عبارات مورد جستجو در ۵۷۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
ما از ازل بعشق تو دیوانه زاده ایم
پیش از وجود داغ تو بر دل نهاده ایم
ما درد پرور غم عشقیم اگر ترا
دل داده ایم پیش جفا هم ستاده ایم
اول ز هرچه هست نظر بسته ایم ما
وانگه بدوست چشم ارادت گشاده ایم
ما را ز یار طالع اگر نیست چاره چیست
کز مادر زمانه بدین بخت زاده ایم
اهلی ز دام عشق بسی رسته ایم لیک
انبار در کمند بلایی فتاده ایم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۸
گیریم که خود خار بلا اینهمه کشتیم
سر رشته تقدیر بتدبیر نوشتیم
دایم دل ما رام بهشتی صفتان است
پیداست ازین شیوه که مرغان بهشتیم
زان روی سفیدیم که با نامه سیاهی
حرف بد کس بر ورق دل ننوشتیم
باز ی و فکن طرح محبت که بدین شوق
خاک سر کوی تو بخونابه سرشتیم
ساقی ببهشت از عمل خیر رود خلق
ما را عملی نیست بتقدیر بهشتیم
در کشتی می لنگر شادی چو فکندیم
آسوده ز ویرانه این خانه خشتیم
اهلی سگ یاریم نداریم غم از عیب
این خوبی ما بس که بچشم همه زشتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۲
شرگشته ام و چاره تقدیر ندارم
در مانده تقدیرم و تدبیر ندارم
منصور فت گر بکشندم بسردار
از عشق تو جز ناله شبگیر ندارم
دیوانه بصد عقل من غمزده جانست
من غایتش اینست که زنجیر ندارم
زاهد چه زند بر دل ما ناوک طعنه
من هم نه در ترکش ازین تیر ندارم
هر سرو که برخاست منش لاله باغم
کو داغ جوانی که من پیر ندارم
تقصیر اگر میکنم اندر ره طاعت
در سجده او شکر که تقصیر ندارم
اهلی نبود خواب مرا از غم عشقش
خواب دگران را سر تعبیر ندارم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
تنم که غرقه بخون اشک لاله گون کرده
شهید عشق ترا شست و شو بخون کرده
جنون عشق اگر نیست چرخ مجنون را
بتهمت غلط افسانه در جنون کرده
به دوش من نهد ایام هر کجا باریست
قضابخانه گردون مرا ستون کرده
چراغ مجلس مستان شب نشین بودم
مرا غم تو چو شمع سحر زبون کرده
زبان کلک گرفتم حدیث خطت گفت
حکایت دهنت را ندیده چون کرده
بیان نامه سیاهی حکایت اهلی است
که عمر در سر افسانه و فسون کرده
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸
کسی که سر بدر آرد ز روزن هستی
نگاه کن بدو نیکش که هر دو موجودست
گر آفتاب سعات برو نظر نظر دارد
همیشه همدم اقبال و بخت مسعودست
وگر ز پرتو خورشید بخت شد محروم
چو سایه تا بابد تیره روز و مردودست
مکوش بیهده راضی بقسمت خود باش
که قسمت ازلی هر چه شد همان بودست
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۶
فطرت آدم است یک جوهر
تا چه چیزش قضا قرین کرده
نطفه یی را ز پاکی طینت
جوهر لعل آتشین کرده
دیگری را چو آب چشم فقیر
شبنم خاک ره نشین کرده
پس رضا ده لا بحکم قضا
که قضا اقتضا چنین کرده
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱۳ - تاریخ فوت شاهقلی
ز عالم رفت آن شاه قلی نام
که با اقبال و دولت همنشین بود
چو تقدیر آمد از تدبیر درماند
چه تدبیر اینزمان تقدیر این بود
چو جستم از خرد تاریخ فوتش
خرد فرمود تقدیر اینچنین بود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
هرگز فلکم باده رخشان ندهد
جز درد غم ساقی دوران ندهد
خون جگری گر دهد آسان نوشم
می ترسم از آنکه اینهم آسان ندهد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۳
من سوخته دل ز آتش تقدیرم
وز آب دو دیده کی بود تدبیرم
زان دم که چو شمع زندگی یافته ام
میسوزم و میگدازم و میمیرم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۵
گر سر ننهم بجور دشمن چکنم؟
ور پای نیاورم بدامن چکنم؟
خورشید تو طالع است و من محرومم
طالع چو مدد نمیکند من چکنم؟
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۴ - رفتن جم بگوی بازی و افتادن از اسب و هلاک شدن
ساقی ازین چنبر غم داد داد
کشت بس آزاده و کم داد داد
بر سر ما تا مه و گردون بود
سوزد ازو گر شه و گردون بود
روزی از آسایش آن خوش هوا
خاطر جم را تک ابرش هوا
خورد دو جام می گلبو زدن
جانب میدان شده در گوزدن
بر سر گردون تک ابرش رساند
گوزد و بر تارک ابرش رساند
زان سر چوگان شده گو شهر شهر
چون مه نوز ابروی او شهر شهر
یکدم از او چون دم بیهوده گوی
از خم چوگان نشد آسوده گوی
تاخته اسب از حد چین تاختن
مرگ هم آماده بر این تاختن
رد شد از اسب آنمه و خون خورد و مرد
ساغر جم گشت از آن خرد و مرد
سیلی مرگ آنهمه اسباب خورد
زیروی از خون وی اسب آب خورد
خورد شد از حادثه آن جام جم
مرد وشد این عاقبت انجام جم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
نشاط معنویان از شرابخانه تست
فسون بابلیان فصلی از فسانه تست
به جام و آینه حرف جم و سکندر چیست؟
که هر چه رفت به هر عهد در زمانه تست
فریب حسن بتان پیشکش، اسیر توایم
اگر خط ست وگر خال دام و دانه تست
هم از احاطه تست این که در جهان ما را
قدم به بتکده و سر بر آستانه تست
سپهر را تو به تاراج ما گذاشته ای
نه هر چه دزد ز ما برد در خزانه تست؟
مرا چه جرم گر اندیشه آسمان پیماست
نه تیزگامی توسن ز تازیانه تست؟
کمان ز چرخ و خدنگ از بلا و پر ز قضا
خدنگ خورده این صیدگه نشانه تست
سپاس جود تو فرض است آفرینش را
درین فریضه دو گیتی همان دوگانه تست
تو ای که محو سخن گستران پیشینی
مباش منکر غالب که در زمانه تست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد
در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ
چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم
باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج
دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
از بس که در کشاکشم از کار رفت دست
بند مرا گسستن بند استوار کرد
عمری به تیرگی به سر آورده ام که مرگ
شادم به روشنایی شمع مزار کرد
تا می به رغم من فتد از دست من خاک
افراط ذوق دست مرا رعشه دار کرد
کوته نظر حکیم که گفتی هر آینه
نتوان فزون ز حوصله جبر اختیار کرد
نومیدی از تو کفر و تو راضی نه ای به کفر
نومیدیم دگر به تو امیدوار کرد
غالب که چرخ را به نوا داشت در سماع
امشب غزل سرود و مرا بی قرار کرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ز من حذر نکنی گر لباس دین دارم
نهفته کافرم و بت در آستین دارم
زمردین نبود خاتم گدا دریاب
که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم
اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟
عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم
نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز
هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم
ز وعده دوزخیان را فزون نیازارند
توقعی عجب از آه آتشین دارم
ترا نگفتم اگر جان و عمر معذورم
که من وفای تو با خویشتن یقین دارم
به مطلعم بود آهنگ زله بندی مدح
ز قحط ذوق غزل خویش را برین دارم
طلوع قافیه در مطلع از جبین دارم
به ذکر سجده شه حرف دلنشین دارم
علی عالی اعلی که در طواف درش
خرام بر فلک و پای بر زمین دارم
از آنچه بر لب او رفته در شفاعت من
فسانه ای به لب جوی انگبین دارم
به دشمنان ز خلاف و به دوستان ز حسد
به حکم مهر تو با روزگار کین دارم
به کوثر از تو کرا ظرف بیش قسمت بیش
به باده خوی کنم عقل دوربین دارم
جواب خواجه نظیری نوشته ام غالب
«خطا نوشته ام و چشم آفرین دارم »
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه شور است این که در کاشانهٔ ماست
که عقل ذوفنون دیوانهٔ ماست
فلک صیاد ما صید و جهان دام
نصیب و قسمت، آب و دانهٔ ماست
نمی دانم که را قسمت نمایند
شرابی را که در پیمانهٔ ماست
حکایت های آدم تا به این دم
چو نیکو بنگری افسانهٔ ماست
سعیدا را بس است این گر بگویی
که این ناآشنا بیگانهٔ ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
یار ما خوب است اما خوب نیست
با رقیبان خوب، با ما خوب نیست
ما کجا و مجلس واعظ کجا
صحبت خرسنگ و مینا خوب نیست
اندرین بازیگه طفلان راه
از کناری جز تماشا خوب نیست
یار را با ما نخواهد هر که دید
کور بهتر او که بینا خوب نیست
هر چه باداباد قربان می شوم
چند می گویی سعیدا خوب نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مجنون به گرد خیمهٔ لیلی نمی رسد
دیوانه را مقام تسلی نمی رسد
تا کی به رود نیل زنی خرقه ای عزیز
کس با خدا به جامهٔ نیلی نمی رسد
چشمی ز غیر بسته چو موسی عصا کشی
باید وگرنه کس به تجلی نمی رسد
بر آب گر روی و در آتش وطن کنی
موسی نمی شوی [و] خلیلی نمی رسد
از دست روزگار سعیدا چه گل چه خار
آن رو کدام روست که سیلی نمی رسد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند