عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش
خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش
مزرعی کز اشک دردآلود من آتش دمید
ناله خیزد چون سپند از دانههای خرمنش
یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم
عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش
هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست
شانه را دست تصرف دور باد از دامنش
جنبش مژگان گرانی میکند بر عارضش
سایهٔ گیسو کبودی میرساند بر تنش
نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است
چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش
عشق را با خانه پردازان آبادی چه کار؟
کردهاند این گنج از دلهای ویران مسکنش
خط مشکینی که در چشم جهان تاریک کرد
سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش
برمدار ای جستوجو دست از تپیدنهای دل
این جرس راهی به منزل میگشاید شیونش
ناتوانی پردهٔ اسرار مطلبها مباد
نالهگاه عجز میگردد نگه پیراهنش
بار اندوه فنا را زندگی نامیدهایم
شمع جای سر بریدن میکشد بر گردنش
قامت خمگشته بیدل التفات ناز کیست
همچو ابرو گوشهٔ چشمیست بر حال منش
خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش
مزرعی کز اشک دردآلود من آتش دمید
ناله خیزد چون سپند از دانههای خرمنش
یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم
عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش
هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست
شانه را دست تصرف دور باد از دامنش
جنبش مژگان گرانی میکند بر عارضش
سایهٔ گیسو کبودی میرساند بر تنش
نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است
چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش
عشق را با خانه پردازان آبادی چه کار؟
کردهاند این گنج از دلهای ویران مسکنش
خط مشکینی که در چشم جهان تاریک کرد
سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش
برمدار ای جستوجو دست از تپیدنهای دل
این جرس راهی به منزل میگشاید شیونش
ناتوانی پردهٔ اسرار مطلبها مباد
نالهگاه عجز میگردد نگه پیراهنش
بار اندوه فنا را زندگی نامیدهایم
شمع جای سر بریدن میکشد بر گردنش
قامت خمگشته بیدل التفات ناز کیست
همچو ابرو گوشهٔ چشمیست بر حال منش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۰
نه مضمون نقش میبندم نه لفظ از پرده میجوشم
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم
به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری
چراغان خیالم کسوت فانوس میپوشم
چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش
تحیر مژدهای دارد که من نشنیده مدهوشم
چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمیخندد
ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها
به شور اضطراب دل که سیمابیست درگوشم
دل از من شوخی عرض من و ما بر نمیدارد
درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم
خرام تیر میسازد کمان را حلقهٔ شیون
به هنگام وداعت ناله میجوشد ز آغوشم
حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمیآیی
چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم
تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من
به جام آرزو خون میخورم چندانکه میجوشم
فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت
نگاهت میزند ساغر به قدر رفتن هوشم
به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم
زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرتها که در خاکسترم خون میخورد بیدل
سپند شوقم و از ناله خالیگشته آغوشم
زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم
به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری
چراغان خیالم کسوت فانوس میپوشم
چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش
تحیر مژدهای دارد که من نشنیده مدهوشم
چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمیخندد
ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم
نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها
به شور اضطراب دل که سیمابیست درگوشم
دل از من شوخی عرض من و ما بر نمیدارد
درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم
خرام تیر میسازد کمان را حلقهٔ شیون
به هنگام وداعت ناله میجوشد ز آغوشم
حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمیآیی
چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم
تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من
به جام آرزو خون میخورم چندانکه میجوشم
فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت
نگاهت میزند ساغر به قدر رفتن هوشم
به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم
زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم
چه حسرتها که در خاکسترم خون میخورد بیدل
سپند شوقم و از ناله خالیگشته آغوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۵
چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم
سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم
نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم
ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم
ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را
در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم
نمیخواهمکه پیمان طلب باید شکست از من
وگرنه هرکجا ازپا نشستم منزل خویشم
به چشم آفرینش نیست چون من عقدهٔ اشکی
چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم
خجالت بایدم چونگل کشید از دامن قاتل
که من واقف ز جرأت های خون بسمل خویشم
چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد
به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم
اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین گلشن
همان چونگل قفس پروردهٔ چاک دل خویشم
ز دریای قناعت سیر چشمیگوهری دارم
همه گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم
غم و شادی مساویکرد بر من بیتمیزیها
به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم
دم تیغم ز یاد انتقام خصم میریزد
مروت جرأتی دارم که گوی قاتل خویشم
عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه میپرسی
دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم
به خلوتخانهٔ تحقیق غیر از حق نمیگنجد
من بیکار در رفع خیال باطل خویشم
سراغ رفتن عمریست عرض هستیام بیدل
چو صبحم تا نفس باقیست گرد محمل خویشم
سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم
نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم
ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم
ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را
در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم
نمیخواهمکه پیمان طلب باید شکست از من
وگرنه هرکجا ازپا نشستم منزل خویشم
به چشم آفرینش نیست چون من عقدهٔ اشکی
چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم
خجالت بایدم چونگل کشید از دامن قاتل
که من واقف ز جرأت های خون بسمل خویشم
چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد
به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم
اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین گلشن
همان چونگل قفس پروردهٔ چاک دل خویشم
ز دریای قناعت سیر چشمیگوهری دارم
همه گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم
غم و شادی مساویکرد بر من بیتمیزیها
به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم
دم تیغم ز یاد انتقام خصم میریزد
مروت جرأتی دارم که گوی قاتل خویشم
عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه میپرسی
دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم
به خلوتخانهٔ تحقیق غیر از حق نمیگنجد
من بیکار در رفع خیال باطل خویشم
سراغ رفتن عمریست عرض هستیام بیدل
چو صبحم تا نفس باقیست گرد محمل خویشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۲
به نقش سخت روییهای مردم بسکه حیرانم
رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم
گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمیگنجد
ز سر تا پا چو جام باده یک چاکگریبانم
حباب از پیرهن آیینه داری میکند روشن
به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم
اگر بنیاد مینا خانهٔ گردون به سنگ آید
منش در چشم همت یک شکست اشک میدانم
چراغ کشته دودش زیر دست داغ میباشد
ز نقش پا فروتر میتپد گرد بیابانم
قیامت داشت بیروی تو شمع انجمن بودن
گدازم آب زد تا سوختنگردید آسانم
ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری
به یادت سطر اشکی مینویسم ناله میخوانم
تماشا مشربم از ساز راحتها چه میپرسی
جهان افسانهگردد تا رسد مژگان به مژگانم
به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری
چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم
عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست میتازم
ندارم آنقدر آبی که گرد خویش بنشانم
درین محفل مبادا از زبانگردنکشم بیدل
چو شمع از فیض خاموشیگریبان ساز دامانم
رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم
گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمیگنجد
ز سر تا پا چو جام باده یک چاکگریبانم
حباب از پیرهن آیینه داری میکند روشن
به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم
اگر بنیاد مینا خانهٔ گردون به سنگ آید
منش در چشم همت یک شکست اشک میدانم
چراغ کشته دودش زیر دست داغ میباشد
ز نقش پا فروتر میتپد گرد بیابانم
قیامت داشت بیروی تو شمع انجمن بودن
گدازم آب زد تا سوختنگردید آسانم
ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری
به یادت سطر اشکی مینویسم ناله میخوانم
تماشا مشربم از ساز راحتها چه میپرسی
جهان افسانهگردد تا رسد مژگان به مژگانم
به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری
چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم
عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست میتازم
ندارم آنقدر آبی که گرد خویش بنشانم
درین محفل مبادا از زبانگردنکشم بیدل
چو شمع از فیض خاموشیگریبان ساز دامانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۹۸
تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش
بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش
شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر
گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش
بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است
که فسرده است لب طفل ملامت گر خویش
عشق در پیرهن یوسف کنعانم سوخت
زان به یعقوب دهم سرمه ز خاکستر خویش
بس که پروانه بود شعله طلب نزدیک است
که شود آتش و خود شعله زند در پر خویش
بعد مردن ببر ای باد به جایی خاکم
که فشانند مصیبت زدگان بر سر خویش
عرفی از ناصح اگر منفعلم باری شکر
که خجل نیستم از روی غم دلبر خویش
بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش
شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر
گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش
بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است
که فسرده است لب طفل ملامت گر خویش
عشق در پیرهن یوسف کنعانم سوخت
زان به یعقوب دهم سرمه ز خاکستر خویش
بس که پروانه بود شعله طلب نزدیک است
که شود آتش و خود شعله زند در پر خویش
بعد مردن ببر ای باد به جایی خاکم
که فشانند مصیبت زدگان بر سر خویش
عرفی از ناصح اگر منفعلم باری شکر
که خجل نیستم از روی غم دلبر خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۲
جان می رود ای اشک ز دنباله روان باش
وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش
ای شوق درافشای غمم این چه شتاب است
کو راز من غمزده یک چند نهان باش
می آید و می بارد ازو ناز و تعافل
ای دیدهٔ امید به حسرت نگران باش
مستانه پی سوختن جان و دل آمد
ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش
عرفی مشو آزرده هنوز اول صلح است
گو عشوه همان، غمزه همان، ناز همان باش
وی ناله تو هم چند قدم پیرو جان باش
ای شوق درافشای غمم این چه شتاب است
کو راز من غمزده یک چند نهان باش
می آید و می بارد ازو ناز و تعافل
ای دیدهٔ امید به حسرت نگران باش
مستانه پی سوختن جان و دل آمد
ای دل همه طاقت شو و ای تن همه جان باش
عرفی مشو آزرده هنوز اول صلح است
گو عشوه همان، غمزه همان، ناز همان باش
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
نه تو دست عهد دادی که ز مهر سر نتابم
به چه جرم روی تابی که بری ز جسم تابم
چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول
ز معاندت نمودی به مفارقت عذابم
به خدا که چون منی را دو جهان گناه باید
که به هجر چون تو ماهی کند آسمان عقابم
بگشای چین زلفت که به رخ فتاده چینم
بنمای روی خوبت که ز دیده رفته خوابم
هم از آن زمان که غافل مژگان دوست دیدم
چو شکار تیرخورده همه دم در اضطرابم
به هوای کبک رفتم که چو باز حمله آرم
ز هلاک خویش غافل که ز پی بود عقابم
منم آن گدای مبرم که کنم سوال بوسه
تویی آن بخیل منعم که نمیدهی جوابم
نه علاج میفرستی نه هلاک میپسندی
چو مریض روز بحران همه دم در انقلابم
به دل و ز دیده دوری به خدا عجب نیاید
که کنار دجله میرد دل از آرزوی آبم
چه شد این خروس امشب که خروش او ناید
که مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم
به عتاب چند گویی که رو ار نه ریزمت خون
نکشی مرا و دانی که همی کشد عتابم
به خدا چنان بگریم ز جدایی حبیبم
که بروی آب ماند تن خسته چون حبابم
به چه جرم روی تابی که بری ز جسم تابم
چه خلاف کردم آخر که تو برخلاف اول
ز معاندت نمودی به مفارقت عذابم
به خدا که چون منی را دو جهان گناه باید
که به هجر چون تو ماهی کند آسمان عقابم
بگشای چین زلفت که به رخ فتاده چینم
بنمای روی خوبت که ز دیده رفته خوابم
هم از آن زمان که غافل مژگان دوست دیدم
چو شکار تیرخورده همه دم در اضطرابم
به هوای کبک رفتم که چو باز حمله آرم
ز هلاک خویش غافل که ز پی بود عقابم
منم آن گدای مبرم که کنم سوال بوسه
تویی آن بخیل منعم که نمیدهی جوابم
نه علاج میفرستی نه هلاک میپسندی
چو مریض روز بحران همه دم در انقلابم
به دل و ز دیده دوری به خدا عجب نیاید
که کنار دجله میرد دل از آرزوی آبم
چه شد این خروس امشب که خروش او ناید
که مؤذنان بخوابند و برآمد آفتابم
به عتاب چند گویی که رو ار نه ریزمت خون
نکشی مرا و دانی که همی کشد عتابم
به خدا چنان بگریم ز جدایی حبیبم
که بروی آب ماند تن خسته چون حبابم
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۹
بیا ای درد کز راحت رمیدن آرزو دارم
به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم
بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم
بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر
که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم
بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم
بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم
بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم
به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم
ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند
که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم
به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم
بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم
بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر
که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم
بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم
بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم
بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم
به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم
ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند
که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۷
چه دور است این که نفع از گردش گردون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم
رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری
چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم
به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت، من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشم های خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح آنگیختن، عرفی، تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
غم لیلی نمی یابم، دلی مجنون نمی بینم
رواج بی غمی ها بین که با آن مردم آزاری
چه محنت ها که می دیدم ز دهر، اکنون نمی بینم
به هر گامی شهید غمزهٔ زین پیش می دیدم
در این عهد استخوان زاغ در هامون نمی بینم
مگو درمان درد از دست دل بگذار و راحت، من
کدامین راحتی زین درد روز افزون نمی بینم
مگر راه خیال غمزه ات بر سینه ها بستی
که بر خاک شهیدان چشم های خون نمی بینم
نمی رنجم اگر حق وفای من نمی دانی
که با این حسنت از حسن آفرین ممنون نمی بینم
مکن آغاز صلح آنگیختن، عرفی، تحمل کن
که رنگ آشتی با آن رخ گلگون نمی بینم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
نرگست را باز سرخوش کرده ای
سنبلت بر گل مشوش کرده ای
دست از خون دل بیچارگان
باز می بینم منقش کرده ای
آتشی در جان ما انداختی
گوئیا نعلم در آتش کرده ای
جان ما را مبتلا کردی به هجر
عیش ما را باز ناخوش کرده ای
من نگویم ترک عشقت گر چه تو
یاری دیرینه ترکش کرده ای
ای دل آخر چیست حالت بازگوی
کاین چنین افتاده ای غش کرده ای
حال دل سید ز زلف یار پرس
زآنکه دل آنجا تو بندش کرده ای
سنبلت بر گل مشوش کرده ای
دست از خون دل بیچارگان
باز می بینم منقش کرده ای
آتشی در جان ما انداختی
گوئیا نعلم در آتش کرده ای
جان ما را مبتلا کردی به هجر
عیش ما را باز ناخوش کرده ای
من نگویم ترک عشقت گر چه تو
یاری دیرینه ترکش کرده ای
ای دل آخر چیست حالت بازگوی
کاین چنین افتاده ای غش کرده ای
حال دل سید ز زلف یار پرس
زآنکه دل آنجا تو بندش کرده ای
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۸۹
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۲۳
خوش در خور است، حسرت تو با گریستن
بی یاد تو حلال مبادا گریستن
بی گریه دوستدار تو آرام گیر نیست
یا کاو کاو دیده و دل یا گریستن
گویی که یاد می کنمت گه گهی، ولی
بیهوده نیست در دل شب ها گریستن
نازم به غمزهٔ تو که یک گام کرده است
صد ساله ره ز دیدهٔ من تا گریستن
من خود کی ام که گریه به حالم کنی، ولی
می زیبدت به نرگس شهلا گریستن
گر کام دل ز گریه میسر شود، ز دوست
صد سال می توان به تمنا گریستن
عرفی حریف دیدهٔ تر نیستی، ولی
بسیار گریه آورد این نا گریستن
بی یاد تو حلال مبادا گریستن
بی گریه دوستدار تو آرام گیر نیست
یا کاو کاو دیده و دل یا گریستن
گویی که یاد می کنمت گه گهی، ولی
بیهوده نیست در دل شب ها گریستن
نازم به غمزهٔ تو که یک گام کرده است
صد ساله ره ز دیدهٔ من تا گریستن
من خود کی ام که گریه به حالم کنی، ولی
می زیبدت به نرگس شهلا گریستن
گر کام دل ز گریه میسر شود، ز دوست
صد سال می توان به تمنا گریستن
عرفی حریف دیدهٔ تر نیستی، ولی
بسیار گریه آورد این نا گریستن
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۲
چندم ای نالهٔ سحر بکُشی
هر دم از آتش دگر بکُشی
دَرِ این دودگه دلا در بند
چندم از آه بی اثر بکُشی
این که پروانگی کنم، ترسم
کاتشم را به بال و پر بکُشی
نامه ام سنگ را بگریاند
ای فلک مرغ نامه بر بکُشی
کُشتی از غمزه اهل عالم را
بعد از این غمزه را مگر بکُشی
تا کنم چون چراغ شام بلا
زنده سازی و در سحر بکُشی
چون کسی اهل درد، عرفی را
چشم دارم که بیشر بکُشی
هر دم از آتش دگر بکُشی
دَرِ این دودگه دلا در بند
چندم از آه بی اثر بکُشی
این که پروانگی کنم، ترسم
کاتشم را به بال و پر بکُشی
نامه ام سنگ را بگریاند
ای فلک مرغ نامه بر بکُشی
کُشتی از غمزه اهل عالم را
بعد از این غمزه را مگر بکُشی
تا کنم چون چراغ شام بلا
زنده سازی و در سحر بکُشی
چون کسی اهل درد، عرفی را
چشم دارم که بیشر بکُشی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۸