عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح مؤید
ای عامل خراج کفایت نمای راد
دستور خسرو و شرف دست میرزاد
خورشید جاودان مؤید یمین دین
کز سایه یمین تو زفتان شوند راد
رادیست حرفت کف و کلک و بنان تو
خلقی زحرفت کف و کلک و بنانت راد
تا از بنان و کلک و کف تو بمن رسید
تشریف و خلعتی که نشاید گرفت و داد
مادح نماند جز من و ممدوح جز توئی
من مادح از نژاد و تو ممدوح از نژاد
زان مهتران نئی تو که در خدمت و ثنات
بستن میان نشاید و نتوان زبان گشاد
دست و در دل تو گشاد است و طبع نیز
پاینده چون در دل و دستت گشاده باد
شعر مرا هر آینه از هزل چاشنی
ماند بجای بلبل و گشنیز و بغمخواد
تا بر حسود تو برم آن چاشنی بکار
کوبم در اجازه که تا بگذرم چو باد
گر کیقباد و کسری گردد حسود تو
صد . . . در . . . زن کسری و کیقباد
ناگفته خوبتر بتو از حاسدان تو
ایشان کنید خود که از ایشان کنند یاد
از حب خویش یاد کنم وآنچه بایدم
خواهم ز مجلس تو چو شاگرد از اوستاد
ای صدر اهل فضل مرا نان و جامه نیست
در گردنم هم از غله خانه غل فتاد
بر مجلس رفیع تو اطناب قصه را
این بنده رفع کرد و بر ایجاب دل نهاد
ده ساله کدخدائی شاهان بیک زمان
داری و بیش دارد ازین امر تو نفاذ
یک ماهه کدخدائی کردم ز تو سوآل
جودت سوآل من باجابت قرین کناد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در هجا
کلاخ پاره غاره نمی ماند
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲ - به کلاه تو سوگند
ای خداوند مرا از غم بی دستاری
به کلاه تو که دوشینه تب گرم گرفت
به کلاه تو چرا خوردم سوگند گران
بسر من که مرا از سر من شرم گرفت
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۰ - شکایت از عمید نامی بشخصی مختص الدوله لقب و طلب عطا از وی تا زنی بگیرد
مختص الدوله مختصر بشنو
که قوامیت را چه کار افتاد
چون من اندر عمید بستم امید
دل فقاعم ز کیسه تو گشاد
از پی آنکه بنده را با تو
هست دیرینه مهر مادر زاد
آب من زین عمید غمگین رفت
من به نانی ازو نگشتم شاد
این همه طبع شعر کرد به من
کایچ کس را به شعر طبع مباد
خاک بر سر کنم ز آتش طبع
کاب رویم همی دهد بر باد
کارم آراسته شود چو عروس
گر به همت مرا کنی داماد
باشد آزاد کرد همت تو
هر که از بنده تو خواهد زاد
وقت را خرد کی همی باید
تا بود کار بنده را بنیاد
نام و ننگ رهی به گردن تو
داد کن با من و مکن بیداد
پرده ام برمگیر و دستم گیر
ای که ستر از عمید بر گیراد
همه احوال با تو خواهم گفت
بشنو از بنده هر چه باداباد
ز آروزی جماع چو نانم
که خود از خویشتن نیارم یاد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیری و شکایت باو از عدم وصول حوالتی و درخواست ابطال آن
ایا نایب شهریار جهان
که یزدانت از آفرین آفرید
توآن آفتابی که بر آسمان
ز رای تو صبح سیاست دمید
جمال جهان خواجه مملکت
که دست تو ناموس عالم درید
خدایت معین است و یزدان پناه
که از پیش تو باز یارد چخید
خدایا نگه دار این صدر باش
که باغ کرم زاب دین پرورید
بزرگا نگوئی قوامیت را
منقص چرا گشت عیش لذیذ
بدان گه که قرقو مرا خط نبشت
برین کرکح زن بغی پلید
چنو شد بقای خداوند باد
مرا زرد و پژمرده شد تازه خوید
چتو صدر در شهر و ما بینوا
از آن سیم اومید نتوان برید
بفرمای تا سیم بدهد مرا
که قواد قفل است و من بی کلید
وگرنه به جانت که گویم ورا
هجائی که از فحش نتوان شنید
جز از تو ز بعد خدای جهان
رهی را که فریاد خواهد رسید
ز تقصیر او این خداوند را
سر و ریش این بنده بایست دید
علی الجمله گر زر نفرمائیم
تو را این غرامت بباید کشید
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۱ - در مدح و شکایت و گله و طلب عنایت و شفاعت وصله
ای خواجه ای که نیستت از خواجگان نظیر
بر کهتران عزیزی و بر مهتران خطیر
هستی تو آن رشید که از رشد دولتت
بر چرخ بخت ماه سعادت بود منیر
باهمت بلند تو بهتر زمین پست
با دولت جوان تو خوش تر جهان پیر
کوهی ز بخشش تو گرانی بود سبک
طفلی ز خانه تو صغیری بود کبیر
در خواجگی به فخر پذیرفته ام تو را
در بندگی به فضل رهی را فرا پذیر
زین کارمان برآر چو موی از میان ماست
با ما چرا شدستی چون کارد با پنیر
از تو شکایتی نکنم پیش کردگار
گر تو عنایتیم کنی در بر امیر
در بندمان مدار و نشانهای کژ مده
ما را به پا مگیر و با دست راست گیر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳
یارب از پیمانه ی صحبت شرابی ده مرا
از لب جان بخش اهل دل کبابی ده مرا
سینه ام یک ذره خالی نیست از اندوه و غم
خانه ی تاریک دارم آفتابی ده مرا
غنچه ام افسرده گردیدست از بی شبنمی
همچو برگ گل در اعضا آب و تابی ده مرا
از خرابی پیکرم گردیده مانند هلال
تا به پیراهن نگنجم ماهتابی ده مرا
خشک گردیدست نخل هستیم از تشنگی
یارب از جوبار لطف خویش آبی ده مرا
در غم روز حساب افتاده ام چون سیدا
تا شوم آسوده رزق بی حسابی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای شمع سوی خانه ی من بی طلب بیا
هنگام صبح اگر نتوانی به شب بیا
اسباب عیش بهر تو آماده کرده ام
چون گل گشاده روی تبسم به لب بیا
چین از جبین چو گردن مینا به طاق نه
در دست جام باده به عیش و طرب بیا
رم کرده عقل و هوش ز من ایستاده اند
شوخی مکن به صحبت من با ادب بیا
از سیدای خویش چه پرهیز می کنی
هان ای طبیب سوختم از تاب و تب بیا!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خدایا تازه کن چون شمع مغز استخوانم را
توانایی کرم فرمای جسم ناتوانم را
نهالم را خزان کردست ایام کهنسالی
شکفتن ها کرامت ساز شاخ ارغوانم را
قد خم گشته یی دارم الهی دستگیری کن
نگه دار از کشاکش های بازوها کمانم را
پی مدح و ثنایت چون قلم عمریست سرگرمم
مشوی از حفظ نام خویش طومار زبانم را
لب خود را کنم چون لعل پرخون از پشیمانی
تهی دستی مده از گوهر دندان دهانم را
تن افسرده را احیا نمودن از تو می آید
به سرسبزی مبدل کن خزان بوستانم را
متاع چند جمع آورده ام از مصر خرسندی
مکن پوشیده از چشم خریداران دکانم را
مرا چون سیدا در باغ عالم سرفرازی ده
میان عندلیبان سبز گردان آشیانم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خداوندا مده از جوی غفلت آب تاکم را
ز دست معصیت کوتاه کن دامان پاکم را
کند پرهیز انگشت حکیم از جنبش نبضم
نباشد چاره یی غیر از تو جان دردناکم را
تنم را همچو گل کردی به داغ آلوده صبری ده
دهان شکرگویان ساز زخم سینه چاکم را
به خدمت بندگان تقصیر سازند از گرانجانی
ز باد و آتشم مالی کرم کن آب و خاکم را
مرا چون سیدا کین کسی در دل نمی باشد
گرفتار بلا کن هر که می خواهد هلاکم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای چمن آرا خزان گشتم بهاری ده مرا
سبز گردان همچو سرو برگ و باری ده مرا
چون خضر گردان مرا میراب آب زندگی
گلشنم تا سبز گردد جویباری ده مرا
می برم بر آستان اهل دل روی نیاز
تا نگردم منفعل زان در براری ده مرا
خاطرم اکثر بود از نفس بی پروا ملول
تا ز غفلت ها کند آگاه یاری ده مرا
سرخرویی ده مرا و دشمنان را داغ کن
از بهار تندرستی لاله زاری ده مرا
از پریشانی دلم را نیست در یکجا قرار
خاطرم را جمع گردان و قراری ده مرا
تا شود روحم چو شبنم تازه از نظاره اش
چون خط روی جوانان سبزه زاری ده مرا
در گلستان سخن کلک مرا ممتاز کن
چون گل سوسن زبان آبداری ده مرا
سال‌ها چون سیدا ایمن شوم از حادثات
از لباس عافیت یارب حصاری ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
مرا در کشور تسلیم یارب تاج شاهی ده
به بحر و بر اگر افتم کباب از مرغ و ماهی ده
دل تاریک من از شعله جواله روشن کن
چراغ خانه ام زان ماهرویی خیرگاهی ده
مزین کن ز سودای لباس فقر دوشم را
سر سودائیم را نازشی بر کج کلاهی ده
تهیدستی اگر بر حرف بگذارد انگشتی
چو نی لبریز گردان از فغان رنگ جاهی ده
به زیر بار محنت سیدا کوه تحمل شو
چو ایوب پیمبر تن به تقدیر الهی ده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
جان به لب آمده و نیست ز جانان مددی
وقت من تنگ شد ای دیده گریان مددی
چین بر ابرو زده و جانب من کرد نگاه
یار من بر سر جور آمده یاران مددی
روزگاریست که کارم به خدا افتادست
نی تو را رحم بود نی ز حریفان مددی
رحم بر موی سفیدم کن و دستم برگیر
پیر گردیده ام ای شاه جوانان مددی
سیدا تا دم محشر نه برآیم ز خمار
گر نباشد به من از ساقی دوران مددی
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - در بیان کفش و مسحی ملا به لایی صابون غوطه خوردن و به خلیفه عرض کردن
ای فلک قدر روز و شب باشند
پاسبان تو آفتاب و قمر
دستگیر تو چار یار بود
با تو پشت و پناه پیغمبر
گلشن دولتت بود سرسبز
نخل عمر تو باد تازه و تر
حاجیان را تو از کرم شده ای
چون زبیده براه حق رهبر
با تو هر کس که دشمنی دارد
خاک در چشم باد و سنگ بسر
کرده دوران خلیفه نام تو را
شهره در دانشی بهر کشور
روزگاریست ما و دل هستیم
بر دعای تو شام تا به سحر
نکته دانا مرا به تو عرضیست
گوشه نه یک دم ای سخن پرور
مسحی یی داشتم بپا دیروز
سرخ مانند لاله احمر
کرده بود از برای طیارش
اوستاد فلک به خون جگر
بود گلشن به رنگ او حیران
از غمش غنچه بود در خون تر
اطلس چرخ بود ازو شفقی
لعل می شد ز عکس او گوهر
بود صابون پزی در این کوچه
خانمانش خدا کند ابتر
ریخته بود لای صابون را
آن خدا بی خبر براه گنه
پا نهادم ز روی نادانی
بر گمانی که هست خاکستر
گرد خود خواستم که برگردم
غوطه خوردم ز پای تا به کمر
به صد افسون برآمدم زآنجا
دست حیرت گذاشتم بر سر
رفتم و در کناره ای شستم
دیدم از رنگ او نمانده اثر
گشته مسیحی کبود کفش سیاه
از کدورت شدم چو نیلوفر
دست در پای خویشتن بردم
گفتم این پاست از کس دیگر
کفش و مسیحی ز پای افتاده
هر دو از هم شدند زیر و زبر
بردم او را به جانب بازار
هیچ کس سوی او نکرد نظر
رفته رفته ازو شدم دلیر
دادم او را به دست میشی گر
صاحبا داد من ازو بستان
ساز او را ازین دیار بدر
یا دهد مسیحی مرا تاوان
یا فرستد چو غنچه مشتی زر
یا بگو راه خویش پاک کند
یا رود زین گذر به جای دگر
با تو از سرگذشت خود گفتم
ای سخا پیشه بلند اختر
سیدا می کند دعای تو را
زنده باشی تو تا دم محشر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۰ - مسئله گو
گفتم به شوخ مسئله گو ای پری لقا
افتاده است مسئله مشکلی مرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
ای می‌فروش گر نظری سوی ما کنی
از یک نظاره حاجت ما را روا کنی
مائیم دردمند و توئی عیسی زمان
باید که درد خسته دلانرا دوا کنی
چون نیست بر می‌تو بهائی در این جهان
اکرام آن به باده کشان بی بها کنی
وان جان و سر که گیری و آنگاه می‌دهی
منت نهی چرا که فنا را بقا کنی
میخانهٔ تو وقف و بنازم به همتت
کاین کار را برای رضای خدا کنی
هر صبحگاه میرسدم بر مشام جان
آن بوی می‌که همره باد صبا کنی
گر زر مس وجود ز جودت شود رواست
تو خاک را به یمن نظر کیمیا کنی
گر نیستی تو مظهر لطف خدا ز چیست
بینی ز ما خطا و مزید عطا کنی
داری اگر ز لطف نظر جانب صغیر
سلطانی و تفقد حال گدا کنی
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
ای آنکه تو را بر آستان خوانده شود
هرکس که ز هر پناهگه رانده شود
ای پیر طریق خضر ای شاه شهید
مگذار صغیر خسته وامانده شود
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ای دوست ز لطف خویش کن خرسندم
کز غیر تو دیده بسته دل برکندم
از درگه تو کجا برم حاجت خویش
تو شاهی و من بنده حاجتمندم
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ای شیر خدا شاه ولایت مددی
ای بحر سخا کان عنایت مددی
در وادی بی‌کفایتی حیرانم
ای صاحب رتبهٔ کفایت مددی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
به اجل، کار دل زار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت می‌کنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسوده‌دلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار