عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۵ - جگر گوشهٔ مصطفی
چو در کربلا خسرو نشاتین
شهید به خون خفتهٔ دین حسین
ز جور فلک بی کس و یار شد
در آن دشت بی یار و انصار شد
نماند اندر آن وادی پربلا
ز پیر و جوان زنده یک تن به جا
علی اکبر آن نوجوان دلیر
که در رزم بودی چو غرنده شیر
سر نازنینش شد از تیغ چاک
بیفتاد جسمش به دامان خاک
سپهدار عباس پیل افکنش
شد از کین جدا هر دو دست از تنش
ز نوک سنان و دم تیغ تیز
درآن دشت شد پیکرش ریز ریز
یتیم حسن قاسم مه لقا
ز دار فنا شد به ملک بقا
درآن دشت یک تن نبد یاورش
ز اکبر بشد کشته تا اصغرش
امام مبین کرد هر سو نگاه
کشید آه وگفتا که وا غربتاه
پس آنگه وداعی به اهل حرم
نمود و روان شد دلی پر ز غم
سوی قتلگه با دلی پر ملال
دو چشمش ز خون جگر مال مال
نگاهی نمود از یمین و یسار
زخون دید آن دشت را لاله زار
جوانان مه روی سیمین بدن
فتاده درآن دشت صد پاره تن
حسین آه سرد از جگر برکشید
به رخساره خون از دو چشمش چکید
به حسرت برون آمد از قتلگاه
روان شد سوی عرصهٔ رزمگاه
عنان را کشید و چو کوه ایستاد
به اتمام حجت زبان برگشاد
چنین گفت کی قوم بی عار و ننگ
که دارید با من در این دشت جنگ
مگر من نه اولاد پیغمبرم
مگر نیست عمامه اش بر سرم
مرا باب شیر خدا حیدر است
که داماد و بن عم پیغمبر است
مگر مادرم نیست خیرالنسا
که پرورده از شیره جان مرا
حلالی نکردم به دنیا حرام
گناهم چه ای قوم و جرمم کدام؟
که کشتید اصحاب و یاران من
فکندید از پا جوانان من
به رویم ببستید از کینه آب
شدند از عطش کودکانم کباب
چه کردم من ای مردم تیره بخت!
که کردید بر من چنین کارسخت
شما را مگر از خدا شرم نیست
به چشم شما هیچ آزرم نیست
ولی باز ای قوم بی آبرو
نباشد مرا با شما گفتگو
مرا ره دهید ای گروه لعین
که بیرون کشم رخت از این سرزمین
اگر بر شما کرده ام عرصه تنگ
کنم رو به سوی دیار فرنگ
نگیرم در این ملک یکدم قرار
روم در حبش یا که در زنگبار
گذشتم ز خون علی اکبرم
هم از خون عباس نام آورم
مرا از عطش مرغ دل شد کباب
به کامم رسانید یک قطره آب
جوابش بگفتند آن ناکسان
که ای گشته آواره از خانمان
تو فرزند دلبند پیغمبری
جگر گوشه حیدر صفدری
هر آنچه که گفتی شنیدیم ما
ولیکن به حکم یزیدیم ما
همه ملک عالم بگیرد گرآب
نخواهی چشید آب الا به خواب
تو یا دست بیعت دهی با یزید
و یا با لب تشنه گردی شهید
شه تشنه لب این سخن چون شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی حمله افکند چون شیر غاب
بر آن فرقهٔ زشت تر از کلاب
به هر سو که می تاختی ذوالجناح
شکستی صف قلب را بر جناح
ز هر سو همی حمله کرد آن جناب
تو گفتی مگر زنده شد بوتراب
زدی هر که را بر کمر ذوالفقار
دو نیمش نمودی در ان کارزار
همی ریخت از تن سر پردلان
چو برگ درختان، زباد خزان
ز شمشیر آن خسرو پاک دین
روان جوی خون شد به روی زمین
زبس ریخت بر روی هم کشته ها
شد آن دشت از کشته ها پشته ها
چنان شور در شامیان اوفتاد
که شد جنگ صفینشان هم زیاد
ز هم بر سر یکدگر ریختند
به هم مرد و مرکب درآمیختند
سر جنگ جویان پرخاشجوی
به هر سو روان بود مانند گوی
بسی گرد برخاست از رزمگاه
که شد چشم خورشید تابان سیاه
بیفکند بر خاک با ذوالفقار
ازآن لشکر دون، هزاران هزار
به دست یدالله آن شهسوار
همی خون چکید از دم ذوالفقار
ز بیم آن گروه سیه روزگار
نمودند تا پشت کوفه فرار
نبودی به ایشان دل بازگشت
پریشان شدند اندر آن پهن دشت
شه تشنه کامان به میدان جنگ
چو شیر ژیان، کرد لختی درنگ
که ناگه ندایی به گوشش رسید
که ای قفل هر مشکلی را کلید
تو را گشته گویا فراموش عهد
که در جنگ داری چنین جد و جهد
بدینسان اگر جنگ خواهی نمود
جهان را به هم بر دری تار و پود
بهعهدی که بستی تو روز ازل
به آن عهد باید نمایی عمل
تو باید به فیض شهادت رسی
شوی کشته از خنجر ناکسی
تو باید شوی کشته از تیغ و تیر
شود اهل بیت تو یکسر اسیر
شه ملک دین این ندا چون شنید
زجان شست دست آن فروغ امید
به یکباره برداشت دست از مصاف
نهان کرد شمشیر را درغلاف
ز درج دهان، درنا سفته سفت
سپاس خدا کرد و لا هول گفت
به ناگاه آن لشگر کینه جو
گرفتند گرد وی از چارسو
یکی نیزه می زد به پهلوی او
یکی خنجر از کین، به بازوی او
زدند آنقدر تیر بر آن جناب
که جسمش برآورد پر چون عقاب
ز بس خون شد از جسم پاکش روان
نماندش دیگر هیچ تاب وتوان
نگون گشت ناگاه از صدر زین
تن ناز پرورد او بر زمین
چو از صدر زین، بر زمین اوفتاد
تزلزل به عرش برین اوفتاد
در آن لحظه قاتل امانش نداد
چه گویم که چون کرد آن بد نهاد
پی کشتنش خنجر از کین کشید
لب تشنه سر از قفایش برید
چو از خنجرش بر زمین ریخت خون
زمین بی سکون شد هوا قیرگون
به نی شد سر آن شه تاج دار
تفو بر تو ای چرخ ناپایدار
دریغا از آن جسم همچون حریر
که شد پاره پاره ز شمشیر و تیر
دریغا از آن پیکر تابناک
که گردید از تیغ کین، چاک چاک
شب وروز «ترکی» برای حسین
بود نوحه گر در عزای حسین
سزد گر شب و روز، خلق جهان
ببارند خون دل از دیدگان
برای جگر گوشهٔ مصطفی
که جان کرد در راه امت فدا
ز امت چنین جور بیحد کشید
سرو جان بداد و شفاعت خرید
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۶ - داستان غم فزا
باز بر جان عشقم آتش برفروخت
خانهٔ عقل مرا یکسر به سوخت
عشق آمد عقل کرد از وی فرار
می دویدم هر طرف، دیوانه وار
عشق زد بر جان افگارم شرر
می دویدم هر طرف، اسیمه سر
شد دلیل راه من عشق از وفا
برد یکسر تا به دشت کربلا
یادم آمد آن زمان، کز صدر زین
شاه دین افتاد بر روی زمین
ساعتی آن تشنه لب، بی هوش بود
از شراب عشق حق،مدهوش بود
ذوالجناح آن مرکب خاص حسین
بود گرم جست و خیز و شور و شین
ابن سعد آن بی حیای بد سیر
گفت با آن کوفیان خیره سر
کاین فرس را زود بر چنگ آورید
تا بریمش ارمغان بهر یزید
خیل دشمن ناگهان از چارسو
حمله ور گشتند بهر اخذ او
دم علم کرد آن سمند باوفا
حمله ور شد بر گروه اشقیا
کوفیان را می ربود از صدر زین
می زد از خشم آن تکاور بر زمین
زان گروه بی حیا ننمود پشت
تا چهل تن زان لعینان را بکشت
بعد از آن آمد به بالین حسین
اشک خونینش روان از هر دو عین
یال و کاکل را، ز خونش کرد رنگ
کرد بر بالین او قدری درنگ
پس به امر آن امام رهنما
شد شتابان رو بسوی خیمه ها
آن سمند باوفای ناامید
می دوید و شیهه از دل می کشید
از صدای شیهه آن خسته دم
پیشبازش آمدند اهل حرم
مرکبی دیدند زینش واژگون
یال او از خون راکب غرق خون
ذوالجناح اندر میان، مانند شمع
دورا و پروانه سان گشتند جمع
هر یکی از اسب با اشک دو عین
پرسشی می کرد از حال حسین
آن یکی می گفت چون شد صاحبت
ای نکو مرکب،کجا شد راکبت
دیگری می گفت ای فرخنده بال!
بود در میدان حسینم در چه حال
پس سکینه با دو چشم پر ز آب
کرد با آن اسب بی صاحب خطاب
ذوالجناها! باب غمخوارم چه شد
آن ضیاء چشم خونبارم چه شد
ذوالجناها! کوشه مهر افسرم
از چه ناوردی تو او را دربرم
ذوالجناها! واژگون زینت چراست؟
صاحب با عز و تمکینت کجاست؟
ذوالجناها! گو تو شبل بوتراب
تشنه لب جان داد یا نوشید آب
یال، از خون که رنگین ساختی
در کجا باب مرا انداختی
این بگفت و از سخن خاموش شد
دست غم بر سر زد و بی هوش شد
شهربانو با دو چشم اشکبار
در حرم بنشسته با حال فگار
آمد از خیمه برون با اضطراب
لرز لرزان پا نهاد اندررکاب
گفت ای زینب ! حلالم کن حلال
که مرا آمد زمان ارتحال
کرد زینب شهربانو را صدا
کی عروس مادرم خیرالنسا
از حسینم دل چرا؟ برداشتی
جسم او را بر زمین بگذاشتی
بر سر نعشش نکردی جامه چاک
پیکر او را تو نسپردی به خاک
رفت و ما را پریشان ساختی
از فراقت دیده گریان ساختی
بود امیدم که اندر راه شام
همزبان باشی تو با من، صبح و شام
در مصیبت ها مرا یاری کنی
عابدینت را پرستاری کنی
رفتی و هجرت مرا از پا فکند
تو رها گشتی، من افتادم به بند
شهربانو با دو چشم اشکبار
گفت ای بی بی! مرا معذور دار
من نخواهم رفت از این سرزمین
لیک مامورم به امر شاه دین
این بگفت و خونش ازرخ می چکید
وز نظرها چون پری شد ناپدید
رفت رفته طی منزل می نمود
رفت آنجا که امامش گفته بود
« ترکیا » این داستان غم فزا
کی رود از یاد، تا روز جزا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۷ - باغ کربلا
سحرگه عندلیبی در گلستان
همی گفت این سخن با عندلیبان
که ای هم جنسهای من بنالید
چو من، در صحنهٔ گلشن بنالید
از این پس ترک آب و دانه سازید
چو جغدان، جای در ویرانه سازید
که شد در کربلا سبط پیمبر
قتیل از نیزه و شمشیر و خنجر
ستمکاران شام و کوفه با هم
به روز عاشر ماه محرم
در اول آب بر رویش ببستند
دل اهل و عیالش را شکستند
در آخر دست بی رحمی گشودند
چگویم تیر بارانش نمودند
به مقتل از قفایش سر بریدند
تن او را به خاک وخون کشیدند
میان آفتاب گرم سوزان
تنش افکنده اند آن تیره روزان
شما نوشید آب از جویباران
حسین آتش به جان با جمع یاران
شما هم چشم از گلشن بپوشید
دگر آب زلال از جو، ننوشید
شما پا بر فراز گل نهاده
تن عباس بی دست اوفتاده
شما بر شاخهٔ گل نغمه خوانید
به خون آغشتن اکبر ندانید
شما در باغ و بستان خرم وشاد
به خون غلطیده قاسم شاخ شمشاد
شما با جفت خود خندان و مسرور
حسین از اهل بیت خود شده دور
شما درسایهٔ سرو آرمیده
قد زینب ز بار غم خمیده
شما در دامن گلشن فرحناک
گلوی اصغر از تیر ستم چاک
شما با یک دگر همراز و دمساز
به هم یاور، هم آهنگ و، هم آواز
یتیمان حسین از غم پریشان
پراکنده به صحرا و بیابان
کشیده آهشان بر مه زبانه
ز ضرب سیلی و، وز تازیانه
شما بر شاخه های گل نواخوان
سکینه باشد از غم زار وگریان
شما بر شاخه های گل نشسته
رقیه خار در پایش شکسته
شما زین شاخ بر آن شاخ جسته
پریشان عابدین با دست بسته
چرا در طرف باغ و لاله زارید
ز گلشن روی برصحرا گذارید
پس از این واقعه دیگر مخوانید
در این باغ و در این گلشن نمانید
که صیادان زشت کوفه و شام
سیه رویان بدتر از ددودام
به باغ کربلا آتش فکندند
نهال و سرو، و گل از بیخ کندند
میان بلبلان کربلایی
فکندند عاقبت سنگ جدایی
ز چوب کینه پرهاشان شکستند
به بند و ریسمانشان سخت بستند
به شام از کربلاشان زار بردند
میان کوچه و بازار بردند
شما ای بلبلان زین باغ و گلشن
به دشت کربلا سازید مسکن
به سوی کوفه بال و پرگشائید
حسین را از وفا یاری نمائید
ز پر سازید او را سایه بانی
کنید از بهر او مرثیه خوانی
پس از قتل حسین گوگل مبادا
به گلشن سوسن و سنبل مبادا
تو هم « ترکی » نی از بلبلی کم
بیا با بلبلان می باش همدم
تو هستی بلبل گلزار شیراز
به بلبل های دیگر شو هم آواز
تو هم با بلبلان، تا می توانی
به عشق کربلا کن نغمه خوانی
به زخمان حسین از چشم پر نم
بنه از اشک شور خویش مرهم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۸ - کبوتران حرم
به دشت کرب وبلا ازجفای شمر شریر
شهید گشت عزیز دل بشیر و نذیر
هزار ونهصد و پنجاه زخم بر تن داشت
ز تیر و نیزه و زوبین وخنجر وشمشیر
قتیل شد همه انصار او، ز پیر و جوان
شهید شد همه اعوان، او صغیر وکبیر
یکی فتاده ز پا، با قدی، چو سرو روان
یکی طپیده به خون با رخی، چو بدر منیر
به دست وپای گرفته یکی خضاب ز خون
فرو بسته دهان، کودکی از خوردن شیر
ز راه کینه گروه دغا جدا کردند
دو دست از تن عباس نامدار دلیر
علی اصغر مه طلعتش ز شوق مکید
به جای شیر، ز پستان مرگ، ناوک تیر
شدند آل پیمبر به کربلا سیراب
همه ز چشمهٔ تیر و، ز جدول شمشیر
سپاه کوفی و شامی در آن زمین بلا
کبوتران حرم را زدند جمله به تیر
خیام او همه بر باد رفت ز آتش کین
عیال او همه گشتند خوار و زار و اسیر
ریاض کرب و بلا شد ز بلبلان خالی
به شاخه های گل و سرو ناکشیده صفیر
دریغ شمع شرر پوش بزم عرفان را
ز راه کینه کشیدند در غل و زنجیر
فتاد شورشی اندر حریم آل رسول
چنان که گوش فلک کر شد از فغان نفیر
فغان اهل حرم رفت تا به عرش برین
خروش اهل ولا رفت تا به چرخ اثیر
نبود قوت دل افسردگان در آن وادی
به غیر آه سحرگاه و، نالهٔ شبگیر
به غیر گریهٔ بر آل مصطفی «ترکی»
خرابی دل ما را که می کند تعمیر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۹ - محراب عشق
نهاد شمر چو بر خاک، ماه روی حسین
ستاره ریخت فلک بر غبار کوی حسین
حیا نکرد ز روی نبی و فاطمه خصبم
نهاد خنجر بیداد، بر گلوی حسین
به سجده رفت به محراب عشق، روح نماز
به جای آب شد از خون سر، وضوی حسین
ندانم آنکه به زینب چها گذشت آن دم
که کرد با دل خونین نظر، به سوی حسین
سوار بر شتر بی جهاز شد زینب
به شام رفت و به دل ماندش آرزوی حسین
چسان به آتش دوزخ برند «ترکی» را
که هست آب رخ او، ز خاک کوی حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۰ - قره العین نبی
زیر خنجر شه دین، گر ندهد سر چکند؟
حنجر نازک او با دم خنجر چکند؟
عرصهٔ شام پر از لشگر شام است و عراق
شه دین یک تنه با این همه لشگر چکند
به اسیری به سوی شام رود زینب لیک
با تن ناشده مدفون برادر چکند؟
با دل خستهٔ کلثوم ندانم یا رب
غم بی دستی عباس دلاور چکند؟
خود گرفتم که سکینه شود از گریه خموش
با جفا و ستم شمر ستمگر چکند؟
گر کند صبر به بیماری خود زین عباد
با غل و جامعه آن سید و سرور چکند؟
گیرم از شام، اسیران به وطن برگردند
لیک لیلا به فراق علی اکبر چکند؟
سر خونین حسین از وسط طشت طلا
با سر چوب یزید و می ساغر چکند؟
قره العین نبی را زجفا کشت یزید
زین عمل، روز جزا در بر داور چکند؟
نظم چون آتش «ترکی» که دل عالم سوخت
عجب اینجاست که با خامه و دفتر چکند؟
گر نباشد به سرش سایهٔ الطاف حسین
با دل سوخته در گرمی محشر چکند؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۱ - لعل گهربار
خنجر شمر، به قتل شه ابرار، حریص
حنجر شه به دم خنجر خونخوار، حریص
زیر خنجر شه دین، تشنهٔ یک جرعهٔ آب
وز پی کشتن او شمر جفاکار، حریص
شمر می کرد پی کشتن آن شاه شتاب
شه لب تشنه، به واصل شدن یار، حریص
سینه ای را که بدی مخزن اسرار الاه
به لگد کوفتنش شمر ستم کار، حریص
عابدین خسته و بیمار، ولی خصم دغا
به رسن بستن آن سید بیمار، حریص
هر اسیری به سر نعشی و کلثوم فگار
به سراغ تن عباس علمدار، حریص
مادر زار علی اصغر معصوم رباب
در پی جستجوی طفل لبن خوار، حریص
دل شکسته حرم آل پیمبر در شام
وز پی دیدنشان مردم بسیار، حریص
رو به رو راس حسین و به کفش چوب، یزید
بهر آزردن آن لعل گهربار، حریص
آن لبی را که زدی چوب، یزید از ره کین
بهر بوسیدن او زینب افگار، حریص
هست در مرثیهٔ شاه شهیدان شب و روز
کلک «ترکی» به رقم کردن اشعار، حریص
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۲ - واقعهٔ کربلا
یاران مگر حسین ولی خدا نبود؟
یا یادگار فاطمه و مرتضی نبود؟
تا روزگار چید به گیتی اساس ظلم
ظلمی چو ظلم واقعهٔ کربلا نبود
از بی کسی نهاد سر خود به روی خاک
شاهی که غیر دامن زهراش جا نبود
یحیی سرش بریده شد از خنجر جفا
اما ز کین، بریده سرش از قفا نبود
ایوب صبر کرد به رنج و محن ولی
صبرش چو صبر سید سجاد ما نبود
سوزد دلم به حالت بیمار کربلا
کو را به غیر اشک، دوا و غذا نبود
در راه شام زینب محنت رسیده را
دردی بدتر ز گم شدن طفل ها نبود
«ترکی» ز دیده خون بفشان بهر کشته ای
کورا کفن به بر، به جز از بوریا نبود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۳ - فزون از ستاره زخم
شاهی که جان سپرد و، ببر مادرش نبود
جز خاک گرم کرب و بلا بسترش نبود
لب تشنه جان سپرد میان دو نهرآب
گویا که آب، مهریهٔ مادرش نبود
در حال احتضار، به هر سو نظر نمود
غیر از سنان و شمر، کسی بر سرش نبود
بر سینه اش که داشت فزون از ستاره زخم
اما چو زخم داغ علی اکبرش نبود
از بس رسیده بود به جسمش سنان و تیر
جای درست در همهٔ پیکرش نبود
پوشیده بود بر تن خود کهنه پیرهن
آن جامه بعد کشته شدن، در برش نبود
احساس بین که او به غمستان کربلا
غیر از غم سکینه غم دیگرش نبود
شمر لعین برید سرش را زتن مگر
خوف از خدا و شرم ز پیغمبرش نبود
آه از دمی که زینب کبری ز کربلا
می رفت سوی شام و، به سر افسرش نبود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۴ - مژهٔ چشم تر
شوری که حسین بهر شهادت به سرش بود
از روز ازل کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به میدان شهادت
دل جای دگر، دیده به جای دگرش بود
تیری که رها می شدی از شست مخالف
در مقتل خون سینهٔ آن شه سپرش بود
آن دم که بریدند، لب تشنه سرش را
سیلاب روان از مژهٔ چشم ترش بود
گر پیکر او داشت بسی زخم روی زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمی که به تن داشت ز شمشیر و سنان بود
زخمی که به دل داشت ز داغ پسرش بود
بر خاک سیه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهی که مکان، دامن خیرالبشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به یغما
آن کهنه لباسی که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بیداد
شاهی که علی ساقی کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامی که به طفلی
جبریل امین، خادم و دربان درش بود
از تیشهٔ اهل ستم، از پای درآمد
نخل قد اکبر که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکینه به ره شام
از نالهٔ شبگیر و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
نه اگر شور حسینی به سرش بود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۵ - طایر باغ جنان
ای شهیدی که لب تشنه بریدند سرت را!
سوختند از پی یک قطرهٔ آبی جگرت را
گر چه خواندند به مهمانیت از شهر مدینه
کوفیان از چه بریدند لب تشنه سرت را
طایر باغ جنان بودی و، با سنگ شقاوت
بشکستند به هم دوزخیان، بال و پرت را
نه شکستند همین صدر تو را از سم اسبان
که شکستند دل مادر و جد و پدرت را
کوفیان از پدرت شرم نکردند و بریدند
با دم تیغ ستم، رشتهٔ عمر پسرت را
لعن حق باد بر آن طایفهٔ زشت نهادی
که نمودند خم از مرگ برادر کمرت را
کاش از کرب و بلا قاصدی از مهر رساندی
در نجف نزد علی ساقی کوثر خبرت را
کی علی یک نظر ازلطف سوی کرب و بلا کن!
غرق در خون بنگر پیکر شمس و قمرت را
کاش در آن دم آخر که ز تن، رفت روانت
مادرت بود که بستی ز وفا چشم ترت را
ترسم ای خسرو خوبان! که برد «ترکی» مسکین
به لحد همره خود آرزوی خاک درت را
روز و شب، پیشهٔ او نیست بجز نوحه سرایی
ناامید از سر کویت منما نوحه گرت را
از تو آن روز که بر فرق نهی تاج شفاعت
چشم دارد که ز وی باز نگیری نظرت را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۶ - چرخ نیلگون
ای زخم های پیکرت از اختران فزون
وی چهره ات زخون گلوی تو لاله گون
مقتول چون تو دیده ندیده است تا به حال
قاتل چو شمر، کس نشنیده است تا کنون
جرمت چه بود شمر سرت از قفا برید
افکنده پاره پاره تنت را به موج خون
خولی سرت نهاد به خاکستر تنور
جایی دگر نداشت مگر آن لعین دون
ای کاش! آسمان به زمین، سرنگون شدی
آن دم که بر زمین، شدی از صدر زین نگون
آن دم که خون پیکر پاکت به خاک ریخت
چون آسمان، زمین شدی ای کاش بی سکون
آن دم که شد برون ز تنت جان ز تشنگی
ای کاش! جان شدی ز تن انس و جان برون
چون پیکر تو گشت گلدکوب اسب ها
زیر و زبر چرا نشد این چرخ نیلگون؟
در ماتم تو ای شه گلگون قبای عشق
«ترکی» به جای اشک، چکد خونش از عیون
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۷ - شافع محشر
که گمان داشت خزان، گلشن حیدر گردد
که گمان داشت که گل ها همه پرپر گردد
که گمان داشت که از ضربت شمشیر جفا
لاله گون تارک نورانی اکبر گردد
که گمان داشت لب تشنه لب آب، جدا
دست عباس علمدار، ز پیکر گردد
که گمان داشت که قاسم به مصاف ایثار
پاره پاره تنش از نیزه و خنجر گردد
که گمان داشت که شاه شهدا با لب خشک
خنجرش از دم شمشیر، ز خون تر گردد
که گمان داشت که در کوفه، سر شاه حجاز
میهمان، خانهٔ خولی ستمگر گردد
که گمان داشت پس از قتل حسین بی علی
به سوی شام روان زینب اطهر گردد
که گمان داشت سکینه به ره شام بلا
همسفر با پسر سعد بد اختر گردد
این همه جور و جفا دید حسین بی علی
تا که در روز جزا، شافع محشر گردد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۹ - اشک خونین
«در دلم لاله‌صفت، خون جگر می‌ریزد
صدف دیده به رخ، لؤلؤ تر می‌ریزد»
هر زمان یاد کنم از لب عطشان حسین
دجله‌سان، آب سرشکم ز بصر می‌ریزد
بهر خونی که چکید از گلوی او به زمین
از ره دیده مرا خون جگر می‌ریزد
یادم از حنجر خشکیدهٔ او چون آید
اشک خونین من از دیدهٔ تر می‌ریزد
زان شراری که ز سوز عطشش بر جان بود
گوییا بر دلم از غصه شرر می‌ریزد
شمر با چکمهٔ پا سینهٔ او را بشکست
طایر روحم از این واقعه، پر می‌ریزد
با لب تشنه بریدند سرش را ز قفا
جبرئیل از غم او خاک به سر می‌ریزد
صفحهٔ دفتر «ترکی» ز چه خون‌آلود است
مگر از خامهٔ او خون جگر می‌ریزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۰ - مقتل خون
زلف اکبر چو ز خون سر او تر گردید
عقل گفتا که عجین مشک، به عنبر گردید
بر زمین خون ز گلوی شه لب تشنه حسین
آنقدر ریخت که با خاک، مخمر گردید
بدنی را که بدی بسترش آغوش نبی
عاقبت خاک زمین، بالش و بستر گردید
سر فرزند نبی گشت چو پنهان به تنور
زین حکایت دل صدیقه پر آذر گردید
عوض شیر که نوشد، به سر دست پدر
پاره از تیر، گلوی علی اصغر گردید
بعد قتل پسر فاطمه در مقتل خون
چشم زینب یم اشک از مژهٔ تر گردید
آه کز کرب و بلا زینب محزون تا شام
همسفر با پسر سعد بد اختر گردید
کشته شد اکبر و لیلا ز غمش مجنون شد
داغ فرزند، نصیب دل مادر گردید
گشت در کنج خرابه، چو مکان زینب
روز روشن به وی از شام، سیه تر گردید
بسکه خونابه فشاند از مژه بر رخ «ترکی»
دفتر شعر، ز خوناب دلش تر گردید
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۱ - قلزم خون
کیست این کشته که در لجهٔ خون غوطه ور است؟
تن پاکش به زمین، سر به سنان، جلوه گر است
کیست این مهر درخشنده و غلطیده به خون؟
کز ستاره به تنش زخم سنان، بیشتر است
کیست این کشته که بی غسل و کفن، خفته به خاک؟
لاله سان بر جگرش داغ، ز مرگ پسر است
کیست این کشته که راسش به سر نوک سنان؟
از عطش لعل لبش خشک، ولی دیده تر است
کیست این کشته که افتاده به میدان بلا؟
همچو ماهی به دل قلزم خون غوطه ور است
کیست این کشته که در کوفه سر انور او؟
گاه پنهان به تنور است و، گهی بر شجر است
کیست این کشتهٔ آغشته به خون در مقتل؟
که به سوز عطش افتاده به جانش شرر است
کیست این کشته که در ماتم او زینب را؟
اشک بر صفحهٔ رخسار، روان چون گهر است
کیست این کشتهٔ عریان که به هر انجمنی؟
از غمش «ترکی» بی برگ و نوا نوحه گر است
به اله این کشتهٔ مجروح حسین است حسین
این به خون غرقهٔ مذبوح حسین است حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۲ - حدیث کربلا
شبان تیره از دود فراق دوستان نالم
ز کجر فتاری و بی مهری این آسمان نالم
نمی خندد لبم از بس غم پنهان به دل دارم
بسوزد بند بند استخوانم گر عیان نالم
به روز و شب، ز هجر دوستان و فرقت یاران
چو بلبل از فراق گل، به صحن بوستان نالم
حدیث کربلا و داستان آل طاها را
چو آرم یاد همچون نی، به صد شور و فغان نالم
ز گل کردند خالی ناکسان گلزار زهرا را
ز گلچین شکوه گویم یا ز دست باغبان نالم؟
سر سلطان دین، مهمان شد اندر خانهٔ خولی
به حال میهمان یا از جفای میزبان نالم؟
سرش را بی گنه ببرید شمر و ساربان دستش
ز جور شمر گریم یا ز ظلم ساربان نالم؟
برای خاتمی، اهریمنی ببرید انگشتش
ز سوز دل به حال آن سلیمان زمان نالم
به طشت زر سر سبط پیمبر خواند چون قرآن
بنالم من بر آن سر، یا ز چوب خیزران نالم؟
چو ابر نوبهاری زار بهر کشته گان گریم
چو نی بر غربت آل علی در بزم جان نالم
خزان شد تا بهار عمر اکبر شبه پیغمبر
چو بلبل از غم گل، با سرشک دیدگان نالم
روان شد کاروانی از اسیران، سوی شام غم
به حال آن اسیران، چون درای کاروان نالم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۳ - زانوی غم
من از جور و جفای چرخ کج‌رفتار، می‌نالم
نه بیمارم ولی چون مردم بیمار، می‌نالم
حسین از جور شمر شوم، لب‌تشنه ز کف جان داد
من از بی‌رحمی شمر جنایت‌کار، می‌نالم
پی انگشتری انگشت او را اهرمن ببرید
من از بی‌رحمی آن کافر غدار، می‌نالم
به دشت کربلا در خیمه‌گاهش ریختند آتش
ز آتش‌بازی آن دشت آتش‌بار، می‌نالم
پناه عالمی در کربلا شد بی‌کس و تنها
ز درد غربت آن خسرو بی‌یار، می‌نالم
ز دشت نینوا تا بر سر نی شد سرش تا شام
به سان نی، که نالد در دل نیزار، می‌نالم
سپاه شام و کوفه صدهزار و شاه دین تنها
ز بی‌آزرمی آن لشکر بسیار، می‌نالم
کنار نعش اکبر ناله چون لیلا کشید از دل
ز سوز ناله‌اش پیوسته مجنون‌وار، می‌نالم
خزان شد تا بهار عمر گل‌های بنی‌هاشم
چو بلبل روز و شب، در ساحت گلزار، می‌نالم
سکینه سر نهاده بر سر زانوی غم دایم
ز بی‌غمخواری آن طفل بی‌غمخوار، می‌نالم
به حال زینب غم‌دیده همچون ابر می‌گریم
به درد بی‌دوای عابد تب‌دار، می‌نالم
از آن روزی که دیده کوچه‌های شام را زینب
چو «ترکی» بر سر هر کوچه و بازار، می‌نالم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۴ - چشم اشکبار
شبان تیره به درگاه کردگار، بنالم
ز جور چرخ و، ز بیداد روزگار، بنالم
چو نی به حال شهیدان نینوا بخروشم
به جان نثاری یاران جان نثار، بنالم
چو در خیال من آید نهال قامت اکبر
سحاب وار، بگریم هزار وار، بنالم
کنم چو یاد من از حلق پارهٔ علی اصغر
به تشنه کامی آن طفل شیرخوار، بنالم
برای آنکه خزان شد بهار گلشن طاها
ز شاخ شعله برآید اگر بهار، بنالم
فراز نیزه سر شاه در مقابل زینب
به خاطر آرم و، از جور نیزه دار، بنالم
دیار شام و خرابه مرا رسد چو به خاطر
به یاد زینب آواره از دیار، بنالم
چکد ز دیده سرشکم ز گریه های سکینه
به دختری که شد از هجر باب، زار بنالم
به جای اشک رود سیل خون، ز دیدهٔ «ترکی»
ز سوز سینه و با چشم اشکبار، بنالم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۴۵ - دیدهٔ خونبار
بر سبط نبی گنبد دوار بنالد
شمس و قمر و ثابت و سیار بنالد
ظلمی که بر او رفت یقین تا به قیامت
نبود عجبی گر در و دیوار بنالد
چون حنجر او شمر برید از دم خنجر
بر حنجر او خنجر خونخوار بنالد
چون رفت سر سبط پیمبر به سر نی
زین واقعه نی ناله کند زار بنالد
بر غربت و مظلومی او فاطمه گرید
بر بی کسی اش احمد مختار بنالد
در خلد برین فاطمه با دیدهٔ خونبار
بر غربت آن خسرو بی یار بنالد
در جنت فردوس، ز غم جعفر طیار
بر حالت عباس علمدار بنالد
در طی سفر از غم جانسوز برادر
زینب سر هر کوچه و بازار بنالد
از خوردن سیلی به ره شام سکینه
با سوز دل و دیدهٔ خونبار بنالد
در کنج خرابه، ز الم سید سجاد«ع
بر حالت بیماری خود زار بنالد
به اله عجبی نیست کز این نظم جگر سوز
«ترکی» اگرت دفتر اشعار بنالد