل از سینه چاک است وبس
تابه کی غربال خواهی کرد روی خاک را؟
گوهر آسودگی در سینه خاک است وبس
بی شعوران از شراب کامرانی سرخوشند
زهردرپیمانه ارباب ادراک است وبس
نیستی از ورطه هستی خلاصت میکند
صندل این دردسر درقبضه خاک است وبس
صائب ارباب هوس در عهد اوآسوده اند
غمزه اش در کشتن عشاق بیباک است وبس
تحفه روشندلان آیینه پاک است وبس
هرگروهی قبله ای دارند ارباب نیاز
قبله حاجت روای مادل چاک است وبس
شیر و شکراز عداوت خون هم رامی خورند
سازگاری درمیان برق وخاشاک است وبس
خرمن بی حاصلان پهلوبه گردون می زند
در شکست خوشه ما برق چالاک است وبس
صبح را زخم نمایان مشرق خورشید شد
روزنی گردارد این غمخانه فتراک است بس
ذره تاخورشید از جام طلب سرگشته اند
نه همین سرگشتگی مخصوص افلاک است وبس
کاسه لیسان فروغ مه گروه دیگرند
ماهتاب کلبه مانور ادراک است وبس
گریه اطفال آرد خون مادر را به جوش
بحر رحمت را نظربرچشم نمناک است وبس
ذوق مستی ازحضور خسروی بالاترست
دولت بال همادر سایه تاک است وبس
از نکورویان به دیداری قناعت کرده است
دامن آیینه از گردهوس پاک است وبس
دست حاتم هم بساط جود راطی کرده است
نه همین قارون زخست درته خاک است وبس
مشکلی چون رو دهد سردرگریبان می برند
فتح باب اهل دل از سینه چاک است وبس
تابه کی غربال خواهی کرد روی خاک را؟
گوهر آسودگی در سینه خاک است وبس
بی شعوران از شراب کامرانی سرخوشند
زهردرپیمانه ارباب ادراک است وبس
نیستی از ورطه هستی خلاصت میکند
صندل این دردسر درقبضه خاک است وبس
صائب ارباب هوس در عهد اوآسوده اند
غمزه اش در کشتن عشاق بیباک است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۰
از دل آگاه در عالم همین نام است و بس
چشم بیداری که دیدم حلقه دام است وبس
رو به هر خاری که کردم خانه صیادبود
هر کف خاکی که دیدم پرده دام است وبس
چشم اگر پوشیده باشد دل نمی گردد سیاه
بیشتر تاریکی این خانه از جام است وبس
سیرنرگس زار چشم لاله رویان کرده ام
پرده شرم وحیادر چشم بادام است وبس
نام شاهان ازبنای خیر می گردد بلند
حاصل جم از جهان آوازه جام است وبس
سرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده ام
حاصل نخل تمنا میوه خام است وبس
پی به کنه خویش نتوان برد بی ترک خودی
راه این ویرانه در بسته از بام است وبس
در گرفتاری بود جمعیت خاطر مرا
رشته شیرازه بال و پرم دام است وبس
از سر مژگان نگاه حسرت مانگذرد
عمربال افشانی ما تالب بام است وبس
از توکل در حنا مگذار دست سعی را
قفل روزی گر کلیدی دارد ابرام است وبس
هرکه را دیدم صائب پخته می گوید سخن
در میان اهل معنی فکر ما خام است وبس
چشم بیداری که دیدم حلقه دام است وبس
رو به هر خاری که کردم خانه صیادبود
هر کف خاکی که دیدم پرده دام است وبس
چشم اگر پوشیده باشد دل نمی گردد سیاه
بیشتر تاریکی این خانه از جام است وبس
سیرنرگس زار چشم لاله رویان کرده ام
پرده شرم وحیادر چشم بادام است وبس
نام شاهان ازبنای خیر می گردد بلند
حاصل جم از جهان آوازه جام است وبس
سرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده ام
حاصل نخل تمنا میوه خام است وبس
پی به کنه خویش نتوان برد بی ترک خودی
راه این ویرانه در بسته از بام است وبس
در گرفتاری بود جمعیت خاطر مرا
رشته شیرازه بال و پرم دام است وبس
از سر مژگان نگاه حسرت مانگذرد
عمربال افشانی ما تالب بام است وبس
از توکل در حنا مگذار دست سعی را
قفل روزی گر کلیدی دارد ابرام است وبس
هرکه را دیدم صائب پخته می گوید سخن
در میان اهل معنی فکر ما خام است وبس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۲
پامنه بیرون زحد خود کمال این است و بس
پیش اهل دید ملک بی زوال این است و بس
درد خودبینی بود صد پرده از کوری بتر
اختر ارباب بینش را وبال این است وبس
خون دل خوردن پشیمانی ندارد در قفا
گر شرابی هست درعالم حلال این است و بس
چشم پوشیدن جهان را زیر بال آوردن است
شاهباز معرفت را شاهبال این است و بس
باطن خود را مزین کن به اخلاق جمیل
کانچه می ماند به حسن لایزال این است و بس
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هرزه گویان جهان را گوشمال این است وبس
از گناه خود اگر شرمنده ای دیگر مکن
شاهد خجلت، دلیل انفال این است و بس
خویش رانزدیک می دانی، ازان دوری ز حق
دورشو ز اندیشه باطل،وصال این است و بس
عشرت ما در رکاب معنی نازک بود
عید مانازک خیالان را هلال این است وبس
تا مگر بر چون خودی در گفتگو غالب شوند
مطلب ارباب علم از قیل و قال این است و بس
تا به خودداری گمان علم و دانش، ناقصی
چون به نقص خود شدی قایل، کمال این است و بس
دست تحسین برسر دوش قلم صائب بکش
منتهای فکر ارباب کمال این است و بس
پیش اهل دید ملک بی زوال این است و بس
درد خودبینی بود صد پرده از کوری بتر
اختر ارباب بینش را وبال این است وبس
خون دل خوردن پشیمانی ندارد در قفا
گر شرابی هست درعالم حلال این است و بس
چشم پوشیدن جهان را زیر بال آوردن است
شاهباز معرفت را شاهبال این است و بس
باطن خود را مزین کن به اخلاق جمیل
کانچه می ماند به حسن لایزال این است و بس
گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود
هرزه گویان جهان را گوشمال این است وبس
از گناه خود اگر شرمنده ای دیگر مکن
شاهد خجلت، دلیل انفال این است و بس
خویش رانزدیک می دانی، ازان دوری ز حق
دورشو ز اندیشه باطل،وصال این است و بس
عشرت ما در رکاب معنی نازک بود
عید مانازک خیالان را هلال این است وبس
تا مگر بر چون خودی در گفتگو غالب شوند
مطلب ارباب علم از قیل و قال این است و بس
تا به خودداری گمان علم و دانش، ناقصی
چون به نقص خود شدی قایل، کمال این است و بس
دست تحسین برسر دوش قلم صائب بکش
منتهای فکر ارباب کمال این است و بس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۷
دردی که سازگار تو گردد دواشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس
نان جوین خویش به از گندم کسان
پهلوی خشک خویش به از بوریا شناس
هر طایری که سایه به فرق تو افکند
از بهر فال، سایه بال هماشناس
از هردری که دست کرم رو گشاده نیست
چون برق و باد بگذر و دارفناشناس
هرخون که در دل تو کند دور آسمان
خون جگر مخور، می لعلی قباشناس
آب مروت از قدح هیچ کس مجوی
خود را حسین و روی زمین کربلاشناس
چون عقل عشق رابشناسد چنان که هست ؟
عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس
خود را ز چار موجه تدبیر وارهان
دارالامان خاک، مقام رضاشناس
هر آدمی که نیست دراو رنگ مردمی
بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس
این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن
اقبال اهل دل ز قبول خداشناس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۷
مرد صحبت نیستی، از دیده ها مستور باش
از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش
نیستی چون می حریف صحبت تردامنان
در حجاب پرده زنبوری انگورباش
پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است
دست از دنیا بشو همکاسه فغفور باش
گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت
در تلاش گوشه ویران خود چون مور باش
مور بی آزار دایم خون خود را می خورد
خانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باش
بدر ازبیماری منت هلالی گشته است
از فروغ عاریت تا می توانی دور باش
تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد
همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش
از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش
نیستی چون می حریف صحبت تردامنان
در حجاب پرده زنبوری انگورباش
پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است
دست از دنیا بشو همکاسه فغفور باش
گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت
در تلاش گوشه ویران خود چون مور باش
مور بی آزار دایم خون خود را می خورد
خانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باش
بدر ازبیماری منت هلالی گشته است
از فروغ عاریت تا می توانی دور باش
تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد
همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۶
درگلستان بلبل و در انجمن پروانه باش
هرکجا دام تماشایی که بینی دانه باش
کفر و دین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه دربیت الحرام و گاه دربتخانه باش
نور حسن لاابالی تا کجا سر برزند
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باش
جلوه مردان راه از خویش بیرون رفتن است
جوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باش
دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
خضر راه رستگاری دل به دست آوردن است
در مذاق کودکان شیرینی افسانه باش
دست تا از توست، دست از دامن ریزش مدار
تا نمی در شیشه داری تشنه پیمانه باش
تا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتاب
پوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باش
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
سنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گران
نشأه سرشار می خواهی برو دیوانه باش
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باش
ما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایم
ای سپهر بی مروت، درجفا مردانه باش
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
هر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش
هرکجا دام تماشایی که بینی دانه باش
کفر و دین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه دربیت الحرام و گاه دربتخانه باش
نور حسن لاابالی تا کجا سر برزند
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باش
جلوه مردان راه از خویش بیرون رفتن است
جوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باش
دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
خضر راه رستگاری دل به دست آوردن است
در مذاق کودکان شیرینی افسانه باش
دست تا از توست، دست از دامن ریزش مدار
تا نمی در شیشه داری تشنه پیمانه باش
تا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتاب
پوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باش
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
سنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گران
نشأه سرشار می خواهی برو دیوانه باش
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باش
ما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایم
ای سپهر بی مروت، درجفا مردانه باش
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
هر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۰
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
لاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباش
سبزه تیغ تو می باید که باشد تازه روی
باغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباش
فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی
خانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباش
اشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کباب
خوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباش
شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک
سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش
ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس
دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش
بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است
روزگار مابه سامان گر نباشد گو مباش
مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است
توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش
زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباش
این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟
نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
لاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباش
سبزه تیغ تو می باید که باشد تازه روی
باغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباش
فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی
خانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباش
اشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کباب
خوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباش
شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک
سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش
ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس
دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش
بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است
روزگار مابه سامان گر نباشد گو مباش
مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است
توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش
زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباش
این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟
نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۱
خانه دنیا به سامان گر نباشد گو مباش
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
حسن گیرا رانباشد حاجت دام و کمند
زلف بر رخسار جانان گرنباشد گو مباش
لعل سیرابش به داد تشنه جانان می رسد
آب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباش
حسن آب و رنگ در گوهری ز غلطانی است بیش
دانه یاقوت غلطان گر نباشد گومباش
چشم پوشیدن ز دنیا قابل افسوس نیست
در نظر خواب پریشان گرنباشد گو مباش
نیست جای شکوه بیرحمند اگر سنگین دلان
مؤمنی در کافرستان گر نباشد گو مباش
با فروغ روی ساقی حاجت مهتاب نیست
کرم شب تابی فروزان گرنباشد گومباش
بی کمالان راست لب بستن به از گفتار پوچ
پسته بی مغز خندان گرنباشد گومباش
از لب خامش ندارد شکوه ای رنگین سخن
رخنه در دیوار بستان گر نباشد گو مباش
بیکسان را دور باشی نیست به از خامشی
در چو باشد بسته، دربان گر نباشدگومباش
آتش سوزان نمی دارد به دامان احتیاج
در دهان حرص دندان گرنباشد گو مباش
مد عمر جاودان ماست شعر آبدار
قسمت ما آب حیوان گر نباشد گومباش
نیست صائب چشم مابر فتح باب آسمان
شیر خون آشام خندان گرنباشد گومباش
نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش
حسن گیرا رانباشد حاجت دام و کمند
زلف بر رخسار جانان گرنباشد گو مباش
لعل سیرابش به داد تشنه جانان می رسد
آب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباش
حسن آب و رنگ در گوهری ز غلطانی است بیش
دانه یاقوت غلطان گر نباشد گومباش
چشم پوشیدن ز دنیا قابل افسوس نیست
در نظر خواب پریشان گرنباشد گو مباش
نیست جای شکوه بیرحمند اگر سنگین دلان
مؤمنی در کافرستان گر نباشد گو مباش
با فروغ روی ساقی حاجت مهتاب نیست
کرم شب تابی فروزان گرنباشد گومباش
بی کمالان راست لب بستن به از گفتار پوچ
پسته بی مغز خندان گرنباشد گومباش
از لب خامش ندارد شکوه ای رنگین سخن
رخنه در دیوار بستان گر نباشد گو مباش
بیکسان را دور باشی نیست به از خامشی
در چو باشد بسته، دربان گر نباشدگومباش
آتش سوزان نمی دارد به دامان احتیاج
در دهان حرص دندان گرنباشد گو مباش
مد عمر جاودان ماست شعر آبدار
قسمت ما آب حیوان گر نباشد گومباش
نیست صائب چشم مابر فتح باب آسمان
شیر خون آشام خندان گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۷
گر نباشم من غبار آستانی گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش
گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش
موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش
بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش
گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش
نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش
روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش
طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش
گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش
رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش
بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش
چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش
گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش
موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش
بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش
گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش
نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش
روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش
طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش
گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش
رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش
بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش
چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۵