عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
«یحبه و یحبونم » چنین فرمود:
که انعقاد محبت ز جانب ما بود
مگر در آینه جان جمال خود را دید
از آن سبب که همو شاهدست و هم مشهود
بلی حیات ازل داد داد موجودات
که مبتدای وجودست و منتهای و دود
شرابخانه عشقست این جهان و درو
هزار نعره مستان، هزار بیت و سرود
ز عکس حب ازل عشق ما هویدا شد
جمال عشق ز یک رو هزار روی نمود
محبت از تو و جان از تو دین و دل از تو
تویی که بخت بلندی و طالع مسعود
بوهم راه مرو، خویشتن نکو بشناس
که نیم حبه نیرزد حبیب ناموجود
غلام همت آن خاطرم، که در ره عشق
کمینه جرعه جامش هزار دریا بود
بیا، که قاسم بیچاره باد پیما شد
بعذر آنکه همه عمر باد می پیمود
که انعقاد محبت ز جانب ما بود
مگر در آینه جان جمال خود را دید
از آن سبب که همو شاهدست و هم مشهود
بلی حیات ازل داد داد موجودات
که مبتدای وجودست و منتهای و دود
شرابخانه عشقست این جهان و درو
هزار نعره مستان، هزار بیت و سرود
ز عکس حب ازل عشق ما هویدا شد
جمال عشق ز یک رو هزار روی نمود
محبت از تو و جان از تو دین و دل از تو
تویی که بخت بلندی و طالع مسعود
بوهم راه مرو، خویشتن نکو بشناس
که نیم حبه نیرزد حبیب ناموجود
غلام همت آن خاطرم، که در ره عشق
کمینه جرعه جامش هزار دریا بود
بیا، که قاسم بیچاره باد پیما شد
بعذر آنکه همه عمر باد می پیمود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در کعبه و بت خانه بجز یار ندیدیم
در گنج رسیدیم ولی مار ندیدیم
دیدیم درین دیر کهن سال دل افروز
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
قرآن، که درو نیست خلافی بحقیقت
جز در نمط مختلف آثار ندیدیم
مانند رخت یک گل رنگین طلبیدیم
انصاف که در خانه و بازار ندیدیم
این گل که ببازار جهان حسن تو آورد
وردیست که در عرصه گلزار ندیدیم
هر روز بشکلی دگرآیی بر مستان
هربار که دیدیم چو این بار ندیدیم
هرجا که طلب کرد دل قاسم مسکین
مطلوب و طلب جمله بجز یار ندیدیم
در گنج رسیدیم ولی مار ندیدیم
دیدیم درین دیر کهن سال دل افروز
دیار بغیر از تو درین دار ندیدیم
قرآن، که درو نیست خلافی بحقیقت
جز در نمط مختلف آثار ندیدیم
مانند رخت یک گل رنگین طلبیدیم
انصاف که در خانه و بازار ندیدیم
این گل که ببازار جهان حسن تو آورد
وردیست که در عرصه گلزار ندیدیم
هر روز بشکلی دگرآیی بر مستان
هربار که دیدیم چو این بار ندیدیم
هرجا که طلب کرد دل قاسم مسکین
مطلوب و طلب جمله بجز یار ندیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ما عشق یار را بدو عالم نمیدهیم
جامی ز دست دوست بصد جم نمیدهیم
ما عاشقان روی حبیبیم و عاقبت
دار الجمال را بجهنم نمیدهیم
آن گوشه را که دیر مغانست و ما درو
رکنی از آن بگنبد اعظم نمیدهیم
ما آیتی بمکتب عشق تو خوانده ایم
معنی آن بمحکم و مبرم نمیدهیم
ما خرقه پوش پیر مغانیم در طریق
این کسوه را بشیخ معمم نمیدهیم
ما تشنگان بحر محیطیم، قاسمی
در بحر عشق آب بآدم نمیدهیم
جامی ز دست دوست بصد جم نمیدهیم
ما عاشقان روی حبیبیم و عاقبت
دار الجمال را بجهنم نمیدهیم
آن گوشه را که دیر مغانست و ما درو
رکنی از آن بگنبد اعظم نمیدهیم
ما آیتی بمکتب عشق تو خوانده ایم
معنی آن بمحکم و مبرم نمیدهیم
ما خرقه پوش پیر مغانیم در طریق
این کسوه را بشیخ معمم نمیدهیم
ما تشنگان بحر محیطیم، قاسمی
در بحر عشق آب بآدم نمیدهیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
ای دوست، بگو باری تا: عزم کجا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
محبت خوش جناغی بسته وحشت الفت است امشب
برای مصلحت یاران عداوت الفت است امشب
بکش پیمانه و گلزار رخساری چراغان کن
اگر در گیرد از روی تو صحبت الفت است امشب
نگاه نیم مستش اختراعی کرده از شوخی
که با شب زنده داری خواب راحت الفت است امشب
ز رنگ باده و رخسار ساقی خوش تماشایی است
چراغ دیر را با شمع خلوت الفت است امشب
اسیر از شوخی حسنش گل و شمعی که می بینی
قمار رنگ می بازند حیرت الفت است امشب
برای مصلحت یاران عداوت الفت است امشب
بکش پیمانه و گلزار رخساری چراغان کن
اگر در گیرد از روی تو صحبت الفت است امشب
نگاه نیم مستش اختراعی کرده از شوخی
که با شب زنده داری خواب راحت الفت است امشب
ز رنگ باده و رخسار ساقی خوش تماشایی است
چراغ دیر را با شمع خلوت الفت است امشب
اسیر از شوخی حسنش گل و شمعی که می بینی
قمار رنگ می بازند حیرت الفت است امشب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون محبت جوش باطن زد فراغت مشکل است
مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است
کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم
الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است
باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی
فاش می گویم به یاران با من الفت مشکل است
سینه صافی اولین حرف کتاب دوستی است
دوستان مزد خجالتها عبارت مشکل است
مستی و شور جنون و عشق و استغنای یار
عاقلان دیوانه ما را نصیحت مشکل است
مو به مویم می کند پرواز استیلای شوق
بستنم چون ذره در زنجیر طاقت مشکل است
از اسیر ای باغبان گلهای رعنا را بگو
خار خجلت در جگر لاف نزاکت مشکل است
مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است
کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم
الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است
باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی
فاش می گویم به یاران با من الفت مشکل است
سینه صافی اولین حرف کتاب دوستی است
دوستان مزد خجالتها عبارت مشکل است
مستی و شور جنون و عشق و استغنای یار
عاقلان دیوانه ما را نصیحت مشکل است
مو به مویم می کند پرواز استیلای شوق
بستنم چون ذره در زنجیر طاقت مشکل است
از اسیر ای باغبان گلهای رعنا را بگو
خار خجلت در جگر لاف نزاکت مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
گر دل شکند مهرت از او دور نگردد
خورشید شود ذره و بی نور نگردد
زخمی که بد آموز نمکریزی اشک است
خرسند به صد خنده ناسور نگردد
غم بسته به بازوی دلم حرز شکستن
کز گرمی بسیار تو مغرور نگردد
با اینهمه بیگانگی از جذب محبت
یک لحظه خیالش ز دلم دور نگردد
در مجلس غم راه ندارد دل عاشق
ماتمزده در انجمن سور نگردد
شد مست اسیر از می بیرحمی ساقی
امید چنان است که مخمور نگردد
خورشید شود ذره و بی نور نگردد
زخمی که بد آموز نمکریزی اشک است
خرسند به صد خنده ناسور نگردد
غم بسته به بازوی دلم حرز شکستن
کز گرمی بسیار تو مغرور نگردد
با اینهمه بیگانگی از جذب محبت
یک لحظه خیالش ز دلم دور نگردد
در مجلس غم راه ندارد دل عاشق
ماتمزده در انجمن سور نگردد
شد مست اسیر از می بیرحمی ساقی
امید چنان است که مخمور نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
خوشا آن دل که سرگرم غم جانانه ای باشد
ز شور عشق او بر هر زبان افسانه ای باشد
محبت هر دلی را قابل الفت نمی داند
تجلی کی چراغ افروز هر پروانه ای باشد
ز دریای محبت ره به ساحل می برد شوقی
که بر دوش خطر همچون حبابش خانه ای باشد
حریفی قابل صاف محبت می تواند شد
که بر کف از شکست خاطرش پیمانه ای باشد
دل ساغر بر ما با کسی صافی است در عالم
که چون خم خوش نشین گوشه میخانه ای باشد
ز شور عشق او بر هر زبان افسانه ای باشد
محبت هر دلی را قابل الفت نمی داند
تجلی کی چراغ افروز هر پروانه ای باشد
ز دریای محبت ره به ساحل می برد شوقی
که بر دوش خطر همچون حبابش خانه ای باشد
حریفی قابل صاف محبت می تواند شد
که بر کف از شکست خاطرش پیمانه ای باشد
دل ساغر بر ما با کسی صافی است در عالم
که چون خم خوش نشین گوشه میخانه ای باشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
ماییم و یاد دوست غنیمت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۴
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۷ - در مناجات با حضرت قاضی الحاجات
مر محبین را فنای ثالث است
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
دوستی هم این فنا را باعث است
این فنا گشتن بود از بهر دوست
سر نهادن پیش لطف و مهر دوست
ذات و وصف فعل خود کردن فدا
بهر ذات و وصف فعل کبریا
هر دو عالم در ره او باختن
سوختن در راه او و ساختن
سینه پیش تیر او کردن هدف
تیغ او بر سر خریدن با شعف
جام بر یادش کشیدن گرچه زهر
شاد بود از آنچه خواهد گرچه قهر
در رضای او فنا گشتن چنان
که نه سر داند نه تن داند نه جان
خار کویش را شکستن بر جگر
در ره او خون خود کردن هدر
هرکجا سیلی قفا بردن به پیش
هر کجا تیغی زدن بر فرق خویش
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۹
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - در فساد قول کسی که محبت خدا را فقط مواظبت بر طاعات می داند
چون دانستی که سزاوار محبت، بجز ذات حق نیست، بلکه حقیقت محبت، منحصر در آن است فساد قول کسی ظاهر می شود که انکار محبت بنده از برای خدا نموده و گفته: معنی از برای آن نیست مگر مواظبت به طاعات خدا و اما حقیقت محبت، چون توقف بر جنسیت دارد، پس حال است و به این جهت انس و شوق و لذت مناجات پروردگار را نیز انکار نموده.
و فساد این قول، از شریعت مقدسه نیز معلوم می گردد، زیرا جماع امت منعقد است بر اینکه دوستی خدا و رسول او از جمله واجبات عینیه است و آنچه از آیات و اخبار در امر به دوستی پروردگار و مدح و ثنای آن وارد شده و آثار اهل محبت آفریدگار از أنبیا و أولیا رسیده است از حد و نهایت متجاوز است.
حق سبحانه در مدح جمعی می فرماید: «یحبهم و یحبونه» یعنی «خدا ایشان را دوست دارد و ایشان هم خدا را دوست دارند» و می فرماید: «الذین آمنوا اشد حبا لله» یعنی «آنچنان کسانی که ایمان آورده اند، محبت ایشان شدیدتر است از برای خدا» و نیز می فرماید: «قل ان کان آباوکم و ابناوکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یأتی الله بامره و الله لا یهدی القوم الفاسقین» یعنی «بگو به مردمان که اگر بوده باشند پدران شما و فرزندان شما و برادران شما و زنان شما و خویشان شما و مالهای که کسب کرده اید و تجارتی که از کسادی آن بترسید و خانه هایی که به آن راضی شده اید در پیش شما محبوبتر از خدا و رسول او و از جهاد کردن در راه خدا بوده باشد پس منتظر باشید تا امر خدا بیاید» یعنی روز قیامت تا بر شما معلوم شود که دوست داشتن اشیای مذکوره بیشتر از خدا و رسول و جهاد در راه خدا، باعث چه عذاب و عقابی خواهد شد یا منتظر باشید تا نزد مردن در وقتی که بر شما سکرات مرگ ظاهر شود، زیرا یکی از اسباب سوء خاتمه آن است که دوستی شهوات دنیویه بیش از دوستی خدا باشد، چنانچه قبل از این اشاره به آن شد.
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هیچ کس از شما مومن نیست تا اینکه دوستی خدا و رسول در دل او غالب بر دوستی ما سوای آنها باشد» روزی آن سرور یکی از اصحاب را دید که می آید و پوست گوسفندی به عوض جامه بر خود پیچیده فرمود: «نگاه کنید به این مردی که می آید خدا دل او را متوجه ساخته، به تحقیق که او را دیدم در نزد پدر و مادر خود بهترین اطعمه به او می خورانید پس محبت خدا و رسول او را از آنها باز داشته و به این صورت کرده که می بینید».
«و در ادعیه بسیار، آن حضرت از بارگاه رب العزه مسئلت زیادتی محبت و طلب دوستی خدا را نموده» و مشهور است که «چون عزرائیل علیه السلام به نزد حضرت خلیل الرحمن علیه السلام از برای قبض روح او آمد، جناب خلت مأب فرمود: «هل رأیت خلیلا یمیت خلیله» یعنی «آیا هرگز دیده ای که دوست، دوست خود را بمیراند؟» خطاب رسید که «هل رأیت محبا یکره لقاء حبیبه؟» یعنی: «آیا دیده ای تو که هیچ دوست، کراهت داشته باشد ملاقات دوست را» إبراهیم فرمود: ای ملک الموت حال مرا قبض روح کن» منقول است که «پروردگار، به حضرت موسی علیه السلام وحی فرستاد که ای پسر عمران: دروغ می گوید کسی که گمان کرده است مرا دوست دارد و با وجود این، چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد آیا دوست، خلوت دوست خود را طالب نیست؟ ای پسر عمران من از احوال دوستان خود مطلعم، چون شب بر ایستادن وارد شود دیده و دلهای ایشان به سوی من نگران، و عقاب مرا در پیش خود ممثل نموده با من از راه مشاهده و حضور، تکلم می کنند ای پسر عمران: به من فرست از دل خود خشوع، و از بدن خود ذلت و خضوع، و از چشم خود أشک در ظلمتهای شب، که مرا به خود نزدیک خواهی یافت» حضرت عیسی علیه السلام به سه نفر گذشت که رنگهای ایشان متغیر و بدنهای ایشان کاهیده بود، گفت: «چه چیز شما را به این حال انداخته؟ گفتند خوف از آتش جهنم عیسی علیه السلام گفت که بر خدا لازم است که هر خایفی را ایمن گرداند به سه نفر دیگر گذشت که ضعف و تغیر ایشان بیشتر بود، گفت: چه چیز شما را چنین کرده؟ عرض کردند: شوق بهشت فرمود: خدا را لازم است شما را به آنچه که شوق دارید برساند پس گذر او به سه نفر دیگر افتاد که ضعف و هزال بر ایشان غالب شده و نور از روی ایشان می درخشید، پرسید که چه چیز شما را به این حال کرده؟ گفتند: دوستی خدا حضرت فرمود: «انتم المقربون» یعنی شمایید مقربان درگاه احدیت» پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «شعیب از دوستی خدا آنقدر گریست که دو چشم او کور شد خدا دو چشم او را به او عطا فرمود باز گریست تا کور شد خدا دیده او را بینا فرمود و همچنین تا سه مرتبه، در مرتبه چهارم وحی الهی رسید که یا شعیب تا کی می گریی و تا چند چنین خواهی بود؟ اگر گریه تو از خوف جهنم است من تو را از آن ایمن گردانیدم و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا نمودم؟ عرض کرد که الهی و سیدی تو آگاهی که گریه من از ترس جهنم است و نه از شوق بهشت، و لیکن دل من به محبت تو بسته شده است و بی ملاقات تو صبر نمی توانم کرد و گریه دوستی و محبت است که چشم مرا نابینا کرد پس وحی به او رسید که حال که گریه تو، از این راه است، به زودی کلیم خود موسی بن عمران را به خدمتکاری تو بفرستم، و چوب شبانی به دست او دهم تا شبانی تو کند» اعرابی به خدمت فخر کائنات آمد و عرض کرد که «یا رسول الله: متی الساعه؟ یعنی قیامت چه وقت می شود؟ حضرت فرمود: چه مهیا کرده ای از برای قیامت؟ عرض کرد که نماز و روزه بسیاری نیاندوخته ام و لیکن خدا و رسول او را دوست دارم حضرت فرمود: «المرء مع من احب» یعنی هر کسی با دوست خود محشور خواهد شد» و در اخبار داود علیه السلام وارد شده است که «خدای تعالی خطاب کرد به داود که ای داود: بگو به دوستان من که اگر مردم از شما کناره کنند چه باک، چون پرده از میان من و شما برداشته شد تا اینکه به چشم دل مرا مشاهده نمودید چه ضرری می رساند به شما آنچه از دنیای شما را گرفتم بعد از آنکه دین خود را به شما دادم و چه باک از دشمنی خلق با شما، چون خوشنودی مرا می طلبید ای داود بگو که من دوست می دارم هرکه مرا دوست دارد و أنس دارم به کسی که با من أنس دارد و همنشین کسی هستم که او همنشین من است و هر که مرا از دیگران برگزید من نیز او را برگزینم و هر که اطاعت مرا کرد من نیز اطاعت او می کنم هیچ بنده ای مرا دوست نمی دارد مگر آنکه او را از برای خود قبول می کنم ای داود: هر که مرا طلب کند مرا نمی یابد به اهل زمین بگو که ترک کنند دوستی غیر مرا و بشتابند به سوی من، هر که مرا دوست داشته باشد طینت او خلق شده است از طینت إبراهیم خلیل من و موسی کلیم من» و حضرت امیرالمومنین در دعای کمیل می فرماید: «فهبنی یا الهی و سیدی و مولای صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک؟» یعنی ای آقا و مولای من: گرفتم که توانم صبر کرد بر عذاب تو، پس چگونه صبر کنم بر فراق تو؟» و از آن سرور مروی است که «خدای تعالی را شرابی است که به دوستان خود می آشاماند، که چون آشامیدند مست می گردند و چون مست شدند به طرب و نشاط می آیند و چون به طرب و نشاط آمدند پاکیزه می شوند و چون پاکیزه شدند گداخته می گردند و چون گداخته شدند از هرغل و غشی خالص می شوند و چون خالص شدند در مقام طلب محبوب برمی آیند و چون او را طلبیدند می بینند و چون یافتند به او می رسند و چون رسیدند به او متصل می شوند و چون وجود خودشان را در نزد وجود محبوب مضمحل دیدند، بالمره از خود غافل می شوند و بجز از محبوب، چیزی نمی بینند» و حضرت سید الشهداء علیه السلام در دعای عرفه می فرماید: «خداوندا تویی که خانه دل دوستانت را ازغیر خود پرداختی و آن را از اغیار بیگانه خالی ساختی تا بجز دوستی تو در آنجا نباشد و رو به غیر تو نیاورند و بجز تو را نشناسند».
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
و حضرت سید الساجدین در مناجات انجیلیه می فرماید که «به عزت تو قسم که چنان ترا دوست می دارم که شیرینی محبت تو در دل من جای گرفته و نفس من به مژده های آن أنس یافته» و در مناجات هشتم از مناجات خمسه عشر عرض می کند: «و الحقنا بعبادک الذین هم بالبدار إلیک یسارعون و بابک علی الدوام یطرقون و ایاک فی اللیل و النهار یعبدون و هم من هیبتک مشفقون» یعنی «ای خدا: ما را برسان به آن بندگانی که در پیشی گرفتن بسوی تو شتابانند و علی الدوام در رحمت تو را می کوبند و شب و روز پرستش ترا می نمایند و از هیبت و سطوت تو ترسانند» «الذین صفیت لهم المشارب و بلغتهم الرغائب و ملأت لهم ضمائر هم من حبک و رویتهم من صافی شریک» «آنچنان بندگانی که مشربهای ایشان را صافی فرموده است، ایشان را به عطاهای بسیار سرافراز کرده و دلهای ایشان را از نور محبت خود مملو ساخته و از شراب صاف محبت خود ایشان را سیراب گردانیده» «فبک إلی لذیذ مناجاتک وصلوا و منک اقصی مقاصدهم حصلوا» «پس به لطف و مرحمت تو لذت راز گفتن با تو را دریافتند و از عنایت تو به بالاترین مقصدهای خود رسیدند» « فقد انقطعت إلیک همتی و انصرفت نحوک رغبتی» «ای خدا نهایت مقصود من تویی و غایت رغبت من به سوی توست» «فانت لا غیرک مرادی و لک لا لسواک سهری و سهادی» «تویی مراد و مقصد من و بس و از برای توست بیداری و خواب من» «و لقاوک قره عینی و وصلک منی نفسی و الیک شوقی و فی محبتک و لهی و إلی هواک صبابتی و رضاک بغیتی و رویتک حاجتی و جوارک طلبی و قربک غایه سولی و فی مناجاتک روحی و راحتی و عندک دواء علتی و شفاء غلتی و برد لوعتی و کشف کربتی» «ای خدا دیدار تو روشنی دیده من و وصال تو آرزوی دل غمدیده من و بسوی تو اشتیاق جان من و دوستی تو مایه سرگشتگی و حیرانی من از آتش محبت تو سرزنش جگر من و خوشنودی و رضای تو مطلب و مقصد من».
خاک درت بهشت من مهر رخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من رضای تو
«ای خدا راحتی بجز رضای تو ندارم و منزلی به غیر از کوی تو نمی طلبم و سئوالی سوای قرب آستان تو نمی کنم روح و راحت من در مناجات تو و دوای درد من در دست توست تویی سیرابی جگر تشنه من و تویی خنکی سوزش دل تفتیده من تویی آرام جان غمناکم و شفای درد دل دردناکم».
دنیا و دین و جان و دل
از من برفت اندر غمت
جایی که سلطان خیمه زد
غوغا نباشد عام را
«و لا تقطعنی عنک و لا تبعدنی منک یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی» یعنی «ای خدا امید مرا از خود منقطع نکن و مرا از درگاه خود مران ای نعیم من، بهشت من، دنیای من و آخرت من».
گر بی توام به دامن، نقد دو کون ریزند
دامان بی نیازی، بر این و آن فشانم
و در مناجات نهم عرض می کند: «الهی من ذا الذی ذاق حلاوه محبتک فرام منک بدلا و من ذا الذی انس بقربک فابتغی عنک حولا» یعنی «ای خدای من کیست که شیرینی محبت تو را چشیده پس غیر تو را دوست گرفت و کیست که به قرب تو أنس گرفت که روی به دیگری آورد».
هر کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بعد از آن عرض می کند آنچه مضمون آن این است که «ای خدا بگردان مرا از کسانی که به جهت قرب خود برگزیده، و از برای مودت خود خالص ساخته، و به ملاقات خود او را مشتاق کرده، و به قضای خود او را خشنود و راضی گردانیده، و به دیدار خود بر او منت گذارده، و رضای خود را به او عطا فرموده، و از دوری و افتادن از نظر خود او را پناه داده ای و دل او را واله اراده خود ساخته ای و از جهت خود او را اختیار کرده ای و به جهت محبت خود دل او را فارغ نموده ای بار پروردگار را بگردان مرا از آن کسانی که شیوه ایشان نشاط و میل به راه تو است و عادتشان ناله و آه در درگاه تو رویهای ایشان در سجده بر خاک مذلت و خواری، و اشک چشمهایشان از خوف بر رخسارشان جاری است دلهایشان به قید محبت تو بسته، و خاطرهاشان ازهیبت تو شکسته.
از بندگی زمانه آزاد
غم، شاد به او و او به غم شاد
جز در غم تو قدم ندارند
غمخوار توآند و غم ندارند
زالایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
از باد صبا دم تو جویند
با خاک زمین، غم تو گویند
ای خدا: ای کسی که انوار ذات پاکش روشنی بخش دیده محبان بارگاه، و پرتو خورشید جمالش مشتاق دلهای بندگان آگاه است.
ای به یادت تازه جان عاشقان
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان
ای غایت مقصد دل مشتاقان و این نهایت آرزو و آمال دوستان از تو دوستی را می طلبم و دوستی دوستان تو را و دوستی هر عملی را که مرا به تو نزدیکتر سازد».
و در مناجات یازدهم عرض می کند که: «ای خدا سوزش دل مرا خنک نمی سازد مگر زلال وصال تو و شعله کانون سینه مرا فرو نمی نشاند مگر لقای تو آتش اشتیاق مرا خاموش نمی کند مگر دیدار تو اضطراب من سکون نمی یابد مگر در کوی تو و اندوده مرا زایل نمی کند مگر نسیم گلشن تو و بیماری مرا شفا نمی بخشد مگر دوای مرحمت تو و غم مرا تسلی نمی دهد بجز قرب آستانه تو و جراحت سینه مرا بهبود نیست مگر به مرهم لطف تو و زنگ آئینه دل مرا نمی زداید مگر صیقل عفو تو».
به امید تو من امیدها را
بر اوراق فراموشی نوشتم
و در مناجات دوازدهم عرض می کند که «بار الها مرا از جمله کسانی گردان که در جویبار سینه ایشان درخت اشتیاق تو محکم گشته و شعله محبت تو اطراف دلهای ایشان را فرو گرفته و از سرچشمه صدق و صفا قطره های وفا می نوشند.
من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید
من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
ای خدای من چه شیرین است بر دلها، یاد تو و چه نیکوست طعم محبت تو و چه صاف و گواراست زلال قرب وصال تو چه هموار و روشن است راههای پنهانی به سوی تو» .
کوی جانان را که صد کوه و بیابان در ره است
رفتم از راه دل و دیدم که ره یک گام بود
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «دوستی خدا چون به خلوتخانه دل بنده پرتو افکن شد او را از هر فکری و ذکری خالی می سازد و از هر یاد، بجز از یاد خدا می پردازد نه به چیزی مشغول می گردد و نه بجز یاد خدا یادی دارد».
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه و ورد سحرگاه
و چون دوست خدا دست به مناجات بردارد، ملائکه ملکوت به او مباهات می کنند و به دیدن او افتخار می نمایند بلاد خدا به او معمور و خرم، و بندگان خدا به کرامت او نزد خدا مکرمند اگر خدا را به او قسم دهند و سوال کنند عطا می کند و به واسطه او از ایشان دفع بلا می نماید اگر مردمان قدر و مرتبه او را نزد خدا بدانند به خاک قدم او نزد خدا تقرب می جویند.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «دوستی خدا آتشی است که به هیچ چیز نمی گذرد مگر اینکه او را می سوزاند، یعنی اینکه همه هواها و شغلها را از دل می برد و نور خداوندی است که به هیچ برنمی خورد مگر اینکه نورانی و درخشان می کند آسمانی است خدایی که هیچ چیز از زیر او سر برنمی کشد مگر اینکه او را می پوشاند و نسیمی است الهی که به هیچ چیز نمی وزد مگر اینکه آن را از جای خود می کند آبی است از سرچشمه مکرمت پروردگار، که هر چیزی به آن زنده است و زمین خدایی است که هر چیزی از ملک و ملکوت از آن می روید».
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
آنچه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آنجا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن سر برهنه قومی را
بر سر از عرش سایبان بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق «فرقدان» بینی
و مخفی نماند که آنچه در خصوص محبت خدا از اخبار و ادعیه رسیده زیاده از آن است که در حیز تحریر برآید و حکایات عشاق و محبین نه به حدی است که انکار و تأویل را شاید.
مروی است که «حضرت داود علیه السلام از پروردگار سئوال نمود که بعضی از اهل محبت خود را به او نماید خطاب رسید که برو به کوه لبنان که در آنجا چهارده نفر از دوستان ما هستند، بعضی جوان و بعضی در سن کهولت و برخی پیران، چون به نزد ایشان رسی سلام مرا به ایشان رسان و بگو: پروردگار شما می گوید که چرا از من حاجتی نمی خواهید؟ به درستی که شما دوستان من و برگزیدگان و اولیای من هستید، به شادی شما شاد می شوم و به دوستی شما مسارعت می کنم داود چون به نزد ایشان رسید، دید در لب چشمه ای نشسته اند و در عظمت خدا متفکرند چون داود علیه السلام را دیدند از جای جستند که متفرق بشوند داود گفت: من فرستاده خدایم، آمده ام که پیغام او را به شما برسانم پس رو به او آوردند و گوشهای خود را فرا داشتند و چشمهای خود را بر زمین دوختند، داود علیه السلام گفت: خدا شما را سلام می رساند و می گوید: چرا از من حاجتی نمی خواهید؟ و چرا مرا نمی خوانید تا صدای شما را بشنوم که دوستان و برگزیدگان منید؟ به شادی شما شادم و به محبت شما شتابانم و هر ساعت به شما نظر می کنم چنانکه مادر مهربان به فرزند خود نظر می کند؟ چون ایشان این سخنان را از داود شنیدند اشکهای ایشان بر رخسارشان جاری شد و هر یک زبان به تسبیح و تمجید پروردگار گشودند و با پروردگار به کلماتی چند مناجات می کردند که آثار احتراق دلهای ایشان، از شوق و محبت او ظاهر می شد».
و فساد این قول، از شریعت مقدسه نیز معلوم می گردد، زیرا جماع امت منعقد است بر اینکه دوستی خدا و رسول او از جمله واجبات عینیه است و آنچه از آیات و اخبار در امر به دوستی پروردگار و مدح و ثنای آن وارد شده و آثار اهل محبت آفریدگار از أنبیا و أولیا رسیده است از حد و نهایت متجاوز است.
حق سبحانه در مدح جمعی می فرماید: «یحبهم و یحبونه» یعنی «خدا ایشان را دوست دارد و ایشان هم خدا را دوست دارند» و می فرماید: «الذین آمنوا اشد حبا لله» یعنی «آنچنان کسانی که ایمان آورده اند، محبت ایشان شدیدتر است از برای خدا» و نیز می فرماید: «قل ان کان آباوکم و ابناوکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یأتی الله بامره و الله لا یهدی القوم الفاسقین» یعنی «بگو به مردمان که اگر بوده باشند پدران شما و فرزندان شما و برادران شما و زنان شما و خویشان شما و مالهای که کسب کرده اید و تجارتی که از کسادی آن بترسید و خانه هایی که به آن راضی شده اید در پیش شما محبوبتر از خدا و رسول او و از جهاد کردن در راه خدا بوده باشد پس منتظر باشید تا امر خدا بیاید» یعنی روز قیامت تا بر شما معلوم شود که دوست داشتن اشیای مذکوره بیشتر از خدا و رسول و جهاد در راه خدا، باعث چه عذاب و عقابی خواهد شد یا منتظر باشید تا نزد مردن در وقتی که بر شما سکرات مرگ ظاهر شود، زیرا یکی از اسباب سوء خاتمه آن است که دوستی شهوات دنیویه بیش از دوستی خدا باشد، چنانچه قبل از این اشاره به آن شد.
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هیچ کس از شما مومن نیست تا اینکه دوستی خدا و رسول در دل او غالب بر دوستی ما سوای آنها باشد» روزی آن سرور یکی از اصحاب را دید که می آید و پوست گوسفندی به عوض جامه بر خود پیچیده فرمود: «نگاه کنید به این مردی که می آید خدا دل او را متوجه ساخته، به تحقیق که او را دیدم در نزد پدر و مادر خود بهترین اطعمه به او می خورانید پس محبت خدا و رسول او را از آنها باز داشته و به این صورت کرده که می بینید».
«و در ادعیه بسیار، آن حضرت از بارگاه رب العزه مسئلت زیادتی محبت و طلب دوستی خدا را نموده» و مشهور است که «چون عزرائیل علیه السلام به نزد حضرت خلیل الرحمن علیه السلام از برای قبض روح او آمد، جناب خلت مأب فرمود: «هل رأیت خلیلا یمیت خلیله» یعنی «آیا هرگز دیده ای که دوست، دوست خود را بمیراند؟» خطاب رسید که «هل رأیت محبا یکره لقاء حبیبه؟» یعنی: «آیا دیده ای تو که هیچ دوست، کراهت داشته باشد ملاقات دوست را» إبراهیم فرمود: ای ملک الموت حال مرا قبض روح کن» منقول است که «پروردگار، به حضرت موسی علیه السلام وحی فرستاد که ای پسر عمران: دروغ می گوید کسی که گمان کرده است مرا دوست دارد و با وجود این، چون ظلمت شب او را فرو گیرد بخوابد آیا دوست، خلوت دوست خود را طالب نیست؟ ای پسر عمران من از احوال دوستان خود مطلعم، چون شب بر ایستادن وارد شود دیده و دلهای ایشان به سوی من نگران، و عقاب مرا در پیش خود ممثل نموده با من از راه مشاهده و حضور، تکلم می کنند ای پسر عمران: به من فرست از دل خود خشوع، و از بدن خود ذلت و خضوع، و از چشم خود أشک در ظلمتهای شب، که مرا به خود نزدیک خواهی یافت» حضرت عیسی علیه السلام به سه نفر گذشت که رنگهای ایشان متغیر و بدنهای ایشان کاهیده بود، گفت: «چه چیز شما را به این حال انداخته؟ گفتند خوف از آتش جهنم عیسی علیه السلام گفت که بر خدا لازم است که هر خایفی را ایمن گرداند به سه نفر دیگر گذشت که ضعف و تغیر ایشان بیشتر بود، گفت: چه چیز شما را چنین کرده؟ عرض کردند: شوق بهشت فرمود: خدا را لازم است شما را به آنچه که شوق دارید برساند پس گذر او به سه نفر دیگر افتاد که ضعف و هزال بر ایشان غالب شده و نور از روی ایشان می درخشید، پرسید که چه چیز شما را به این حال کرده؟ گفتند: دوستی خدا حضرت فرمود: «انتم المقربون» یعنی شمایید مقربان درگاه احدیت» پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «شعیب از دوستی خدا آنقدر گریست که دو چشم او کور شد خدا دو چشم او را به او عطا فرمود باز گریست تا کور شد خدا دیده او را بینا فرمود و همچنین تا سه مرتبه، در مرتبه چهارم وحی الهی رسید که یا شعیب تا کی می گریی و تا چند چنین خواهی بود؟ اگر گریه تو از خوف جهنم است من تو را از آن ایمن گردانیدم و اگر از شوق بهشت است آن را به تو عطا نمودم؟ عرض کرد که الهی و سیدی تو آگاهی که گریه من از ترس جهنم است و نه از شوق بهشت، و لیکن دل من به محبت تو بسته شده است و بی ملاقات تو صبر نمی توانم کرد و گریه دوستی و محبت است که چشم مرا نابینا کرد پس وحی به او رسید که حال که گریه تو، از این راه است، به زودی کلیم خود موسی بن عمران را به خدمتکاری تو بفرستم، و چوب شبانی به دست او دهم تا شبانی تو کند» اعرابی به خدمت فخر کائنات آمد و عرض کرد که «یا رسول الله: متی الساعه؟ یعنی قیامت چه وقت می شود؟ حضرت فرمود: چه مهیا کرده ای از برای قیامت؟ عرض کرد که نماز و روزه بسیاری نیاندوخته ام و لیکن خدا و رسول او را دوست دارم حضرت فرمود: «المرء مع من احب» یعنی هر کسی با دوست خود محشور خواهد شد» و در اخبار داود علیه السلام وارد شده است که «خدای تعالی خطاب کرد به داود که ای داود: بگو به دوستان من که اگر مردم از شما کناره کنند چه باک، چون پرده از میان من و شما برداشته شد تا اینکه به چشم دل مرا مشاهده نمودید چه ضرری می رساند به شما آنچه از دنیای شما را گرفتم بعد از آنکه دین خود را به شما دادم و چه باک از دشمنی خلق با شما، چون خوشنودی مرا می طلبید ای داود بگو که من دوست می دارم هرکه مرا دوست دارد و أنس دارم به کسی که با من أنس دارد و همنشین کسی هستم که او همنشین من است و هر که مرا از دیگران برگزید من نیز او را برگزینم و هر که اطاعت مرا کرد من نیز اطاعت او می کنم هیچ بنده ای مرا دوست نمی دارد مگر آنکه او را از برای خود قبول می کنم ای داود: هر که مرا طلب کند مرا نمی یابد به اهل زمین بگو که ترک کنند دوستی غیر مرا و بشتابند به سوی من، هر که مرا دوست داشته باشد طینت او خلق شده است از طینت إبراهیم خلیل من و موسی کلیم من» و حضرت امیرالمومنین در دعای کمیل می فرماید: «فهبنی یا الهی و سیدی و مولای صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک؟» یعنی ای آقا و مولای من: گرفتم که توانم صبر کرد بر عذاب تو، پس چگونه صبر کنم بر فراق تو؟» و از آن سرور مروی است که «خدای تعالی را شرابی است که به دوستان خود می آشاماند، که چون آشامیدند مست می گردند و چون مست شدند به طرب و نشاط می آیند و چون به طرب و نشاط آمدند پاکیزه می شوند و چون پاکیزه شدند گداخته می گردند و چون گداخته شدند از هرغل و غشی خالص می شوند و چون خالص شدند در مقام طلب محبوب برمی آیند و چون او را طلبیدند می بینند و چون یافتند به او می رسند و چون رسیدند به او متصل می شوند و چون وجود خودشان را در نزد وجود محبوب مضمحل دیدند، بالمره از خود غافل می شوند و بجز از محبوب، چیزی نمی بینند» و حضرت سید الشهداء علیه السلام در دعای عرفه می فرماید: «خداوندا تویی که خانه دل دوستانت را ازغیر خود پرداختی و آن را از اغیار بیگانه خالی ساختی تا بجز دوستی تو در آنجا نباشد و رو به غیر تو نیاورند و بجز تو را نشناسند».
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
و حضرت سید الساجدین در مناجات انجیلیه می فرماید که «به عزت تو قسم که چنان ترا دوست می دارم که شیرینی محبت تو در دل من جای گرفته و نفس من به مژده های آن أنس یافته» و در مناجات هشتم از مناجات خمسه عشر عرض می کند: «و الحقنا بعبادک الذین هم بالبدار إلیک یسارعون و بابک علی الدوام یطرقون و ایاک فی اللیل و النهار یعبدون و هم من هیبتک مشفقون» یعنی «ای خدا: ما را برسان به آن بندگانی که در پیشی گرفتن بسوی تو شتابانند و علی الدوام در رحمت تو را می کوبند و شب و روز پرستش ترا می نمایند و از هیبت و سطوت تو ترسانند» «الذین صفیت لهم المشارب و بلغتهم الرغائب و ملأت لهم ضمائر هم من حبک و رویتهم من صافی شریک» «آنچنان بندگانی که مشربهای ایشان را صافی فرموده است، ایشان را به عطاهای بسیار سرافراز کرده و دلهای ایشان را از نور محبت خود مملو ساخته و از شراب صاف محبت خود ایشان را سیراب گردانیده» «فبک إلی لذیذ مناجاتک وصلوا و منک اقصی مقاصدهم حصلوا» «پس به لطف و مرحمت تو لذت راز گفتن با تو را دریافتند و از عنایت تو به بالاترین مقصدهای خود رسیدند» « فقد انقطعت إلیک همتی و انصرفت نحوک رغبتی» «ای خدا نهایت مقصود من تویی و غایت رغبت من به سوی توست» «فانت لا غیرک مرادی و لک لا لسواک سهری و سهادی» «تویی مراد و مقصد من و بس و از برای توست بیداری و خواب من» «و لقاوک قره عینی و وصلک منی نفسی و الیک شوقی و فی محبتک و لهی و إلی هواک صبابتی و رضاک بغیتی و رویتک حاجتی و جوارک طلبی و قربک غایه سولی و فی مناجاتک روحی و راحتی و عندک دواء علتی و شفاء غلتی و برد لوعتی و کشف کربتی» «ای خدا دیدار تو روشنی دیده من و وصال تو آرزوی دل غمدیده من و بسوی تو اشتیاق جان من و دوستی تو مایه سرگشتگی و حیرانی من از آتش محبت تو سرزنش جگر من و خوشنودی و رضای تو مطلب و مقصد من».
خاک درت بهشت من مهر رخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من رضای تو
«ای خدا راحتی بجز رضای تو ندارم و منزلی به غیر از کوی تو نمی طلبم و سئوالی سوای قرب آستان تو نمی کنم روح و راحت من در مناجات تو و دوای درد من در دست توست تویی سیرابی جگر تشنه من و تویی خنکی سوزش دل تفتیده من تویی آرام جان غمناکم و شفای درد دل دردناکم».
دنیا و دین و جان و دل
از من برفت اندر غمت
جایی که سلطان خیمه زد
غوغا نباشد عام را
«و لا تقطعنی عنک و لا تبعدنی منک یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی» یعنی «ای خدا امید مرا از خود منقطع نکن و مرا از درگاه خود مران ای نعیم من، بهشت من، دنیای من و آخرت من».
گر بی توام به دامن، نقد دو کون ریزند
دامان بی نیازی، بر این و آن فشانم
و در مناجات نهم عرض می کند: «الهی من ذا الذی ذاق حلاوه محبتک فرام منک بدلا و من ذا الذی انس بقربک فابتغی عنک حولا» یعنی «ای خدای من کیست که شیرینی محبت تو را چشیده پس غیر تو را دوست گرفت و کیست که به قرب تو أنس گرفت که روی به دیگری آورد».
هر کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بعد از آن عرض می کند آنچه مضمون آن این است که «ای خدا بگردان مرا از کسانی که به جهت قرب خود برگزیده، و از برای مودت خود خالص ساخته، و به ملاقات خود او را مشتاق کرده، و به قضای خود او را خشنود و راضی گردانیده، و به دیدار خود بر او منت گذارده، و رضای خود را به او عطا فرموده، و از دوری و افتادن از نظر خود او را پناه داده ای و دل او را واله اراده خود ساخته ای و از جهت خود او را اختیار کرده ای و به جهت محبت خود دل او را فارغ نموده ای بار پروردگار را بگردان مرا از آن کسانی که شیوه ایشان نشاط و میل به راه تو است و عادتشان ناله و آه در درگاه تو رویهای ایشان در سجده بر خاک مذلت و خواری، و اشک چشمهایشان از خوف بر رخسارشان جاری است دلهایشان به قید محبت تو بسته، و خاطرهاشان ازهیبت تو شکسته.
از بندگی زمانه آزاد
غم، شاد به او و او به غم شاد
جز در غم تو قدم ندارند
غمخوار توآند و غم ندارند
زالایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
از باد صبا دم تو جویند
با خاک زمین، غم تو گویند
ای خدا: ای کسی که انوار ذات پاکش روشنی بخش دیده محبان بارگاه، و پرتو خورشید جمالش مشتاق دلهای بندگان آگاه است.
ای به یادت تازه جان عاشقان
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان
ای غایت مقصد دل مشتاقان و این نهایت آرزو و آمال دوستان از تو دوستی را می طلبم و دوستی دوستان تو را و دوستی هر عملی را که مرا به تو نزدیکتر سازد».
و در مناجات یازدهم عرض می کند که: «ای خدا سوزش دل مرا خنک نمی سازد مگر زلال وصال تو و شعله کانون سینه مرا فرو نمی نشاند مگر لقای تو آتش اشتیاق مرا خاموش نمی کند مگر دیدار تو اضطراب من سکون نمی یابد مگر در کوی تو و اندوده مرا زایل نمی کند مگر نسیم گلشن تو و بیماری مرا شفا نمی بخشد مگر دوای مرحمت تو و غم مرا تسلی نمی دهد بجز قرب آستانه تو و جراحت سینه مرا بهبود نیست مگر به مرهم لطف تو و زنگ آئینه دل مرا نمی زداید مگر صیقل عفو تو».
به امید تو من امیدها را
بر اوراق فراموشی نوشتم
و در مناجات دوازدهم عرض می کند که «بار الها مرا از جمله کسانی گردان که در جویبار سینه ایشان درخت اشتیاق تو محکم گشته و شعله محبت تو اطراف دلهای ایشان را فرو گرفته و از سرچشمه صدق و صفا قطره های وفا می نوشند.
من خاک ره آنکه ره کوی تو پوید
من کشته آن دل که گرفتار تو باشد
ای خدای من چه شیرین است بر دلها، یاد تو و چه نیکوست طعم محبت تو و چه صاف و گواراست زلال قرب وصال تو چه هموار و روشن است راههای پنهانی به سوی تو» .
کوی جانان را که صد کوه و بیابان در ره است
رفتم از راه دل و دیدم که ره یک گام بود
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «دوستی خدا چون به خلوتخانه دل بنده پرتو افکن شد او را از هر فکری و ذکری خالی می سازد و از هر یاد، بجز از یاد خدا می پردازد نه به چیزی مشغول می گردد و نه بجز یاد خدا یادی دارد».
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه و ورد سحرگاه
و چون دوست خدا دست به مناجات بردارد، ملائکه ملکوت به او مباهات می کنند و به دیدن او افتخار می نمایند بلاد خدا به او معمور و خرم، و بندگان خدا به کرامت او نزد خدا مکرمند اگر خدا را به او قسم دهند و سوال کنند عطا می کند و به واسطه او از ایشان دفع بلا می نماید اگر مردمان قدر و مرتبه او را نزد خدا بدانند به خاک قدم او نزد خدا تقرب می جویند.
حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «دوستی خدا آتشی است که به هیچ چیز نمی گذرد مگر اینکه او را می سوزاند، یعنی اینکه همه هواها و شغلها را از دل می برد و نور خداوندی است که به هیچ برنمی خورد مگر اینکه نورانی و درخشان می کند آسمانی است خدایی که هیچ چیز از زیر او سر برنمی کشد مگر اینکه او را می پوشاند و نسیمی است الهی که به هیچ چیز نمی وزد مگر اینکه آن را از جای خود می کند آبی است از سرچشمه مکرمت پروردگار، که هر چیزی به آن زنده است و زمین خدایی است که هر چیزی از ملک و ملکوت از آن می روید».
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
آنچه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آنجا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن سر برهنه قومی را
بر سر از عرش سایبان بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق «فرقدان» بینی
و مخفی نماند که آنچه در خصوص محبت خدا از اخبار و ادعیه رسیده زیاده از آن است که در حیز تحریر برآید و حکایات عشاق و محبین نه به حدی است که انکار و تأویل را شاید.
مروی است که «حضرت داود علیه السلام از پروردگار سئوال نمود که بعضی از اهل محبت خود را به او نماید خطاب رسید که برو به کوه لبنان که در آنجا چهارده نفر از دوستان ما هستند، بعضی جوان و بعضی در سن کهولت و برخی پیران، چون به نزد ایشان رسی سلام مرا به ایشان رسان و بگو: پروردگار شما می گوید که چرا از من حاجتی نمی خواهید؟ به درستی که شما دوستان من و برگزیدگان و اولیای من هستید، به شادی شما شاد می شوم و به دوستی شما مسارعت می کنم داود چون به نزد ایشان رسید، دید در لب چشمه ای نشسته اند و در عظمت خدا متفکرند چون داود علیه السلام را دیدند از جای جستند که متفرق بشوند داود گفت: من فرستاده خدایم، آمده ام که پیغام او را به شما برسانم پس رو به او آوردند و گوشهای خود را فرا داشتند و چشمهای خود را بر زمین دوختند، داود علیه السلام گفت: خدا شما را سلام می رساند و می گوید: چرا از من حاجتی نمی خواهید؟ و چرا مرا نمی خوانید تا صدای شما را بشنوم که دوستان و برگزیدگان منید؟ به شادی شما شادم و به محبت شما شتابانم و هر ساعت به شما نظر می کنم چنانکه مادر مهربان به فرزند خود نظر می کند؟ چون ایشان این سخنان را از داود شنیدند اشکهای ایشان بر رخسارشان جاری شد و هر یک زبان به تسبیح و تمجید پروردگار گشودند و با پروردگار به کلماتی چند مناجات می کردند که آثار احتراق دلهای ایشان، از شوق و محبت او ظاهر می شد».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - رضا از ثمرات محبت است
بدان که مرتبه رضا از ثمرات محبت و نتیجه آن صفت است، زیرا محبت با کسی، لازم دارد رضای به افعال محبوب را، و لذت یافتن از آن را و سرور و لذت از افعال محبوب به یکی از دو وجه می شود:
وجه اول آنکه محبت و دوستی او به مرتبه ای رسد که محب در دوستی مستغرق گردد و چنان مستغرق مشاهده جمال محبوب شود که اگر بلایی از او وارد شود مطلقا ألم آن را درک نکند و چنانچه زخمی به او رسد اصلا سوزش آن را نیابد و این چندان استبعادی ندارد، که مکرر مشاهده شده که آدمی در حال شدت غضب یا ترس، جراحتی به او می رسد و آن را احساس نمی کند و کسی که در میدان محاربه سرگرم جنگ شد بسا باشد زخمی خورد و ملتفت آن نگردد بلکه بسا باشد که از برای شغل مهمی می دود که خارها به پای او خلد و الم آن را نیابد.
پس عاشقی که جمیع هم او غرق مشاهده جمال معشوق، یا همه حواس او محو خیال محبت او باشد می شود که بر او اموری وارد شود که اگر مرتبه عشق نمی بود از آن متألم و متأثر می شد و لیکن به جهت استیلای محبت بر قلب او مطلقا ادراک الم و غم آن را نمی کند اگر چه آن امور از غیر دوست بر او وارد شود، چه جای آنکه از دوست به او رسد، که در این وقت از آن، سرور و لذت و عیش و بهجت یابد و چونکه شبهه ای نیست که محبت خداوند بالاترین محبتها، و مشغولی دل به آن اعظم مشغولی هاست، پس کسی که از آن بهره یافت بسا باشد که چنان از باده محبت بیهوش، و از یاد دوست واله و مدهوش گردد که از آنچه بر او وارد شود ألمی احسان نکند و گوید:
در بلا هم می چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
وجه دوم آنکه استغراق او در محبت به مرتبه ای برسد که احساس ألم نکند و اکثر بلاها را بفهمد و سوزش زخمها را ادراک کند و لیکن به آن راضی و راغب، و به دل و جان آن را شایق و طالب باشد مثل کسی که هر دو چشم او کور شده باشد و طبیب حاذق، در معالجه آن، امر به حجامت کند، زیرا در وقت حجامت، آن شخص ادراک ألم را می کند لیکن به آن مشتاق است.
پس دوست خد از جانب خدا چون بلایی به او رسد و بداند که آنچه در عوض آن از خدا به او خواهد رسید قیاس به آن ألم نمی توان کرد به آن خشنود و راضی گردد و بسا باشد که غلبه دوستی به حدی رسد که بها و عوض بلا در نظر آن محو شود و ابتهاج و سرور او به مراد و مطلوب محبوب باشد پس چون بلاها و مصیبت را کرده دوست خود، می داند و مطلب و مراد او را می شناسد به آنها شاد و خشنود و از آنها مبتهج و مسرور می گردد و می گوید:
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
و همه این امور در محبت مخلوق مشاهد و محسوس است، چه جای محبت خالق، و عشق جمال ازلی و حسن ابدی، که نهایتی از برای آن متصور نه و قلوب دوستان او چون در عرصه جمال و جلال او بایستند از ملاحظه جلال او بی خود و حیران، و از مشاهده جمال او واله و سرگردان می گردند و حکایت دوستان و قصه های محبان بر این مطلب شاهدی است عدل، و گواهی است صدق و عالم محبت را عجایبی است که به وصف در نمی آید و شگفتیهای در شهرستان عشق است که عقل باور ندارد و تا کسی بر آن نرسد طعم آن را نمی یابد.
تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
و اگر کسی را عنایت ازلی شامل، و در شهرستان محبت داخل گردد، در آن عجایبی مشاهده نماید که خرد خرده بین، حیران، و عقل دوراندیش، سرگردان ماند.
آنچه ناگفتنی است آن شنوی
آنچه نادیدنی است آن بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لا مکان بینی
آنچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
و در روایات رسیده که «اهل مصر چهار ماه غذایی نداشتند بجز ملاحظه جمال یوسف صدیق، چون گرسنه شدندی بر روی او نگریستندی و اشتغال به جمال او ایشان را از احساس گرسنگی مشغول می کرد» بلکه در قرآن کریم از این بالاتر رسیده که «زنان مصر، محو جمال یوسف گشتند که دستهای خود را بریدند و الم آن را نیافتند».
وجه اول آنکه محبت و دوستی او به مرتبه ای رسد که محب در دوستی مستغرق گردد و چنان مستغرق مشاهده جمال محبوب شود که اگر بلایی از او وارد شود مطلقا ألم آن را درک نکند و چنانچه زخمی به او رسد اصلا سوزش آن را نیابد و این چندان استبعادی ندارد، که مکرر مشاهده شده که آدمی در حال شدت غضب یا ترس، جراحتی به او می رسد و آن را احساس نمی کند و کسی که در میدان محاربه سرگرم جنگ شد بسا باشد زخمی خورد و ملتفت آن نگردد بلکه بسا باشد که از برای شغل مهمی می دود که خارها به پای او خلد و الم آن را نیابد.
پس عاشقی که جمیع هم او غرق مشاهده جمال معشوق، یا همه حواس او محو خیال محبت او باشد می شود که بر او اموری وارد شود که اگر مرتبه عشق نمی بود از آن متألم و متأثر می شد و لیکن به جهت استیلای محبت بر قلب او مطلقا ادراک الم و غم آن را نمی کند اگر چه آن امور از غیر دوست بر او وارد شود، چه جای آنکه از دوست به او رسد، که در این وقت از آن، سرور و لذت و عیش و بهجت یابد و چونکه شبهه ای نیست که محبت خداوند بالاترین محبتها، و مشغولی دل به آن اعظم مشغولی هاست، پس کسی که از آن بهره یافت بسا باشد که چنان از باده محبت بیهوش، و از یاد دوست واله و مدهوش گردد که از آنچه بر او وارد شود ألمی احسان نکند و گوید:
در بلا هم می چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
وجه دوم آنکه استغراق او در محبت به مرتبه ای برسد که احساس ألم نکند و اکثر بلاها را بفهمد و سوزش زخمها را ادراک کند و لیکن به آن راضی و راغب، و به دل و جان آن را شایق و طالب باشد مثل کسی که هر دو چشم او کور شده باشد و طبیب حاذق، در معالجه آن، امر به حجامت کند، زیرا در وقت حجامت، آن شخص ادراک ألم را می کند لیکن به آن مشتاق است.
پس دوست خد از جانب خدا چون بلایی به او رسد و بداند که آنچه در عوض آن از خدا به او خواهد رسید قیاس به آن ألم نمی توان کرد به آن خشنود و راضی گردد و بسا باشد که غلبه دوستی به حدی رسد که بها و عوض بلا در نظر آن محو شود و ابتهاج و سرور او به مراد و مطلوب محبوب باشد پس چون بلاها و مصیبت را کرده دوست خود، می داند و مطلب و مراد او را می شناسد به آنها شاد و خشنود و از آنها مبتهج و مسرور می گردد و می گوید:
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
و همه این امور در محبت مخلوق مشاهد و محسوس است، چه جای محبت خالق، و عشق جمال ازلی و حسن ابدی، که نهایتی از برای آن متصور نه و قلوب دوستان او چون در عرصه جمال و جلال او بایستند از ملاحظه جلال او بی خود و حیران، و از مشاهده جمال او واله و سرگردان می گردند و حکایت دوستان و قصه های محبان بر این مطلب شاهدی است عدل، و گواهی است صدق و عالم محبت را عجایبی است که به وصف در نمی آید و شگفتیهای در شهرستان عشق است که عقل باور ندارد و تا کسی بر آن نرسد طعم آن را نمی یابد.
تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
و اگر کسی را عنایت ازلی شامل، و در شهرستان محبت داخل گردد، در آن عجایبی مشاهده نماید که خرد خرده بین، حیران، و عقل دوراندیش، سرگردان ماند.
آنچه ناگفتنی است آن شنوی
آنچه نادیدنی است آن بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لا مکان بینی
آنچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
و در روایات رسیده که «اهل مصر چهار ماه غذایی نداشتند بجز ملاحظه جمال یوسف صدیق، چون گرسنه شدندی بر روی او نگریستندی و اشتغال به جمال او ایشان را از احساس گرسنگی مشغول می کرد» بلکه در قرآن کریم از این بالاتر رسیده که «زنان مصر، محو جمال یوسف گشتند که دستهای خود را بریدند و الم آن را نیافتند».
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به کوی ناامیدی شمع آسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۱
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
پیش از این باری اگر در بزم یاری داشتم
بر دل از رشک رقیبان نیز یاری داشتم
رفت خاک من به باد آنجا خوشا وقتی که من
بر سر آن کوی از خود یادگاری داشتم
جان اگر آسان ندادم از گران جانی مدان
زآن که در هنگام مردن انتظاری داشتم
اعتبار غیر را نبود در آن کو اعتبار
کآنچه روزی داشت او من روزگاری داشتم
باغ حسنش را خزان آمد چو بلبل کاشکی
زین خزان من نیز امید بهاری داشتم
قوت بازویت ای صیاد کمتر بود کاش
تا زپیکان تو در دل یادگاری داشتم
دل زبهر عود مجمر جان برای شمع بزم
در حریم دوست هر یک را به کاری داشتم
گاه گاهی با سگانش همنشین بودم (سحاب)
پیش از این من هم در آن کو اعتباری داشتم
بر دل از رشک رقیبان نیز یاری داشتم
رفت خاک من به باد آنجا خوشا وقتی که من
بر سر آن کوی از خود یادگاری داشتم
جان اگر آسان ندادم از گران جانی مدان
زآن که در هنگام مردن انتظاری داشتم
اعتبار غیر را نبود در آن کو اعتبار
کآنچه روزی داشت او من روزگاری داشتم
باغ حسنش را خزان آمد چو بلبل کاشکی
زین خزان من نیز امید بهاری داشتم
قوت بازویت ای صیاد کمتر بود کاش
تا زپیکان تو در دل یادگاری داشتم
دل زبهر عود مجمر جان برای شمع بزم
در حریم دوست هر یک را به کاری داشتم
گاه گاهی با سگانش همنشین بودم (سحاب)
پیش از این من هم در آن کو اعتباری داشتم