عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
باز عزم شراب خواهم کرد
ساز چنگ و رباب خواهم کرد
آتش دل چو آب کارم برد
چارهٔ کار آب خواهم کرد
جامه در پیش پیر باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد
از برای معاشران صبوح
دل پرخون کباب خواهم کرد
با بتان اتصال خواهم جست
وز خرد اجتناب خواهم کرد
بسکه از دیده سیل خواهم راند
خانهٔ دل خراب خواهم کرد
تا دم صبح دوست خواهم خواند
دعوت آفتاب خواهم کرد
بجز از باده خوردن و خفتن
توبه از خورد و خواب خواهم کرد
همچو خواجو ز خاک میخانه
آبرو اکتساب خواهم کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
حدیث آرزومندی جوابی هم نمی‌ارزد
خمار آلوده‌ئی آخر شرابی هم نمی‌ارزد
خرابی همچو من کو مست در ویرانها گردد
اگر گنجی نمی‌ارزد خرابی هم نمی‌ارزد
سزد چون دعد اگر هر دم برآرم بی رباب افغان
که این مجلس که من دارم ربابی هم نمی‌ارزد
گدائی کو کند دائم دعای دولت سلطان
گر انعامی نمی‌شاید ثوابی هم نمی‌ارزد
بدین توسن کجا یارم که با او همعنان باشم
که این مرکب که من دارم رکابی هم نمی‌ارزد
بگوی این پیک مشتاقان بدانحضرت که مهجوری
سلامی گر نمی‌شاید جوابی هم نمی‌ارزد ؟
چه باشد گر غریبی را بمکتوبی کنی خرم
بغربت مانده‌ئی آخر خطائی هم نمی‌ارزد
بیا بر چشم من بنشین اگر سرچشمه‌ئی خواهی
سر آبی چنین آخر سرابی هم نمی‌ارزد
تو در خواب خوش نوشین و من در حسرت خوابی
دریغ این چشم بیدارم که خوابی هم نمی‌ارزد
بدین مخمور دردی نوش از آن می شربتی در ده
دل محرور بیماری لعابی هم نمی‌ارزد
تو آب زندگی داری و خواجو تشنه جان داده
دریغا جان مستسقی به آبی هم نمی‌ارزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد
وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد
از خاک سر کویش خالی نشود جانم
گر خون من مسکین با خاک برآمیزد
ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده
باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد
با صوفی‌صافی گو در درد مغان آویز
کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد
گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم
کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد
از خاک من خاکی هر خار که بر روید
چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد
از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد
کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
درد غم عشق را طبیب نباشد
مکتب عشاق را ادیب نباشد
کشور تحقیق را امیر نخیزد
خطبهٔ توحید را خطیب نباشد
با نفحات نسیم باد بهاران
در دم صبح احتیاج طیب نباشد
در گذر از عمر آنکه پیش محبان
عمر گرامی به جز حبیب نباشد
ایکه مرا باز داری از سر کویش
ترک چمن کار عندلیب نباشد
ساکن بتخانه‌ئی ز خرقه برون آی
معتکف کعبه را صلیب نباشد
از تو به جور رقیب روی نتابم
کشته غم را غم از رقیب نباشد
هر که غریبست و پای بند کمندت
گر تو بتیغش زنی غریب نباشد
منکر خاجو مشو که هر که بمستی
دعوی دانش کند لبیب نباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
از صومعه پیری بخرابات درآمد
با باده پرستان بمناجات درآمد
تجدید وضو کرد بجام می و سرمست
در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد
هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت
از نفی برون رفت و باثبات درآمد
این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان
درد دلش از راه مداوات درآمد
ایدل چو در بتکده در کعبه‌گشودند
بشتاب که هنگام عبادات درآمد
فارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوان
همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد
مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد
با مرغ صراحی بمقالات درآمد
دل در غم عشقش بخرافات درافتاد
جان با لب لعلش بمراعات درآمد
مستان خرابش بدر دیر کشیدند
در حال که خواجو بخرابات درآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
مراد بین که به پیش مرید باز آمد
بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد
سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد
بعید نبود اگر جان ما شود قربان
چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد
بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز
که رفت روزه و هنگام عید باز آمد
بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر
قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد
بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد
بکوی میکده رفت و سدید باز آمد
فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد
که از تتبع دیو مرید باز آمد
جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند
که شد بملک مراد و مرید باز آمد
بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست
عبادتی که بکار عبید باز آمد
کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت
بشد بعزم غزا و شهید باز آمد
ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد
ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد
شد آشیانه وحدت مقام شهبازی
که از نشیمن کثرت وحید باز آمد
کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو
عبور کرد ز شد و رشید باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
زنده‌اند آنها که پیش چشم خوبان مرده‌اند
مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپرده‌اند
چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح
تا ببینی چشمه‌ها را کاب دریا برده‌اند
ما برون افتاده‌ایم از پردهٔ تقوی ولیک
پرده سازان نگارین همچنان در پرده‌اند
درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر رانده‌اند
خون دل در صحن شادروان بجوش آورده‌اند
ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی
گرم کن خامان عشرتخانه را کافسرده‌اند
اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشانده‌اند
از نسیم گلشن وصلش روان پرورده‌اند
بردل رندان صاحب‌درد اگر آزارهاست
پارسایان باری از رندان چرا آزرده‌اند
خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی
نیستانرا بین که ترک ملک هستی کرده‌اند
قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر
زانکه مردان سالها در گوشه‌ها خون خورده‌اند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند
از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند
بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را
همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند
بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند
همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند
شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند
وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند
بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند
بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند
کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک
کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
مرغان این چمن همه بی بال و بی پرند
مردان این قدم همه بی پا و بی سرند
از جسم و جان بری و ز کونین فارغند
با خاک ره برابر و از عرش برترند
روح مجسمند نه جسم مروحند
نور مصورند نه شمع منورند
بر عرصهٔ حدوث قدم در قدم زنند
در مجلس وجود شراب از عدم خورند
شرب از حیاض قدسی کروبیان کنند
نزل از ریاض علوی روحانیان برند
کی آشیان نهند درین خاکدان از آنک
شهباز عرشیند که در لامکان پرند
عبهر مثال معتل و اجوف نهندشان
اما بدان صحیح که سالم چو عرعرند
سلطان تختگاه و اقالیم وحدتند
لیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرند
خواجو گدای درگه ارباب فقر باش
کانها که مفلسند بمعنی توانگرند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
هم عفی الله نی که ما را مرحبائی می‌زند
عارفانرا در سر اندازی صلائی می‌زند
آشنایانرا ز بی خویشی نشانی می‌دهد
بینوایانرا ز بی برگی نوائی می‌زند
اهل معنی را که از صورت تبرا کرده‌اند
هر نفس در عالم معنی ندائی می‌زند
می‌سراید همچو مرغان سرائی وز نفس
هر دم آتش همچو باد اندر سرائی می‌زند
همچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست
دامن آنکس بچنگ آور که نائی می‌زند
یکنفس با او بساز ار ره بجائی می‌بری
همدم او باش کوهم دم ز جائی می‌زند
گر نئی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنو
زانکه آن دلخسته هم دم ز آشنائی می‌زند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
گمان مبر که دلم میل دوستان نکند
چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند
کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید
اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند
بجان دوست که گنج روان دلی یابد
که او مضایقه با دوستان بجان نکند
شب رحیل خوشا در عماری آسودن
بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند
چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل
قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند
شهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبان
معینست که اندیشه از شبان نکند
چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان
طمع مدار که سر بر سر زبان نکند
زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز
که از فسرده دلان راز دل نهان نکند
جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو
که التفات به نیک و بد جهان نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
صوفی اگرش بادهٔ صافی نچشانند
صاحبنظران صوفی صافیش نخوانند
بنگر که مقیمان سراپردهٔ وحدت
در دیر مغان همسبق مغبچگانند
رو گوش کن از زمزمهٔ ناله ناقوس
آن نکته که ارباب خرد واله از آنند
در حلقهٔ رندان خرابات مغان آی
تا یکنفس از خویشتنت باز رهانند
از کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقت
کاین طایفه در کوی خرابات مغانند
از مغبچگان می‌شنوم نکتهٔ توحید
و ارباب خرد معنی این نکته ندانند
سر حلقهٔ رندان خرابات چو خواجوست
زان همچو نگینش همه در حلقه نشانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند
صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند
بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند
ز آب دیده نمک بردل کباب زنند
چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر
ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند
شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند
هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند
مغان بساغر می آب ارغوان ریزند
بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند
بوقت صبح پریچهره‌گان زهره جبین
دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند
بچین طره پرتاب قلب دل شکنند
به تیر غمزهٔ پرخواب راه خواب زنند
ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی
ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند
بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند
برآتش دل خواجو ز باده آب زنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
ساقیان چون دم از شراب زنند
مطربان چنگ در رباب زنند
گلعذاران به آب دیدهٔ جام
بس که بر جامها گلاب زنند
مهر ورزان به آه آتش بار
دود در دیدهٔ سحاب زنند
صبح خیزان بنغمهٔ سحری
هر نفس راه شیخ و شاب زنند
پسته خندان بفندق مشکین
درشکنج نغوله تاب زنند
چون بگردش در آورند هلال
تاب در جان آفتاب زنند
هر دمم خونیان لشکر عشق
خیمه بر این دل خراب زنند
هر شبم شبروان خیل خیال
حمله آرند و راه خواب زنند
خیز خواجو ببین که سرمستان
در میخانه از چه باب زنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
چو مطربان سحر آهنگ زیر و بام کنند
معاشران صبوحی هوای جام کنند
بیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهند
بنیم جرعه مراعات خاص و عام کنند
مرا بحلقهٔ رندان درآورید مگر
بیک دو جام دگر کار من تمام کنند
خوشا بوقت سحر شاهدان عربده جوی
شراب بر کف و آغاز انتقام کنند
اگر نماند به میخانه بادهٔ صافی
بگوی کز لب میگون دوست وام کنند
برآید از دل تنگم نوای نغمهٔ زیر
چو بلبلان سحر خوان هوای بام کنند
بیا که پیش رخت ذره‌وار سجده کنم
چو آفتاب برآید مغان قیام کنند
مرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغان
که کنج میکده صاحبدلان مقام کنند
چو بی تو خون دلست اینک می‌خورد خواجو
چراش باده گساران شراب نام کنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند
از ره میکده بر بام سماوات آیند
تا ببینند مگر نور تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند
گر کرامت نشمارند می و مستی را
از چه در معرض ارباب کرامات آیند
بر سر کوی خرابات خراب اولیتر
زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند
پارسایان که می و میکده را نفی کنند
گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند
ور چو من محرم اسرار خرابات شوند
فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند
بدواخانهٔ الطاف خداوند کرم
دردمندان تمنای مداوات آیند
تشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویند
فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند
اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش
آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
دوشم وطن به جز در دیر مغان نبود
قوت روان من ز شراب مغانه بود
بود از خروش مرغ صراحی سماع من
وز سوز سینه هر نفسم جز فغان نبود
دل را که بود بی خبر از جام سرمدی
جز لعل جانفزای بتان کام جان نبود
طاوس جلوه ساز گلستان عشق را
بیرون ز صحن روضهٔ قدس آشیان نبود
کس در جهان نبود مگر یار من ولیک
گرد جهان بگشتم و او در جهان نبود
بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان
دیدم گلی شکفته که در گلستان نبود
همچون کمر بگرد میانش درآمدم
او را میان ندیدم و او درمیان نبود
جز خون دل که آب رخم را بباد داد
در جویبار چشم من آب روان نبود
گفتم کرانه بگیرم از آشوب عشق او
وین بحر را چو نیک بدیدم کران نبود
کون ومکان بگشتم و در ملک هر دو کون
او را مکان ندیدم و بی او مکان نبود
خواجو گهی بنور یقین راه باز یافت
کز خویشتن برون شد و اینم گمان نبود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
ناله‌ئی کان ز دل چنگ برون می‌آید
گر بدانی ز دل سنگ برون می‌آید
صورت عشق چه نقشیست که از پردهٔ غیب
هر زمانی بد گرینگ برون می‌آید
از نم دیده و خون جگر فرهادست
هر گل و لاله که از سنگ برون می‌آید
می چون زنگ بده کاینهٔ خاطر ما
باده می‌بیند و از زنگ برون می‌آید
دلم از پرده برون می‌رود از غایت شوق
هر نفس کان صنم شنگ برون می‌آید
هر که در میکده از پیر مغان خرقه گرفت
شاید ار چون قدح از رنگ برون می‌آید
میشود ساکن خاک در میخانهٔ عشق
هر که از خانه فرهنگ برون می‌آید
جان می گشت مگر دیدهٔ خواجو که ازو
دمبدم باده چون زنگ برون می‌آید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
وهم بسی رفت و مکانش ندید
فکر بسی گشت و نشانش ندید
هرکه در افتاد بمیدان او
غرقهٔ خون گشت و سنانش ندید
دیدهٔ نرگس بچمن عرعری
همچو سهی سرو روانش ندید
وانکه سپر شد بر پیکان او
کشته شد و تیر و کمانش ندید
موی چو شد گرد میانش کمر
جز کمر از موی میانش ندید
گر چه ز تنگی دهنش هیچ نیست
هیچ ندید آنکه دهانش ندید
عقل چو در حسن رخش ره نیافت
چاره به جز ترک بیانش ندید
دل که بشد نعره زنان از پیش
کون ومکان گشت و مکانش ندید
این چه طریقست که خواجو در آن
عمر بسر برد و کرانش ندید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
کیست که با من حدیث یار بگوید
بهر دلم حال آن نگار بگوید
پیش کسی کز خمار جان بلب آورد
وصف می لعل خوشگوار بگوید
وز سر مستی به نزد باده گساران
رمزی از آن چشم پرخمار بگوید
لطف کند وز برای خاطر رامین
شمه‌ئی از ویس گلعذار بگوید
ور گذری باشدش بمنزل لیلی
قصهٔ مجنون دلفگار بگوید
دوست مخوانش که رخ ز دوست بتابد
یار مگویش که ترک یار بگوید
باد بهار از چمن بشنعت بلبل
باز نیاید اگر هزار بگوید
با گل بستان فروز روی تو خواجو
باد بود هر چه از بهار بگوید