عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
نمی بینم کسی از آشنارویان به جا مانده
در این غربت همین آیینهٔ زانو به ما مانده
جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم
تهی چون کاسهٔ دریوزه در دست گدا مانده
به حسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکان را
دلم ماند به آن یاری که از یاری جدا مانده
ز دامان وصال او بهاری در نظر دارم
که رنگی بر کف مژگان از آن گلگون قبا مانده
نمی گردد دل سختش تهی از کینه عاشق
ز ما تا مشت خاکی درکف باد صبا مانده
برآ از خرقه، ای فقر همایون، سرفرازی کن
که دولت زبر بار منت بال هما مانده
پرافشانی کن ای مرغ دل آزاده در گلشن
که زاهد از ردا و سبحه در دام ریا مانده
ز کار بسته دل چون جرس پیوسته نالانم
خجل در عقدهٔ من ناخن مشکل گشا مانده
حزین خسته دل را ای محبت خوار نگذاری
که این مرغ پریشان نغمه، از گلزارها مانده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
نمی ماند به مصر از پیرهن، جز تهمت چاکی
سفیدی می کند در راه شوقش، دیدهٔ پاکی
به دست کوته همّت بلند خویش می نازم
که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی
در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصیبان را
گر از سامان هستی، در بساطم بود خاشاکی
غبار از تربت من تا قیامت می کشد بالا
که روزی، بودم از افتادگان قد چالاکی
ز بوی خون من، می در رگ مخمور می آید
خدنگی خورده ام، از باده پیما چشم بی باکی
بیا در کوی عشق و رهن می کن دفتر دل را
که در یونان زمین عقل، نبود صاحب ادراکی
ز خورشید قیامت، نیست باکی، می پرستان را
برد ما را شراب بیخودی، تا سایهٔ تاکی
به پای شمع خود، چون شعلهٔ جواله می رقصد
ز آتش طلعتان، پروانه زد جام طربناکی
شکارانداز ما را، تاکی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری، سری داریم و فتراکی
به برگ لالهٔ خورشید محشر، شبنم افشاند
گل داغی که دارد در نظر، روی عرقناکی
فروغ شمع جان، شد در تن آلوده ظلمانی
که باید پرتو فانوس را، پیراهن پاکی
مقیّد بیش ازین نتوان به زندان بدن بودن
بکش سر ازگریبان، تابهکی چون دانه در خاکی؟
گر از دل زندگان مشربی، در ظلمت شب ها
ز آب زندگانی صلح کن، با چشم نمناکی
من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمی دانم
قناعت می کند از تاک، زاهد گر به مسواکی
حزین از انفعال من، نخواهد شد سفید آنجا
گر صبح قیامت را، نمایم سینهٔ چاکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دلا، به جبهه، در دوست را نشان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - تغزّل
بحری ست محیط غم که در خون
یازد نفس شناوران را
چون بیضه شکسته، صعوهٔ عشق
پرواز عقاب شهپران را
آن غنچه دهان که شرم لعلش
بر بسته زبان، سخنوران را
آورده به جوش خون حسرت
عنّاب تو بسته شکّران را
مژگان کجت لوای قامت
خم ساخته، تیغ جوهران را
بسته ست نگاهت از کسادی
بازارچه ٔ ستمگران را
خامش نشود زبان ز شکرت
چون خامه، بریده حنجران را
هر پارهٔ دل ز تاب مهرت
اخگر شده، سینه مجمران را
چون گل، زده چاک فرقت تو
جیب و بغل سمن بران را
صهبای حیات بخشد از نطق
یاقوت تو روح سروران را
یاد مژهٔ جگر فشارت
چنگال شکسته اژدران را
دست از دامان کبریایت
افتاده قصیر، قیصران را
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷
سرمایه دهر، خاک بیزی ست،که هست
در مزرع حسرت اشک ریزی ست، که هست
آگاهی و دریافت، گران است که نیست
ارزانِ زمانه بی تمیزی ست، که هست
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
ساقی، قدحی که دور گلزار گذشت
مطرب، غزلی که وقت گفتارگذشت
ای همنفس، از بهر دل زار بگو
افسانهٔ آن شبی که با یارگذشت
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
گر قدر به روستا نمی دارندم
در مصر معظّمان خریدارندم
تنها شده ام کنون درین غربتگاه
یاران به دیار خویش بسیارندم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۶
تا کی گل عیش در چمنها جویم؟
آوارهٔ خود را به وطنها جویم؟
در پیچ و خم زلف بتان می گردم
شاید دل خود، درین شکنها جویم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۸
چه شد مهر جهان آرای من، آن گرم جوشیها
خوشا عهدی که با ما داشتی، پیمانه نوشیها
لباس پنبه، داغ لاله را در برنمی باشد
ز عاشق فطرتان، هرگز نیاید پرده پوشیها
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۸
تا شانه خشک دستم، بی زلف یار مانده
کارم زدست رفته ، دستم ز کار مانده
صبح جوانی ما، بگذشت و شام پیریست
ازکف شراب رفته، در سر خمار مانده
چون شمع آتشین دل، خود را چرا نسوزم؟
ایام عیش رفته، شبهای تار مانده
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۲
به بالینم نشستی، قد به ناز افراشتی رفتی
نهال حسرتی، در سینهء من کاشتی رفتی
ندادی فرصت آن، تا بمالم دیده بر پایت
به مشتی خاکساران، سرگرانی داشتی رفتی
به دنبالت نیارم تا نگاه حسرتی کردن
دلم خون کردی و چشم ترم انباشتی رفتی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ز چشم مست ساقی من ‌‌‌‌‌خرابم
نه آخر بیخود از جام شرابم
از آن ساعت که دیدم جام رویش
چو مویش روز و شب در پیچ و تابم
ندارم هیچ آرامی و خوابی
که چشم او ربود آرام و خوابم
گهی از ناله ام چون چرخ دولاب
که از سرگشتگی چون آسیابم
بجای اشک خون میبارم از چشم
نمان اندر جگر چون هیچ تابم
مرا عشقت چنان گم کرد از من
که من خود را اگر جویم نیابم
مرا عشق تو فانی کرد از من
چو دید از خود بغایت در عذابم
چنان باقی شدم اکنون بعشقت
که بی عشق تو چیزی در نیابم
کنون از مغربی رستم بکلی
که از مشرق برآمد آفتابم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
مرغی شکسته درخور تبر ستم نبود
گیرم مقیم زلف تو صید حرم نبود
بیدار بخت من که شدم صید شست تو
پیکان جان شکار ترا صید کم نبود
شد قاتل از سر من و غم میکشد مرا
گر بود بر سرآنکه مرا کشت غم نبود
آنرا که دلخوش است بسیری ز بوستان
راندن ز در نشانۀ اهل کرم نبود
جمشید را بسلطنت ما چه اشتباه
او را ز دور اینهمه خیل و حشم نبود
در دفتر چکامۀ خوبان روزگار
جستیم نقش مهر اثری زینرقم نبود
حسنت نگین لعل بخط بر خطا سپرد
موری سزای سلطنت ملک جم نبود
با آنکه با تو بسته ام عهدی قدیم من
نگرفتمی دل از تو گر این نیر هم نبود
گر هر صنم نظیر تو بودی بدلبری
مسجود اهل دل بجهان جز صنم نبود
این حسرتم کشد که چو باز امدی بناز
ما را سری بپای تو در هر قدم نبود
مجنون که گاه سلطنت وحش و طیر یافت
نیرّ چو ما بملک بلامحتشم نبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بگذار تا بماند چشمم برهگذاران
پاداش آنکه نشناخت قدر وصال یاران
ای ابر نوبهاری باران تبار دیگر
طوفان چشمم امروز بگرفته جای بازان
یا رب مباد کسی را حیران دو دیده چونمن
چشمی بروی منظور چشمی بناقه داران
ما بار ناقه بستیم دل ماند پیش دلدار
کارم بمشکل افتاد ایخیل همقطاران
ایساربان خدا را آهسته ران که شاید
دیگر فتد برویش چشم امیدواران
چشمی بروزگاری بودم گلعذاری
رفتیم و ماند بر چشم حسرت بروزگاران
بوکانستارۀ روز بار دگر بتابد
هر شب شمارم اختر چونچشم شب گذاران
درد دل ضعیفم ناگفته ماند با دوست
لختی عنان بدارید ای خیل رهسپاران
رفت از خزان هجران گلهای عیش بر باد
دریاب بوستانرا ایشوکت بهاران
از پا فتاده گانیم بگذر ز ما و نگذار
ما را در این بیابان ایمیر شهسواران
رحمت بروزه داران از فضل بس عجیب نیست
ای ابرهین فروبار بر فرق میگساران
گو چشم روزگاران بر حال ما بگرید
گر لطف شه نگیرد دست گناهکاران
فرمانروای محشر مینوگسار کوثر
دادار بنده پرور سالار تاجداران
باد صبا به جانان بر کو که مانده نیرّ
دور از تو با دل زار اندوه غم هزاران
نیر تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹
روئی که عرق چو ژاله می روید از او
تاثیر می دو ساله می روید از او
گر حسرت داغ وی برد دیده به خاک
تا دامن حشر لاله می روید از او
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چون در صفت آن لب شکر شکن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم
با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل
بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم
طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر
تا صورت خود بینم و اندر سخن آیم
چون غنچه به فکر دهنت پیرهن از شوق
صد پاره کنم تیر ز دل خونین بدن آیم
از باغ جمال تو عجب نیست اگر من
با سرو و گل و سنبل و با یاسمن آیم
فکرم به خیالات میان تو چو تنگ است
با تنگ ولی هم به خیال دهن آیم
ای شاهدی از محنت غربت گله تا چند
کو زاد ره و راحله تا با وطن آیم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
به عشق آن میان شد مدتی با من سمر بندم
همی خواهم که من با کاکلش سودا به سر بندم
به زنجیر سر زلفش دلم در قید محکم بود
فروزان کاکلش بر سر بهر سو بند بر بندم
دلم بگرفت در غربت کجایی ساربان آخر
کزین دهر خراب آباد رخت خویش بربندم
چو از خلق جهانم می رسد محنت به هر جایی
به کنج عزلتی بنشینم و بر خلق در بندم
چو از روز ازل با یار ما ر ا عهد محکم بود
بگو ای شاهدی من دل به دلدار دگر بر بندم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۰
عمرم همه در آرزوی روی تو بگذشت
و آشفتگی حال من از موی تو بگذشت
افسوس بر آن نیست که بگذشت مرا عمر
افسوس بر آن است که بی روی تو بگذشت
خون شد دلم از حسرت و از دیده بپالود
چون در دل من غمزه جادوی تو بگذشت
در حسرت خاک سر کوی تو شدم خاک
بادا خنک آن باد که در کوی تو بگذشت
چون ماه نُوَش خلق به انگشت نمایند
آن را که خم پشت ز ابروی تو بگذشت
در رُفتن خاک ره و بوسیدن پایت
باد سحر از حلقه گیسوی تو بگذشت
در چشم جلال است جهان تیره و دلگیر
تا در نظرش طرّه هندوی تو بگذشت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۵
گل رنگ نگار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
ماییم و دیار بی نشانی
کس میل دیار ما ندارد
ما کار به کار کس نداریم
کس کار به کار ما ندارد
با ما سخن سمن مگویید
کاو بوی بهار ما ندارد
بر ما صفت چمن مخوانید
کاو نقش نگار ما ندارد
لاله ز چه سرخ گشت گر شرم
از لاله عذار ما ندارد
خون بار جلال در کنارت
کاو میل کنار ما ندارد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۱
در آرزوی وصالت اگرچه با غم و دردم
امیدوار چنانم که ناامید نگردم
منم چو شمع که هر شب ز سوز هجر تو تا روز
سرشک گرم فرو می رود به چهره زردم
از آن زمان که مرا بخت خفته از تو جدا کرد
نماند شربت دردی که از زمانه نخوردم
سهیل هجر برآمد، مه وصال فرو شد
ز روز تیره فزون شد درازی شب دردم
ز اشتیاق جمالت چه سیل ها که نراندم
ز روزگار وصالت چه یادها که نکردم
هزار ناله برآرم ز دست هجر تو هر روز
هزار قطره ببارم به یاد وصل تو هر دم
شب فراقت ازین سان که بوی صبح ندارد
چراغ صبح همانا بمرد از دم سردم
چنین که هجر تو گَرد از من شکسته برآورد
مگر نسیم صبا آورد به کوی تو گردم
خیال روی تو همواره همنشین جلال است
که با خیال تو جفتم گر از وصال تو فردم