عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
ای دل پر درد بر امّید درمان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
ای دل آشفته در هجران آن آرام جان
در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور
گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار
گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور
چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار
عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور
بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش
شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور
هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار
هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور
ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست
ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور
نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر
بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور
از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال
سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور
چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان
خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
روی او صبح من و ماه تمامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
ای دل خسته برو بر در آن یار مترس
ور چو خاک رهت آن دوست کند خوار مترس
کارت ارچه چو سر زلف بتان آشفتست
بار بر دل منه ای خسته ازین کار مترس
تو که جویای گل خوش نفس خوش بویی
گل به دست آر و به دامن کن و از خار مترس
یار اگر یار بود با من مسکین ای دل
دل قوی دار خدا را و ز اغیار مترس
ای دل آخر بگذر بر در دلبر روزی
بوسه ای زان لب چون قندش بردار مترس
من که در بندگی اقرار جهانی کردم
دل محزون غمینم مکن افگار مترس
ای که خواهی که همه کار به کامت گردد
خاطر هیچکس از خویش میازار مترس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش
پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش
دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست
حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش
برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون
اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش
هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد
نومید نیستم ز در کردگار خویش
دستم اگر نه چون کمرش در میان رود
خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش
لعل تو آب حیاتست تشنه را
آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش
هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل
روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش
امّیدوار بر در وصلش نشسته ام
رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش
گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست
حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
من که با خاک درت خون دل آمیخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
من به لطفت امید می دارم
مگر از غم کنی سبکبارم
چون ندارم بجز تو کس به جهان
ضایع از لطف خویش مگذارم
ماه من جلوه داد در چشمم
اوست یا خود خیال پندارم
دل به جان آمد ای مسلمانان
از جفای بت ستمکارم
من به امّید روی چون خورشید
شب همه تا به صبح بیدارم
از چه میلی ندارد او سوی ما
تخم مهرش میان جان کارم
من ندارم تمتّعی ز وصال
تا نگویی که من جهان دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۳
خداوندا بده عمری درازم
ز لطف بی دریغت می نوازم
تو چون بیچارگان را چاره سازی
شدم بیچاره آخر چاره سازم
ز هر چیزی که دانم بی نیازی
ولی بر درگهت باشد نیازم
دلی دارم پر از خون در زمانه
چو شمع از محنت آن می گدازم
نمی یارم به ظاهر حال گفتن
یقین کاندر نهان دانی تو رازم
عزیزم داشتی عمری که بودم
نظر فرما به حال زار بازم
اگرچه همچو گنجشکی ضعیفیم
به فضلت نیست باک از شاهبازم
غریبی مفلسی بی کار و یاری
همه از قرض باشد برگ و سازم
ندارم در جهان غمخوار جز غم
که کند از دل مرا شادی به گازم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
چو زلف دوست برآشفت روزگار جهان
از آن برفت چنین سر به سر قرار جهان
اگرچه نیست وفا در مزاج او لیکن
کجا کسی که حذر می کند ز کار جهان
جهان نکرد وفا با کسی و هم نکند
نهاده اند بدینسان مگر قرار جهان
ز بی وفایی او تنگ دل مشو زنهار
چه چاره چون که چنینست کار و بار جهان
چه شرح غصّه دوران دهم که بر دل من
هزار بار نشسته ز رهگذار جهان
جهان سفله برآورد هم به تیغ جفا
دمار ظلم و تعدّی ز روزگار جهان
کدام درد بگویم که از جفا چه نکرد
به حال زار دلم جور بی شمار جهان
نکرد راست ترازوی مهر صرّافش
از آن سبب نگرفتست کس عیار جهان
اگر جهان همه گلزار بود از ستمش
نرفت در دل ریشم به غیر خار جهان
عروس چهره او رنگ و بو بسی دارد
ولی نماند به دست کسی نگار جهان
نرست شاخ امیدی به گلشن وصلش
نچید یک گل رنگین کسی ز بار جهان
که خورد جرعه آبی ز چشمه نوشش
که دید سبزه خرّم به مرغزار جهان
که چید یک گل مهر از درخت قامت او
که عاقبت بشد از جان و سر نثار جهان
فریب و عشوه دهد او بسی ولی عاقل
کجا نهد دل و جان را به نوبهار جهان
به گرد باغ وصالش بسی بگردیدم
نبوده است بجز خون دل ثمار جهان
هلاک سروقدان و زوال ماه رخان
جزین چه بود به عالم دگر شکار جهان
شراب مستی دور زمانه گرچه خوشست
به جان تو که نیرزد دمی خمار جهان
ببرد اوّل بارم ز دست هوش و خرد
نکرد یک نظر آخر به حال زار جهان
قرار اگر نبود در جهان جهانبان را
بگو قرار که بودست در کنار جهان
غم جهان نتوان خورد بیش ازین ای دل
که پیش اهل خرد نیست اعتبار جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
ای دل غمگین مدار چشم وفا از جهان
زانک ندیدست کس غیر جفا از جهان
جان و جهان در غمت صرف شد و عاقبت
جز غم عشقت نبود حاصل ما از جهان
گر تو سر زلف خود باز کنی ای صنم
بی سخنی برفتد مشک خطا از جهان
در سر زلفت زنم دست امید از لحد
تا به قیامت روم بی سر و پا از جهان
مرده اگر بشنود بوی تو از باد صبح
بار دگر بر کند شمع بقا از جهان
روز جزا از بهشت غیرت رضوان شود
گر ز تو بوسی برد باد صبا از جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
سهی سروا گذاری سوی ما کن
امید ناامیدی را روا کن
به جان آمد دلم از درد دوری
بیا درد دل ما را دوا کن
جفا تا کی کنی بر من نگارا
خلاف رای خود روزی وفا کن
ز روی لطف و یاری رحمت آور
بدین بیچاره و تندی رها کن
بهار آمد زمانی خوش برآسا
عزیز من به ترک ماجرا کن
به عشق روی تو شد مبتلا دل
به وصلت چاره این مبتلا کن
الا ای مردم چشم جهان بین
به محراب دو ابرویش دعا کن
ز خوان وصل تو بس بی نواییم
ز لطفت رحمتی بر بینوا کن
به کوری حسودان یک دو روزی
بیا جانا و رو در روی ما کن
تویی شاه جهان و من گدایی
نظر گر می کنی سوی گدا من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
دلبرا لذّت جوانی کو
اندرین روز یار جانی کو
عیش و ذوقی که پیش ازین بودی
گر بود نیز شادمانی کو
گر صدت مهربان بود ظاهر
دلبری جانی نهانی کو
در جهانم گناه نیست بسی
لیکن امّید آن جهانی کو
وعده ی وصل می دهد ما را
چه کنم عمر جاودانی کو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
به بوی زلف خودم دلبرا به باد مده
وفا و عهد من خسته را ز یاد مده
نصیحتی بشنو از من ضعیف ای دل
تو خود به دست حریفان حورزاد مده
اگرچه نیست تو را اختیار مرد و زنی
زمام مصلحت خود به اوستاد مده
مرا که آرزوی روی دوست امروزست
امید وعده وصلم به بامداد مده
به جان تو که به باد فراق آب رخم
به قول دشمن بدگوی بدنهاد مده
دلا امید ز وصل بتان ببر زنهار
قدیم صحبت یاران مرا به یاد مده
تو تا به چند جفا و ستم کنی به جهان
که گفت با تو که بیداد هست و داد مده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
دلا تا کی چنین در زیر باری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۶
دوش در خواب جنان دید دو چشم بختم
که دگر گلشن امّید من آراسته بود
از گل و لاله جهان خرّم و آنگه به کنار
دوست بنشسته و دشمن به میان خاسته بود
بدر شد ماه امید من و روشن دل گشت
گرچه از جور محاق فلکی کاسته بود
شکر معبود همی کردم و گفتم آخر
برسید آنچه دل من ز خدا خواسته بود
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۹
دلبرا به زین توقّع بود بر الطاف تو
از جهانت برگزیدم یار خود پنداشتم
چون ز بستان امیدت خار امّیدم دمید
لاجرم نومید گشتم بوستان بگذاشتم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
چرخ از حسد رای بلندم پستست
وز جرعه همّتم جهانی مستست
لیکن چه کنم چاره که این چرخ بلند
دست من بیچاره چنین در بستست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
ما را دل و دیده در فراقت خونست
شوق رخت از حد و صفت بیرونست
گویند ز دل به دل بود راه ولی
ما مایل و تو ز ما ملولی چونست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
این درد مرا مگر دوایی برسد
وین ناله به گوش بینوایی برسد
نی نی غلطم که از گلستان رخش
کی بوی گلی به بینوایی برسد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
زنهار بکوش تا توانی ای دل
در کوی وفا و مهربانی ای دل
دلدارم اگرچه بی وفا دلداریست
باشد که نکو شود چه دانی ای دل
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۶
کدام درد که ننهاد بر دلم گردون
کدام غم که نخوردم من از زمانه دون
کدام حسرت و جوری ندیده ام به جهان
کزان ستم رخ جان را نکرده ام گلگون
کدام سرو سهی کاو نرفت از چشمم
که در فراق نپالوده ام ز مژگان خون
چه کرده ام من بیچاره کم جزا اینست
مگر ز بخت بدست این و طالع وارون
برفت لیلی خوش منظرم ز دیده از آن
شدم ز درد فراقش بدین صفت مجنون
کسی که افعی هجرانش زخم بر دل زد
گمان مبر که شفا یابد از هزار افسون
به آب دیده تصوّر که آتش دل من
فرو نشیند لیکن همی شود افزون
به روی چون زر من اشک سیم می بینی
مگر که غافلی ای جان من ز ریش درون
جهان بسوخت در این درد و بر جهان دل خلق
که چون به سر برد آخر درین مصیبت چون
جواب داد که چونم که کس مباد چو من
نه روزگار و نه دلدار و تن ذلیل و زبون
ولی امید به بخشایش خدا دارم
که آورد تنم از آتش گنه بیرون