عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
تا چند همچو سوفار خندان بخون نشستن
دلتنگ و روگشاده خود را بکار بستن
گر از نسق فتاده است احوال ما چه نقصان
عقد گهر ز قیمت کی افتد از گسستن
بیماری غم او آن ناتوانی آرد
کز ضعف کس نیارد پرهیز را شکستن
از سیل گریه آخر دل را کدورت افزود
آورد روسیاهی آخر بآب شستن
در گوشم این در پند، از پیر گوشه گیر است
دام است صحبت خلق باید زدام جستن
گفتی کزین تک و دو کی می رسی بآرام
روزی که زی تیغش روزی شود نشستن
در ملک خاکساری رسمی است اهل دل را
در صدر هر چه گم شد در آستانه جستن
دنیا خیال و خوابیست، این خواب نزد دانا
آسایشی ندارد بهتر ز چشم بستن
باشد کلیم اگرچه شیشه دل و تنک ظرف
چون توبه تاب دارد در بستن و شکستن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
دل از غم بیش و کم تقدیر گذشته
وز نیک و بد عالم دلگیر گذشته
پرواز وطن شیوه بال و پر من نیست
عمرم بغریبی چو پر تیر گذشته
چون در نگری در کف شوریدگی ماست
سر رشته هر کار زتدبیر گذشته
امروز بافسون وفا پیش سلامست
ترکی که زما دست بشمشیر گذشته
در راه طلب همت این هر دو بلند است
آهم ز اثر، اشک ز تأثیر گذشته
راه دل و جان غمزه او زد بنگاهی
یک ناوک کاری ز دو نخجیر گذشته
خارم بجگر کاشته و داغ بسینه
در دل چو گل و لاله کشمیر گذشته
در کوی جنون کلبه ما نیز نشان است
گامی دو سه از خانه زنجیر گذشته
یکباره کلیم از لب و دندان تو دل کند
طفل هوسش زین شکر و شیر گذشته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
دوران ز عاریتها دندان ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
نزد این خلق از رواج باطل حق دشمنی
حرف حق گو، چون اناالحق گوی باشد کشتنی
بسکه در پای خیالت هر زمان سر میهنم
در جوانی چون هلالم گشته قامت منحنی
بر جرس این طعنه می آید که در راه طلب
زار نالی اینقدر از چیست با روئین تنی
عاقبت پیراهن گل پای تا سر در گرفت
تا بکی بر آتش بلبل کند دامن زنی
خلوت دل بیصفا و تیره شد از راه چشم
گرچه دایم خانه از روزن پذیرد روشنی
نیست همچون دامن مژگان او آتش فروز
گر کند دور افق بر آتش من دامنی
می تواند داد اثر تیر دعا را آنکه داد
ناوک مژگان او را بیگمان صیدافکنی
چاره سازی سر کند هر جا که بخت چربدست
می کند آبی که او ریزد بر آتش روغنی
شمه ای ز آهن دلی های تو می گفتم کلیم
چون جرس بودی اگر او را زبان آهنی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در طلب کیف
بلند قد را سرگشتگان وادی غم
مفرحی پی دفع ملال می خواهند
چو باده بیتو حرامست، از آن نمی طلبند
حرام عیشان کیف حلال می خواهند
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
حافظ چو بنغمه روح فرسا افتد
در سیر مقامات که از پا افتد
جز در ره آهنگ بهر سوی رود
چون آب که از جوی بصحرا افتد
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
دست هوسم را ز درم بیزاریست
طبعم از فکر جمع سامان عاریست
چیزیکه توان گفت که دارم روزه است
آنهم چو نکو بنگری از ناداریست
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - کتابه حمام پادشاهی
زهی از تو روی طراوت سفید
صفا را ز تو گرم کشت امید
سرور دل و راحت جان توئی
بعالم قدمگاه پاکان توئی
بوارستگی طبع همدم ز تست
سبکباری اهل عالم ز تست
بسویت گذر هر که افکنده است
لباس علایق ز بر کنده است
بارباب تجرید و اصحاب ترک
صریر درت گفته آداب ترک
چنین ترک و تجرید و این رسم و راه
نه در صومعه است و نه در خانقاه
به بی برگی از مسجدی رفته تر
زهی دامن افشان زهر خشک و تر
ز سامان بدانگونه بگسسته ای
که از بوریا نیز وارسته ای
ز تو کسب پاکی بر امتیاز
مقدم بود بر ادای نماز
تجرد اساسی و رخت سرا
نداری بجز اعتدال هوا
بود خلوتت در صفا چون حباب
سراپا طراوت تمام آب و تاب
ز آبت چو روئی مصفا شود
خط سرنوشتش هویدا شود
فروغ دو روشن روان یار تست
که با آب و آتش سر و کار تست
رخ لیلی و چشم مجنون نئی
جدا زاب و آتش دمی چون نئی
وجودی چو تو جامع آب و تاب
نیامد بدنیا مگر آفتاب
فروغیست با آب صافت قرین
که گوئی بآتش چو شد همنشین
نه تنها ازو کسب گرمی نمود
که هر روشنی هم بودش ربود
هر آنکس که شد خلوتت مسکنش
عرق تخم راحت شود بر تنش
ز تو روی گرم آنکه یکبار دید
ز آرامگاه خودش دل رمید
شد از گلخنت شعله تا کامیاب
دگر بهر مرکز نکرد اضطراب
ز خاکستر گلخن تو قضا
بآئینه دیده بخشد جلا
سپهریست سقفت که دارد مدام
فروزان نجوم ثوابت ز جام
ز الوان جام تو بر دور هم
زده چتر طاووس باغ ارم
سر خلوت از عکس انوار جام
ملون بساطیست فرش رخام
تمام آبروئی که سودی جبین
بپای شهنشاه روی زمین
سر سروران پادشاه جهان
بتأیید ثانی صاحبقران
بود خصمش از گریه آتشین
چو گرمابه با آب و آتش قرین
عدویش کزو عافیت راست عار
چو گلخن به تب باد پیوسته یار
زرویش بود صبح را آب و تاب
چو جامی که تابد بر او آفتاب
جهان یابد از لطف قهرش قوام
چو گرمابه از آب و آتش نظام
زخلقش چو گلخن شود بهره یاب
بگیرند چون گل زاخگر گلاب
در نفع لطفش بهر جا گشود
زآتش توان جامه گلگون نمود
وزد باد قهرش چو بر روزگار
ز حمام بر رو نشیند غبار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
یا غایة المقاصد یا منتهی المنی
یا اجمل المجامل یا اکمل الوری
کان المراد ذاتک من خلق عالم
لو لم تکن لما خلق الارض و السما
مقصود هر دو کون تو بودی از ابتدا
لولاک شاهدست بدین دعوی از خدا
مجموعه ی صفات کمالست ذات تو
معنی و صورتت شده مبدا و منتها
تشریف اصطفا ز خدا گر به آدم است
مقصود اصطفا نبود غیر مصطفی
شرح علو مرتبه ات لی مع اله است
یعنی ز خود فنا شده دیدم به حق بقا
دست تو بوددست خدا دریبایعون
منکر مگر که فهم نکرد اذ رمیت را
شیدای تاب حسن تو جان پیمبران
روشن ز مهر روی تو دل های اولیا
مرات حق نما به حقیقت تویی و بس
آئینه جمال تو باقی انبیاء
ظاهر به بی است حرف الف نزد عارفان
باقی حروف مظهر بی شد علی الولا
حرف الف به ذات اشارت بود ولی
بی احمدی که نیست جز او خلق حق نما
از آفتاب روی تو روشن جهان عقل
وز پرتو جمال تو عالم پر از ضیا
در شأن زلفت آیة واللیل نازلست
آمد قسم به روی تو والشمس والضحی
آنها که ساکنان مقام ولایتند
در راه فقر گشته به شرع تو رهنما
تا دیده ی دلم به جمال تو باز شد
با بحر نور جان اسیریست آشنا
بادا هزار جان گرامی فدای تو
ای بحر صدق و کوه صفا معدن وفا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از خود فنا نگشته نیابی به حق بقا
فانی شدن ز خویش بود حال اولیا
تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل
کی در حریم وصل شود جانت آشنا
جان های بیدلان زده آتش به هر دو کون
از شوق روی دلبر بی چون بی چرا
طی کرد راه و زود به مطلوب خود رسید
هر کو به صدق در ره عشقش نهاد پا
داری دلا هوای سلوک طریق حق
باید قدم نهی به ره شاه لافتی
شاهی که از بلندی قدرش خبر دهد
ایزد به هل اتی و بتاکید انما
بر تخت ملک فقر چو او شاه مطلق است
شاهان فقر جمله بدو کرده اقتدا
آن بحر علم و فضل و کمال و حیا و خلق
آن کوه حلم و کان مروت کرم سخا
هر کو کمر نبست به حب علی و آل
بندد میان به دشمنیش جان مصطفا
وصف کمال تست سلونی ولو کشف
کس را نبوده عرصه این بعد انبیا
دست نیاز و عجز اسیر(ی) به دامنت
چون زد مدارش از قدم خویشتن جدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵
وقت نماز ز عشق شنیدم عجب ندا
قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا
ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور
بعدالفناء قد تجدالعز والبقا
گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق
والله لا اخاف من الموت فی الهوی
گر پیش ازین جمال تو پنهان ز خلق بود
الان ذکر حسنک قد شاع فی الوری
کردی بنور خویش منور بصیرتم
حتی رایت وجهک فی کل مااری
مهر رخت ز پرده هر ذره ظاهرست
یا حبذا ظهورک فی صورة الخفی
بنگر جهان بدیده حق بین اسیریا
من نوره تنورت الارض والسما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
عاشق ورند و بیخودم تن تللا تلا تلا
مست شراب سرمدم تن تللا تلا تلا
ساقی جام وحدتم مست مدام حیرتم
نیست خبر ز کثرتم تن تللا تلا تلا
از خم اوست جوش ماو ز می او خروش ما
مست ازوست هوش ما تن تللا تلا تلا
عاشق روی دوستم واله حسن اوستم
مغز شدم نه پوستم تن تللا تلا تلا
بیخبرم ز کفرو دین، رسته ام از شک و یقین
تا که شدم خدای بین تن تللا تلا تلا
ظلمت ما چو نور شد غیبت ما حضور شد
محنت و غم سرور شد تن تللا تلا تلا
واقف کن فکان منم عارف بی نشان منم
طایر لامکان منم تن تللا تلا تلا
عارف و واصل حقم، نارم و نور مطلقم
بحر محیط و زورقم تن تللا تلا تلا
درد بدم صفا شدم، درد بدم دوا شدم
جور بدم وفا شدم تن تللا تلا تلا
صوفی بی صفانیم، زاهد بیوفانیم
من ز خدا جدانیم تن تللا تلا تلا
گفت اسیر یا بیا باده بنوش و خوش درا
گوی ز ذوق و از صفا تن تللا تلا تلا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای شاهبازکبریا زین ظلمت آباد هوا
برکش مرا سوی علا تا باز بینم آن لقا
شاید شوم دنگ و دلو در پرتو رخسار او
فارغ شوم از جست و جو خوش وارهم زین قیدها
بیرون کنم بیگانه را در واکنم میخانه را
خوش در کشم پیمانه را با آن حریف آشنا
در بزم یار ماه رو نوشم می بی رنگ و بو
با بانگ سازوهای وهو مستانه گویم تن تلا
زان می خرد بیخود شود دیوانه وش در ره رود
مستانه بانگی میزند خلق جهان را کالصلا
خوش در سماع آیم از آن گویم وداع جسم و جان
بیرون برم رخت از جهان نه خوف ماند نه رجا
فارغ ز نیک و بد شوم از خود دمی بیخود شوم
پس فانی سرمد شوم گردم سزاوار بقا
مایی ما چون شد عدم، شد موجها بحر قدم
منصور وقتم دم به دم گویم اناالحق برملا
هان ای اسیری تن بزن مستانه می گویی سخن
خط درکش اندرما و من با کس مگو سرخدا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
افتخار ما به فقرست و فنا
ما کجا و منصب و مال از کجا
با وجود ملک عشق لایزال
عارم آید زین جهان بی بقا
جان ما مستغرق نور لقاست
کی به جنت سر فرود آید مرا
برفراز نه فلک طیران کند
شاهباز همت والای ما
جان به جانان زنده ی جاوید گشت
تا ز قید خود به کلی شد فنا
از شراب جام منصوری بنوش
مست و بیخودگو انالحق برملا
از می عشقست جان مست الست
این چنین مستی بود بی منتها
دلبرم در کام جان ریزد مدام
آن شراب بی خمار جانفزا
از تجلی جمال روی دوست
جمله عالم غرق نورند و ضیا
عاشقان بینند رویش بی نقاب
لیک چشم زاهدان دارد عما
گفت اسیری گر تو میجویی وصال
بی تویی در بزم وصل ما درآ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس آید صدای عشق کای عاشق درآ
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
عارف اسرار پنهانیم ما
حاکم اقلیم عرفانیم ما
زاهد ار ما عقل و هشیاری مجو
کز شراب عشق مستانیم ما
ما گدایانیم لیکن تاج بخش
هم بملک فقر سلطانیم ما
بی می و شاهد چو نتوانیم بود
زان حریف بزم رندانیم ما
هم بمسجد فی صلوة دایمون
هم بدیر از باده نوشانیم ما
هم به بتخانه خدا را ساجدیم
هم بکعبه بت پرستانیم ما
ما چه میدانیم تلوین و گمان
صاحب تمکین و ایقانیم ما
هر دو عالم جان ما را لقمه ایست
تا بخوان عشق مهمانیم ما
نیست گشتم از خود و هستم بحق
در حقیقت باقی و فانیم ما
در فنا جان محو جانان شد ولی
در بقا بنگر که جانانیم ما
گاه مطلوبیم و گاهی طالبیم
گاه درد و گاه درمانیم ما
گرد خود پیوسته دوری میکنیم
مرکز و پرگار دورانیم ما
گه ملک گه جنم و گاهی پری
گاه حیوان گاه انسانیم ما
سر حال خود بگویم با تو فاش
بر سرایر پرده پوشانیم ما
تا اسیری عاشق و دیوانه شد
در جهان عشق دستانیم ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای ذات تو ظاهر شده بر صورت اسما
اسمای تو بر صورت عالم شده پیدا
پیدا شده از مهر رخت جمله ذرات
ز آئینه هر ذره جمال تو هویدا
عالم همگی مظهر اسماء و صفاتست
ظاهر ز ظهور تو چه مسجد چه کلیسا
هرجا که نظر کرد جمال رخ تو دید
صاحب نظری دیده وری عارف بینا
در کون و مکان از همه رو روی ترا دید
آنکس که بغیر از تو ندید از همه اشیا
چون عاشق و معشوق توئی غیر تو کس نیست
مجنون شده بر حسن خودی از رخ لیلی
آزاده اسیری که ز روی همه خوبان
جز حسن و جمال تو نکردست تماشا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
من نخواهم شادی و عیش و طرب
درد و سوز عشق خواهم روز و شب
از غم و محنت گریزانند خلق
ما بجان جویای دردش ای عجب
وصل مطلوب آرزوی طالب است
من فنای خویش خواهم زین طالب
سوز دل آمد نشان عاشقی
ساز راه عشق رنجست و تعب
آتش جان سوز عشقش هر زمان
از دل عاشق برآرد صد لهب
دایما خواهم که باشد جان و دل
ز آتش سودای او در تاب تب
ز آتش عشق تو جان عاشقان
کی بسوزد، می فروزد چون ذهب
فتنه جویی جمله برچون عشق نیست
در میان ترک و تاجیک و عرب
آفتاب عشق از ذرات کون
گشت طالع عاشقان یاللعجب
در بقای عشق گشتم من فنا
عین عشقم این زمان از فضل رب
من اسیر دام عشقم لاجرم
شد اسیری در جهان ما را لقب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
قبله حاجات ما کوی خرابات آمدست
شاهد و می رند را عین مناجات آمدست
چون بمستی میتوان رستن ز هستی لاجرم
عاشقان را می پرستی به ز طاعات آمدست
آیت حسن تو خواند جان ما از هر ورق
حال عارف برتر از کشف و کرامات آمدست
بشنود انی اناالله چون کلیم از هر درخت
هرکه او برطور عشق از بهر میقات آمدست
از فنا چون می توان در بزم وصلش راه یافت
پس بمعنی نیستی عین کمالات آمدست
بت پرستی گر گرفتار خودی نی حق پرست
در طریقت بیخودی اصل عبادات آمدست
تا اسیری از خودی فانی و باقی شد بدوست
ساقی میخانه و پیر خرابات آمدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
صیت جمال روی تو عالم فروگرفت
حسنت جهان گرفت و بوجه نکو گرفت
زاهد که منع عاشق دیوانه می نمود
رویت چو دید آتش عشقش درو گرفت
بی پرده تاب حسن و جمالش کسی نداشت
زان رو نقاب مائی ما را برو گرفت
غلمان و حور را بنظر کی درآورد
هر دل که با جمال رخ یار خو گرفت
(چون وایه دلم همه دم شاهد و می است
از توبه دست شستم و جام و سبو گرفت)
(تا از نقاب زلف جمالش نمود رو
سودای زلف او همه جان موبمو گرفت)
(گویند از چه جان اسیری مشوش است)
(آشفتگی ز زلف پریشان او گرفت)