عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۸
خرم دل آن کس که ز بستان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید
ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آنکه ز سرچشمهٔ حیوان تو آید
خوش میگذری غنچه گشای چمن کیست
این باد که از جنبش دامان تو آید
بر مائدهٔ خلد خورانم همه خونم
رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید
گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه
آنکس که به راه سر میدان تو آید
سرلشکر هر فتنه که آید پی جانی
تازان ز ره عرصهٔ جولان تو آید
وحشی مرض عشق کشد چاره گران را
بیچاره طبیبی که به درمان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید
ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آنکه ز سرچشمهٔ حیوان تو آید
خوش میگذری غنچه گشای چمن کیست
این باد که از جنبش دامان تو آید
بر مائدهٔ خلد خورانم همه خونم
رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید
گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه
آنکس که به راه سر میدان تو آید
سرلشکر هر فتنه که آید پی جانی
تازان ز ره عرصهٔ جولان تو آید
وحشی مرض عشق کشد چاره گران را
بیچاره طبیبی که به درمان تو آید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۰
ملک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر
آنچه بر دیدهٔ یعقوب و زلیخا آمد
غمزهاش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد
مژدهٔ عمر ابد میرسد اکنون ز لبش
صبرکن یک نفس ای دل که مسیحا آمد
منع دل زین ره پر تفرقه کردم نشنید
رفت با یک حشر طاقت و تنها آمد
باش آماده فتراک ملامت وحشی
که تو در خوابی و صیاد ز سد جا آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر
آنچه بر دیدهٔ یعقوب و زلیخا آمد
غمزهاش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد
مژدهٔ عمر ابد میرسد اکنون ز لبش
صبرکن یک نفس ای دل که مسیحا آمد
منع دل زین ره پر تفرقه کردم نشنید
رفت با یک حشر طاقت و تنها آمد
باش آماده فتراک ملامت وحشی
که تو در خوابی و صیاد ز سد جا آمد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۸
باغ ترا نظارگیانی که دیدهاند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
آیا چگونه میگذرد تلخی قفس
بر توتیان که بر شکرستان پریدهاند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریدهاند
از بیحقیقیست شکایت ز مردمی
کز بهر ما هزار حکایت شنیدهاند
وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز
زرهای کم عیار به آتش رسیدهاند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
آیا چگونه میگذرد تلخی قفس
بر توتیان که بر شکرستان پریدهاند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریدهاند
از بیحقیقیست شکایت ز مردمی
کز بهر ما هزار حکایت شنیدهاند
وحشی بیا که آمده آن بلهوس گداز
زرهای کم عیار به آتش رسیدهاند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۳
در راسته ناز فروشان که بتانند
ماییم ونگاهی که به هیچش نستانند
ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی
کاین حسن فروشان همه قدر توندانند
خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان
بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند
جانند بدین وجه کشان نیست وفایی
عمرند از این رو که به سرعت گذرانند
جز رنگی و بویی نه و سد مایهٔ آزار
در پردهٔ گل خار بنی چند نهانند
بیجوشن فولاد صبوری نروی پیش
کاین لشکر بیداد عجب سخت کمانند
وحشی سخن نقص بتان بیهده گوییست
خوبند الهی که بسی سال بمانند
ماییم ونگاهی که به هیچش نستانند
ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی
کاین حسن فروشان همه قدر توندانند
خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان
بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند
جانند بدین وجه کشان نیست وفایی
عمرند از این رو که به سرعت گذرانند
جز رنگی و بویی نه و سد مایهٔ آزار
در پردهٔ گل خار بنی چند نهانند
بیجوشن فولاد صبوری نروی پیش
کاین لشکر بیداد عجب سخت کمانند
وحشی سخن نقص بتان بیهده گوییست
خوبند الهی که بسی سال بمانند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۳۶
مغرور کسی به که درت جا نکند کس
وصلی که محالست تمنا نکند کس
نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی
بیعانهٔ جان چیست که سودا نکند کس
روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزیست
همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس
مرغ دل ما کیست اگر دامگه اینست
سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس
آه این چه غرور است که سد کشته گر افتد
دزدیده هم از دور تماشا نکند کس
چندین سر بی جرم به دار است در آن کو
یک بار سر از ناز به بالا نکند کس
وحشی سبب ناز و تغافل همه حسن است
حسن ار نبود این همه اینها نکند کس
وصلی که محالست تمنا نکند کس
نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی
بیعانهٔ جان چیست که سودا نکند کس
روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزیست
همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس
مرغ دل ما کیست اگر دامگه اینست
سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس
آه این چه غرور است که سد کشته گر افتد
دزدیده هم از دور تماشا نکند کس
چندین سر بی جرم به دار است در آن کو
یک بار سر از ناز به بالا نکند کس
وحشی سبب ناز و تغافل همه حسن است
حسن ار نبود این همه اینها نکند کس
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۵۲
بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش
عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش
بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب
آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش
ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
جذب محبتش کشد، هست بهانهای و بس
اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش
وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین
وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش
عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش
بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب
آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش
ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
جذب محبتش کشد، هست بهانهای و بس
اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش
وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین
وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۱
در بزم وصل اگر چه همین در میان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم
رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم
خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست
گر بوستان حسن ترا باغبان منم
معلوم مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم
ای گل اگر به گفتهٔ وحشی عمل کنی
سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم
رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم
خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست
گر بوستان حسن ترا باغبان منم
معلوم مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم
ای گل اگر به گفتهٔ وحشی عمل کنی
سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۷
ای قامت تو جلوه ده شیوههای حسن
در هر کرشمهٔ تو نهان صد ادای حسن
خواهی بدار و خواه بکش ، ناپسند نیست
مستحسن استهر چه بود اقتضای حسن
سلطان حسن هر چه کند حکم حکم اوست
بگذار کار حسن به تدبیر و رای حسن
این حسن پنج روز به یوسف وفا نکرد
زنهار اعتماد مکن بر وفای حسن
دانی که گل ز باغ چرا زود میرود
یعنی که اندکیست زمان بقای حسن
گویی بزن که حال جهان برقرار نیست
حالا که در رکاب مراد است پای حسن
وحشی من و گدایی خوبان که این گروه
سلطان عالمند ز فر همای حسن
در هر کرشمهٔ تو نهان صد ادای حسن
خواهی بدار و خواه بکش ، ناپسند نیست
مستحسن استهر چه بود اقتضای حسن
سلطان حسن هر چه کند حکم حکم اوست
بگذار کار حسن به تدبیر و رای حسن
این حسن پنج روز به یوسف وفا نکرد
زنهار اعتماد مکن بر وفای حسن
دانی که گل ز باغ چرا زود میرود
یعنی که اندکیست زمان بقای حسن
گویی بزن که حال جهان برقرار نیست
حالا که در رکاب مراد است پای حسن
وحشی من و گدایی خوبان که این گروه
سلطان عالمند ز فر همای حسن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۶
ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد میبین خریدارانهاش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بیقدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من اینستم
رخصت نظارهاش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخیست وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن
هندوی چشم تو شد میبین خریدارانهاش
اعتمادی لیک بر ترکان خونخوارش مکن
گر چه تو سلطان حسنی دارد او هم کشوری
شوکت حسنش مبر بیقدر و مقدارش مکن
انتقام از من کشد مپسند بر من اینستم
رخصت نظارهاش ده منع دیدارش مکن
جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست
هم قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن
این چه گستاخیست وحشی تا چه باشد حکم ناز
التماس لطف با او کردن از یارش مکن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۸
دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفیقی میروم آمادهٔ ره شو
سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو
ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو
بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشهای بنشین مرفه شو
اگر با من رفیقی میروم آمادهٔ ره شو
سبک باش ای صباح روز عشرت بس گران خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه کوته شو
هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک مارا
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحر گه شو
ز سیمای قصب درماهتاب افتاده جانها را
برآی ابر مشکین سایه پوش طلعت مه شو
بهشتی هست نام آن مقام عشق و حیرانی
ولی تا عقل هست آنجا نشاید رفت آگه شو
قبول ورد مردم از تک و پوی عبث خیزد
نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو
هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی
به اطمینان خاطر گوشهای بنشین مرفه شو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۹
مرا زد راه عشق خردسالی
از این نورس گلی نازک نهالی
فروزان عارضی مانند لاله
ز مشکین هر طرف بر لاله خالی
شکرخا طوطیی دلکش حکایت
زبان دان دلبری شیرین مقالی
به قدش سرو را نسبت توان کرد
اگر در سرو باشد اعتدالی
توان خورشید خواندن عارضش را
اگرخورشید را نبود زوالی
غزال ما نگردد رام وحشی
ندیدم این چنین وحشی غزالی
از این نورس گلی نازک نهالی
فروزان عارضی مانند لاله
ز مشکین هر طرف بر لاله خالی
شکرخا طوطیی دلکش حکایت
زبان دان دلبری شیرین مقالی
به قدش سرو را نسبت توان کرد
اگر در سرو باشد اعتدالی
توان خورشید خواندن عارضش را
اگرخورشید را نبود زوالی
غزال ما نگردد رام وحشی
ندیدم این چنین وحشی غزالی
وحشی بافقی : مثنویات
در ستایش کاخ میرمیران
ای مقیمان این خجسته مقام
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینهاش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان میداشت
وصف آن حوض بر زبان میداشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بیجان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فوارهاش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد وحشی مقیم صف نعال
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینهاش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان میداشت
وصف آن حوض بر زبان میداشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بیجان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فوارهاش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد وحشی مقیم صف نعال
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
وحشی بافقی : ناظر و منظور
گرمی شعلهٔ آفتاب در عالم فتادن و مرغ آبی از غایت گرما منقار از هم گشادن و رفتن شاهزاده از مصر به سبزهزاری که از لطف نسیم او روح مسیحا تازه گشتی و با فیض چشمهسارش خضر از آب زندگانی گذشتی
به جست و جوی آن مجنون گمنام
زند اینگونه گویای سخن گام
که چون از گرمی این مشعل زر
جهان گردید چون دریای آذر
تو گفتی مهر کز افلاک بنمود
ز آتشگاه دوزخ روزنی بود
فلک را گرمی خور سوخت چندان
که با خاک سیه گردید یکسان
ز گرمی تودهٔ گل شد چو دوزخ
در او از زیر میشد آب چون یخ
چو گرما شد ز حد یک روز منظور
زمین بوسید پیش خسرو از دور
که تاب شعلهٔ خور ساخت ما را
به دل بد شعلهای افروخت ما را
توان کردن بدینسان تابه کی زیست
بفرماید شهنشه فکر ما چیست
بیان فرمود شاه مصر مسکن
که ای دور از گل روی تو گلشن
برون از شهر ما فرخنده جاییست
در آن نیکویی آب و هواییست
مقامی چون بهشت جاودانی
بهارش ایمن از باد خزانی
خرد خلد برینش نام کرده
دم عیسا نسیمش وام کرده
در آن ساحت اگر منزل نمایی
نخواهد بود دور از دلگشایی
چو گل منظور ازین گفتار بشکفت
زمین بوسید و خسرو را دعا گفت
اشارت کرد خسرو تا سپاهی
سوی آن بزمگه کردند راهی
به رایض گفت تا از بهر منظور
سمندی کرد زین از هر خلل دور
بسان کوه اما باد رفتار
که باد از وی گرفتی یاد رفتار
ز نور آفتاب آن رخش چون برق
رسیدی پیشتر از غرب در شرق
اگر فارس فرس را برجهاندی
به جاسوس نظر خود را رساندی
بسان جام جم گیتی نمایی
دو چشمش بسکه کردی روشنایی
اگر مهمیز میسودش بر اندام
برون میزد از آن سوی ابد گام
اگر مژگان کس بر هم رسیدی
به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی
ز شیهه گاه جستن برسر خاک
زدی گلبانگها بر رخش افلاک
جهانیدی گرش بر چرخ اخضر
زدی سد چرخ بر خشت زر خور
به عزم آن مقام عشرت آیین
سوار رخش شد شهزادهٔ چین
سواران رخش سوی دشت راندند
سرود عیش بر گردون رساندند
شدند از راه شادی دشت پیما
چنین تا آن مقام عشرت افزا
فضای دلگشایی دید منظور
عجب فرخنده جایی دید منظور
میان سبزه آبش در ترنم
گلش از تازه رویی در تبسم
گرفته فاخته بر سروش آرام
زبان در ذکر با قمری در اکرام
عیان گردیده داغ لالهٔ تر
به رنگ آینه کافتد در آذر
ز هر جانب فتاده برگ لاله
چو پر خون پردهٔ چشم غزاله
در آن دلکش نشیمن مانده برپا
پی دفع حرارت غنچه حنا
ز هر سو غنچه بر آهنگ بلبل
سر انگشت میزد بر دف گل
به بلبل در دهن خوانی چکاوک
کله کج کرده چون هدهد به تارک
سرود کبک بر گردون رسیده
به آن آهنگ خود را برکشیده
در آن عشرتسرا مأوا نمودند
به بزم شادمانی جا نمودند
زند اینگونه گویای سخن گام
که چون از گرمی این مشعل زر
جهان گردید چون دریای آذر
تو گفتی مهر کز افلاک بنمود
ز آتشگاه دوزخ روزنی بود
فلک را گرمی خور سوخت چندان
که با خاک سیه گردید یکسان
ز گرمی تودهٔ گل شد چو دوزخ
در او از زیر میشد آب چون یخ
چو گرما شد ز حد یک روز منظور
زمین بوسید پیش خسرو از دور
که تاب شعلهٔ خور ساخت ما را
به دل بد شعلهای افروخت ما را
توان کردن بدینسان تابه کی زیست
بفرماید شهنشه فکر ما چیست
بیان فرمود شاه مصر مسکن
که ای دور از گل روی تو گلشن
برون از شهر ما فرخنده جاییست
در آن نیکویی آب و هواییست
مقامی چون بهشت جاودانی
بهارش ایمن از باد خزانی
خرد خلد برینش نام کرده
دم عیسا نسیمش وام کرده
در آن ساحت اگر منزل نمایی
نخواهد بود دور از دلگشایی
چو گل منظور ازین گفتار بشکفت
زمین بوسید و خسرو را دعا گفت
اشارت کرد خسرو تا سپاهی
سوی آن بزمگه کردند راهی
به رایض گفت تا از بهر منظور
سمندی کرد زین از هر خلل دور
بسان کوه اما باد رفتار
که باد از وی گرفتی یاد رفتار
ز نور آفتاب آن رخش چون برق
رسیدی پیشتر از غرب در شرق
اگر فارس فرس را برجهاندی
به جاسوس نظر خود را رساندی
بسان جام جم گیتی نمایی
دو چشمش بسکه کردی روشنایی
اگر مهمیز میسودش بر اندام
برون میزد از آن سوی ابد گام
اگر مژگان کس بر هم رسیدی
به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی
ز شیهه گاه جستن برسر خاک
زدی گلبانگها بر رخش افلاک
جهانیدی گرش بر چرخ اخضر
زدی سد چرخ بر خشت زر خور
به عزم آن مقام عشرت آیین
سوار رخش شد شهزادهٔ چین
سواران رخش سوی دشت راندند
سرود عیش بر گردون رساندند
شدند از راه شادی دشت پیما
چنین تا آن مقام عشرت افزا
فضای دلگشایی دید منظور
عجب فرخنده جایی دید منظور
میان سبزه آبش در ترنم
گلش از تازه رویی در تبسم
گرفته فاخته بر سروش آرام
زبان در ذکر با قمری در اکرام
عیان گردیده داغ لالهٔ تر
به رنگ آینه کافتد در آذر
ز هر جانب فتاده برگ لاله
چو پر خون پردهٔ چشم غزاله
در آن دلکش نشیمن مانده برپا
پی دفع حرارت غنچه حنا
ز هر سو غنچه بر آهنگ بلبل
سر انگشت میزد بر دف گل
به بلبل در دهن خوانی چکاوک
کله کج کرده چون هدهد به تارک
سرود کبک بر گردون رسیده
به آن آهنگ خود را برکشیده
در آن عشرتسرا مأوا نمودند
به بزم شادمانی جا نمودند
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در بیرون آمدن شیرین از مشکوی خسرو
بت پر شکوه ماه پر شکایت
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سر و سرکردهٔ نازک مزاجان
رواجآموز کار بی رواجان
نمک پاش جراحتهای ناسور
ز سر تا پا نمک شیرین پرشور
گره در گوشهٔ ابرو فکنده
دهان تنگ بسته راه خنده
مزاجی با تعرض دیر خرسند
عتابی با عبارت سخت پیوند
به رفتن زود خیز و گرم مایه
چو دانا در بنای سست پایه
اشارت کرد تا گلگون کشیدند
ز مشکو رخت در بیرون کشیدند
برون آمد ز مشک و دل پر از جوش
نهانش سد هزاران زهر در نوش
به خاصان گفت مگذارید زنهار
که دیگر باشدم اینجا سر وکار
ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ
برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ
ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی
برون آرید از این در کشته مشکوی
که از ما بر عزیزان تنگ شد جای
نمیبینیم بودن را در آن رای
کنیزانی کلید گنج در مشت
غلامان قوی دست قوی پشت
درون رفتند و درها بر گشادند
متاع خانهها بیرون نهادند
مقیمان حرم کاین حال دیدند
به یکبار از حرم بیرون دویدند
که ای سرخیل ما شیرین بدخوی
متاب از ما چنین یکبارگی روی
کهای بدخوی ما شیرین خود رای
مکش از ما چنین یکبارگی پای
نه آخر خود خس این آستانیم
چرا بر خاطرت زینسان گرانیم
نه آخر عزت داغ تو داریم
چرا زینگونه در پیش تو خواریم
شدی خوش زود سیر از دوستداری
مکن کاین نیست جز بی اعتباری
زدی خوش زود پا بر آشنایی
مکن کاین نیست غیر از بیوفایی
تو در اول به یاری خوش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
تودر آغاز یاری سخت یاری
ولی آخر عجب بی اعتباری
نمیباید به مردم آشنایی
چو کردی چیست بی موجب جدایی
محبت کو مروت کو وفا کو
و گر داری نصیب جان ما کو
شکر لب گفت آری اینچنین است
ولی گویا گناه این زمین است
من اول کآمدم بودم وفا کیش
دگرگون کردم اینجا عادت خویش
من اول کآمدم بودم وفادار
در اینجا سر برآوردم بدین کار
شما گویا ندارید این مثل یاد
که باشد دزد طبع آدمیزاد
به جرم این که در طبعم وفا نیست
به طعنم اینچنین کشتن روا نیست
اگر میبود عیبی بیوفایی
نمیکرد از شما خسرو جدایی
نه شیرین این بنا از نو نهادست
که این آیین بد خسرو نهادهست
به خسرو طعنه باید زد نه بر من
نمیدانستم اینها من در ارمن
پس آنگه خیرباد یک به یک کرد
به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد
نمک میریخت از لعل نمک ریز
وزان در دیدهها میشد نمک بیز
ز دنبال وداع گریه آلود
فرو بارید اشک حسرت اندود
که ما رفتیم گو با دلبر تو
بیا بنشین به عیش و ناز خسرو
بگوییدش به عیش و ناز میباش
ولیکن گوش بر آواز میباش
چو لختی گفت اینها جست از جای
نهاد اندر رکاب پارگی پای
به خسرو جنگ در پیوسته میراند
گهی تند و گهی آهسته میراند
خود اندر پیش و آن پوشیده رویان
سراسیمه ز پی تازان و پویان
بلی آنرا که اندوهیست در پی
نمیداند که چون ره میکند طی
همیداند که افتد پیش و راند
چه داند تا که آید یا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار
به خرمن دید گل سنبل به خروار
هوایی چون هوای طبع عاشق
مزاجش را هوایی بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند
نگه را تازه شد با غمزه پیوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
به خدمتکاری قدش کمربست
دوان شد ناز در پیش خرامش
نیازی بود در هر نیم گامش
غرور آمد که عشقی دیدم از دور
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در اندیشید شیرین با دل خویش
که جانی با هزار اندیشه در پیش
چها میگویدم طبع هوسناک
به فکر چیست باز این حسن بی باک
طبیعت مستعد ناز مییافت
در ناز و کرشمه باز مییافت
نسیمی کآمدی زان دشت و راغش
ز بوی عشق پر کردی دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی
نهانی از خودش در ناله دیدی
ز هر برگی در آن دشت شکفته
نیازی یافتی با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد
به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اینجا خوش فرود آمد دل من
از این خاک است پنداری گل من
عجب دامان کوه دلنشینیست
سقاه اله چه خرم سرزمینیست
همیشه ساحت او جای من باد
بساط او نشاط افزای من باد
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سر و سرکردهٔ نازک مزاجان
رواجآموز کار بی رواجان
نمک پاش جراحتهای ناسور
ز سر تا پا نمک شیرین پرشور
گره در گوشهٔ ابرو فکنده
دهان تنگ بسته راه خنده
مزاجی با تعرض دیر خرسند
عتابی با عبارت سخت پیوند
به رفتن زود خیز و گرم مایه
چو دانا در بنای سست پایه
اشارت کرد تا گلگون کشیدند
ز مشکو رخت در بیرون کشیدند
برون آمد ز مشک و دل پر از جوش
نهانش سد هزاران زهر در نوش
به خاصان گفت مگذارید زنهار
که دیگر باشدم اینجا سر وکار
ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ
برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ
ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی
برون آرید از این در کشته مشکوی
که از ما بر عزیزان تنگ شد جای
نمیبینیم بودن را در آن رای
کنیزانی کلید گنج در مشت
غلامان قوی دست قوی پشت
درون رفتند و درها بر گشادند
متاع خانهها بیرون نهادند
مقیمان حرم کاین حال دیدند
به یکبار از حرم بیرون دویدند
که ای سرخیل ما شیرین بدخوی
متاب از ما چنین یکبارگی روی
کهای بدخوی ما شیرین خود رای
مکش از ما چنین یکبارگی پای
نه آخر خود خس این آستانیم
چرا بر خاطرت زینسان گرانیم
نه آخر عزت داغ تو داریم
چرا زینگونه در پیش تو خواریم
شدی خوش زود سیر از دوستداری
مکن کاین نیست جز بی اعتباری
زدی خوش زود پا بر آشنایی
مکن کاین نیست غیر از بیوفایی
تو در اول به یاری خوش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
تودر آغاز یاری سخت یاری
ولی آخر عجب بی اعتباری
نمیباید به مردم آشنایی
چو کردی چیست بی موجب جدایی
محبت کو مروت کو وفا کو
و گر داری نصیب جان ما کو
شکر لب گفت آری اینچنین است
ولی گویا گناه این زمین است
من اول کآمدم بودم وفا کیش
دگرگون کردم اینجا عادت خویش
من اول کآمدم بودم وفادار
در اینجا سر برآوردم بدین کار
شما گویا ندارید این مثل یاد
که باشد دزد طبع آدمیزاد
به جرم این که در طبعم وفا نیست
به طعنم اینچنین کشتن روا نیست
اگر میبود عیبی بیوفایی
نمیکرد از شما خسرو جدایی
نه شیرین این بنا از نو نهادست
که این آیین بد خسرو نهادهست
به خسرو طعنه باید زد نه بر من
نمیدانستم اینها من در ارمن
پس آنگه خیرباد یک به یک کرد
به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد
نمک میریخت از لعل نمک ریز
وزان در دیدهها میشد نمک بیز
ز دنبال وداع گریه آلود
فرو بارید اشک حسرت اندود
که ما رفتیم گو با دلبر تو
بیا بنشین به عیش و ناز خسرو
بگوییدش به عیش و ناز میباش
ولیکن گوش بر آواز میباش
چو لختی گفت اینها جست از جای
نهاد اندر رکاب پارگی پای
به خسرو جنگ در پیوسته میراند
گهی تند و گهی آهسته میراند
خود اندر پیش و آن پوشیده رویان
سراسیمه ز پی تازان و پویان
بلی آنرا که اندوهیست در پی
نمیداند که چون ره میکند طی
همیداند که افتد پیش و راند
چه داند تا که آید یا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار
به خرمن دید گل سنبل به خروار
هوایی چون هوای طبع عاشق
مزاجش را هوایی بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند
نگه را تازه شد با غمزه پیوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
به خدمتکاری قدش کمربست
دوان شد ناز در پیش خرامش
نیازی بود در هر نیم گامش
غرور آمد که عشقی دیدم از دور
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در اندیشید شیرین با دل خویش
که جانی با هزار اندیشه در پیش
چها میگویدم طبع هوسناک
به فکر چیست باز این حسن بی باک
طبیعت مستعد ناز مییافت
در ناز و کرشمه باز مییافت
نسیمی کآمدی زان دشت و راغش
ز بوی عشق پر کردی دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی
نهانی از خودش در ناله دیدی
ز هر برگی در آن دشت شکفته
نیازی یافتی با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد
به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اینجا خوش فرود آمد دل من
از این خاک است پنداری گل من
عجب دامان کوه دلنشینیست
سقاه اله چه خرم سرزمینیست
همیشه ساحت او جای من باد
بساط او نشاط افزای من باد
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰