عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
بوستان بشکفت و روی لاله خندان گشت باز
بر رخ گل طره سنبل پریشان گشت باز
سبزه خطی چند بهر خواندن بلبل نوشت
بلبل آن گه از خط خوبان غزلخوان گشت باز
خون لاله گوییا خواهد چکید از تیغ کوه
یا چکید آن خون که کوه آلوده دامان گشت باز
بید هم بر سایه خود تیغ لرزان برکشید
سایه زیر پای بید افتاده لرزان گشت باز
ساغر لاله پر از می گشت و هم از بوی او
سبزه بر روی زمین افتان و خیزان گشت باز
باز بلبل چنگ زد در پرده های تنگ گل
در اصول فاخته قمری به دستان گشت باز
بس که مرغان در هوای باغ پرور پر زدند
باد گفتا، کاین مگر چتر سلیمان گشت باز؟
باز کار رفتن باغ است و گلگشت چمن
بعد ازین در باغ نتوان رفت و نتوان گشت باز
ماهرویان دی تماشا سوی بستان می شدند
آفتاب از ابر رخ بنمود و پنهان گشت باز
سایه می گیرد زمین را، زین تعجب در چمن
سایه های گل پر از خورشید تابان گشت باز
بس که بر سایه نشینان زرفشان گشت آفتاب
زخمهای سایه بر دنیا زرافشان گشت باز
زلف خوبان سر فرو افگنده و در هم بماند
کز پریشانی مرا کشت و پریشان گشت باز
گل نمی خواهد که باد گرم بر بستان وزد
بس که بستان جمله پر سوری و ریحان گشت باز
یاسمین و لاله را یک دست بردی باد گرم
پوستهای نازک از رخسار ایشان گشت باز
خفت نرگس مست و از فریاد بلبل برنخاست
نیم شب کز مجلس مخدوم کیهان گشت باز
شعر خسرو را فرو خواندند مرغان چمن
بی دلی کامد به سوی باغ بی جان گشت باز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۷
ماییم و شبی و یار در پیش
جام می خوشگوار در پیش
وقت چمن و شکفته باغی
بی زحمت خارخار در پیش
گل آمده و خزان گشته
دی رفته و نوبهار در پیش
من بیهش و مست یار و یارم
نی مست و نه هوشیار در پیش
دستم به لب و نظر به رویش
می بر کف و لاله زار در پیش
رفت آنکه چو غنچه بود یک چند
در بسته و پرده دار در پیش
امروز چو شاخ گل به صد لطف
آمد ز برای یار در پیش
ای دور فلک، اگر ترا هست
وقتی به ازین بیار در پیش
مست حق را که هست با دوست
زین گونه هزار کار در پیش
خسرو، می ناب کش که زین پس
نارد فلکت خمار در پیش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
صبح دولت می دمد از روی آن خورشیدوش
در چنین فرخ صبوحی، ساقیا، یک جام کش
آتش ما کی فرو میرد بدین گونه که می
تا خط بغداد دارد ساقی و ما دجله کش
چون من از بازوی همت روز را بر شب زنم
در نیارم سر به تاج روم و اکلیل حبش
چون مه نخشب بتان خالی نباشند از دروغ
تا نداری استوار از خود درون آری مکش
می که بر ما زهر شد هم تو کنی آب حیات
تا نگیری عیب ما اول بگو یا خود بچش
بر لبت گازی زدم، بر دل و دین و خرد
مهره بر چین، چون که نقش کعبتین آمد دوشش
بهترین روز مرا روز بدی آمد، از آنک
هست خسرو شیشه و آن سنگدل دیوانه وش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
ابر خوش است و وقت خوش است و هوای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش
گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش
مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش
بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش
عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
باغ بشکفت و سوری و سمنش
تازه گشت ارغوان و نسترنش
صفت باغ می کند بلبل
شاخ در شاخ می رود سخنش
یوسف گل رسید و شد روشن
چشم نرگس به بوی پیرهنش
تا کجا باشد آن سمنبر من
کاب و آتش شود گل از سمنش
مهر او ذره ذره کرد مرا
گر چه یک ذره نیست مهر منش
گر به خلقم رسن کند زلفش
بگسلم هم ز زلف چون رسنش
دیده در پیش او کشد خسرو
که بیند به چشم خویشتنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
آمد بهار و شد چمن و لاله زار خوش
وقت است خوش بهار که وقت بهار خوش
در باغ با ترانه بلبل درین هوا
مستی خوش است و باده خوش است و بهار خوش
ماییم و مطربی و شرابی و محرمی
جایی به زیر سایه شاخ چنار خوش
ای باد، کاهلی مکن و سوی دوست رو
ما را بکن به آمدن آن نگار خوش
چیزی دگر مگوی، همین گوی که در چمن
سبزه خوش است و آب خوش است و بهار خوش
گر خوش کند ترا به حدیثی که باز گرد
همراه خود بیار، مشو زینهار خوش
من مست خوش حریف ویم آن زمان که او
سرخوش خوش است، مست خوش و هوشیار خوش
ور بینیش که مست بود، خفتنش مده
هم همچنانش مست به نزد من آر خوش
با او دران زمان که میش راه می دهد
بازی خوش است، بوسه خوش است و کنار خوش
سرو پیاده خوش بود اندر چمن، ولیک
آن سرو من پیاده خوش است و سوار خوش
از وی خوش است برشکنیها به گاه ناز
وز خسرو شکسته فغانهای زار خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
چون سبزه بر دمید ز گلزار یار خط
دارم غبار خاطر از آن مشکبار خط
جانا، محقق است که جز کاتب ازل
بر برگ لاله ات ننوشت از غبار خط
یاقوت جوهر دهنت آب زندگیست
کز وی مدام زنده بود خضروار خط
مشک خطت که هست روان تر ز آب جوی
بر خوانده ام ندیده شد، ای گلعذار، خط
از تو دلم به باغ و بهاری نمی کشد
باغ من است روی تو و نوبهار خط
یارب، چه خوش به خامه تقدیر دست صنع؟
بنوشته است بر ورق روی یار خط
خسرو، چه وجه بود که نادیده روی او
آرد لبش به خون من دلفگار خط
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
گل ز بیم باد زیر پرده می دارد چراغ
آری، آری، باد را طاقت نمی آرد چراغ
هر شبی پروین که عکس خویش در آب افگند
آسمان گویی میان آب می کارد چراغ
برگ می ریزد ز گل، دانم خزان خواهد رسید
میهمان آید به خانه چون که گل بارد چراغ
چون در افتد برق در ابر سیه نظاره کن
ابر را شب داند و آن را چه پندارد چراغ
ابرها تیره ست نگذارم می روشن ز کف
کس به تاریکی روان از دست نگذارد چراغ
بی چراغی می جهان بر دیده خسرو شب است
ساقی خورشید رویی کو که بسپارد چراغ؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
بوستان جلوه در گرفت اینک
گل ز رخ پرده برگرفت اینک
آتش لاله برفروخت ز باد
دامن کوه در گرفت اینک
بلبل آمد، نشست بر سر گل
بینوا بود، زر گرفت اینک
غنچه در پیش فاخته ز اصول
سبقی تازه بر گرفت اینک
ورق غنچه را که نم زده بود
ورقش یکدگر گرفت اینک
آب را گر چه چشم ها پاک است
بوستان را ببر گرفت اینک
بید در لرزه گشت و تیغ کشید
آب را رهگذر گرفت اینک
خار چون تیز کرد پیکان را
گل به برگش سپر گرفت اینک
شاخ گلگون که بارگیر گل است
ناگه از باد برگرفت اینک
مرغ می گفت، گل نخواهد رفت
لاله گوی کمر گرفت اینک
ابر در گریه شد ز ناله خویش
پرده ای تنگ در گرفت اینک
کرد بر وی سحاب ریختنی
باغ را در و زر گرفت اینک
طوطی آغاز شعر خسرو کرد
روی گل در شکر گرفت اینک
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
خیز که جلوه می کند چهره دلگشای گل
عالم بیخودی خوش است خاصه که در هوای گل
نافه گشای بوستان سکه به نام گل زده
خطبه بلبلان همه نیست مگر ثنای گل
تاج مرصع آورد شاخ ز هر شکوفه ای
تحت زمردین زند بخت به زیر پای گل
ابر دو اسبه می رود بهر نظاره چمن
سرو پیاده می شود پیش در سرای گل
حیف بود که ماه و گل خوانمت از سر هوس
ای تو به از هزار مه چند بود بقای گل
مستی ما به بوی تو بهر خدا چه جای می
شادی من به روی تو، بی تو جهان چه جای گل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
چمن چون بوی تو آرد، به بویت در چمن میرم
به یاد قد تو در سایه سرو سمن میرم
زیم از تو، بمیرم هم ز تو فارغ ز جان و تن
نیم چون دیگران کز جان زیم یا خود ز تن میرم
خوش آن وقتی که تو از ناز سویم بنگری و من
به زاری کشته، انگشت او فگنده در دهن میرم
شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون
که رسواتر شوم، گر در میان مرد و زن میرم
بخور جمله تنم، ای زاغ، جز دیده که دید او را
که بیرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن میرم
مرا پیراهن صد چاک پر خونست از آن یوسف
همین آرایش گورم کنید آن دم که من میرم
سخن بر بستی از خسرو مگر چشمت فرود آمد
کرم کن یک سخن، جانا، که تا زان یک سخن میرم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۱
دوش من روی چو ماه آشنایی دیده ام
جان فدایش، گر چه بهر جان بلایی دیده ام
مست آن ذوقم که دی از حال من گفتند، گفت
«یاد می آید که من روزیش جایی دیده ام »
خواست وی بدهد زکوة حسن، چون دربان مرا
دیده بر گفت «اندر این کوچه گدایی دیده ام »
برکشم این دیده کز وی پر کشم خونابه، لیک
زانش می دارم که وقتی زیر پایی دیده ام
ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان در عشق رفت
کاین مه نو من به روی آشنایی دیده ام
عشق را گفتم کمال عقل، گفت آخر گهی
مفتی پیر خرد در روستایی دیده ام
صد قبای خون چو گل پوشیده خسرو از دو چشم
خلعت سروی که دی زیر قبایی دیده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۲
سبزه ها نو می دمد بیرون رویم
مست در صحرای میناگون رویم
دوستان مستند و باران می چکد
همچنان خیزان فرا بیرون رویم
مطرب و می گر چه موجود است، لیکن
خوبرویی نیست، آخر چون رویم
ای صبا، آن سرو بالا را بخوان
تا برون با آن رخ گلگون رویم
چند یاد سرو، باری چندگاه
همره آن قامت موزون رویم
روی خوبان داروی بیهوشی است
چون زییم، ار با چنین افیون رویم
جعد او گیریم و بر خسرو بریم
سلسله در دست بر مجنون رویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۹
ابر بهار باران، وین چشم خونفشان هم
بلبل به باغ نالان، عاشق به صد فغان هم
صحرا و بوستان خوش، وین جان زار مانده
ناسایدی به صحرا، در باغ و بوستان هم
باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد
در شهر بی تو نتوان، والله که در جهان هم
نامم نشانه ای شد در تهمت ملامت
ای کاشکی نبودی نام من و نشان هم
این است مردن من، ای خیره کش، که هستی
ز آب حیات خوشتر، وز عمر جاودان هم
خواهی به دیده بنشین، خواهی به سینه جا کن
سلطان هر دو ملکی، این زان تست و آن هم
گفتی « به حجت خط شد ملک من دل تو»
گر راست پرسی از من، جانان تویی و جان هم
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت
بدنام شهر گشتم، رسوای مردمان هم
شد نرخ بنده خسرو از چشم تو نگاهی
گر این قدر نیرزد، بنده به رایگان هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۹
بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن
که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟
گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده
بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن
مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »
مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟
بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش
کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟
به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه
که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن
کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟
ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن
بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما
ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۱
برآمد ماه عید از اوج گردون
طرب چون ماه نو شد هر دم افزون
بر اوج آسمان نونی ست یا عین
که بیرون آمده ست از کلک بی چون
به گردش چیست چندین نقطه زانجم؟
اگر یک نقطه باشد بر سر نون
ببین اندر رکوع آن پاره نور
هلاکش گوی خواهی خواه ذوالنون
همانا حلقه گوش سپهر است
چو لیلی هست در پهلوی مجنون
شفق بین و سیاهی شب عید
تو پنداری که این مشک است، آن خون
چنین ماه نو و عید خجسته
مبارک باد بر ذات همایون
در اوصاف کمالت نظم خسرو
بنامیزد همه سحر است و افسون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۱
آمد بهار، ای یار من، بشکفت گلها در چمن
شد در نوا هر بلبلی بر شاخ سرو و نارون
باد صبا گلریز شد، ساقی، بده می تا شوم
گه از خمار چشم تو مست و گه از دردی دن
با عارض زیبای تو ما را چه جای باغ و گل
با قامت رعنای تو چه جای سرو و نارون
چندان به یاد عارضت بارم ز جوی دیده خون
تا لاله هایت را دمد سنبل بر اطراف چمن
چشمم چو در هر گوشه ای سرشار دارد چشمه ای
در چشمم ار ناری گهی، باری بیا در چشم من
شادم اگر میرم زغم، باری ز محنت وارهم
از هجرت، ای زیبا صنم، تا چند باشم ممتحن؟
گاهیم سازد بی خبر، گاهیم نآرد در نظر
با عاشقان آن چشم را باز این چه سحر است و فتن؟
داریم با زلفت، بتا، وقت خوش و این قصه را
مگشای با باد صبا، وقت مرا بر هم مزن
از انتظارت دیده ها شد خسرو بیچاره را
ای یوسف فرخ لقا، بویی فرست از پیرهن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۸
آن که فصل گل همی گویند، اینک آمد آن
گل گریبان می درد از خجلت نسرین خزان
شکرستانی ست گویی باغ از شکرلبان
نیشکر زاری ست گوی گلشن، از عرعر مدان
این زمان آغاز سبزه ست و لب جو می رویم
کم ز جنت نیست گلشن، غیرت حورا مردان
طاعت ما شاهد و باده ست کز وی زنده ایم
محتسب بگذار تا میرد میان مرتدان
ما کیای زهد اهل فسق را خاک رهیم
چون مغان معتقد در زیر پای موبدان
بستر خاشاک کآسودیم و برخفتیم مست
بهتر از دیبای پر تشویش زرین مرقدان
ما به می خوردن ز بهر گور نگذاریم خشت
چون ز زر دیدیم سنگی قسم عالی گنبدان
هست فرق اندر میان دون و عالی همتی
خانه ای از عود و صندل ساخت این، اودر روان
چون جدایی خواست بود، ای دوست، دامن بر مچین
قدر صحبتها بدان و قدر گیر از بخردان
گر چه جوزاییم یا چون فرقدان هم محرم است
زان که هم جوزا جدا خواهد شدن هم فرقدان
خسروا، چون هیچ عاقل را ندیدی خوش دلی
خوش دل دیوانگان و عاشقان هجر دان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵۵
ای سبزه دمانید به گرد قمر از مو
سر سبزی خط سیهت سر به سر از مو
مویی ست دهان تو و در موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از مو
کس موی میانت نکند یک سر مو فرق
تا ساخته ای موی میان را کمر از مو
بیرون ز خیال تو که ماننده مویی ست
کس بر تن سیمینت نبندد اثر از مو
جز عارض سیمین تو بر طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از مو
بر طرف بناگوش تو آن طره مشکین
صد سلسله انگیخته بر یکدگر از مو
خسرو که به وصف دهنت موی شکاف ست
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از مو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۲
عشق نوست و یار نوست و بهار نو
زان روی خوب روز نو و روزگار تو
چون در نیاید از در من نوبهار من
زانم چه خوشدلی که در آید بهار نو
در نوبهار چون تو نه ای در چمن مرا
از سرو و گل چه خیزد و از لاله زار نو
بس نوبهار کهنه که بشکست زانکه کرد
در چشم نیم مست تو هر دم خمار تو
دارم دل غمین و ندانستم این که باز
هر روز نو شود غمم از غمگسار نو
با خاک یادگار برم درد تو که باز
هم یادگاریی شود و یادگار تو
بردی دلم مرنج ز گستاخیش، ازآنک
نوبرده ایست پیش خداونگار نو
خواهی ببین و خواه نه، باری من از دو چشم
ریزم به خاک کوی تو هر دم نثار تو
خسرو ز عشق لافی و جویی قرار دل
بخشد مگر خدای دلت را قرار نو!