عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
خود آمده زنده مرده می باید رفت
شطرنج خیال برده می باید رفت
روزی که سفر کنی سعیدا ز جهان
خود را به خدا سپرده می باید رفت
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
گویند خدا ز روزه راضی است و بس
یا معرفتش حج و نمازی است و بس
آگاه نیند از آن که حق می داند
اینها ز ایشان زمانه سازی است و بس
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
یک سو شادی است در جهان یک سو غم
یک سو زخم است جمع و یک سو مرهم
در پلهٔ میزان عدالت دیدم
شیطان یک سو نشسته یک سو آدم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای صبح سعادت ز جبین تو هویدا
این حسن چه حسنست؟ تقدس و تعالا
من بنده ی آن باده ی نابم که دمادم
در هر نفسی تازه کند جودت ما را
از عربده ی ما در میخانه ی نیستی
جان بنده حسن تو، زهی حسن مدارا
از کعبه و بت خانه مگوئید به عاشق
از جنت و فردوس مگو مست لقا را
امروز اگر فرد شوی مرد خدایی
فردا مطلب نسیه،مجو عاشق فردا
دانند رفیقان که ره دور و درازست
از کوچه ی مقصود به بازار تمنا
در کوی تو پستیم،زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی مقصد اقصا!
چون نسبت ما با تو درستست نگوئیم
دیگر سخن از مرتبه ی آدم و حوا
ای هادی جان و دل و دین رحمت عامت
بر قاسم بیچاره تو از لطف ببخشا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴
ایهاالصابرون فی البلوا
طرقوا طرقوا الی المولا
راه نزدیک ویار نزدیکست
قطع شد قصه ی بیابان ها
یار با ماست،یا نصیب،ای دل
الله الله ز دیده ی بینا
دین حق را مجو علی التقلید
راه حق را مرو علی العمیا
هله، ای عشق مهدی هادی
هله، ای سر مولی و مولا
هم تویی منبع حیات ازل
هم تویی اصل مقصد اقصا
به امید تو قاسمی زنده است
سیدی، ربنا، توکلنا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶
بس بمساجد شدیم بهر تولا
مسجد اقصی کجاست؟ مسجداقصا؟
مسجد اقصای ماست بلده طیب
مسجد اقصی کجاهاست؟ «دنی فتدنا»
مسجد اقصی ظهور قدس تجلی
مسجد اقصی ظهور مولی و مولا
مسجد اقصای ماست کنه معانی
مسجد اقصای ماست خاطر دانا
ای دل، اگر طالبی و رهرو راهی
عشق طلب کن، مگو حدیث تمنا
دم مزن از کفر و دین، که هر دو حجابست
خرقه بسوزان، مگو حدیث مصلا
گر تو کلیمی کجاست قدرت موسی؟
ور تو مسیحی کجاست صفوت احیا؟
هست جهان بحر، لیک بحر بما شد
خود نبود بحر جز بواسطه ما
قاسمی،آن یار ظاهرست چو خورشید
دیده بینا کراست؟ دیده بینا؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دمادم می دهد ساقی لبالب ساغر جان را
مگر یکدم برقص آرد سبک روحان عرفانرا
مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله
که مست باده وحدت نه سر داند،نه سامانرا
رقیب ما مسلمانان شد،بنو،اما نمی داند
بدین باور نمی دارند قول نامسلمانرا
اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی
برقص آ و برافشان طره زلف پریشانرا
چه محرومی و مهجوری؟که از راه یقین دوری
ز روباهی نمی دانی کمال شیر مردانرا
خوشست این باغ واین بستان،خوشست این گنبد رخشان
خوشست این تن،خوشست این جان،چگویم جان جانانرا؟
بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پر آتش
ز رویت شعشانی کن سجنجل های ایمانرا
درآ در وادی ایمن، مترس از حیله دشمن
ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمرانرا؟
از آن مشهور شد شیطان بلعنت های جاویدان
که خالی دید از مردان حق میدان سلطانرا
نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسکندر
بغربال از ببیزی خاک ایران را و تورانرا
مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم
یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطانرا
تو ترسا شو، اگر خواهی که نفست رو بدین دارد
مگر نشنیده ای هرگز حدیث پیر صنعانرا؟
مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطانم
چو طیفوزی نمی یابی، طلب کن شاه خرقانرا
همه اروح مکتوبند از آن عالم بدین عالم
تو مکتوب خداوندی، طلب کن سر عنوانرا
ز قاسم بشنو، ای مقبل، برآور پای خود از گل
درین وادی مکن منزل، ببین این موج و طوفانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
این همه موج بی کران ز چه خاست؟
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه عشق رستخیز بود
هر کجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریکست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سرو آنسرست راه بدوست
عشق سریست لیک از آن سرهاست
چند گویی که: ترک عشق بکن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی بطور نزدیکست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجلهاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
که مرا دوست مونس شبهاست
قاسمی، بی نوا شو و بنگر
که همه جا ازو نشانیهاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست
عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا
همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید
دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند
آشنا داند که ما را این سخن با قابلست
صوفی خلوت نشین را کز محبت دل تهیست
گر بصورت می نماید حق، بمعنی باطلست
ناصح از درد دل ما کی خبر دارد؟ که ما
در میان موج دریاییم و او بر ساحلست
گفتمش: جان و دل و دین باختم در راه تو
در تبسم گفت: قاسم، صبر کن، کار دلست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
در مذهب ما باده مباحست و حلالست
این باده زخم خانه اجلال جلالست
این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟
آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟
جز عشق خدا، هرچه دلت را برباید
گر نیر شمسست که در عین زوالست
هرگز بخدا ره نبری، تا تو تو باشی
این فکر خیالست و خیال تو محالست
این جا سخن از عاشق و معشوقه و عشقست
این جا سخن از نشأئه آن بحر زلالست
ما پیشتر از آدم و حوا و جهانیم
از ما سخن سال مپرس، این چه سؤالست
در شیوه شیرین تو حالیست، که قاسم
سرگشته و حیران شده کین حال چه حالیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
همه صحرا گلست و ارغوانست
بهرجایی از آن جانان نشانست
بهر آیینه حسن دوست پیداست
همیشه جان جاهل در گمانست
دل آهن بترسد از جدایی
جرسها در نفیر و در فغانست
جرس را این فغان و ناله از چیست؟
که در محمل ز جانان صد نشانست
درآ در صدر محمل، تا ببینی
که صدر محفلش سقف جنانست
اگر وهمت پشیمان سازد از عشق
ازو مشنو، که دزد کاروانست
تو از خود در حجابی، ورنه آن دوست
عیان، اندر عیان، اندر عیانست
بهرجا عاشقی بینی درین کوی
سبک روحست، اما سرگرانست
گر از کان آگهی، ورنه یقین دان
که هر شانی که می آید ز کانست
گدا و شاه و درویش و توانگر
کسی کوشد امین، اندر امانست
بغیر از عاشقی در دین قاسم
همه عالم فسونست و فسانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
شریعت در طریقت مستعینست
شریعت راه فخرالمرسلینست
شریعت شیوه مردان راهست
شریعت شاهراه مستبینست
شریعت حکمت مردان راهست
شریعت قصه حبل المتینست
شریعت از امور اعتدالیست
شریعت شارع علم الیقینست
طریق شرع را خوف و خطر نیست
وگر باشد هم از دزدان دینست
باستحقاق پیشی کن درین راه
ترا گر فکر روز واپسینست
ز قاسم این سخن را یاد گیرد
کسی کور است دان و راست بینست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عاشق بمرگ مایل و عاقل بهانه جوست
غازی قتیل دشمن و عاشق قتیل دوست
هرکس بقدر همت خود راه می برد
این یک بمغز می کشد، آن دیگری بپوست
واعظ، برو، ز مستی عشاق دم مزن
مستی ما ز باده بی جام و بی سبوست
راهی ز خلق با حق و راهی ز حق بخلق
یک راه دیگرست که از دوست هم بدوست
امیدوار باش، که او کان رحمتست
عزت نگاه دار، که آن شاه تند خوست
حجت نگر، که از همه اسرار واقفست
حیلت مجو، که با همه ذرات روبروست
قاسم، جناب وصل نیابد بهیچ حال
هر دل که او مقید آزست و آرزوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
زان یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
غافل مشو، ای دوست، که آن عین گناهست
ای یار، مشو غافل از آن خسرو جانها
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
در مذهب ما جمله بیک نرخ روانست
در حضرت آندوست چه کوهست و چه کاهست
اما تو کسی را که بارشاد گزیدی
او رهزن راه آمد، نه رهبر راهست
آخر همه با عشق گرایند بیک بار
در هر دو جهان، هر که امیر آمد و شاهست
سر بر خط فرمان تو دارند همیشه
در جمله جهان، هرچه سفیدست و سیاهست
عاقل همه از عقل سخن گفت و نکو گفت
قاسم همگی مست شرابات الهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست
مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست
اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری
همیشه جان و دلت در پناه اللهست
بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو:
مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست
اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز
بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟
بکوی یار نظر کن، که تا عیان بینی
هزار سوخته افتاده بر گذرگاهست
بحال خسته دلان کی نظر کنی؟ ای دوست
ترا که زلف پریشان و روی چون ماهست
شراب پخته بخامان دل فسرده دهید
که قاسمی بهمه حال مست آن شاهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
طریق عشق سپردن طریق بوالعجبیست
نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
مگو که: عشق حرامست در طریقت شرع
که مست باده عشق اند اگر ولی و نبیست
شراب ما همه از خم لامکان آمد
چه جای کاسه چینی و شیشه حلبیست؟
ز موج عشق برقصیم و فاش می گوییم :
خوشست شورش مستان، اگرچه بی ادبیست
بیا بمجلس رندان و حال ما بنگر
که جام ما ز می کوثر است، نه عنبیست
مگو که: معنی قرآن حبیب از که گرفت؟
زبان او عجم آمد، روان او عربیست
طراوت دل و جان جلوهای مجنونست
نشان بی طلبی ها نشان بی طربیست
تو طالب چلبی شو، که مقصد اقصیست
که فیض روح مقدس ز حضرت چلبیست
ببین که: قاسم بیدل ز دست رفت تمام
بدان که ساقی جانها نبی مطلبیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
بی جام عشق عیش دل ما تمام نیست
فوزالنجات ما بجهان غیر جام نیست
نادیده ذوق لذت مستی و عاشقی
بر عاشقان ملامت رسم کرام نیست
جور حبیب و طعن رقیب و جفای خلق
ما را بگو کزین همه محنت کدام نیست؟
با آنکه مفلسیم و گدا، بس فراغتیم
از دولتی، که عاقبتش مستدام نیست
هرگز بجان جان نرسد هر دلی، که او
در میکده مجاور بیت الحرام نیست
بد نام باش و اهل ملامت، که در طریق
بدنام هرکسی که نشد نیک نام نیست
بر باد پای عشق سوارست قاسمی
تندست و توسنست، ولی بد لگام نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بجز وصلت حیات جاودان نیست
چو مویت سنبلی در بوستان نیست
میان خانقه بسیار جستم
بجز ذکر تو درد صوفیان نیست
نشان اینست: کاندر راه عرفان
خطا گفتن نشان راستان نیست
چه مستیها که دارد زاهد ما؟
چه حاصل؟ چون ز جنس سرخوشان نیست
جعل سرگین پرست و روسیاهست
بجز دزدی میان کاروان نیست
پناه خود بعشق آور، که چون عشق
رسولی در میان امتان نیست
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
از آن دم قاسمی را فکر جان نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
ناگهان در تاخت عشقت، ملک جان یغما گرفت
آتش سودای عشقت در دل شیدا گرفت
در بلا افتاده بوداین دل،که فکرپست داشت
چون ببالا رفت همت، کاراوبالا گرفت
عقل وصفی کرد،از اوصاف عشق چاره ساز
عشق در بحث آمدوبرعقل دقت ها گرفت
پرتو نور تجلی هر دلی را بهره داد
عقل استعفا گزید و عشق استغنا گرفت
آتشی در وادی ایمن فتاد از ناگهان
شعله ای بر کوه طور افتاد و بر موسا گرفت
الغیاث!ای دستگیر دردمندان، الغیاث!
عشق شوریدست وعالم سر بسر غوغا گرفت
قاسمی را عاقبت نیک اوفتاد از فضل دوست
عاقبت بر خاک کویش مسکن و ماوا گرفت