عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چمن ز سبزه خطی بر رخ جمیل کشید
                                    
به باغ سرو روان قامت طویل کشید
به رنگ و بوی بیاراست گلستان خود را
به گوشه های گلستان بنفشه نیل کشید
بتان آزری از بتکده برون جستند
چو لاله زار به دشت آتش خلیل کشید
بهار در ره آیندگان باغ نگر
که فرش دیده نرگس به چند میل کشید
سرودگویان بلبل به جام لاله شتافت
گهی خفیف گرفت و گهی ثقیل کشید
بهشت شد چمن و خوش کسی که با خوبان
در آن بهشت شرابی چو سلسبیل کشید
به می سبیل کنم خون خود که خوبان را
به سوی خویش توانم بدین سبیل کشید
نهاد نرگس بیمار چون به بالین سر
حباب از آب روان شیشه دلیل کشید
دوید خوی ز بناگوش پیل مست سحاب
شب از هلال کژک بر سرای پیل کشید
دوال داد میی کز رکاب اهل کرم
دوال بستد و در گردن بخیل کشید
برون خرام کنون، خسروا، اگر خواهی
قدح به روی خود و صورت جمیل کشید
                                                                    
                            به باغ سرو روان قامت طویل کشید
به رنگ و بوی بیاراست گلستان خود را
به گوشه های گلستان بنفشه نیل کشید
بتان آزری از بتکده برون جستند
چو لاله زار به دشت آتش خلیل کشید
بهار در ره آیندگان باغ نگر
که فرش دیده نرگس به چند میل کشید
سرودگویان بلبل به جام لاله شتافت
گهی خفیف گرفت و گهی ثقیل کشید
بهشت شد چمن و خوش کسی که با خوبان
در آن بهشت شرابی چو سلسبیل کشید
به می سبیل کنم خون خود که خوبان را
به سوی خویش توانم بدین سبیل کشید
نهاد نرگس بیمار چون به بالین سر
حباب از آب روان شیشه دلیل کشید
دوید خوی ز بناگوش پیل مست سحاب
شب از هلال کژک بر سرای پیل کشید
دوال داد میی کز رکاب اهل کرم
دوال بستد و در گردن بخیل کشید
برون خرام کنون، خسروا، اگر خواهی
قدح به روی خود و صورت جمیل کشید
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سپیده دم که جهانی ز خواب برخیزد
                                    
نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد
ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد
رود به راه رهاوی رباب مطرب صبح
حریف خفته ز بانگ رباب برخیزد
خوش آن کسی که نشیند به باده وقت سحر
نماز خفتن مست و خراب برخیزد
به روی دریا گنبد کنان رود چو سحاب
کسی که از سر می چون حباب برخیزد
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود؟
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح به دست گرفته ز خواب برخیزد
به آفتاب بگویید بر نیاید تا
ز خواب خوش ملک کامیاب برخیزد
کجاست خسرو شب زنده داشته که به صبح؟
به دست کرده دلی چون کباب برخیزد
                                                                    
                            نقاب شب ز رخ آفتاب برخیزد
ز باد صبح که بر اوج آسمان گذرد
ز روی شاهد مشرق نقاب برخیزد
رود به راه رهاوی رباب مطرب صبح
حریف خفته ز بانگ رباب برخیزد
خوش آن کسی که نشیند به باده وقت سحر
نماز خفتن مست و خراب برخیزد
به روی دریا گنبد کنان رود چو سحاب
کسی که از سر می چون حباب برخیزد
کجاست ساقی بیدار بخت و خواب آلود؟
که بهر دادن جام شراب برخیزد
غلام نرگس مستم که بامداد پگاه
قدح به دست گرفته ز خواب برخیزد
به آفتاب بگویید بر نیاید تا
ز خواب خوش ملک کامیاب برخیزد
کجاست خسرو شب زنده داشته که به صبح؟
به دست کرده دلی چون کباب برخیزد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
                                    
بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
                                                                    
                            بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سبزه ها نو دمید و یار نیامد
                                    
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
                                                                    
                            تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        وقت آن شد که گل شکفته شود
                                    
چشم نرگس ز می غنوده بود
خواهد ابر دونده را گیرد
سرو از بس که در هوا بدود
معتدل شد هوا چنان که ز چرخ
بر چمن باد گرم هم نرود
آتش لاله را همی بیند
زاغ چون هندوان نمی گرود
می زند مرغ نغمه ای که چنان
هر زمانی ز دست می بشود
باد گوش بنفشه می پیچد
که ز بلبل سخن نمی شنود
ساقیا، گر ترا چنین وقتی
گذری بر من اوفتد، چه شود
                                                                    
                            چشم نرگس ز می غنوده بود
خواهد ابر دونده را گیرد
سرو از بس که در هوا بدود
معتدل شد هوا چنان که ز چرخ
بر چمن باد گرم هم نرود
آتش لاله را همی بیند
زاغ چون هندوان نمی گرود
می زند مرغ نغمه ای که چنان
هر زمانی ز دست می بشود
باد گوش بنفشه می پیچد
که ز بلبل سخن نمی شنود
ساقیا، گر ترا چنین وقتی
گذری بر من اوفتد، چه شود
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ساقی و می در ده که گل در بوستان آمد
                                    
زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
شرابی خورد غنچه از هوای ابر در پرده
صبا ناگه لبش بوسید و بویش در دهان آمد
میان غنچه و گل از پی زر بود اشکالی
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون در میان آمد
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را
شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
اگر چه سرو را بادی ست در سر هم به پیش گل
قیامی می کند کآزادگی را این نشان آمد
اگر چه بوستان بر رو زمانی خوب شد از گل
به روی خوش به روی خویش آخر چون توان آمد
الا، ای ماه خرگاهی که ماندی در پس پرده
برون آی و تماشا کن که گل در بوستان آمد
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان
که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
                                                                    
                            زجام لاله بلبل مست گشت و در فغان آمد
شرابی خورد غنچه از هوای ابر در پرده
صبا ناگه لبش بوسید و بویش در دهان آمد
میان غنچه و گل از پی زر بود اشکالی
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون در میان آمد
نفیر بلبلان نگذاشت خوردن چشم نرگس را
شبی گر خواب اندر دیده آن ناتوان آمد
اگر چه سرو را بادی ست در سر هم به پیش گل
قیامی می کند کآزادگی را این نشان آمد
اگر چه بوستان بر رو زمانی خوب شد از گل
به روی خوش به روی خویش آخر چون توان آمد
الا، ای ماه خرگاهی که ماندی در پس پرده
برون آی و تماشا کن که گل در بوستان آمد
گلستانی ست خاک آستانت از رخ خوبان
که مرغ آن گلستان خسرو سحرالبیان مد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هوایی خرم است و هر طرف باران همی بارد
                                    
نگویم قطره کز بالا گل و ریحان همی بارد
نگون سر شاخهای سبزه گویی در همی جنبد
ز بس کابر در افشان لولوی غلتان همی بارد
چکان قطره ز سرهای انار تازه پنداری
که هر دانه که بوده ست اندرون پنهان همی بارد
خوش آن وقتی که مطرب در سماع، و نیکوان سرخوش
خرامان در میان سبزه و باران همی بارد
ز بهر پای خوبان را بساط سبزه می شوید
هر آبی کز هوا بر سبزه بستان همی بارد
ولی هر قطره بر جان آب داده هست چون پیکان
جدا افتاده ای را کز مژه طوفان همی بارد
هوای ابر با هم صحبتان، خسرو، غنیمت دان
که عیش و خوش دلی از صحبت ایشان همی بارد
                                                                    
                            نگویم قطره کز بالا گل و ریحان همی بارد
نگون سر شاخهای سبزه گویی در همی جنبد
ز بس کابر در افشان لولوی غلتان همی بارد
چکان قطره ز سرهای انار تازه پنداری
که هر دانه که بوده ست اندرون پنهان همی بارد
خوش آن وقتی که مطرب در سماع، و نیکوان سرخوش
خرامان در میان سبزه و باران همی بارد
ز بهر پای خوبان را بساط سبزه می شوید
هر آبی کز هوا بر سبزه بستان همی بارد
ولی هر قطره بر جان آب داده هست چون پیکان
جدا افتاده ای را کز مژه طوفان همی بارد
هوای ابر با هم صحبتان، خسرو، غنیمت دان
که عیش و خوش دلی از صحبت ایشان همی بارد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هوایی خرم است و ابر لولوبار می بارد
                                    
زلال زندگی بر شاخ خضر آثار می بارد
به روی سبزه های تر که قطره می چکد، گویی
که بر سطح زمرد دانه های نار می بارد
گل سرخ انار از شاخ سبزش چون چکاند خون
تو پنداری که طوطی گوهر از منقار می بارد
خرامان سرو من مست و لطافت می چکد از وی
چه ناز است و کرشمه وه کزان رفتار می بارد
هوای ابر عاشق را غم آرد، آن همه قطره
ز بهر جان عاشق خنجر خونخوار می بارد
اگر غرق عرق رخساره خوبان ندیده ستی
نگه کن قطره های خوش که بر گلزار می بارد
فرشته چون مگس پا بسته می گردد به شیرینی
چو در وصف تو خسرو شکر از گفتار می بارد
                                                                    
                            زلال زندگی بر شاخ خضر آثار می بارد
به روی سبزه های تر که قطره می چکد، گویی
که بر سطح زمرد دانه های نار می بارد
گل سرخ انار از شاخ سبزش چون چکاند خون
تو پنداری که طوطی گوهر از منقار می بارد
خرامان سرو من مست و لطافت می چکد از وی
چه ناز است و کرشمه وه کزان رفتار می بارد
هوای ابر عاشق را غم آرد، آن همه قطره
ز بهر جان عاشق خنجر خونخوار می بارد
اگر غرق عرق رخساره خوبان ندیده ستی
نگه کن قطره های خوش که بر گلزار می بارد
فرشته چون مگس پا بسته می گردد به شیرینی
چو در وصف تو خسرو شکر از گفتار می بارد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو صبح از روی نورانی نقاب تار بگشاید
                                    
نسیم از هر طرف صد نافه تاتار بگشاید
نباشد حاجت مطرب حریفان صبوحی را
چو مرغ صبحگاهی ناله های زار بگشاید
خوش آن عاشق که خوابش برده باشد در پس عمری
چو خیزد ناگهان، دیده به روی یار بگشاید
غلام خواب آن شوخم کز آواز خوش ساقی
به صد ناز و کرشمه نرگس بیمار بگشاید
دلت نگشاید، الا با لب و روی بتان، خسرو
دل هر کس، ولی از سبزه گلزار بگشاید
                                                                    
                            نسیم از هر طرف صد نافه تاتار بگشاید
نباشد حاجت مطرب حریفان صبوحی را
چو مرغ صبحگاهی ناله های زار بگشاید
خوش آن عاشق که خوابش برده باشد در پس عمری
چو خیزد ناگهان، دیده به روی یار بگشاید
غلام خواب آن شوخم کز آواز خوش ساقی
به صد ناز و کرشمه نرگس بیمار بگشاید
دلت نگشاید، الا با لب و روی بتان، خسرو
دل هر کس، ولی از سبزه گلزار بگشاید
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سفیده دم چو در از ابر درفشان بچکد
                                    
به کام لاله و سون زلال جان بچکد
روان کن آن می چون آفتاب گرماگرم
چنان که خوی ز بناگوش دوستان بچکد
شراب آب حیات است وجان ما مسرور
که مرده زنده کند چون به خاکدان بچکد
خوشا کشیدن می بر بساط سبزه چو ابر
کشیده باشد و باران یگان یگان بچکد
چنان بر آب خود آید چمن ز ابر بهار
که هر زمان تری از شاخ ارغوان بچکد
به روی نازک گل تیز منگر، ای نرگس
که خون ز رویش ترسم بناگهان بچکد
ز شاخ سبزه چنان آب می چکد ز تری
که در ز خانه خسرو به هر زمان بچکد
                                                                    
                            به کام لاله و سون زلال جان بچکد
روان کن آن می چون آفتاب گرماگرم
چنان که خوی ز بناگوش دوستان بچکد
شراب آب حیات است وجان ما مسرور
که مرده زنده کند چون به خاکدان بچکد
خوشا کشیدن می بر بساط سبزه چو ابر
کشیده باشد و باران یگان یگان بچکد
چنان بر آب خود آید چمن ز ابر بهار
که هر زمان تری از شاخ ارغوان بچکد
به روی نازک گل تیز منگر، ای نرگس
که خون ز رویش ترسم بناگهان بچکد
ز شاخ سبزه چنان آب می چکد ز تری
که در ز خانه خسرو به هر زمان بچکد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هوای بوستان خوش گشت و باده لطف جان دارد
                                    
کنون هر کس که جان دارد، هوای بوستان دارد
سحرگه بکر غنچه ها باده ها خورده ست در پرده
همه سرخی رو بدهد گواهی، گر نهان دارد
کنون دل بستگی غنچه با گل، کی نهان ماند؟
که هرچ اندر دل غنچه ست سوسن بر زبان دارد
ازان هر لحظه بینی تازه تر داغ دل لاله
که بلبل روز تا شب ناله های عاشقان دارد
رها کن تا ترا بینم، گرم جان می رود، گو رو
که مشغول جمالت کی سر تشویش جان دارد؟
زمان مستی ست، اکنون توبه از توبه بکن خسرو
به کار امروز ساقی و می چون ارغوان دارد
                                                                    
                            کنون هر کس که جان دارد، هوای بوستان دارد
سحرگه بکر غنچه ها باده ها خورده ست در پرده
همه سرخی رو بدهد گواهی، گر نهان دارد
کنون دل بستگی غنچه با گل، کی نهان ماند؟
که هرچ اندر دل غنچه ست سوسن بر زبان دارد
ازان هر لحظه بینی تازه تر داغ دل لاله
که بلبل روز تا شب ناله های عاشقان دارد
رها کن تا ترا بینم، گرم جان می رود، گو رو
که مشغول جمالت کی سر تشویش جان دارد؟
زمان مستی ست، اکنون توبه از توبه بکن خسرو
به کار امروز ساقی و می چون ارغوان دارد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گذشت مجلس عیش و خمار می نرود
                                    
بماند در دلم، این یادگار می نرود
شبی خراب شدم، نی ز می، ز ساقی خویش
برفت آن شب و از سر خمار می نرود
چه وقت بود که آمد که هیچم از خاطر
طریق آمدن آن سوار می نرود
چرا نمردم در زیر پای گلگونش
هنوز از دلم این خارخار می نرود
همان زمان که برون شد، رقیب را گفتم
که رفتنی دگر است، آن نگار می نرود
جفای ساقی ما را خبر که بیرون رفت
که کس ز مجلس ما هوشیار می نرود
چنین بهاری و من هم به بوی او، چه کنم
که این هوس ز نسیم بهار می نرود
ز گوش خسرو آن زخم چنگ و نای برفت
دلی ز سینه فغانهای زار می نرود
                                                                    
                            بماند در دلم، این یادگار می نرود
شبی خراب شدم، نی ز می، ز ساقی خویش
برفت آن شب و از سر خمار می نرود
چه وقت بود که آمد که هیچم از خاطر
طریق آمدن آن سوار می نرود
چرا نمردم در زیر پای گلگونش
هنوز از دلم این خارخار می نرود
همان زمان که برون شد، رقیب را گفتم
که رفتنی دگر است، آن نگار می نرود
جفای ساقی ما را خبر که بیرون رفت
که کس ز مجلس ما هوشیار می نرود
چنین بهاری و من هم به بوی او، چه کنم
که این هوس ز نسیم بهار می نرود
ز گوش خسرو آن زخم چنگ و نای برفت
دلی ز سینه فغانهای زار می نرود
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از خط او نسخه سبزه به صحرا ببرد
                                    
آب ریاحین سبز هم به تماشا ببرد
برد خط و زلف او جان و دل عاشقان
زان رمقی مانده بود، سبزه به صحرا ببرد
در بن خاری بدم جای گرفته چو گل
باد هوایش مرا آمد و از جا ببرد
تا تو خرامان چو کبک دی به چمن در شدی
کبک برون شد ز باغ، جان به تگ پا ببرد
بوالعجبی بین کزو چشم تو با چون منی
دل به سکونت بداد، جان به مدارا ببرد
خسرو بی سنگ را بود سکونی ز عمر
برگ فراقت بتاخت، جمله به یغما ببرد
                                                                    
                            آب ریاحین سبز هم به تماشا ببرد
برد خط و زلف او جان و دل عاشقان
زان رمقی مانده بود، سبزه به صحرا ببرد
در بن خاری بدم جای گرفته چو گل
باد هوایش مرا آمد و از جا ببرد
تا تو خرامان چو کبک دی به چمن در شدی
کبک برون شد ز باغ، جان به تگ پا ببرد
بوالعجبی بین کزو چشم تو با چون منی
دل به سکونت بداد، جان به مدارا ببرد
خسرو بی سنگ را بود سکونی ز عمر
برگ فراقت بتاخت، جمله به یغما ببرد
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۶۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امروز که از باران شد سبزه رعنا تر
                                    
سیم و زر گل جمله گشتند به صحرا تر
احوال دو چشم من در گریه یکی بنگر
چون خانه پر روزن اینجاتر و آنجاتر
صد جان نه یکی باید تا صرف کنم در ره
گردد چو کف پایت در راه تماشاتر
آهنگ برون داری، آب است به ره، ای چشم
زین راه تفحص کن خشک است زمین یا تر
در سبزه خرامیدن کردی هوس و شستن
خود سبزه نخواهد بود از خط تو رعناتر
بالاتر هر جا دو چشم تو همی بینم
ابروی تو می بینم از چشم تو بالاتر
خسرو، صفت خوبان می گوی که خود نبود
در هیچ گلستانی بلبل ز تو گویاتر
                                                                    
                            سیم و زر گل جمله گشتند به صحرا تر
احوال دو چشم من در گریه یکی بنگر
چون خانه پر روزن اینجاتر و آنجاتر
صد جان نه یکی باید تا صرف کنم در ره
گردد چو کف پایت در راه تماشاتر
آهنگ برون داری، آب است به ره، ای چشم
زین راه تفحص کن خشک است زمین یا تر
در سبزه خرامیدن کردی هوس و شستن
خود سبزه نخواهد بود از خط تو رعناتر
بالاتر هر جا دو چشم تو همی بینم
ابروی تو می بینم از چشم تو بالاتر
خسرو، صفت خوبان می گوی که خود نبود
در هیچ گلستانی بلبل ز تو گویاتر
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح است و دهر از خرمی چون روضه رضوان نگر
                                    
جنبیدن باد صبا جلوه گر بستان نگر
خندید خورشید فلک چون سرخ گل در بوستان
از خنده آن سرخ گل آفاق را خندان نگر
در چشمه خورشید اگر آبی ندیده ستی گهی
خیزند چون ز خواب خوش، رو شستن خوبان نگر
رکن سریر مملکت کز دولت قطب جهان
ارکان ملک و دین قوی از روی چار ارکان نگر
والا حسن دستور شه کز بهر وجه عالمی
از کف دستش هر خطی دیباچه احسان نگر
بنموده پیش مهر و مه از لوح محفوظ آیتی
کاینک ز بهر عمر خود منشور جاویدان نگر
گر صبح مشرق، خسروا، از آسمان طالع شود
صبح سعادت را طلوع از فر خسروخان نگر
                                                                    
                            جنبیدن باد صبا جلوه گر بستان نگر
خندید خورشید فلک چون سرخ گل در بوستان
از خنده آن سرخ گل آفاق را خندان نگر
در چشمه خورشید اگر آبی ندیده ستی گهی
خیزند چون ز خواب خوش، رو شستن خوبان نگر
رکن سریر مملکت کز دولت قطب جهان
ارکان ملک و دین قوی از روی چار ارکان نگر
والا حسن دستور شه کز بهر وجه عالمی
از کف دستش هر خطی دیباچه احسان نگر
بنموده پیش مهر و مه از لوح محفوظ آیتی
کاینک ز بهر عمر خود منشور جاویدان نگر
گر صبح مشرق، خسروا، از آسمان طالع شود
صبح سعادت را طلوع از فر خسروخان نگر
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۹۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش بود باده گلرنگ در ایام بهار
                                    
خاصه در سایه گلهای تر اندام بهار
عاشق زار بهار است نهانی سوسن
لیک از شرم نیارد به زبان نام بهار
بر چمن بود بسی وام بهار از زر و سیم
غنچه بگشاد گره تا بدهد وام بهار
بعد ازین بینی در سایه هر سرو بلند
مجلسی کرده جوانان می آشام بهار
هوشیار اوست به نزد همه اهل معنی
که به مستی گذراند سحر و شام بهار
به غنیمت شمر، ای دوست، اگر یافته ای
روی زیبا و می روشن و ایام بهار
از پی خوردن می با سخنان خسرو
باد می آرد ازان روی تو پیغام بهار
                                                                    
                            خاصه در سایه گلهای تر اندام بهار
عاشق زار بهار است نهانی سوسن
لیک از شرم نیارد به زبان نام بهار
بر چمن بود بسی وام بهار از زر و سیم
غنچه بگشاد گره تا بدهد وام بهار
بعد ازین بینی در سایه هر سرو بلند
مجلسی کرده جوانان می آشام بهار
هوشیار اوست به نزد همه اهل معنی
که به مستی گذراند سحر و شام بهار
به غنیمت شمر، ای دوست، اگر یافته ای
روی زیبا و می روشن و ایام بهار
از پی خوردن می با سخنان خسرو
باد می آرد ازان روی تو پیغام بهار
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قمر برید ز من مهر و من خراب قمر
                                    
شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
                                                                    
                            شبم دراز چو گیسوی نیمتاب قمر
خرابه ها همه چون از قمر شود روشن
چراست تیره دل من، چو شد خراب قمر
تمام شب قمر آسمان نمی خسپد
که چشم این قمر ما ببست خواب قمر
کجا رسد مه گردون بدین قمر، باری
که نیست چشمه خورشیسدتر به آب قمر
ز نور باشد هر قطره چشمه خورشید
چو خون چکد ز رخ همچو آفتاب قمر
کنون دمیدن صبح از رخ قمر باشد
چو آفتاب نهان شد ز ماهتاب قمر
گر آید و برود زودتر نه جای گله است
از آنکه نیست نهان، خسروا، شتاب قمر
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۱۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سپیده دم که گهربار بر در گلزار
                                    
شود به جلوه گل اندر نگار خانه یار
عجب نباشد، اگر از نسیم روح افزای
دم حیات زند نقش خامه بر دیوار
چه عشقهای کهن را که نو کند از سر؟
چو عندلیب برآرد ز شوق ناله زار
گهر فروش شود روی نیکوان ز عرق
گهی که گرم شود آفتاب را بازار
خوش آن کرشمه و نازی که می کند نرگس
چو چشم ساقی رعنا میان خواب و خمار
میان لاله و گل بین صبا ز نغمه مرغ
که رقص می کند از بی خودی بر آتش خار
شده ست صحن گلستان ز ارغوان و سمن
چو آستان شه از روی خسروان دیار
                                                                    
                            شود به جلوه گل اندر نگار خانه یار
عجب نباشد، اگر از نسیم روح افزای
دم حیات زند نقش خامه بر دیوار
چه عشقهای کهن را که نو کند از سر؟
چو عندلیب برآرد ز شوق ناله زار
گهر فروش شود روی نیکوان ز عرق
گهی که گرم شود آفتاب را بازار
خوش آن کرشمه و نازی که می کند نرگس
چو چشم ساقی رعنا میان خواب و خمار
میان لاله و گل بین صبا ز نغمه مرغ
که رقص می کند از بی خودی بر آتش خار
شده ست صحن گلستان ز ارغوان و سمن
چو آستان شه از روی خسروان دیار
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آراست همه عرصه آفاق به زیور
                                    
در برج شرف آمدن شمس منور
بیرون زده گلهای رخ ساده جوانان
کایند به نظاره شهزاده کشور
بر سبزه گل لعل تو دانی چه چکیده ست؟
بر سینه طاوس مگر خون کبوتر
خونابه چکانید ز چشم تر عشاق
بلبل که کشیده زنوار زهره ز اختر
بر لاله تر کوفت صبا پای بر آتش
با مطرب و با مرغ چمن شد چو نواگر
غنچه ست دهن گرد گرفته ز پی آنک
بوسد کف پاهای نگاران سمن بر
آن طرفه بهاری که زمین پر گل و زر شد
زان ره که در آمد علم خان مظفر
شهزاده خضر خان که به تایید الهی
خضری ست پدید آمده از صلب سکندر
نبود عجب، ار محو کند حکم فنا را
آثار چنین عمر که خضری ست مصور
مدح تو ز خسرو به فلک رفت و عطارد
بر تخته خورشید نگر می کند از بر
                                                                    
                            در برج شرف آمدن شمس منور
بیرون زده گلهای رخ ساده جوانان
کایند به نظاره شهزاده کشور
بر سبزه گل لعل تو دانی چه چکیده ست؟
بر سینه طاوس مگر خون کبوتر
خونابه چکانید ز چشم تر عشاق
بلبل که کشیده زنوار زهره ز اختر
بر لاله تر کوفت صبا پای بر آتش
با مطرب و با مرغ چمن شد چو نواگر
غنچه ست دهن گرد گرفته ز پی آنک
بوسد کف پاهای نگاران سمن بر
آن طرفه بهاری که زمین پر گل و زر شد
زان ره که در آمد علم خان مظفر
شهزاده خضر خان که به تایید الهی
خضری ست پدید آمده از صلب سکندر
نبود عجب، ار محو کند حکم فنا را
آثار چنین عمر که خضری ست مصور
مدح تو ز خسرو به فلک رفت و عطارد
بر تخته خورشید نگر می کند از بر
                                 امیرخسرو دهلوی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باد نوروز آمد و درهای بستان کرده باز
                                    
گل جهانی را به روی خویش خندان کرده باز
غنچه بهر صد درم گل را به زندان کرده بود
زر بداد آن گه صبا و قفل زندان کرده باز
در عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خویش
باد خوش می آید، از گرما گریبان کرده باز
چرخ گردان بهر ما را ساخت از گل کوزه ها
ابر آن گه کوزه ها بر آب حیوان کرده باز
بالش سلطان گل در بارجای شاخ بین
کو ز بهر بار دادن چتر سلطان کرده باز
چند سوزی زلف سنبل، بینی، ای نرگس، ترا
آرزوی دیدن خواب پریشان کرده باز
یارب، این ابر است در صحن چمن گوهر افشان؟
یا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
تا ز خسرو دست گیری یافت در مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
                                                                    
                            گل جهانی را به روی خویش خندان کرده باز
غنچه بهر صد درم گل را به زندان کرده بود
زر بداد آن گه صبا و قفل زندان کرده باز
در عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خویش
باد خوش می آید، از گرما گریبان کرده باز
چرخ گردان بهر ما را ساخت از گل کوزه ها
ابر آن گه کوزه ها بر آب حیوان کرده باز
بالش سلطان گل در بارجای شاخ بین
کو ز بهر بار دادن چتر سلطان کرده باز
چند سوزی زلف سنبل، بینی، ای نرگس، ترا
آرزوی دیدن خواب پریشان کرده باز
یارب، این ابر است در صحن چمن گوهر افشان؟
یا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
تا ز خسرو دست گیری یافت در مدحش قلم
از سخن گفتن زبان بر در عمان کرده باز
