عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۴ - مناجات
الهی گناهانم از حد گذشت
چوکوه گران گشت وچون ریگ دشت
همی بر گناهم دمادم فزود
گناهی که ازمن نیامد نبود
مرا چشم امیدبر عفو توست
چه غم از گناهم اگر عفو توست
اگر بندگان را گناهی نبود
کجا رحم وعفو تورخ می نمود
گنه باشد از بنده عفو از خدا
بیا درگذر از گناهان ما
که ما بندگان ضعیف توایم
همه میهمان در مضیف توایم
زخوان کرم سیر کن جمله را
به بذل وعطا میرکن جمله را
تو بر هر چه خواهی کنی قادری
براحوال ما ناظر وحاضری
به حکم تو حنظل چنین گشته تلخ
مه ازامر توغره گردید وسلخ
نباشد گنه بخش غیر از تو کس
تو بخشنده هر گناهی و بس
اگر خوب اگر بد تو را بنده ایم
به ما رحم فرما که شرمنده ایم
چوکوه گران گشت وچون ریگ دشت
همی بر گناهم دمادم فزود
گناهی که ازمن نیامد نبود
مرا چشم امیدبر عفو توست
چه غم از گناهم اگر عفو توست
اگر بندگان را گناهی نبود
کجا رحم وعفو تورخ می نمود
گنه باشد از بنده عفو از خدا
بیا درگذر از گناهان ما
که ما بندگان ضعیف توایم
همه میهمان در مضیف توایم
زخوان کرم سیر کن جمله را
به بذل وعطا میرکن جمله را
تو بر هر چه خواهی کنی قادری
براحوال ما ناظر وحاضری
به حکم تو حنظل چنین گشته تلخ
مه ازامر توغره گردید وسلخ
نباشد گنه بخش غیر از تو کس
تو بخشنده هر گناهی و بس
اگر خوب اگر بد تو را بنده ایم
به ما رحم فرما که شرمنده ایم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۳ - مناجات
الهی تو آگاهی از حال من
به باطل تلف شد مه وسال من
گر ازمن نیامد ثوابی به دهر
به دوزخ مسوزانم از روی قهر
غفوری وغفاری ای دادگر
ز رحم ازگناهان من درگذر
الهی مکن آنچه ما را سزاست
بکن آنچه شایسته کبریاست
توئی معنی هست وغیر از تونیست
اگرهست اندرکجا هست وکیست
توئی بی مثال و توئی بی زوا ل
توئی آفریننده ماه وسال
مکن ناامیدم ز درگاه خود
که آتش به عالم زنم ز آه خود
مپرس از من وشیوه وکیش من
بنه مرحم ازعفو بر ریش من
توئی خالق خلق ورزاق خلق
تو بیرون کشی خلق را جان ز حلق
طبیب دل دردمندان توئی
خلاصی ده از بندوزندان توئی
بفرما بدل ظلمتم را به نور
غفوری غفوری غفور ای غفور
به باطل تلف شد مه وسال من
گر ازمن نیامد ثوابی به دهر
به دوزخ مسوزانم از روی قهر
غفوری وغفاری ای دادگر
ز رحم ازگناهان من درگذر
الهی مکن آنچه ما را سزاست
بکن آنچه شایسته کبریاست
توئی معنی هست وغیر از تونیست
اگرهست اندرکجا هست وکیست
توئی بی مثال و توئی بی زوا ل
توئی آفریننده ماه وسال
مکن ناامیدم ز درگاه خود
که آتش به عالم زنم ز آه خود
مپرس از من وشیوه وکیش من
بنه مرحم ازعفو بر ریش من
توئی خالق خلق ورزاق خلق
تو بیرون کشی خلق را جان ز حلق
طبیب دل دردمندان توئی
خلاصی ده از بندوزندان توئی
بفرما بدل ظلمتم را به نور
غفوری غفوری غفور ای غفور
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قطعه
نبود درهمه رویزمین چو کشورفارس
به ملک فارس نبودند گر مشیر وقوام
بسی حرام خدا را که این نمودحلال
بسی حلال خدا را که آن نمودحرام
هم این شکست دل خلق را ز پیر وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشی که از این است بدتر از فحش است
نوازشی که از آن است بدتر از دشنام
خدای لم یزلی هر دو را کند نابود
به جاه قرب علی هر دورا کند گمنام
الهی آنکه رسد روز عمر این را شب
الهی آنکه شودصبح عزت او راشام
به ملک فارس نبودند گر مشیر وقوام
بسی حرام خدا را که این نمودحلال
بسی حلال خدا را که آن نمودحرام
هم این شکست دل خلق را ز پیر وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشی که از این است بدتر از فحش است
نوازشی که از آن است بدتر از دشنام
خدای لم یزلی هر دو را کند نابود
به جاه قرب علی هر دورا کند گمنام
الهی آنکه رسد روز عمر این را شب
الهی آنکه شودصبح عزت او راشام
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۴
.....................
....................
ای تطاول بین که از دست شب یلدا کشم
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
من نگویم آن کسم در آستانت جلوه گر
یا ز گستاخی سگ کوی توام خاکم به سر
این قدر گویم به زاری تا توانم این قدر
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
چون ترا دانسته ام از رحمت پروردگار
رحمتی کن رحمتی، ای رحمت حق زینهار
آیت «لا تقنطوا من رحمة الله» گوشدار
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
ای که می دانی که قلب مؤمنان عرش خداست
تا دلی را بشکنی........بودن رواست
یک نظر زان حضرتم از روی رحمت التجاست
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
دست گیرا! دست گیرم، ره نمایا! ره دهید
چون تویی درمان دردم چارهٔ دردم کنید
ای امید خود «وفایی» را مفرما نا امید
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
....................
ای تطاول بین که از دست شب یلدا کشم
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
من نگویم آن کسم در آستانت جلوه گر
یا ز گستاخی سگ کوی توام خاکم به سر
این قدر گویم به زاری تا توانم این قدر
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
چون ترا دانسته ام از رحمت پروردگار
رحمتی کن رحمتی، ای رحمت حق زینهار
آیت «لا تقنطوا من رحمة الله» گوشدار
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
ای که می دانی که قلب مؤمنان عرش خداست
تا دلی را بشکنی........بودن رواست
یک نظر زان حضرتم از روی رحمت التجاست
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
دست گیرا! دست گیرم، ره نمایا! ره دهید
چون تویی درمان دردم چارهٔ دردم کنید
ای امید خود «وفایی» را مفرما نا امید
ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان
نا امید و بی کسم دست من و دامان تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در توحید
ای خداوندی که از لطف تو جاه آورده ام
ز آنچه بودستم گرفته بارگاه آورده ام
هست روشن هست نور روشنی چندین دلیل
هفت شاه از چرخ و از انجم سپاه آورده ام
گر کسی خواهد گواه از شرق عالم تا به غرب
بندگانت را خداوندا گواه آورده ام
ز آنکه حی لایموتی و نداری شبه و مثل
از صفات پاک اینک احتباه آورده ام
لااله آورده را اثبات الاالله ز من
عشق الاالله و صدق لااله آورده ام
تو یکی اندر حساب و من به شرط بندگی
با دل یکتای خود پشت دوتا آورده ام
پادشاها رشته اندر گردن خود کرده ام
یاغی در بندگی پادشاه آورده ام
هیچگه روزی به خدمت نامدم پنجاه سال
رو به سوی درگه تو گاه گاه آورده ام
بیرهان بودند همراهان من در راه دین
گمرهی کردند لیکن من به راه آورده ام
گر خطا کردم به دل وز دیده اکنون از ندم
گویی از دل بار و از دیده میاه آورده ام
گرچه از حشمت به فرق من کلاه بندگی است
دیده ی گریان و فرق بی کلاه آورده ام
کیمیایی بود طاعت چون گیاهی معصیت
چون ستوران رخ همی سوی گیاه آورده ام
آتش و آب از دل و چشمم پدید آید چنانک
گوئیا از دوزخ و دریا سپاه آورده ام
وقت برنایی به نعمت، های و هویی کردمی
های و هویم را کنون صد آه آه آورده ام
عذر برنایی بخواهم وقت پیری گفتمی
چون فرو ماندم زبان عذرخواه آورده ام
کوه گه گردان به فضلت، کاه گه گردان به لطف
گر گنه چون کوه و طاعت همچو کاه آورده ام
نیست پنهان از همه خلق و تو میدانی که من
برگ توحید از برای عز و جاه آورده ام
چار چیز آورده ام شاها که در گنج تو نیست
نیستی و حاجت و عذر و گناه آورده ام
پادشاها این مناجات از میان جان به صدق
چون گهر از بحر و چون یوسف ز چاه آورده ام
در سمرقند از دل پاک این صفات پاک تو
از اسد چون شمس و از سرطان چو ماه آورده ام
سوزنی القاب دارم لیک بوبکرم بنام
خوب نامستم گنه کردم پناه آورده ام
گر ز رحمت درگذاری کرده های سابقم
من ز عفو سابقت اینک گواه آورده ام
ز آنچه بودستم گرفته بارگاه آورده ام
هست روشن هست نور روشنی چندین دلیل
هفت شاه از چرخ و از انجم سپاه آورده ام
گر کسی خواهد گواه از شرق عالم تا به غرب
بندگانت را خداوندا گواه آورده ام
ز آنکه حی لایموتی و نداری شبه و مثل
از صفات پاک اینک احتباه آورده ام
لااله آورده را اثبات الاالله ز من
عشق الاالله و صدق لااله آورده ام
تو یکی اندر حساب و من به شرط بندگی
با دل یکتای خود پشت دوتا آورده ام
پادشاها رشته اندر گردن خود کرده ام
یاغی در بندگی پادشاه آورده ام
هیچگه روزی به خدمت نامدم پنجاه سال
رو به سوی درگه تو گاه گاه آورده ام
بیرهان بودند همراهان من در راه دین
گمرهی کردند لیکن من به راه آورده ام
گر خطا کردم به دل وز دیده اکنون از ندم
گویی از دل بار و از دیده میاه آورده ام
گرچه از حشمت به فرق من کلاه بندگی است
دیده ی گریان و فرق بی کلاه آورده ام
کیمیایی بود طاعت چون گیاهی معصیت
چون ستوران رخ همی سوی گیاه آورده ام
آتش و آب از دل و چشمم پدید آید چنانک
گوئیا از دوزخ و دریا سپاه آورده ام
وقت برنایی به نعمت، های و هویی کردمی
های و هویم را کنون صد آه آه آورده ام
عذر برنایی بخواهم وقت پیری گفتمی
چون فرو ماندم زبان عذرخواه آورده ام
کوه گه گردان به فضلت، کاه گه گردان به لطف
گر گنه چون کوه و طاعت همچو کاه آورده ام
نیست پنهان از همه خلق و تو میدانی که من
برگ توحید از برای عز و جاه آورده ام
چار چیز آورده ام شاها که در گنج تو نیست
نیستی و حاجت و عذر و گناه آورده ام
پادشاها این مناجات از میان جان به صدق
چون گهر از بحر و چون یوسف ز چاه آورده ام
در سمرقند از دل پاک این صفات پاک تو
از اسد چون شمس و از سرطان چو ماه آورده ام
سوزنی القاب دارم لیک بوبکرم بنام
خوب نامستم گنه کردم پناه آورده ام
گر ز رحمت درگذاری کرده های سابقم
من ز عفو سابقت اینک گواه آورده ام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷ - خدایا مرا دریاب
ای نکودارنده تا اندر جهان داری مرا
بر نکونامی نگهدار و نکوکاری مرا
چون طریق خوب کرداری به است از هر طریق
برمگردان از طریق خوب کرداری مرا
چون بهر کاری بحق یاری گر خلق توام
بر من از خلقی بداندیشند ده یاری مرا
نام من چون صاحب عادل عمر خوانند خلق
دور دار از جور گردون و زستمکاری مرا
تا بود باقی طریق سنت همنام من
بر سبیل سنت همنام من داری مرا
تا بود زانصاف من خلق تو اندر خواب خوش
خود کرامت کن ز خواب غفله بیداری مرا
تا نه از خود بینم از فیض تو بینم جاه خویش
دور دار از خویشتن داری و جباری مرا
پادشاها بنده ای عاجزتر از هر عاجزم
از تو هست این بر سر خلق تو سالاری مرا
تا بعماری درون بنشینم و ره پیش کرد
چون سماری گشت از آب دیده عماری مرا
از جگربندان خود گشتم جدا با درد دل
کرد تیمار جگربندان جگرخواری مرا
بر سر ایشان گهر باریدم از کف تا کنون
از بن مژگان پدید آمد گهرباری مرا
بی ضیاء الدین روشن رای و بی اولاد او
مینماید جمله روشن جهان تاری مرا
در دل و در دید شوق نورسان نوخطم
آذر برزین نهاد و ابر آزاری مرا
شد دلم غمخوار فرزندان و دلبندان خویش
نامده از کس بگیتی در غم و خواری مرا
زندگانرا غم همی خوردم نبود آن غم تمام
تا بغمخواری درافزودند غمخواری مرا
چون ز بیماری برستم مرگ فرزندی رسید
تا که از سر تازه دارد رنج و بیماری مرا
چرخ زنگاری بشادیهای من میبرد رشک
زنگ غم بر دل نهاد این چرخ زنگاری مرا
غنچه گل را که چون وی نی بگلزار بهشت
زار کار من که باید دید گل زاری مرا
با چنین جاه و چنین حشمت که من دارم کنون
نیست لایق اینچنین درد و چنین زاری مرا
تا جدا ماندم از آن قوت و غذای جان خویش
اشک یاقوتی شدست و روی دیناری مرا
از پی دینار و یاقوت سرشک و روی من
کرد خواهد خسرو عادل خریداری مرا
پادشا سنجر خداوندی که هر کو را بدید
فال زد بر فرخ و فرخنده دیداری مرا
تا به پیش تخت او گویم ثنا و شکر او
کردگارم دل قوی دارد زبان جاری مرا
خوب گفتاری کنم از خلق تو در پیش وی
زانکه او دادست جاه از خوب گفتاری مرا
راحت سلطانی و دهقانی و بازاریم
چون بود در پیش تختش تیز بازاری مرا
آن کنم با خلق تو یارب که اندر روز حشر
ناید از کردار من رنج و گرفتاری مرا
مررعیت را سبکباری همی خواهم ز شاه
تا که در روز جزا باشد سبکباری مرا
تکیه بر امید فضل تست و بس ای کردگار
تا بری با عز و با اقبال باز آری مرا
بر نکونامی نگهدار و نکوکاری مرا
چون طریق خوب کرداری به است از هر طریق
برمگردان از طریق خوب کرداری مرا
چون بهر کاری بحق یاری گر خلق توام
بر من از خلقی بداندیشند ده یاری مرا
نام من چون صاحب عادل عمر خوانند خلق
دور دار از جور گردون و زستمکاری مرا
تا بود باقی طریق سنت همنام من
بر سبیل سنت همنام من داری مرا
تا بود زانصاف من خلق تو اندر خواب خوش
خود کرامت کن ز خواب غفله بیداری مرا
تا نه از خود بینم از فیض تو بینم جاه خویش
دور دار از خویشتن داری و جباری مرا
پادشاها بنده ای عاجزتر از هر عاجزم
از تو هست این بر سر خلق تو سالاری مرا
تا بعماری درون بنشینم و ره پیش کرد
چون سماری گشت از آب دیده عماری مرا
از جگربندان خود گشتم جدا با درد دل
کرد تیمار جگربندان جگرخواری مرا
بر سر ایشان گهر باریدم از کف تا کنون
از بن مژگان پدید آمد گهرباری مرا
بی ضیاء الدین روشن رای و بی اولاد او
مینماید جمله روشن جهان تاری مرا
در دل و در دید شوق نورسان نوخطم
آذر برزین نهاد و ابر آزاری مرا
شد دلم غمخوار فرزندان و دلبندان خویش
نامده از کس بگیتی در غم و خواری مرا
زندگانرا غم همی خوردم نبود آن غم تمام
تا بغمخواری درافزودند غمخواری مرا
چون ز بیماری برستم مرگ فرزندی رسید
تا که از سر تازه دارد رنج و بیماری مرا
چرخ زنگاری بشادیهای من میبرد رشک
زنگ غم بر دل نهاد این چرخ زنگاری مرا
غنچه گل را که چون وی نی بگلزار بهشت
زار کار من که باید دید گل زاری مرا
با چنین جاه و چنین حشمت که من دارم کنون
نیست لایق اینچنین درد و چنین زاری مرا
تا جدا ماندم از آن قوت و غذای جان خویش
اشک یاقوتی شدست و روی دیناری مرا
از پی دینار و یاقوت سرشک و روی من
کرد خواهد خسرو عادل خریداری مرا
پادشا سنجر خداوندی که هر کو را بدید
فال زد بر فرخ و فرخنده دیداری مرا
تا به پیش تخت او گویم ثنا و شکر او
کردگارم دل قوی دارد زبان جاری مرا
خوب گفتاری کنم از خلق تو در پیش وی
زانکه او دادست جاه از خوب گفتاری مرا
راحت سلطانی و دهقانی و بازاریم
چون بود در پیش تختش تیز بازاری مرا
آن کنم با خلق تو یارب که اندر روز حشر
ناید از کردار من رنج و گرفتاری مرا
مررعیت را سبکباری همی خواهم ز شاه
تا که در روز جزا باشد سبکباری مرا
تکیه بر امید فضل تست و بس ای کردگار
تا بری با عز و با اقبال باز آری مرا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - شاعر دروغگوست؟
ز روزگار بجان آمدم ز غم بشتاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح گوید
ای بر تو ناروا بدکاران
بر تو روان دعای نکوکاران
بیدار بخت نیک ترا ناید
حاجت به پاسبانی بیداران
یزدانت کافرید نگه دارد
بی پاس و بی سپاس نگهداران
امروز در زمانه توئی مطلق
تیمار دار روز تیمار داران
با ما توئی بمصلحت عالم
از بهتری بسینه بیماران
الحق بزرگوار عطائی تو
زاینرو ببندگان و پرستاران
یک موی را که از سر تو ریزد
صد جان بهاست نزد خریداران
بر موی و بر تن تو بداندیشی
دیوانگان کنند نه هشیاران
دولت سرای عمر عزیزت را
هستند جاه و دولت معماران
معمار نیک نیک همی داند
ما کاریگران نیک ز بیکاران
گر برکنند دروی و نگذارند
خاصه فرو برنده دیواران
تو صاحبی و صاحب اقبالی
واعدات گشته صاحب ادباران
گشتند خصم جان تو مرمشتی
کم قیمتان و اندک مقداران
بر جان تو شده ستم اندیشان
بر جان خویش بوده ستمکاران
پنداشتند کار شود زین به
بیچارگان بعهده پنداران
زاری دهد خلاص گرفتاری
این طرفه زاری ز گرفتاران
با دولت تو سربسری جستند
. . . بگنج و جمله سنجاران
بر تو چگونه خیره شدندی پس
مشتی امیر کم شده هنجاران
کردند بر تو غدر و نشد رایج
وان غدر بازگشت به غداران
عیاری از گزاف همی جستند
تا یافتند ماتم عیاران
خونخوار خواستند شدند حاشا
خون ریخته شدند نه خونخواران
یزدان عزیز جان ترا روشن
دارد بسان سینه ابراران
بر تو خدای روشن گردانید
اسرار مکر کردن مکاران
بر تو بسی کرامت حق دیدند
روشن دلان و صاحب اسراران
در هر رهی که چاره نداند کس
یاد تو است چاره بی چاران
اقبال و بخت و دولت یارندت
بد را کجا هلند بتو یاران
از تو بدی نیامد و هم ناید
از بد شعار قوم جفاکاران
در شوره زار یأس فرو خشکید
تخم امید فرقه طراران
جبار دست دادت در گیتی
تا بشکنی تو گردن جباران
دست عنایت تو بیندازد
بار گران ز پشت گرانباران
تیمار و غم مبادت تا باشی
تیمار دار یافته تیماران
تا برشکستگی و نگونساریست
زلفین لاله عارض دلداران
بادا رخ مؤالف جاه تو
با آب و رنگ لاله بکهساران
اعدای تو چو زلف بتان بر رخ
درهم شکسته گان و نگونساران
آنان که رخ ز امر تو برتابند
موها شوند بر تنشان ماران
بر تو روان دعای نکوکاران
بیدار بخت نیک ترا ناید
حاجت به پاسبانی بیداران
یزدانت کافرید نگه دارد
بی پاس و بی سپاس نگهداران
امروز در زمانه توئی مطلق
تیمار دار روز تیمار داران
با ما توئی بمصلحت عالم
از بهتری بسینه بیماران
الحق بزرگوار عطائی تو
زاینرو ببندگان و پرستاران
یک موی را که از سر تو ریزد
صد جان بهاست نزد خریداران
بر موی و بر تن تو بداندیشی
دیوانگان کنند نه هشیاران
دولت سرای عمر عزیزت را
هستند جاه و دولت معماران
معمار نیک نیک همی داند
ما کاریگران نیک ز بیکاران
گر برکنند دروی و نگذارند
خاصه فرو برنده دیواران
تو صاحبی و صاحب اقبالی
واعدات گشته صاحب ادباران
گشتند خصم جان تو مرمشتی
کم قیمتان و اندک مقداران
بر جان تو شده ستم اندیشان
بر جان خویش بوده ستمکاران
پنداشتند کار شود زین به
بیچارگان بعهده پنداران
زاری دهد خلاص گرفتاری
این طرفه زاری ز گرفتاران
با دولت تو سربسری جستند
. . . بگنج و جمله سنجاران
بر تو چگونه خیره شدندی پس
مشتی امیر کم شده هنجاران
کردند بر تو غدر و نشد رایج
وان غدر بازگشت به غداران
عیاری از گزاف همی جستند
تا یافتند ماتم عیاران
خونخوار خواستند شدند حاشا
خون ریخته شدند نه خونخواران
یزدان عزیز جان ترا روشن
دارد بسان سینه ابراران
بر تو خدای روشن گردانید
اسرار مکر کردن مکاران
بر تو بسی کرامت حق دیدند
روشن دلان و صاحب اسراران
در هر رهی که چاره نداند کس
یاد تو است چاره بی چاران
اقبال و بخت و دولت یارندت
بد را کجا هلند بتو یاران
از تو بدی نیامد و هم ناید
از بد شعار قوم جفاکاران
در شوره زار یأس فرو خشکید
تخم امید فرقه طراران
جبار دست دادت در گیتی
تا بشکنی تو گردن جباران
دست عنایت تو بیندازد
بار گران ز پشت گرانباران
تیمار و غم مبادت تا باشی
تیمار دار یافته تیماران
تا برشکستگی و نگونساریست
زلفین لاله عارض دلداران
بادا رخ مؤالف جاه تو
با آب و رنگ لاله بکهساران
اعدای تو چو زلف بتان بر رخ
درهم شکسته گان و نگونساران
آنان که رخ ز امر تو برتابند
موها شوند بر تنشان ماران
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح میرعمید
میر عمید عمده ملک آفتاب جاه
بر چرخ رای شاه سفرپیشه شد چو ماه
ماهی نواز در سفر از بهر شاه را
آن آفتاب حضرت شاه از جلال و جاه
اصلاح ملک در سفرش باز بسته بود
بهر صلاح ملک سفر برگزید و راه
دانست شاه عالم هرجا که او رود
باشد ازو رعیت در امن و در پناه
داند نگاه داشتن اندر میان خلق
هم حق خلق عالم و هم حق پادشاه
وندر سفر بداد چونانکه در حضر
وی حق خلق عالم و ایزد ورا نگاه
ایزد نگاهداشت که باز آمد از سفر
بارامش و سریر بسوی سریر و گاه
هر چند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه
شد ز آتش حسد دل و جان حسود او
چون زر و سیم سوخته و کاسته بکاه
جان و دل حسود ور ازین دریغ نیست
گر سوخت گو بسوز و گر کاست گو بکاه
کردند اهل حضرت تا بود در سفر
بر وی دعای نیک ببسیار جایگاه
چون باز حضرت آمد باشند بیگمان
مانند اهل حضرتش از قوم نیکخواه
هرگز نکرد ورای ندید و روا نداشت
تا کار کس نگردد از رای او تباه
بگرفت دست سروری و جاه و قدر او
چون رسم و طبع اوست همه کار ملک شاه
نیکوخوه و بند زنیکوخوهی که اوست
هم شاه و هم رعیت و هم ملک و هم سپاه
همچون کمان کند بر کلک وی از شکوه
تیر عدوی مملکت شاه را دو تاه
چون روی او سیاه کند سهم روی او
روز عدوی دولت خاقان کند سیاه
آن صدر سروری است که در ملک شهریار
از جمله مهان ببزرگی است طاق و تاه
جاه از هزار مهتر و سرور فزون شود
گر بدهد از هزار یک جاه خود ز کاه
آزادگان بخدمت او داه گشته اند
از بسکه از بزرگی آزاده کرده داه
هرکو کمر بخدمت او بست بر میان
سایه بر آسمان ز شرف گوشه کلاه
وانکو کند بدولت و جاه وی التجا
بر چرخ مه رسد ز شرف جاه او زچاه
بر خلق واجبست که چون بندگان نهند
بر خاک آستانه او دیده و جباه
من بنده ام غریق بدریای بر او
از دست با شگرف ثنا میکنم شناه
از بحر و بر او بشناه و پناو شکر
نتوان گذشت و من نرسم بر کرانش آه
وین شعر هم ز من چو گیاهی است سست بیخ
لیکن غریق گشته درآویزد از گیاه
دست از ثنا و شکر بسوی دعا برم
وندر دعا بقای ورا خواهم از الله
تا موت و تا حیاة بود ز آفریدگار
مرآفریدگانرا از گشت سال و ماه
باقی خوهم حیات ورا همچو ماه و سال
از خالق الذی خلق الموت و الحیاه
فرخنده باد روز و پیروز روز عید
مقبول گشته طاعت و معفو شده گناه
بر چرخ رای شاه سفرپیشه شد چو ماه
ماهی نواز در سفر از بهر شاه را
آن آفتاب حضرت شاه از جلال و جاه
اصلاح ملک در سفرش باز بسته بود
بهر صلاح ملک سفر برگزید و راه
دانست شاه عالم هرجا که او رود
باشد ازو رعیت در امن و در پناه
داند نگاه داشتن اندر میان خلق
هم حق خلق عالم و هم حق پادشاه
وندر سفر بداد چونانکه در حضر
وی حق خلق عالم و ایزد ورا نگاه
ایزد نگاهداشت که باز آمد از سفر
بارامش و سریر بسوی سریر و گاه
هر چند دیر مانده بدیم از امید او
دیر آمدن بخیر و سعادت بود بگاه
شد ز آتش حسد دل و جان حسود او
چون زر و سیم سوخته و کاسته بکاه
جان و دل حسود ور ازین دریغ نیست
گر سوخت گو بسوز و گر کاست گو بکاه
کردند اهل حضرت تا بود در سفر
بر وی دعای نیک ببسیار جایگاه
چون باز حضرت آمد باشند بیگمان
مانند اهل حضرتش از قوم نیکخواه
هرگز نکرد ورای ندید و روا نداشت
تا کار کس نگردد از رای او تباه
بگرفت دست سروری و جاه و قدر او
چون رسم و طبع اوست همه کار ملک شاه
نیکوخوه و بند زنیکوخوهی که اوست
هم شاه و هم رعیت و هم ملک و هم سپاه
همچون کمان کند بر کلک وی از شکوه
تیر عدوی مملکت شاه را دو تاه
چون روی او سیاه کند سهم روی او
روز عدوی دولت خاقان کند سیاه
آن صدر سروری است که در ملک شهریار
از جمله مهان ببزرگی است طاق و تاه
جاه از هزار مهتر و سرور فزون شود
گر بدهد از هزار یک جاه خود ز کاه
آزادگان بخدمت او داه گشته اند
از بسکه از بزرگی آزاده کرده داه
هرکو کمر بخدمت او بست بر میان
سایه بر آسمان ز شرف گوشه کلاه
وانکو کند بدولت و جاه وی التجا
بر چرخ مه رسد ز شرف جاه او زچاه
بر خلق واجبست که چون بندگان نهند
بر خاک آستانه او دیده و جباه
من بنده ام غریق بدریای بر او
از دست با شگرف ثنا میکنم شناه
از بحر و بر او بشناه و پناو شکر
نتوان گذشت و من نرسم بر کرانش آه
وین شعر هم ز من چو گیاهی است سست بیخ
لیکن غریق گشته درآویزد از گیاه
دست از ثنا و شکر بسوی دعا برم
وندر دعا بقای ورا خواهم از الله
تا موت و تا حیاة بود ز آفریدگار
مرآفریدگانرا از گشت سال و ماه
باقی خوهم حیات ورا همچو ماه و سال
از خالق الذی خلق الموت و الحیاه
فرخنده باد روز و پیروز روز عید
مقبول گشته طاعت و معفو شده گناه
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - مطلع پنجم
خلاف رأی تو بر عقل آن چنان دشوار
که کس به فرض محال از خدا شود بیزار
به فضل مرتبه ممتازی از عقول و نفوس
چنان که نور نظر در میانه انوار
نسیم مهر تو در باغ اعتقاد ضرور
چنانکه در چمن توبه آب استغفار
ز خلق خویش تو در رنج و خلق در راحت
در آب کشتی و مردم در آن میان به کنار
عدم نفوذ نمیکرد در مسام وجود
اگر ز حفظ تو بودی زمانه را دیوار
چو آفتاب خورد غوطه آسمان در نور
گر ارتفاع پذیرد ز درگه تو غبار
سپهر را نکند جز صلابت تو لگام
زمانه را نکند جز مهابت تو چدار
فلک به حکم تو مییابد از قضا اجری
زمین به امر تو میگیرد از فلک ادرار
دهد رواتب ارزاق خلق روز بروز
زمین که حاصل جود تو کرده است انبار
مطیع حکم عطای تو حارسان جبال
وکیل دست جواد تو خازنان بحار
عقول کامله را از ضمیرت استمداد
نفوس قادسه را از علومت استظهار
نهد رضای تو بر پشت چرخ توسن زین
کند نهیب تو در بینی زمانه مهار
برای حمله اثقال کارخانه تست
قضا که کرده سماوات هفتگانه قطار
شهاب چرخ برین سرکشیده میآید
که تا به بزم تو یابد چو شمع استقرار
چو شمع بزم ترا بیند ایستاده ز دور
ز انفعال به باد فنا رود چو شرار
گر آسمان همه تن آفتاب گردیدی
به روضه تو مشابه شدی ولی دشوار
ور آفتاب به چرخ نهم شدی بودی
شبیه تو چو شوی بر سمند قدر سوار
تبارکالله از آن نازنین سمند که هست
به گاه جلوه چو طاووس مست در رفتار
چو برق کوهنورد و چو باد بحر سپر
چو شعله در حرکات و چو فتنه در آثار
سمند شوخ مزاج تو شعله پروازیست
که جز نگاه ترا دست کم دهد به چدار
بهگاه پویه ملایم رود چنان در راه
که آب نغمه مگر میرود به جدول تار
سبکروی که نیابد به غیر آسایش
به فرض اگر بهرگ جان کند چو ناله گذار
اثارهای ز پیش دود دوده صحرا
شرارهای ز سمش برق خرمن کهسار
چو شعله وقت فراز و چو قطره گاه نشیب
چو عشره خوش حرکات و چو جلوه خوش رفتار
چو نبض معتدلش جستوخیز متناسب
چو نشئه در رگ دلها دویدنش هموار
گهی چو رنگ عدویت پریده در عالم
گهی چو نام نکویت دویده در اقطار
بهروی برگ گلش گر گذر فتد بدود
سبک چنانکه دود موج خنده بر لب یار
بود ز گرد شتابش عبیر بر دم و یال
بود ز خون درنگش بهپا و دستنگار
نزاکت گره دم چنانکه پنداری
که آب نغمه گره گشته است بر رگ تار
چو عمر مدت غفلت سوارش از نرمی
رسد به منزل و آگاه نیست از رفتار
بهگاه دو ز عرقنم نمیدهد کفلش
که شعله را ننشسته است ژاله بر رخسار
اگر به پست و بلند زمانهاش تازی
چنان رود که نجنبد علاقه دستار
هلال نعل که گر بر سپهرش انگیزی
فتد ز پویه به چرخ چهارمش چو گذار
چنانکه آینه بر روی ماه نو گیرند
هلال زار شود آفتاب آینهوار
صریر خامه کاتب به وصف سرعت او
دود به جاده مسطر چو نغمه بر رگ تار
به پشت وی نتواند نشست کس جز تو
که غیر نور نگردد کسی به شعله سوار
خدایگانا دارم جدا ز خاک درت
چنان دلی که به حالش جهان بگرید زار
چو شمع بارگهت روشنست سوز دلم
شبانهروز که روز منست هم شب تار
به یاد جوی روان روز و شب در آن فردوس
مرا ز دیده روانست اشک لیل و نهار
فراق صحن و خیابان مشهدم دارد
ز صحن چرخ و خیابان کهکشان بیزار
فلک ندانم ازین پس دگر چه خواهد کرد
به من شود اگر از تازه باز کینهگذار
فکند دور بهزاری از آن درم یارب
به روز من بنشیند فلک بهزاری زار
دو دست بیتو بهسر میزنم چه چاره کنم
که رفت کار من از دست و دست من از کار
شمار کار خود از روزگار برگیرم
به دامن تو زنم دست چون به روز شمار
فلک ز رشک بمیرد چو درگهت بوسم
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار
اگر رسم به وصال درت عجب نبود
بر آسمان ز زمین میرود همیشه غبار
اگرچه دوری از آن خاک در ضروری بود
که هست دوری خورشید ذره را ناچار
ولیک دارم امیدی که از توجه تو
تن ضعیف من آنجا شود به خاک مزار
به هرکجا که شود خاک این تن زارم
فلک اگر کشدم پیش آرزو دیوار
گمان به بال و پرشوق آنقدر دارم
که ذره ذره به سوی تو برپرد تن زار
بدان خدای که در ملک نیستی یکسر
متاع معرفتش ریختست در بازار
بآن نهفته که در هرچه بنگری پیداست
بدان ندیده که پر کرده عالم از دیدار
بآن قدیم که در دور باشی از قدمش
ازل دوان به دیار ابد برد زنهار
بدان حکیم که در کارگاه قدرت نیست
بهعون حکمتش ایجاد ذره بیکار
بدان علیم که در عرض جلوهگاه ظهور
ز علم اوست ازل تا ابد یکی طومار
بدان کریم که از نیم رشحه بنشاند
ز دشت عصیان چندانکه خاستست غبار
بدان رحیم که در موجخیز رحمت او
گناه هر دو جهان همچو خس فتد به کنار
بدان حلیم که برروی ما نمیآرد
به ناسپاسی چندانکه میکنیم اقرار
بدان غفور که در هر نفس فروشوید
سیاهرویی ما را به آب استغفار
به صانعی که دهد مشت خاک را دانش
به مبدعی که دهد موج باد را گفتار
به قادری که به پیش محیط قدرت او
زمان ازل به ابد نقطهایست از پرگار
به نور او که باو روشن است ظلمت و نور
به فیض او که بدو خرم است جنت و نار
به لوح او که گشاید به روی جان دفتر
به کلک او که نویسد به لوح دل اسرار
به امر او که باو ملک عقل گشت آباد
به نهی او که ازو راه نفس شد هموار
به جود او که نه افلاک را به یک جوشش
ز نیم قطره برانگیخت چون ز بحر بخار
به ستر او که ز چشم نظارگان سپهر
به روی زشتی اعمال ما کشد دیوار
به عفو او که ببخشد گناه و نگذارد
به زیر بار خجالت خمیده قامت زار
به فضل او که به ما از بهشت و حور و قصور
جزای طاعت ناکرده مینهد به کنار
به قهر او که ز بیمش شکسته رنگ خزان
به لطف او که به یادش شکفته روی بهار
به خشم او که به هیچش زبانه ننشیند
مگر ز قطره اشک دویده بر رخسار
به وصف او که در آغوش نطق تن ندهد
مگر هم او به زبان اثر کند اظهار
به کنه او که نقاب از جمال نگشاید
مگر به حجله علمش که هست آینهدار
به شبه او که ندیدست عقل صورت او
مگر به بتکده وهم بر در و دیوار
به راه او که ز خار قدم دماند گل
به شوق او که به راه نفس فشاند خار
به عشق او که خرد ذره را به خورشیدی
به وصل او که برد قطره را به دریا بار
به پلهپله تجرید و سلم توحید
به پایهپایه معراج احمد مختار
به رهروی که کند عقل خار راهش را
به جای دسته گل زیب گوشه دستار
به خواجهای که پی حفظ، جبرئیل امین
چو عنکبوت شدش پردهدار بر در غار
به سروری که شرف در پناه او بردند
ز سروران دو عالم مهاجر و انصار
به صفدر صف هیجای لافتی الا
که در قلمرو دین هم سرست و هم سردار
به موج جوهر تیغش که شاهدان ظفر
به گرد چهره برندش به جای طره به کار
به چین ابروی خشمش که از مهابت او
اجل به سایه شمشیر میبرد زنهار
بدان سفینه عصمت که جز به رهبریش
کسی ز ورطه حیرت نمیرود به کنار
به پاکدامنی آب گوهر عصمت
که پای شبهه به گردش نکرده است گذار
به فیض یازده گلبن که این دو گلبن را
علیست آب روان و بتول گلبن زار
بدان چهارده نخل بلندسایه فکن
که هست گلشن عصمت از آن همیشه بهار
به پایه تو که افلاک را شمارد ننگ
به سایه تو که از آفتاب دارد عار
به مدحت تو که پهلو نمیدهد به سخن
به نعمت تو که تن در نمیدهد به شمار
به قدر خیمه جاهت که آسمان بلند
به دامنش نتواند نشست همچو غبار
به درگه تو که نام سپهر گیرد پست
به روضه تو که حرف بهشت گیرد خوار
به راه کوی تو کش بالگسترند ملک
که پا نهند به صد ناز بر سرش زوار
به حسرتم که ز وصف تو میتپد بر خویش
به طاقتم که ز نام تو میرود از کار
به صبر من که ز آوازه میشود معزول
به ضعف من که زاندازه میشود بیمار
به این دمم که بگیرد ز صحبت همدم
به این غمم که بمیرد ز دیدن غمخوار
به رغبتم که به سامان ترش کند حرمان
به محنتم که پریشانترش کند تیمار
به فرقتم که نمایانترش کند دوری
به حسرتم که فراوانترش کند دیدار
به داغ من که بگیرد ز نام مرهم روی
به درد من که به داروی کس ندارد کار
به غربت سفر «اهبطوا» ز درگه قرب
که بازگشت ندارد در او یکی ز هزار
به زورقی که برای نجات طوفانی
میان لجه طوفان گشوده است کنار
به ذوق بلبل گلزار آتش نمرود
که شعله شعله گلش میدمید از دستار
به چشم بستن امید پیر کنعانی
که بوی پیرهنش تازه میکند گلزار
به عزتی که به یوسف رسید در ته چاه
که شد به پله معراج در شرف طیار
به حسرتی که زلیخا بهار کرد خزان
به رحمتی که خزانش گرفت بوی بهار
به حرف عشق که دارد کلیم را الکن
به بوی عشق که گردد مسیح از او بیمار
به ناز حسن که آید به گوش «ارنی» گوی
ز «لن ترانی» او ذوق مژده دیدار
به دست صبر که هرگز نمیرسد به عنان
به پای شوق که آید برهنه بر سر خار
به حرف عقل که نشنیده میکند دلگیر
به درس عشق که ناخوانده میشود تکرار
به کاردانی حسن و به سادهلوحی عشق
به شوق شعله بیصبر و آهنین دیوار
به زود سیری وصل و گرسنه چشمی هجر
به ناگواری کام و به ناگزیری کار
به لذت دم آبی که در دهان آید
گه مشاهده کنج لب مکیدن یار
به تنگگیری امید و دلگشایی یأس
به خاکساری عجز و به نخوت پندار
به شرمگینی حسرت به ترزبانی میل
به ناتوانی حیرت به لذت دیدار
به بردباری تمکین به سرگرانی ناز
به پردهداری ناموس و دیدهبانی عار
به کبریای تحمل به طمطراق شکوه
به احتراز متانت به احتمال وقار
به برگشایی آغوش مرگ یعنی تیغ
به قامت اجل ایستاده یعنی دار
به نخل صورت شیرین که شد به معجز عشق
به آب تیشه فرهاد سبز در کهسار
به رشد ناقه لیلی که راه وادی وصل
به پای گمشدگی برد تا به منزل یار
به حق این همه سوگندهای کذبگداز
که جز به قوت صدق است حمل آن دشوار
که گر مراد دو عالم جدا ز خاک درت
نهد زمانه جزای صبوریم به کنار
چنان به کام جهان آستین برافشانم
که برفشاند دامن کسی به مشت غبار
اگر فلک ندهد کام من ز خاک درت
به نیم ناله برآرم ز هفت چرخ دمار
ز وصل دوست چه گل چیند آنکه از حسرت
به پای او نفس واپسین نکرد نثار
جدا ز درگهت این صبر هم از آن کردم
که هست در کف شوقم گلی از آن گلزار
دمار اگر ز فلک برنیاورم زانست
که راضیم ز بهاران کنون به بوی بهار
فلک مرا ز خراسان از آن به دور افکند
که در عراق کند گرم یوسفم بازار
هوای روضه پاک تو رخصتم زان داد
که داشت درگه معصومه قمم در کار
کدام درگه درگاه نقد آل بتول
که میکند فلک اینجا به بندگی اقرار
نهال گلشن موسای جعفر کاظم
که داده چرخ به دستش کفالت تو قرار
سمی بضعه پیغمبر آنکه دست قضا
نهاده چون تو گلش بهر تربیت به کنار
عراق از شرف خاک اوست فخر جهان
قم از صفای عمارات اوست چون گلزار
چراغ روضه عالیش سبع سیاره
غلام گنبد زیبایش تسعه دوار
به گاه جوش زیارت درین خجسته حریم
فرشته راه نیابد ز کثرت زوار
شهاب نیست که میریزد آسمان هرشب
ز نقد خویش برین بارگاه بهر نثار
ولیک یکیک از آن ریزد این تنک مایه
که کم مباد شود نقد و ماند از ایثار
به جنب شمسه او آفتاب را چه محل
به پیش آینه نتوان به باد داد غبار
فلک به زیر زمین مهر پرورد هر شب
بدان هوس که برابر کند به او یکبار
چو روبروی کند با ویش به وقت زوال
ز شرم همسریش بر زمین زند ناچار
چنان ز عکس عمارات او صفا عامست
که فیض دیدن گل میدهد نظاره خار
عموم فیض به حدیست اندرین کشور
که سبزه درنظر آید ز دیدن زنگار
در او ندیده کسی هیچ امتیاز فصول
که هست سبزه و گل از بهار تا به بهار
چه جلوه است که شمشاد قامتان دارند
مگر بهشت برین است این قیامت زار
ز بس ندای قم آید پی طواف درش
به گوش مردم این شهر از صغار و کبار
از آن سبب ز قضا از پی تشرف خلق
به قم ملقب گردید این خجسته دیار
ز فیض بیعدد خاکبوسی حرمش
ز بس طبیعت من صاف گشته آینهوار
به حجلهگاه خیالم ز عکس عالم غیب
رموز غیبی نقش است بر در و دیوار
زدود صیقل موج هوا چو آینهاش
گر از جفای اعادی به دل نشست غبار
چه فیضها که نبردم از این خجسته مقام
چه کامها که ندیدم درین ستوده دیار
یکی ز جمله فیوضات این مقام اینست
که مشت خاک من اینجا به کیمیاست دچار
چه کیمیا، شرف خدمت مربی روح
چه کیمیا، اثر صحبت مروج کار
اگرچه عالم عالم در و گهر آورد
ز بحر خاطر، غواص فکرتم به کنار
هنوز شور سخن در سرست زآنکه بود
دلم به مدحت استاد مایل گفتار
جهان فضل و کمالات صدر شیرازی
که خاک خطه شیراز ازوست فیض آثار
فلک به مکتب فضلش ز تخته خورشید
بسان طفل گرفتست لوح زر به کنار
ستاره نیست برین سطح نیلگون چندین
که صفحهایست پر از عقدهای خامه نگار
سپهر منصفش آورده تا که بگشاید
کلید فکرت این حل مشکل اسرار
گه بیان چو نشیند به مسند تدریس
رموز معنی میخیزد از در و دیوار
گه افاده معنی به مسند تعلیم
چو شرح و بسط نماید غوامض افکار
ز استماع معانی بود تلامذه را
ز بس گهر صدف گوش پردر شهوار
قلم به کف چو نشیند که تا کند تحریر
رموز غیبی و اسرار عالم انوار
بود قلم به کف وی غلامکی غواص
که از میانه دریا در آورد به کنار
بنازمش که غزالان دشت معنی را
چنین حریص شکاری همی بود در کار
ربوده است به چوگان فکر گوی کمال
بلی رباید صد گو چنین یگانه سوار
کجاست بوعلی و آن فظانت و دقت
به پیش فطرت او تا کند به عجز اقرار
گر او مروج آثار علم مینشدی
همی بماندی نامی ز علم عنقاوار
چنان فصیح بیانی که گاه تقریرش
عجب اگر نکند درک صورت دیوار
ارسطویی همه دارد ولی ز فقر و فنا
ارسطویی که ندارد سکندری در کار
چو او که دارد شاگرد مخلص یکرنگ؟
چو من که دارد استاد مشفق غمخوار؟
متاع کاسد من زو گرفت نرخ بلند
رواج یوسف من کرد گرم ازو بازار
کنون جدا ز تو ای پادشاه دنیی و دین
درین دیار بدین روضه دارم استظهار
ولی همان ز درت کم نمیکنم امید
که هست از کرمت آرزوی من بسیار
دراز شد سخنت همچو درد دل فیاض
به ختم کوش که ان الملال فیالاکثار
خدایگانا شد بیست سال افزونتر
که این قصیده مرا میخلد به خاطر زار
سروده بودم ازین پیش نغمه چندی
که کم ز ناله بلبل نبود در گلزار
ولیک همت سرشار من برینم داشت
که خون تازهتر از گل چکانم از منقار
اگرچه خون نوا تازه میچکد ز لبم
به نیش حسرت دیرین گشودم این رگ تار
میی ز نشئه عرفی به ساغرم کردند
وگرنه من که و تاب و تحمل این بار
شراب شیشه شیراز خوردهام اینست
که نالهام شده از مستی این چنین سرشار
روان بلبل شیراز شاد باد که من
به طور ناله او بس فزودهام اطوار
جواب ترجمهالشوق چون ز اعجازست
خطاب معجزهالشوق خواهد از احرار
چو این قصیده به کام دلم تمامی یافت
خدا کند که دران روضه با دل افگار
به مجمعی که بود نسخه قضا و قدر
به محفلی که بود آبروی عرض شمار
به دست نسخه مدح و به لب ترانه عشق
به دیده گریه شوق و به سینه ناله زار
دهم ز سوز درونی برون ز دل این خون
کنم به ناله زاری روایت این اشعار
که آتش افتد در جان نقش و فرش حریم
که آب گردد در چشم صورت دیوار
به جز رضای تو چون کام دل نمیدانم
حدیث جایزه هرگز نمیکنم اظهار
متاع مهر تو هرگز مباد کم ز دلم
که هست مایه سودای من درین بازار
که کس به فرض محال از خدا شود بیزار
به فضل مرتبه ممتازی از عقول و نفوس
چنان که نور نظر در میانه انوار
نسیم مهر تو در باغ اعتقاد ضرور
چنانکه در چمن توبه آب استغفار
ز خلق خویش تو در رنج و خلق در راحت
در آب کشتی و مردم در آن میان به کنار
عدم نفوذ نمیکرد در مسام وجود
اگر ز حفظ تو بودی زمانه را دیوار
چو آفتاب خورد غوطه آسمان در نور
گر ارتفاع پذیرد ز درگه تو غبار
سپهر را نکند جز صلابت تو لگام
زمانه را نکند جز مهابت تو چدار
فلک به حکم تو مییابد از قضا اجری
زمین به امر تو میگیرد از فلک ادرار
دهد رواتب ارزاق خلق روز بروز
زمین که حاصل جود تو کرده است انبار
مطیع حکم عطای تو حارسان جبال
وکیل دست جواد تو خازنان بحار
عقول کامله را از ضمیرت استمداد
نفوس قادسه را از علومت استظهار
نهد رضای تو بر پشت چرخ توسن زین
کند نهیب تو در بینی زمانه مهار
برای حمله اثقال کارخانه تست
قضا که کرده سماوات هفتگانه قطار
شهاب چرخ برین سرکشیده میآید
که تا به بزم تو یابد چو شمع استقرار
چو شمع بزم ترا بیند ایستاده ز دور
ز انفعال به باد فنا رود چو شرار
گر آسمان همه تن آفتاب گردیدی
به روضه تو مشابه شدی ولی دشوار
ور آفتاب به چرخ نهم شدی بودی
شبیه تو چو شوی بر سمند قدر سوار
تبارکالله از آن نازنین سمند که هست
به گاه جلوه چو طاووس مست در رفتار
چو برق کوهنورد و چو باد بحر سپر
چو شعله در حرکات و چو فتنه در آثار
سمند شوخ مزاج تو شعله پروازیست
که جز نگاه ترا دست کم دهد به چدار
بهگاه پویه ملایم رود چنان در راه
که آب نغمه مگر میرود به جدول تار
سبکروی که نیابد به غیر آسایش
به فرض اگر بهرگ جان کند چو ناله گذار
اثارهای ز پیش دود دوده صحرا
شرارهای ز سمش برق خرمن کهسار
چو شعله وقت فراز و چو قطره گاه نشیب
چو عشره خوش حرکات و چو جلوه خوش رفتار
چو نبض معتدلش جستوخیز متناسب
چو نشئه در رگ دلها دویدنش هموار
گهی چو رنگ عدویت پریده در عالم
گهی چو نام نکویت دویده در اقطار
بهروی برگ گلش گر گذر فتد بدود
سبک چنانکه دود موج خنده بر لب یار
بود ز گرد شتابش عبیر بر دم و یال
بود ز خون درنگش بهپا و دستنگار
نزاکت گره دم چنانکه پنداری
که آب نغمه گره گشته است بر رگ تار
چو عمر مدت غفلت سوارش از نرمی
رسد به منزل و آگاه نیست از رفتار
بهگاه دو ز عرقنم نمیدهد کفلش
که شعله را ننشسته است ژاله بر رخسار
اگر به پست و بلند زمانهاش تازی
چنان رود که نجنبد علاقه دستار
هلال نعل که گر بر سپهرش انگیزی
فتد ز پویه به چرخ چهارمش چو گذار
چنانکه آینه بر روی ماه نو گیرند
هلال زار شود آفتاب آینهوار
صریر خامه کاتب به وصف سرعت او
دود به جاده مسطر چو نغمه بر رگ تار
به پشت وی نتواند نشست کس جز تو
که غیر نور نگردد کسی به شعله سوار
خدایگانا دارم جدا ز خاک درت
چنان دلی که به حالش جهان بگرید زار
چو شمع بارگهت روشنست سوز دلم
شبانهروز که روز منست هم شب تار
به یاد جوی روان روز و شب در آن فردوس
مرا ز دیده روانست اشک لیل و نهار
فراق صحن و خیابان مشهدم دارد
ز صحن چرخ و خیابان کهکشان بیزار
فلک ندانم ازین پس دگر چه خواهد کرد
به من شود اگر از تازه باز کینهگذار
فکند دور بهزاری از آن درم یارب
به روز من بنشیند فلک بهزاری زار
دو دست بیتو بهسر میزنم چه چاره کنم
که رفت کار من از دست و دست من از کار
شمار کار خود از روزگار برگیرم
به دامن تو زنم دست چون به روز شمار
فلک ز رشک بمیرد چو درگهت بوسم
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار
اگر رسم به وصال درت عجب نبود
بر آسمان ز زمین میرود همیشه غبار
اگرچه دوری از آن خاک در ضروری بود
که هست دوری خورشید ذره را ناچار
ولیک دارم امیدی که از توجه تو
تن ضعیف من آنجا شود به خاک مزار
به هرکجا که شود خاک این تن زارم
فلک اگر کشدم پیش آرزو دیوار
گمان به بال و پرشوق آنقدر دارم
که ذره ذره به سوی تو برپرد تن زار
بدان خدای که در ملک نیستی یکسر
متاع معرفتش ریختست در بازار
بآن نهفته که در هرچه بنگری پیداست
بدان ندیده که پر کرده عالم از دیدار
بآن قدیم که در دور باشی از قدمش
ازل دوان به دیار ابد برد زنهار
بدان حکیم که در کارگاه قدرت نیست
بهعون حکمتش ایجاد ذره بیکار
بدان علیم که در عرض جلوهگاه ظهور
ز علم اوست ازل تا ابد یکی طومار
بدان کریم که از نیم رشحه بنشاند
ز دشت عصیان چندانکه خاستست غبار
بدان رحیم که در موجخیز رحمت او
گناه هر دو جهان همچو خس فتد به کنار
بدان حلیم که برروی ما نمیآرد
به ناسپاسی چندانکه میکنیم اقرار
بدان غفور که در هر نفس فروشوید
سیاهرویی ما را به آب استغفار
به صانعی که دهد مشت خاک را دانش
به مبدعی که دهد موج باد را گفتار
به قادری که به پیش محیط قدرت او
زمان ازل به ابد نقطهایست از پرگار
به نور او که باو روشن است ظلمت و نور
به فیض او که بدو خرم است جنت و نار
به لوح او که گشاید به روی جان دفتر
به کلک او که نویسد به لوح دل اسرار
به امر او که باو ملک عقل گشت آباد
به نهی او که ازو راه نفس شد هموار
به جود او که نه افلاک را به یک جوشش
ز نیم قطره برانگیخت چون ز بحر بخار
به ستر او که ز چشم نظارگان سپهر
به روی زشتی اعمال ما کشد دیوار
به عفو او که ببخشد گناه و نگذارد
به زیر بار خجالت خمیده قامت زار
به فضل او که به ما از بهشت و حور و قصور
جزای طاعت ناکرده مینهد به کنار
به قهر او که ز بیمش شکسته رنگ خزان
به لطف او که به یادش شکفته روی بهار
به خشم او که به هیچش زبانه ننشیند
مگر ز قطره اشک دویده بر رخسار
به وصف او که در آغوش نطق تن ندهد
مگر هم او به زبان اثر کند اظهار
به کنه او که نقاب از جمال نگشاید
مگر به حجله علمش که هست آینهدار
به شبه او که ندیدست عقل صورت او
مگر به بتکده وهم بر در و دیوار
به راه او که ز خار قدم دماند گل
به شوق او که به راه نفس فشاند خار
به عشق او که خرد ذره را به خورشیدی
به وصل او که برد قطره را به دریا بار
به پلهپله تجرید و سلم توحید
به پایهپایه معراج احمد مختار
به رهروی که کند عقل خار راهش را
به جای دسته گل زیب گوشه دستار
به خواجهای که پی حفظ، جبرئیل امین
چو عنکبوت شدش پردهدار بر در غار
به سروری که شرف در پناه او بردند
ز سروران دو عالم مهاجر و انصار
به صفدر صف هیجای لافتی الا
که در قلمرو دین هم سرست و هم سردار
به موج جوهر تیغش که شاهدان ظفر
به گرد چهره برندش به جای طره به کار
به چین ابروی خشمش که از مهابت او
اجل به سایه شمشیر میبرد زنهار
بدان سفینه عصمت که جز به رهبریش
کسی ز ورطه حیرت نمیرود به کنار
به پاکدامنی آب گوهر عصمت
که پای شبهه به گردش نکرده است گذار
به فیض یازده گلبن که این دو گلبن را
علیست آب روان و بتول گلبن زار
بدان چهارده نخل بلندسایه فکن
که هست گلشن عصمت از آن همیشه بهار
به پایه تو که افلاک را شمارد ننگ
به سایه تو که از آفتاب دارد عار
به مدحت تو که پهلو نمیدهد به سخن
به نعمت تو که تن در نمیدهد به شمار
به قدر خیمه جاهت که آسمان بلند
به دامنش نتواند نشست همچو غبار
به درگه تو که نام سپهر گیرد پست
به روضه تو که حرف بهشت گیرد خوار
به راه کوی تو کش بالگسترند ملک
که پا نهند به صد ناز بر سرش زوار
به حسرتم که ز وصف تو میتپد بر خویش
به طاقتم که ز نام تو میرود از کار
به صبر من که ز آوازه میشود معزول
به ضعف من که زاندازه میشود بیمار
به این دمم که بگیرد ز صحبت همدم
به این غمم که بمیرد ز دیدن غمخوار
به رغبتم که به سامان ترش کند حرمان
به محنتم که پریشانترش کند تیمار
به فرقتم که نمایانترش کند دوری
به حسرتم که فراوانترش کند دیدار
به داغ من که بگیرد ز نام مرهم روی
به درد من که به داروی کس ندارد کار
به غربت سفر «اهبطوا» ز درگه قرب
که بازگشت ندارد در او یکی ز هزار
به زورقی که برای نجات طوفانی
میان لجه طوفان گشوده است کنار
به ذوق بلبل گلزار آتش نمرود
که شعله شعله گلش میدمید از دستار
به چشم بستن امید پیر کنعانی
که بوی پیرهنش تازه میکند گلزار
به عزتی که به یوسف رسید در ته چاه
که شد به پله معراج در شرف طیار
به حسرتی که زلیخا بهار کرد خزان
به رحمتی که خزانش گرفت بوی بهار
به حرف عشق که دارد کلیم را الکن
به بوی عشق که گردد مسیح از او بیمار
به ناز حسن که آید به گوش «ارنی» گوی
ز «لن ترانی» او ذوق مژده دیدار
به دست صبر که هرگز نمیرسد به عنان
به پای شوق که آید برهنه بر سر خار
به حرف عقل که نشنیده میکند دلگیر
به درس عشق که ناخوانده میشود تکرار
به کاردانی حسن و به سادهلوحی عشق
به شوق شعله بیصبر و آهنین دیوار
به زود سیری وصل و گرسنه چشمی هجر
به ناگواری کام و به ناگزیری کار
به لذت دم آبی که در دهان آید
گه مشاهده کنج لب مکیدن یار
به تنگگیری امید و دلگشایی یأس
به خاکساری عجز و به نخوت پندار
به شرمگینی حسرت به ترزبانی میل
به ناتوانی حیرت به لذت دیدار
به بردباری تمکین به سرگرانی ناز
به پردهداری ناموس و دیدهبانی عار
به کبریای تحمل به طمطراق شکوه
به احتراز متانت به احتمال وقار
به برگشایی آغوش مرگ یعنی تیغ
به قامت اجل ایستاده یعنی دار
به نخل صورت شیرین که شد به معجز عشق
به آب تیشه فرهاد سبز در کهسار
به رشد ناقه لیلی که راه وادی وصل
به پای گمشدگی برد تا به منزل یار
به حق این همه سوگندهای کذبگداز
که جز به قوت صدق است حمل آن دشوار
که گر مراد دو عالم جدا ز خاک درت
نهد زمانه جزای صبوریم به کنار
چنان به کام جهان آستین برافشانم
که برفشاند دامن کسی به مشت غبار
اگر فلک ندهد کام من ز خاک درت
به نیم ناله برآرم ز هفت چرخ دمار
ز وصل دوست چه گل چیند آنکه از حسرت
به پای او نفس واپسین نکرد نثار
جدا ز درگهت این صبر هم از آن کردم
که هست در کف شوقم گلی از آن گلزار
دمار اگر ز فلک برنیاورم زانست
که راضیم ز بهاران کنون به بوی بهار
فلک مرا ز خراسان از آن به دور افکند
که در عراق کند گرم یوسفم بازار
هوای روضه پاک تو رخصتم زان داد
که داشت درگه معصومه قمم در کار
کدام درگه درگاه نقد آل بتول
که میکند فلک اینجا به بندگی اقرار
نهال گلشن موسای جعفر کاظم
که داده چرخ به دستش کفالت تو قرار
سمی بضعه پیغمبر آنکه دست قضا
نهاده چون تو گلش بهر تربیت به کنار
عراق از شرف خاک اوست فخر جهان
قم از صفای عمارات اوست چون گلزار
چراغ روضه عالیش سبع سیاره
غلام گنبد زیبایش تسعه دوار
به گاه جوش زیارت درین خجسته حریم
فرشته راه نیابد ز کثرت زوار
شهاب نیست که میریزد آسمان هرشب
ز نقد خویش برین بارگاه بهر نثار
ولیک یکیک از آن ریزد این تنک مایه
که کم مباد شود نقد و ماند از ایثار
به جنب شمسه او آفتاب را چه محل
به پیش آینه نتوان به باد داد غبار
فلک به زیر زمین مهر پرورد هر شب
بدان هوس که برابر کند به او یکبار
چو روبروی کند با ویش به وقت زوال
ز شرم همسریش بر زمین زند ناچار
چنان ز عکس عمارات او صفا عامست
که فیض دیدن گل میدهد نظاره خار
عموم فیض به حدیست اندرین کشور
که سبزه درنظر آید ز دیدن زنگار
در او ندیده کسی هیچ امتیاز فصول
که هست سبزه و گل از بهار تا به بهار
چه جلوه است که شمشاد قامتان دارند
مگر بهشت برین است این قیامت زار
ز بس ندای قم آید پی طواف درش
به گوش مردم این شهر از صغار و کبار
از آن سبب ز قضا از پی تشرف خلق
به قم ملقب گردید این خجسته دیار
ز فیض بیعدد خاکبوسی حرمش
ز بس طبیعت من صاف گشته آینهوار
به حجلهگاه خیالم ز عکس عالم غیب
رموز غیبی نقش است بر در و دیوار
زدود صیقل موج هوا چو آینهاش
گر از جفای اعادی به دل نشست غبار
چه فیضها که نبردم از این خجسته مقام
چه کامها که ندیدم درین ستوده دیار
یکی ز جمله فیوضات این مقام اینست
که مشت خاک من اینجا به کیمیاست دچار
چه کیمیا، شرف خدمت مربی روح
چه کیمیا، اثر صحبت مروج کار
اگرچه عالم عالم در و گهر آورد
ز بحر خاطر، غواص فکرتم به کنار
هنوز شور سخن در سرست زآنکه بود
دلم به مدحت استاد مایل گفتار
جهان فضل و کمالات صدر شیرازی
که خاک خطه شیراز ازوست فیض آثار
فلک به مکتب فضلش ز تخته خورشید
بسان طفل گرفتست لوح زر به کنار
ستاره نیست برین سطح نیلگون چندین
که صفحهایست پر از عقدهای خامه نگار
سپهر منصفش آورده تا که بگشاید
کلید فکرت این حل مشکل اسرار
گه بیان چو نشیند به مسند تدریس
رموز معنی میخیزد از در و دیوار
گه افاده معنی به مسند تعلیم
چو شرح و بسط نماید غوامض افکار
ز استماع معانی بود تلامذه را
ز بس گهر صدف گوش پردر شهوار
قلم به کف چو نشیند که تا کند تحریر
رموز غیبی و اسرار عالم انوار
بود قلم به کف وی غلامکی غواص
که از میانه دریا در آورد به کنار
بنازمش که غزالان دشت معنی را
چنین حریص شکاری همی بود در کار
ربوده است به چوگان فکر گوی کمال
بلی رباید صد گو چنین یگانه سوار
کجاست بوعلی و آن فظانت و دقت
به پیش فطرت او تا کند به عجز اقرار
گر او مروج آثار علم مینشدی
همی بماندی نامی ز علم عنقاوار
چنان فصیح بیانی که گاه تقریرش
عجب اگر نکند درک صورت دیوار
ارسطویی همه دارد ولی ز فقر و فنا
ارسطویی که ندارد سکندری در کار
چو او که دارد شاگرد مخلص یکرنگ؟
چو من که دارد استاد مشفق غمخوار؟
متاع کاسد من زو گرفت نرخ بلند
رواج یوسف من کرد گرم ازو بازار
کنون جدا ز تو ای پادشاه دنیی و دین
درین دیار بدین روضه دارم استظهار
ولی همان ز درت کم نمیکنم امید
که هست از کرمت آرزوی من بسیار
دراز شد سخنت همچو درد دل فیاض
به ختم کوش که ان الملال فیالاکثار
خدایگانا شد بیست سال افزونتر
که این قصیده مرا میخلد به خاطر زار
سروده بودم ازین پیش نغمه چندی
که کم ز ناله بلبل نبود در گلزار
ولیک همت سرشار من برینم داشت
که خون تازهتر از گل چکانم از منقار
اگرچه خون نوا تازه میچکد ز لبم
به نیش حسرت دیرین گشودم این رگ تار
میی ز نشئه عرفی به ساغرم کردند
وگرنه من که و تاب و تحمل این بار
شراب شیشه شیراز خوردهام اینست
که نالهام شده از مستی این چنین سرشار
روان بلبل شیراز شاد باد که من
به طور ناله او بس فزودهام اطوار
جواب ترجمهالشوق چون ز اعجازست
خطاب معجزهالشوق خواهد از احرار
چو این قصیده به کام دلم تمامی یافت
خدا کند که دران روضه با دل افگار
به مجمعی که بود نسخه قضا و قدر
به محفلی که بود آبروی عرض شمار
به دست نسخه مدح و به لب ترانه عشق
به دیده گریه شوق و به سینه ناله زار
دهم ز سوز درونی برون ز دل این خون
کنم به ناله زاری روایت این اشعار
که آتش افتد در جان نقش و فرش حریم
که آب گردد در چشم صورت دیوار
به جز رضای تو چون کام دل نمیدانم
حدیث جایزه هرگز نمیکنم اظهار
متاع مهر تو هرگز مباد کم ز دلم
که هست مایه سودای من درین بازار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۵ - در مدح امیری و شکایت باو از عدم وصول حوالتی و درخواست ابطال آن
ایا نایب شهریار جهان
که یزدانت از آفرین آفرید
توآن آفتابی که بر آسمان
ز رای تو صبح سیاست دمید
جمال جهان خواجه مملکت
که دست تو ناموس عالم درید
خدایت معین است و یزدان پناه
که از پیش تو باز یارد چخید
خدایا نگه دار این صدر باش
که باغ کرم زاب دین پرورید
بزرگا نگوئی قوامیت را
منقص چرا گشت عیش لذیذ
بدان گه که قرقو مرا خط نبشت
برین کرکح زن بغی پلید
چنو شد بقای خداوند باد
مرا زرد و پژمرده شد تازه خوید
چتو صدر در شهر و ما بینوا
از آن سیم اومید نتوان برید
بفرمای تا سیم بدهد مرا
که قواد قفل است و من بی کلید
وگرنه به جانت که گویم ورا
هجائی که از فحش نتوان شنید
جز از تو ز بعد خدای جهان
رهی را که فریاد خواهد رسید
ز تقصیر او این خداوند را
سر و ریش این بنده بایست دید
علی الجمله گر زر نفرمائیم
تو را این غرامت بباید کشید
که یزدانت از آفرین آفرید
توآن آفتابی که بر آسمان
ز رای تو صبح سیاست دمید
جمال جهان خواجه مملکت
که دست تو ناموس عالم درید
خدایت معین است و یزدان پناه
که از پیش تو باز یارد چخید
خدایا نگه دار این صدر باش
که باغ کرم زاب دین پرورید
بزرگا نگوئی قوامیت را
منقص چرا گشت عیش لذیذ
بدان گه که قرقو مرا خط نبشت
برین کرکح زن بغی پلید
چنو شد بقای خداوند باد
مرا زرد و پژمرده شد تازه خوید
چتو صدر در شهر و ما بینوا
از آن سیم اومید نتوان برید
بفرمای تا سیم بدهد مرا
که قواد قفل است و من بی کلید
وگرنه به جانت که گویم ورا
هجائی که از فحش نتوان شنید
جز از تو ز بعد خدای جهان
رهی را که فریاد خواهد رسید
ز تقصیر او این خداوند را
سر و ریش این بنده بایست دید
علی الجمله گر زر نفرمائیم
تو را این غرامت بباید کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳
یارب از پیمانه ی صحبت شرابی ده مرا
از لب جان بخش اهل دل کبابی ده مرا
سینه ام یک ذره خالی نیست از اندوه و غم
خانه ی تاریک دارم آفتابی ده مرا
غنچه ام افسرده گردیدست از بی شبنمی
همچو برگ گل در اعضا آب و تابی ده مرا
از خرابی پیکرم گردیده مانند هلال
تا به پیراهن نگنجم ماهتابی ده مرا
خشک گردیدست نخل هستیم از تشنگی
یارب از جوبار لطف خویش آبی ده مرا
در غم روز حساب افتاده ام چون سیدا
تا شوم آسوده رزق بی حسابی ده مرا
از لب جان بخش اهل دل کبابی ده مرا
سینه ام یک ذره خالی نیست از اندوه و غم
خانه ی تاریک دارم آفتابی ده مرا
غنچه ام افسرده گردیدست از بی شبنمی
همچو برگ گل در اعضا آب و تابی ده مرا
از خرابی پیکرم گردیده مانند هلال
تا به پیراهن نگنجم ماهتابی ده مرا
خشک گردیدست نخل هستیم از تشنگی
یارب از جوبار لطف خویش آبی ده مرا
در غم روز حساب افتاده ام چون سیدا
تا شوم آسوده رزق بی حسابی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵
شاد کن از وصل یارب جان افگار مرا
صحت کامل عنایت ساز بیمار مرا
چون کمان روزی که پشت من ز پیری خم شود
حلقه گوش جوانان ساز گفتار مرا
چشم زارم را مطیع نفس بی پروا مکن
بر سرم ویران مگردان خار دیوار مرا
از خط رخسار خوبان آب ده مژگان من
در کنار سنبل تر سبز کن خار مرا
سنگ را چون لعل کردی در ترازویم ز لطف
ساز از خورشید رویان گرم بازار مرا
قطره یی از باده توحید در جامم بریز
راست کن همچون نهال سرو رفتار مرا
سینه ام همچو روی ساده رویان صاف کن
خانه آئینه گردان طبع هموار مرا
شست و شویی ده به آب رحمت خود هر سحر
از سیاهی چون لباس صبح دستار مرا
از غمش عمریست آرامی ندارم چون سپند
بر سر لطف آر آن نامهربان یار مرا
بر سر بازار آن روزی که بگشایم دکان
چشم انصافی بده یارب خریدار مرا
بر سر خوان تو روی آورده ام چون سیدا
روزی موران مکن کلک شکربار مرا
صحت کامل عنایت ساز بیمار مرا
چون کمان روزی که پشت من ز پیری خم شود
حلقه گوش جوانان ساز گفتار مرا
چشم زارم را مطیع نفس بی پروا مکن
بر سرم ویران مگردان خار دیوار مرا
از خط رخسار خوبان آب ده مژگان من
در کنار سنبل تر سبز کن خار مرا
سنگ را چون لعل کردی در ترازویم ز لطف
ساز از خورشید رویان گرم بازار مرا
قطره یی از باده توحید در جامم بریز
راست کن همچون نهال سرو رفتار مرا
سینه ام همچو روی ساده رویان صاف کن
خانه آئینه گردان طبع هموار مرا
شست و شویی ده به آب رحمت خود هر سحر
از سیاهی چون لباس صبح دستار مرا
از غمش عمریست آرامی ندارم چون سپند
بر سر لطف آر آن نامهربان یار مرا
بر سر بازار آن روزی که بگشایم دکان
چشم انصافی بده یارب خریدار مرا
بر سر خوان تو روی آورده ام چون سیدا
روزی موران مکن کلک شکربار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
یارب از دارالشفای خود دوایی ده مرا
لطف کن افتاده ام از پا عصایی ده مرا
مشت گل را داده جان و مرغ عیسی کرده ایی
قوت اعضا کرم کن دست و پایی ده مرا
بر زبان ناتوانی غنچه باشد ناله ام
بلبل گلزار صحبت کن نوایی ده مرا
می زند نبضم بر انگشت طبیبان پشت دست
با تو روی آورده ام یارب دوایی ده مرا
می کنی از تنگنای خاک گلشن ها برون
غنچه ام امروز باغ دلگشایی ده مرا
سینه را وا کرده برخیزم ز جا مانند گل
از نسیم عافیت باد و هوایی ده مرا
بی کسم از کعبه مقصود دور افتاده ام
جز تو غمخواری ندارم رهنمایی ده مرا
بهر طاعت گوشه محراب را منزل کنم
بی ریا توفیق کنم پشت دوتایی ده مرا
آرزو دارم که ایثارت کنم چون سیدا
یا کریم الاکرمین دست رسایی ده مرا
لطف کن افتاده ام از پا عصایی ده مرا
مشت گل را داده جان و مرغ عیسی کرده ایی
قوت اعضا کرم کن دست و پایی ده مرا
بر زبان ناتوانی غنچه باشد ناله ام
بلبل گلزار صحبت کن نوایی ده مرا
می زند نبضم بر انگشت طبیبان پشت دست
با تو روی آورده ام یارب دوایی ده مرا
می کنی از تنگنای خاک گلشن ها برون
غنچه ام امروز باغ دلگشایی ده مرا
سینه را وا کرده برخیزم ز جا مانند گل
از نسیم عافیت باد و هوایی ده مرا
بی کسم از کعبه مقصود دور افتاده ام
جز تو غمخواری ندارم رهنمایی ده مرا
بهر طاعت گوشه محراب را منزل کنم
بی ریا توفیق کنم پشت دوتایی ده مرا
آرزو دارم که ایثارت کنم چون سیدا
یا کریم الاکرمین دست رسایی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
از خزان محفوظ کن یارب گلستان مرا
آب ده از جویبار خضر بستان مرا
بند بند من ز سستی از پی پاشیدنیست
استخوان بندی کرم فرما نیستان مرا
کلبه ام را ماهتابی ده ز نور معرفت
روشن از صبح سعادت کن شبستان مرا
تندرستی و حیات و قوت طاعت بده
پر ز نعمت های الوان کن سر خوان مرا
همچو گل سودا حواسم را مشوش کرده است
جمع کن چون غنچه اوراق پریشان مرا
پنجه ام را کامیاب از دامن امید کن
دور کن ازدست نومیدی گریبان مرا
نامه ام را شستشویی ده ز دریای کرم
کرده چشمم حلقه گرداب دامان مرا
بندگان نام تو را خوانند ستارالعیوب
روز محشر هم بکن پوشیده عصیان مرا
ای شفاده با تو روی آورده ام چون سیدا
درد را چون داده یی خود ساز درمان مرا
آب ده از جویبار خضر بستان مرا
بند بند من ز سستی از پی پاشیدنیست
استخوان بندی کرم فرما نیستان مرا
کلبه ام را ماهتابی ده ز نور معرفت
روشن از صبح سعادت کن شبستان مرا
تندرستی و حیات و قوت طاعت بده
پر ز نعمت های الوان کن سر خوان مرا
همچو گل سودا حواسم را مشوش کرده است
جمع کن چون غنچه اوراق پریشان مرا
پنجه ام را کامیاب از دامن امید کن
دور کن ازدست نومیدی گریبان مرا
نامه ام را شستشویی ده ز دریای کرم
کرده چشمم حلقه گرداب دامان مرا
بندگان نام تو را خوانند ستارالعیوب
روز محشر هم بکن پوشیده عصیان مرا
ای شفاده با تو روی آورده ام چون سیدا
درد را چون داده یی خود ساز درمان مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
می کند سرو از حد غماز بازار مرا
راهزن از راه گرداند خریدار مرا
کوچه ها شبها سفید از پرتو مهتاب نیست
آسمان کردست پای انداز دستار مرا
غنچه ام از سینه نتواند نفس بیرون کشید
سبزه بیگانه دارد سبز گلزار مرا
خانه آئینه را تصویر باشد پاسبان
تکیه گاهی نیست غیر از سایه دیوار مرا
خاکساری می کند آهندلان را مهربان
می کشد سوزن به چشم خود ز پا خار مرا
از رگ گل متکای من بود باریک تر
قوتی یارب کرم فرما مددگار مرا
کشتی امید من افتاده در گرداب غم
کیست بیرون آورد زین آسیا بار مرا
بهر درمان جانب حکمت پناهان چون روم
از دوا پرهیز فرمایند بیمار مرا
ناخن تدبیرها ای سیدا از دست رفت
چرخ دارد در گره سر رشته کار مرا
راهزن از راه گرداند خریدار مرا
کوچه ها شبها سفید از پرتو مهتاب نیست
آسمان کردست پای انداز دستار مرا
غنچه ام از سینه نتواند نفس بیرون کشید
سبزه بیگانه دارد سبز گلزار مرا
خانه آئینه را تصویر باشد پاسبان
تکیه گاهی نیست غیر از سایه دیوار مرا
خاکساری می کند آهندلان را مهربان
می کشد سوزن به چشم خود ز پا خار مرا
از رگ گل متکای من بود باریک تر
قوتی یارب کرم فرما مددگار مرا
کشتی امید من افتاده در گرداب غم
کیست بیرون آورد زین آسیا بار مرا
بهر درمان جانب حکمت پناهان چون روم
از دوا پرهیز فرمایند بیمار مرا
ناخن تدبیرها ای سیدا از دست رفت
چرخ دارد در گره سر رشته کار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
یارب از پیمانه صحت مرا سرشار کن
از شراب درد مستم کرده ای هشیار کن
خانه ام دارالشفا گردان ز روی مرحمت
آشیانم را لبالب از گل بیخار کن
از اجابت آبرو ده ناله گرم مرا
صندل دردسرم از آه آتشبار کن
کشور بی رنج من با من ده در اقلیم وجود
دیده و دانسته حکمی با من بیمار کن
از زبان من مکن کوتاه ذکر توبه را
سبز برگ سوسنم از آب استغفار کن
خامه ام را ده چو تیر روی ترکش امتیاز
نامه ام مد نظر چون طره دستار کن
خواب غفلت را مده یار به چشم سیدا
روزیی او همچو شبنم دیده بیدار کن
از شراب درد مستم کرده ای هشیار کن
خانه ام دارالشفا گردان ز روی مرحمت
آشیانم را لبالب از گل بیخار کن
از اجابت آبرو ده ناله گرم مرا
صندل دردسرم از آه آتشبار کن
کشور بی رنج من با من ده در اقلیم وجود
دیده و دانسته حکمی با من بیمار کن
از زبان من مکن کوتاه ذکر توبه را
سبز برگ سوسنم از آب استغفار کن
خامه ام را ده چو تیر روی ترکش امتیاز
نامه ام مد نظر چون طره دستار کن
خواب غفلت را مده یار به چشم سیدا
روزیی او همچو شبنم دیده بیدار کن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
مرا در کشور تسلیم یارب تاج شاهی ده
به بحر و بر اگر افتم کباب از مرغ و ماهی ده
دل تاریک من از شعله جواله روشن کن
چراغ خانه ام زان ماهرویی خیرگاهی ده
مزین کن ز سودای لباس فقر دوشم را
سر سودائیم را نازشی بر کج کلاهی ده
تهیدستی اگر بر حرف بگذارد انگشتی
چو نی لبریز گردان از فغان رنگ جاهی ده
به زیر بار محنت سیدا کوه تحمل شو
چو ایوب پیمبر تن به تقدیر الهی ده
به بحر و بر اگر افتم کباب از مرغ و ماهی ده
دل تاریک من از شعله جواله روشن کن
چراغ خانه ام زان ماهرویی خیرگاهی ده
مزین کن ز سودای لباس فقر دوشم را
سر سودائیم را نازشی بر کج کلاهی ده
تهیدستی اگر بر حرف بگذارد انگشتی
چو نی لبریز گردان از فغان رنگ جاهی ده
به زیر بار محنت سیدا کوه تحمل شو
چو ایوب پیمبر تن به تقدیر الهی ده
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - نعت
بیا ای ساقی میخانه آباد
برآر از آستین بازوی امداد
به خاک افتاده ام چون سایه تاک
گرم سازد مرا بردار از خاک
به دام نفس بی پروا اسیرم
ز روی لطف دستم گیر پیرم
هنوزم هست در دل قصد عصیان
خلاصم ساز از وسواس شیطان
می با من بده منصور کردار
گنه گارم گنه گارم گنه گار
ز اسرار حقیقت گردم آگاه
نسازم از حقیقت دست کوتاه
زبانم سبز گردد همچو سوسن
ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن
سخن سرسازم از نعت پیمبر
دهان را پر کنم از لعل و گوهر
شب مولود آن خورشید افلاک
بتان را آبروها ریخت بر خاک
شکست آمد به دین بت پرستان
ز خود رفتند هر جانب چو مستان
به آتشخانه ها افتاد آتش
دل آتش پرستان شد مشوش
رسول هاشمی یعنی محمد
به مخلوقات ذات او سر آمد
بود نخل گلی از باغ ایجاد
غلام قامت او سرو شمشاد
وجودش باعث احیای عالم
ظهورش بر همه اشیا مقدم
زمین روشن ز روی آفتابش
منور آسمان از ماهتابش
به اطراف جهان تا گشته چون برق
گرفته نام او از غرب تا شرق
در ایوان رسالت تا نشسته
رواق طاق کسری را شکسته
ز لعلش دایه را پر شیر پستان
ملایک روز و شب گهواره جنبان
به طفلی از پی دمسازیی او
مهش در مهد یار بازیی او
ز رویش کعبه چون قندیل پرنور
مدینه را قدومش بیت معمور
به استادی کتابی ناگشاده
خبر از رفته و آینده داده
به پشت تیغ ابروی سیه تاب
در بتخانه ها را کرد محراب
به او شد منتهی مهر نبوت
به او شد ختم انشاء رسالت
به کعبه چند سالی از پی هم
نیامد بر زمین ها قطره نم
گیاهی از زمین بیرون نگردید
فتاد آتش به خرمن های امید
شدند از زندگانی مردمان سیر
ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
به صحرا وحشیان از جوش غیرت
فرو ماندند چون آهوی صورت
خلایق جانب عبدالمطلب
شتابان سوی دریا چون سحایب
بگفتند ای چراغ خانه دل
غبار مقدمت تاج قبایل
تویی ماه سپهری نامداری
تو را زیبنده تخت شهریاری
رفیع القدری و عالی مکانی
تو شمع خاندان بزرگانی
تو باشی پیشوا و مهتر قوم
تویی در مملکت سردفتر قوم
به لب آمد از این اندیشه جانها
جدا خواهیم شد از خان و مانها
بکن امروز سوی کعبه آهنگ
بزن دیگر به دامان دعا چنگ
به درگاه الهی دست بردار
درین مقصد محمد را شفیع آر
ز جا عبدالمطلب کرد قد راست
پی پابوسئی آن سرو برخاست
بگفت ای نور چشم خان و مانم
فدایت تا به آدم خاندانم
تویی لوح کتاب اهل بینش
تویی کرسی نشین بزم دانش
تویی آرام جان بی قرارم
تویی روح روان چشم زارم
تویی سرچشمه آب حیاتم
تویی شیرین تر از آب نباتم
بگفت این و گرفتش بر سر دوش
محیط آفرینش کرد در جوش
به سوی خانه حق رو نهادند
کف حاجت ز هر جانب کشادند
بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر
ز دریایت حبابی بحر اخضر
کتاب از چشمه سار آفتابیم
طپان بر خاک چون موج سرابیم
در این وادی همه لب تشنگانیم
همه روزی خور این آستانیم
تو شاهی لیک شاه پادشاهان
به خدمت ایستاده ما غلامان
تویی آگاه از راز خلایق
تویی انجام و آغاز خلایق
تو باشی با خبر از مغز تا پوست
به دست توست رزق و دشمن و دوست
هنوزش ناکشاده لب ز مطلب
زبانها بود در تکرار یارب
ز یمن مقدم آن بحر احسان
ز ابر رحمت حق ریخت باران
ز هر سو ابر آمد فوج در فوج
شناور مردمان در آب چون موج
روان گردید از هر سوی سیلاب
به روی خفتگان خاک زد آب
برآمد از زمین ها سبزه و خار
زبان شکوه گو گردید بسیار
خداوندا من آن لب بسته خارم
به خشکی صرف گشته روزگارم
در این صحرا ندارم برگ و باری
نباشد سایه ام را اعتباری
به آب تیشه ام پرورده ایام
به فکر آتشم از صبح تا شام
نیاسایم دمی از بی قراری
به راهم شعله دارد انتظاری
ز گلشن باغبانم کرده بیرون
چو شبنم بر زمین افگنده گردون
منم آن بلبل از پرواز مانده
بلند آوازه وز دمساز مانده
خزان آورده با من بردباری
ندارم از بهار امیدواری
اگر لطف تو سازد دستگیری
شوم سرسبز در ایام پیری
ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان
تو سازی آب و آتش را گلستان
بیا ای مطرب هنگامه آرا
بکن آهنگ خود را آشکارا
نوایی ساز از هستی برایم
دری از هستی بر خود کشایم
غرور سرکشی یکسو گذارم
ز دمسازان پیشین یاد آرم
کجا رفتند یاران زین گلستان
همه بودند چون گل شاد و خندان
به هم پیوسته همچون شبنم و گل
گهی بودند قمری گاه بلبل
گهی از غنچه می کردند بالین
به زیر سرو گاهی خواب شیرین
گلستان بود زایشان عشرت آباد
خزان آمد ز یکسو داد برباد
ز یک جانب حوادث های افلاک
زد آخر جمله را چون سایه بر خاک
بیا ساقی ز تنهایی به جانم
بده جامی که پیر و ناتوانم
نشین یکدم ز روی مهربانی
چو کلکم ساز با من همزبانی
کجا رفتند زین مجلس حریفان
حریفان ادا فهم و سخندان
همه باریک بین بودند چون مو
که می خواندند بیت طاق ابرو
یکی از مخمل گل داشت بستر
مهیا دیگری را بالش پر
یکی بر دست طوماری چو سنبل
غزلخوان دیگری مانند بلبل
یکی سرمست بود از نغمه نی
به دست دیگری پیمانه می
به هم بودند چون گل روز شب جمع
به صحبت گرم چون پروانه شمع
شد آخر صبح نومیدی پدیدار
نماند از بلبل و پروانه آثار
بیا ای سیدا چون غنچه خاموش
بکن زین گفتگوها پنبه در گوش
نمی آید ز صحبت ها صدایی
به گوش از نغمه ها آواز پایی
سخن سنجان ازین هنگامه رفتند
نهاده خامه و نامه رفتند
بجا مانند صورت های دیوار
شکسته خامه ها و نامه بیکار
خداوندا به ذات پاک احمد
به حق آل و اصحاب محمد
زبانم را مکن کوته ز گفتار
همینم را ز بدنامی نگه دار
برآر از آستین بازوی امداد
به خاک افتاده ام چون سایه تاک
گرم سازد مرا بردار از خاک
به دام نفس بی پروا اسیرم
ز روی لطف دستم گیر پیرم
هنوزم هست در دل قصد عصیان
خلاصم ساز از وسواس شیطان
می با من بده منصور کردار
گنه گارم گنه گارم گنه گار
ز اسرار حقیقت گردم آگاه
نسازم از حقیقت دست کوتاه
زبانم سبز گردد همچو سوسن
ز کلکم صفحه گردد صحن گلشن
سخن سرسازم از نعت پیمبر
دهان را پر کنم از لعل و گوهر
شب مولود آن خورشید افلاک
بتان را آبروها ریخت بر خاک
شکست آمد به دین بت پرستان
ز خود رفتند هر جانب چو مستان
به آتشخانه ها افتاد آتش
دل آتش پرستان شد مشوش
رسول هاشمی یعنی محمد
به مخلوقات ذات او سر آمد
بود نخل گلی از باغ ایجاد
غلام قامت او سرو شمشاد
وجودش باعث احیای عالم
ظهورش بر همه اشیا مقدم
زمین روشن ز روی آفتابش
منور آسمان از ماهتابش
به اطراف جهان تا گشته چون برق
گرفته نام او از غرب تا شرق
در ایوان رسالت تا نشسته
رواق طاق کسری را شکسته
ز لعلش دایه را پر شیر پستان
ملایک روز و شب گهواره جنبان
به طفلی از پی دمسازیی او
مهش در مهد یار بازیی او
ز رویش کعبه چون قندیل پرنور
مدینه را قدومش بیت معمور
به استادی کتابی ناگشاده
خبر از رفته و آینده داده
به پشت تیغ ابروی سیه تاب
در بتخانه ها را کرد محراب
به او شد منتهی مهر نبوت
به او شد ختم انشاء رسالت
به کعبه چند سالی از پی هم
نیامد بر زمین ها قطره نم
گیاهی از زمین بیرون نگردید
فتاد آتش به خرمن های امید
شدند از زندگانی مردمان سیر
ز قحطی جمله گم کردند تدبیر
به صحرا وحشیان از جوش غیرت
فرو ماندند چون آهوی صورت
خلایق جانب عبدالمطلب
شتابان سوی دریا چون سحایب
بگفتند ای چراغ خانه دل
غبار مقدمت تاج قبایل
تویی ماه سپهری نامداری
تو را زیبنده تخت شهریاری
رفیع القدری و عالی مکانی
تو شمع خاندان بزرگانی
تو باشی پیشوا و مهتر قوم
تویی در مملکت سردفتر قوم
به لب آمد از این اندیشه جانها
جدا خواهیم شد از خان و مانها
بکن امروز سوی کعبه آهنگ
بزن دیگر به دامان دعا چنگ
به درگاه الهی دست بردار
درین مقصد محمد را شفیع آر
ز جا عبدالمطلب کرد قد راست
پی پابوسئی آن سرو برخاست
بگفت ای نور چشم خان و مانم
فدایت تا به آدم خاندانم
تویی لوح کتاب اهل بینش
تویی کرسی نشین بزم دانش
تویی آرام جان بی قرارم
تویی روح روان چشم زارم
تویی سرچشمه آب حیاتم
تویی شیرین تر از آب نباتم
بگفت این و گرفتش بر سر دوش
محیط آفرینش کرد در جوش
به سوی خانه حق رو نهادند
کف حاجت ز هر جانب کشادند
بگفتند ای ز لطفت قطره گوهر
ز دریایت حبابی بحر اخضر
کتاب از چشمه سار آفتابیم
طپان بر خاک چون موج سرابیم
در این وادی همه لب تشنگانیم
همه روزی خور این آستانیم
تو شاهی لیک شاه پادشاهان
به خدمت ایستاده ما غلامان
تویی آگاه از راز خلایق
تویی انجام و آغاز خلایق
تو باشی با خبر از مغز تا پوست
به دست توست رزق و دشمن و دوست
هنوزش ناکشاده لب ز مطلب
زبانها بود در تکرار یارب
ز یمن مقدم آن بحر احسان
ز ابر رحمت حق ریخت باران
ز هر سو ابر آمد فوج در فوج
شناور مردمان در آب چون موج
روان گردید از هر سوی سیلاب
به روی خفتگان خاک زد آب
برآمد از زمین ها سبزه و خار
زبان شکوه گو گردید بسیار
خداوندا من آن لب بسته خارم
به خشکی صرف گشته روزگارم
در این صحرا ندارم برگ و باری
نباشد سایه ام را اعتباری
به آب تیشه ام پرورده ایام
به فکر آتشم از صبح تا شام
نیاسایم دمی از بی قراری
به راهم شعله دارد انتظاری
ز گلشن باغبانم کرده بیرون
چو شبنم بر زمین افگنده گردون
منم آن بلبل از پرواز مانده
بلند آوازه وز دمساز مانده
خزان آورده با من بردباری
ندارم از بهار امیدواری
اگر لطف تو سازد دستگیری
شوم سرسبز در ایام پیری
ز حکمت شعله گردد شاخ مرجان
تو سازی آب و آتش را گلستان
بیا ای مطرب هنگامه آرا
بکن آهنگ خود را آشکارا
نوایی ساز از هستی برایم
دری از هستی بر خود کشایم
غرور سرکشی یکسو گذارم
ز دمسازان پیشین یاد آرم
کجا رفتند یاران زین گلستان
همه بودند چون گل شاد و خندان
به هم پیوسته همچون شبنم و گل
گهی بودند قمری گاه بلبل
گهی از غنچه می کردند بالین
به زیر سرو گاهی خواب شیرین
گلستان بود زایشان عشرت آباد
خزان آمد ز یکسو داد برباد
ز یک جانب حوادث های افلاک
زد آخر جمله را چون سایه بر خاک
بیا ساقی ز تنهایی به جانم
بده جامی که پیر و ناتوانم
نشین یکدم ز روی مهربانی
چو کلکم ساز با من همزبانی
کجا رفتند زین مجلس حریفان
حریفان ادا فهم و سخندان
همه باریک بین بودند چون مو
که می خواندند بیت طاق ابرو
یکی از مخمل گل داشت بستر
مهیا دیگری را بالش پر
یکی بر دست طوماری چو سنبل
غزلخوان دیگری مانند بلبل
یکی سرمست بود از نغمه نی
به دست دیگری پیمانه می
به هم بودند چون گل روز شب جمع
به صحبت گرم چون پروانه شمع
شد آخر صبح نومیدی پدیدار
نماند از بلبل و پروانه آثار
بیا ای سیدا چون غنچه خاموش
بکن زین گفتگوها پنبه در گوش
نمی آید ز صحبت ها صدایی
به گوش از نغمه ها آواز پایی
سخن سنجان ازین هنگامه رفتند
نهاده خامه و نامه رفتند
بجا مانند صورت های دیوار
شکسته خامه ها و نامه بیکار
خداوندا به ذات پاک احمد
به حق آل و اصحاب محمد
زبانم را مکن کوته ز گفتار
همینم را ز بدنامی نگه دار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - توسل به حلال مشکلات و کشتی نجات
چشم لطفی سوی ما بهر خدا کن یا علی
درد ما را ظاهر و باطن دوا کن یا علی
دل به جان آمد ز وسواس اندر این دار مجاز
جان ما را با حقیقت آشنا کن یا علی
چون رضای حق رضای تو است ای مجلای حق
با رضای خویشتن ما را رضا کن یا علی
ای رهین لطف عامت اولین و آخرین
لطف خاصی شامل این بینوا کن یا علی
هر دوا از خاک درگاه تو میگیرد اثر
درد بیدرمان این مسکین دوا کن یا علی
عرض حاجت بندگان را با ولی نعمت است
حاجت این بنده دیرین روا کن یا علی
غرق دریای عطای تست پا تا سر صغیر
باز از رحمت مزید آن عطا کن یا علی
درد ما را ظاهر و باطن دوا کن یا علی
دل به جان آمد ز وسواس اندر این دار مجاز
جان ما را با حقیقت آشنا کن یا علی
چون رضای حق رضای تو است ای مجلای حق
با رضای خویشتن ما را رضا کن یا علی
ای رهین لطف عامت اولین و آخرین
لطف خاصی شامل این بینوا کن یا علی
هر دوا از خاک درگاه تو میگیرد اثر
درد بیدرمان این مسکین دوا کن یا علی
عرض حاجت بندگان را با ولی نعمت است
حاجت این بنده دیرین روا کن یا علی
غرق دریای عطای تست پا تا سر صغیر
باز از رحمت مزید آن عطا کن یا علی