عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
از پریشانی نه سرگردان چو کاکل می شوم
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
نیست در بی رحمیش حرفی، همین در کشتنم
او تحمل می کند من بی تحمل می شوم
خار خشکم باغبانا آتشی بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل می شوم
گر نمایم [خار] در چشم عزیزان دور نیست
من که آخر خود چراغ صبحم و گل می شوم
آه در دل، خاک بر سر، رو به صحرا می کنم
خوش بسامان می روم یار توکل می شوم
از پریشانی سعیدا نیستم غمگین که من
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
هستی مال تو و نیستی مال من است
فعل تو همه نیک و بد افعال من است
استغنا [و] کبریاست حال تو مدام
افتادگی و شکستگی حال من است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
یک محرم راز در جهان یافت نشد
دل جهد بسی کرد و بسی کافت، نشد
بسیار به فکر کیمیا گردیدیم
این کهنه حصیر، هیچ زربافت نشد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
کشت عملم هیچ نمودار نشد
هرگز دل و دیده ام نکوکار نشد
هر چند که رفتگان خبرها کردند
از رفتن خود دلم خبردار نشد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
اشعار سعیدا به نظامی نرسید
لطف سخنش به خاص و عامی نرسید
سرشار نشد ساغر او از معنی
تا قطرهٔ می ز جام جامی نرسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
شریعت در طریقت مستعینست
شریعت راه فخرالمرسلینست
شریعت شیوه مردان راهست
شریعت شاهراه مستبینست
شریعت حکمت مردان راهست
شریعت قصه حبل المتینست
شریعت از امور اعتدالیست
شریعت شارع علم الیقینست
طریق شرع را خوف و خطر نیست
وگر باشد هم از دزدان دینست
باستحقاق پیشی کن درین راه
ترا گر فکر روز واپسینست
ز قاسم این سخن را یاد گیرد
کسی کور است دان و راست بینست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رنگرز و رنگرزی دیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
بر دلم بار غم عشق بغایت آمد
آخر،ای جان جهان،وقت عنایت آمد
سخت آشفته و دلداده و حیران بودیم
شکر کین قصه هجران بنهایت آمد
ای دل،از تلخی هجران بچه می اندیشی؟
شاد میباش،که از وصل حمایت آمد
هست امیدی که دگر بار بوصلش برسی
چون دلت را مدد نور هدایت آمد
دل جاهل بخداوند :نخواهد گروید
گر همه ملک جهان مصحف و آیت آمد
نوری از پرتو رخسار تو در عالم تافت
دم ز آیات مزن،وقت درایت آمد
حال قاسم ببر و بحر جهان واگفتند
کوه رقصان شد و امواج بغایت آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دمید صبح سعادت،که یار باز آمد
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
دلم،که برسر کوی تو راه یافت دمی
باختیار شد و بخت یار باز آمد
خرد،ز جور و جفای تو،از سر کویت
بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد
روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل
چو پشه بود و چو شیر شکار باز آمد
پریر دیدم و گفتم:سلام، داد علیک
بخنده گفت که: آن سوکوار باز آمد
خرد بوادی عشقت سفر گزید،اما
عظیم تند شد و بردبار باز آمد
کسی که راه بوصل توبرد،درره عشق
چو صعوه رفت ولی چون هزار بازآمد
هزار شکر که ایام وصل خواهد بود
گذشت نوبت دی،چون بهار باز آمد
بجان توکه مده انتظار قاسم را
که این بلابسرم ز انتظار باز آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
آب حیوان،که سکندر طلبش میفرمود
روزی جان خضر گشت و خضر شد خشنود
آب حیوان چه بود؟زنده جاوید شدن
بشنو،ای خواجه،که در عین شهودی مشهود
در ازل سابقه عشق «قسمنا» گفتند
«عونناالله » خداوند کریمست و ودود
دل ما شیفته حسن جهانگیر تو شد
تاجهان هست و جهاندار جهان خواهد بود
من که از بودن و نابود فراغت دارم
پیش ما قصه مگویید ازین بود و نبود
چون یقین گشت ترا طالب ومطلوب یکیست
طلب اینجابسر آمد، طرق اینجا مسدود
قاسمی از سر عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
از خم صفا باده چون قند بیارید
بانغمه نوروز و نهاوند بیارید
هر چند که بس نادر و نایاب و عزیزست
ای ساده دلان،یک دل خرسند بیارید
توت،ارچه لطیفست،ولی موجب صفراست
آلوی بخارا ز سمرقند بیارید
دردست داوی دل بیچاره درویش
از پند مگویید ولی بند بیارید
والله و یمین الله!ما رو بتو داریم
از بهر قسم مصحف سوگند بیارید
در جام محبت نه خمارست و نه مستی
از چند مگویید،که هر چند بیارید
قاسم،می ابلیس همه حیله و زرقست
جامی می توحید خداوند بیارید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
سلطان دلنواز چو باز آمد از کرم
وقت سرود ماست، گهی زیر و گاه بم
گر عید عیش نیست پس این زینت از کجاست؟
صحرا و کوهسار علم در پی علم
بلبل به باغ و راغ همین می کند نوا:
آمد زمان شادی و بگذشت روز غم
از لطف یار ما، که وجود است در وجود
همواره می رود عدم اندر پی عدم
چندان که دل نهاد جفا بر سر جفا
آن چاره بر نمود کرم در پی کرم
آن خواجه را که پار گرامی نداشتند
امسال پیش یار عزیزست و محترم
گفتند قاسمی را: کان یار غار کیست؟
هم لطف یار گفت که: «ذوالفضل و النعم »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
عیسی بظهور آمد، من مرده چرا باشم؟
ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟
چون آتش آن هادی در تافت درین وادی
در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟
آن محرم درویشان و آن مرهم دلریشان
آمد بدوای جان، آزرده چرا باشم؟
زد خیمه ببستانها، هر جا گل و ریحانها
من لاله سیرابم، در پرده چرا باشم؟
صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم
با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟
دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد
اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟
قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم
اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
گرچه در طور شریعت همه مأمورانیم
لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم
هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم
که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم
گرچه راه خطرست این و توکل کردیم
مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم
ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم
تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم
موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟
که درین موج بلا غرقه این توفانیم
هست امیدی که بفریاد رسی این جان را
آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم
گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر
همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
«کل یوم هو فی شان » چه نشانست و چه شان؟
گرنه با ما سخنی دارد پیدا و نهان؟
هر ظهوری که کند «عز تعالی » یومیست
جمله ذرات جهان مظهر این شأن و چه شان؟
من چه گویم سخن حضرت حق؟ با قومی
که شب از روز ندانند و زمین را ز زمان
ثمری با شجری و شجری با ثمری
امر ساریست معین همه جا در اعیان
قیمت خویش بدان، حاضر این دم می باش
ملک عالم همه جسمند، تویی جان جهان
زاهدا، گر بیقین خوانده این درگاهی
پیش این زنده دلان قصه و افسانه مخوان
صوفی ما، که نشد واقف اسرار درون
باده ناب ننوشید ز عین عرفان
گر نشانی ز خدا یافته ای وقت تو خوش!
گم کنی در صفت صفوت جانان دل و جان
یار هم خانه خانه است، عجایب حالیست!
قاسمی در طلبش دربدر و سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
میان باطن جانی و جان تویی، ای جان
همه تویی، بهمه حال، آشکار و نهان
مرا که دل بخرابات می کشد چه کنم؟
حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟
فلان، که معدن فضلست و مقتدای بشر
چو ذوق عشق ندارد، نگویمش انسان
که گفت پیر جعل را که: قاید راهست؟
نه قایدست ولی هست رهزن پنهان
تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی
که نیست خالی ازو هیچ ذره از اعیان
بجذبه دو جهان طی کند بیک ساعت
بطور عشق رسیدست سیر موسی جان
چه حکمتست درین قصه؟ کس نمی داند
تو در میان حجابی و عالمی نگران
نقاب را بگشا و فغان مستان بین
خوشست وقت تجلی خروش سرمستان
بگو که: قاسم بیچاره کلب کوچه ماست
چه کم شود که ز جودت گدا شود سلطان؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
حکایتی دو سه دارم، بشرط دستوری
ز حد گذشت بغایت زمان مهجوری
چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب
حجاب مایه جهلست و پایه کوری
بیا بمجلس مستان، سجود کن، بستان
شراب ناب «اناالحق » ز جام منصوری
اگر ز جام محبت بجرعه ای برسی
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
ترا ز لذت مستی و عاشقی چه خبر؟
که در حقیقت معنی ازین سخن دوری
اگر مقرب شاهی، کجاست طلعت شاه؟
ولی مقرب حق نیستی، که مزدوری
ز حق نصیب نداری ولیک خوشحالی
که در میان خلایق بزهد مشهوری
شراب ناب محبت حیات جان بخشد
بوصف راست نیاید حدیث موفوری
ز قاسمی بشنو: مست باش، یا مستور
که هر دو راست نیایند: مست و مستوری
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
گر دلبر من شیوه مستان گیرد
بر عاشقان خود هزار دستان گیرد
نومید مشو ازو،که در آخر کار
هم عاقبت کار تو آسان گیرد
قاسم انوار : ملمعات ترکی
شماره ۴
بیر باغچه یتم برردی اقول المه
باغچه ابسی ایتی که هی بوالمدن المه
بیر کوچک اکید اقلبی بردی قره گوزلو
بیر تبشی گتردی قمه ایتی مه المه