عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
هر لحظه وحی آسمان، آید به سر جانها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی، برآ
هر کز گران جانان بود، چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم، کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی، تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود، تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی، دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد، در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی، از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود، هم این سرا، هم آن سرا
در آب تیره بنگری، نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود، چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی میوزد، کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل، سحر در میدمد باد صبا
باد نفس مر سینه را، زاندوه صیقل میزند
گر یک نفس گیرد نفس، مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان، مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا، چندین چرا باشد چرا؟
ای جان پاک خوش گهر، تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی، بازپر سوی صفیر پادشا
کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی، برآ
هر کز گران جانان بود، چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم، کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی، تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود، تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی، دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد، در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی، از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود، هم این سرا، هم آن سرا
در آب تیره بنگری، نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود، چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی میوزد، کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل، سحر در میدمد باد صبا
باد نفس مر سینه را، زاندوه صیقل میزند
گر یک نفس گیرد نفس، مر نفس را آید فنا
جان غریب اندر جهان، مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا، چندین چرا باشد چرا؟
ای جان پاک خوش گهر، تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی، بازپر سوی صفیر پادشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
آن خواجه را در کوی ما، در گل فرو رفتهست پا
با تو بگویم حال او، برخوان إذا جاء القضا
جباروار و زفت او، دامن کشان میرفت او
تسخرکنان بر عاشقان، بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا، از دامها فرد و جدا
میآید از قبضهی قضا، بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی، بر عاشقان خنبک زدی
مست خداوندی خود، کشتی گرفتی با خدا
بر آسمانها برده سر، وز سرنبشت او بیخبر
همیان او پرسیم و زر، گوشش پر از طال بقا
از بوسهها بر دست او، وز سجدهها بر پای او
وز لورکند شاعران، وز دمدمهی هر ژاژخا
باشد کرم را آفتی، کان کبر آرد در فتی
از وهم بیمارش کند، در چاپلوسی هر گدا
بدهد درمها در کرم، او نافریدهست آن درم
از مال و ملک دیگری، مردی کجا باشد سخا؟
فرعون و شدادی شده، خیکی پر از بادی شده
موری بده ماری شده، وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسییی، همچون عصای موسییی
کو اژدها را میخورد، چون افکند موسی عصا
بر خواجۀ روی زمین، بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او، همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان، از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان، در غرغرهی مرگ و فنا
رسوا شده، عریان شده، دشمن برو گریان شده
خویشان او نوحه کنان، بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده، انی انا الله میزده
اشکسته گردن آمده، در یارب و در ربنا
او زعفرانی کرده رو، زخمی نه بر اندام او
جز غمزۀ غمازهیی، شکرلبی شیرین لقا
تیرش عجب تر یا کمان؟ چشمش بهیتر یا دهان؟
او بیوفاتر یا جهان؟ او محتجبتر یا هما؟
اکنون بگویم سر جان، در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان، هین گوشها را برگشا
کی برگشایی گوش را؟ کو گوش مر مدهوش را؟
مخلص نباشد هوش را، جز یفعل الله ما یشا
این خواجۀ باخرخشه، شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه، کابیض عینی من بکا
انا هلکنا بعدکم، یا ویلنا من بعدکم
مقت الحیوة فقدکم، عودوا الینا بالرضا
العقل فیکم مرتهن، هل من صدا یشفی الحزن؟
و القلب منکم ممتحن، فی وسط نیران النوی
ای خواجۀ با دست و پا، پایت شکستهست از قضا
دلها شکستی تو بسی، بر پای تو آمد جزا
این از عنایتها شمر، کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حق است انتها
غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین میدهد
تا او در آن استا شود، شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود، شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود، چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا، بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا، میکرد بر یوسف قفا
بگریخت او، یوسف پیاش، زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او، برعکس حال ابتدا
گفتش: قصاص پیرهن، بردم ز تو امروز من
گفتا: بسی زینها کند تقلیب، عشق کبریا
مطلوب را طالب کند، مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق، کرد از کرم قبلهی دعا
باریک شد اینجا سخن، دم مینگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن، اینجا روا باشد دغا
او میزند، من کیستم؟ من صورتم، خاکیستم
رمال بر خاکی زند، نقش صوابی یا خطا
این را رها کن خواجه را، بنگر که میگوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد، ما را رها کردی چرا؟
ای خواجۀ صاحب قدم، گر رفتم اینک آمدم
تا من درین آخر زمان، حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غرهیی، جز زآفتابی ذرهیی؟
از بحر قلزم قطرهیی، زین بی نهایت ماجرا
چون قطرهیی بنمایدت، باقیش معلوم آیدت
زانبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا
کفی چو دیدی باقیاش، نادیده خود میدانیاش
دانیش و دانی چون شود، چون بازگردد زآسیا
هستی تو انبار کهن، دستی درین انبار کن
بنگر چگونه گندمی؟ وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا، هست این جهان چون خرمنی
آنجا همین خواهی بدن، گر گندمی گر لوبیا
رو ترک این گو ای مصر، آن خواجه را بین منتظر
کو نیم کاره میکند تعجیل، میگوید: صلا
ای خواجه تو چونی بگو؟ خسته درین پر فتنه کو
در خاک و خون افتادهیی، بیچارهوار و مبتلا
گفت: الغیاث ای مسلمین، دلها نگه دارید هین
شد ریخته خود خون من، تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش، بسیار کردم سرزنش
با سینۀ پر غل و غش، بسیار گفتم ناسزا
ویل لکل همزة، بهر زبان بد بود
هماز را لماز را، جز چاشنی نبود دوا
کی آن دهان مردم است؟ سوراخ مار و کژدم است
کهگل در آن سوراخ زن، کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن، ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن، شکر لقب نه بر جفا
با تو بگویم حال او، برخوان إذا جاء القضا
جباروار و زفت او، دامن کشان میرفت او
تسخرکنان بر عاشقان، بازیچه دیده عشق را
بس مرغ پران بر هوا، از دامها فرد و جدا
میآید از قبضهی قضا، بر پر او تیر بلا
ای خواجه سرمستک شدی، بر عاشقان خنبک زدی
مست خداوندی خود، کشتی گرفتی با خدا
بر آسمانها برده سر، وز سرنبشت او بیخبر
همیان او پرسیم و زر، گوشش پر از طال بقا
از بوسهها بر دست او، وز سجدهها بر پای او
وز لورکند شاعران، وز دمدمهی هر ژاژخا
باشد کرم را آفتی، کان کبر آرد در فتی
از وهم بیمارش کند، در چاپلوسی هر گدا
بدهد درمها در کرم، او نافریدهست آن درم
از مال و ملک دیگری، مردی کجا باشد سخا؟
فرعون و شدادی شده، خیکی پر از بادی شده
موری بده ماری شده، وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسییی، همچون عصای موسییی
کو اژدها را میخورد، چون افکند موسی عصا
بر خواجۀ روی زمین، بگشاد از گردون کمین
تیری زدش کز زخم او، همچون کمانی شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان، از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعیان، در غرغرهی مرگ و فنا
رسوا شده، عریان شده، دشمن برو گریان شده
خویشان او نوحه کنان، بر وی چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودی بده، انی انا الله میزده
اشکسته گردن آمده، در یارب و در ربنا
او زعفرانی کرده رو، زخمی نه بر اندام او
جز غمزۀ غمازهیی، شکرلبی شیرین لقا
تیرش عجب تر یا کمان؟ چشمش بهیتر یا دهان؟
او بیوفاتر یا جهان؟ او محتجبتر یا هما؟
اکنون بگویم سر جان، در امتحان عاشقان
از قفل و زنجیر نهان، هین گوشها را برگشا
کی برگشایی گوش را؟ کو گوش مر مدهوش را؟
مخلص نباشد هوش را، جز یفعل الله ما یشا
این خواجۀ باخرخشه، شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه، کابیض عینی من بکا
انا هلکنا بعدکم، یا ویلنا من بعدکم
مقت الحیوة فقدکم، عودوا الینا بالرضا
العقل فیکم مرتهن، هل من صدا یشفی الحزن؟
و القلب منکم ممتحن، فی وسط نیران النوی
ای خواجۀ با دست و پا، پایت شکستهست از قضا
دلها شکستی تو بسی، بر پای تو آمد جزا
این از عنایتها شمر، کز کوی عشق آمد ضرر
عشق مجازی را گذر بر عشق حق است انتها
غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین میدهد
تا او در آن استا شود، شمشیر گیرد در غزا
عشقی که بر انسان بود، شمشیر چوبین آن بود
آن عشق با رحمان شود، چون آخر آید ابتلا
عشق زلیخا ابتدا، بر یوسف آمد سالها
شد آخر آن عشق خدا، میکرد بر یوسف قفا
بگریخت او، یوسف پیاش، زد دست در پیراهنش
بدریده شد از جذب او، برعکس حال ابتدا
گفتش: قصاص پیرهن، بردم ز تو امروز من
گفتا: بسی زینها کند تقلیب، عشق کبریا
مطلوب را طالب کند، مغلوب را غالب کند
ای بس دعاگو را که حق، کرد از کرم قبلهی دعا
باریک شد اینجا سخن، دم مینگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن، اینجا روا باشد دغا
او میزند، من کیستم؟ من صورتم، خاکیستم
رمال بر خاکی زند، نقش صوابی یا خطا
این را رها کن خواجه را، بنگر که میگوید مرا
عشق آتش اندر ریش زد، ما را رها کردی چرا؟
ای خواجۀ صاحب قدم، گر رفتم اینک آمدم
تا من درین آخر زمان، حال تو گویم برملا
آخر چه گوید غرهیی، جز زآفتابی ذرهیی؟
از بحر قلزم قطرهیی، زین بی نهایت ماجرا
چون قطرهیی بنمایدت، باقیش معلوم آیدت
زانبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا
کفی چو دیدی باقیاش، نادیده خود میدانیاش
دانیش و دانی چون شود، چون بازگردد زآسیا
هستی تو انبار کهن، دستی درین انبار کن
بنگر چگونه گندمی؟ وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسیا، هست این جهان چون خرمنی
آنجا همین خواهی بدن، گر گندمی گر لوبیا
رو ترک این گو ای مصر، آن خواجه را بین منتظر
کو نیم کاره میکند تعجیل، میگوید: صلا
ای خواجه تو چونی بگو؟ خسته درین پر فتنه کو
در خاک و خون افتادهیی، بیچارهوار و مبتلا
گفت: الغیاث ای مسلمین، دلها نگه دارید هین
شد ریخته خود خون من، تا این نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش، بسیار کردم سرزنش
با سینۀ پر غل و غش، بسیار گفتم ناسزا
ویل لکل همزة، بهر زبان بد بود
هماز را لماز را، جز چاشنی نبود دوا
کی آن دهان مردم است؟ سوراخ مار و کژدم است
کهگل در آن سوراخ زن، کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن، ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن، شکر لقب نه بر جفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
ای شاه جسم و جان ما، خندان کن دندان ما
سرمه کش چشمان ما، ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل، عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت میگفت دل جاء القضا، جاء القضا
ما گوی سرگردان تو، اندر خم چوگان تو
گه خوانیاش سوی طرب، گه رانیاش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی، گه سوی اسبابش کشی
گه جانب شهر بقا، گه جانب دشت فنا
گه شکر آن مولی کند، گه آه واویلی کند
گه خدمت لیلی کند، گه مست و مجنون خدا
جان را تو پیدا کردهیی، مجنون و شیدا کردهیی
گه عاشق کنج خلا، گه عاشق رو و ریا
گه قصد تاج زر کند، گه خاکها بر سر کند
گه خویش را قیصر کند، گه دلق پوشد چون گدا
طرفه درخت آمد کزو، گه سیب روید، گه کدو
گه زهر روید گه شکر، گه درد روید، گه دوا
جویی عجایب کندرون، گه آب رانی گاه خون
گه بادههای لعل گون، گه شیر و گه، شهد شفا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
گه فضلها حاصل کند، گه جمله را روبد بلا
روزی محمدبک شود، روزی پلنگ و سگ شود
گه دشمن بدرگ شود، گه والدین و اقربا
گه خار گردد گاه گل، گه سرکه گردد، گاه مل
گاهی دهل زن گه دهل، تا میخورد زخم عصا
گه عاشق این پنج و شش، گه طالب جانهای خوش
این سوش کش، آن سوش کش، چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو چه کن پست رو، مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و کشت نو، بالا روان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد، وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود، یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن، بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن، جز بحر را داند، وبا
زین رنگها مفرد شود، در خنب عیسی دررود
در صبغه الله رو نهد، تا یفعل الله ما یشا
رست از وقاحت وز حیا، وز دور وز نقلان جا
رست از برو، رست از بیا، چون سنگ زیر آسیا
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
نلحق بکم اعقابکم، هذا مکافات الولا
انا شددنا جنبکم، انا غفرنا ذنبکم
مما شکرتم ربکم، و الشکر جرار الرضا
مستفعلن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن
باب البیان مغلق، قل صمتنا اولی بنا
سرمه کش چشمان ما، ای چشم جان را توتیا
ای مه ز اجلالت خجل، عشقت ز خون ما بحل
چون دیدمت میگفت دل جاء القضا، جاء القضا
ما گوی سرگردان تو، اندر خم چوگان تو
گه خوانیاش سوی طرب، گه رانیاش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی، گه سوی اسبابش کشی
گه جانب شهر بقا، گه جانب دشت فنا
گه شکر آن مولی کند، گه آه واویلی کند
گه خدمت لیلی کند، گه مست و مجنون خدا
جان را تو پیدا کردهیی، مجنون و شیدا کردهیی
گه عاشق کنج خلا، گه عاشق رو و ریا
گه قصد تاج زر کند، گه خاکها بر سر کند
گه خویش را قیصر کند، گه دلق پوشد چون گدا
طرفه درخت آمد کزو، گه سیب روید، گه کدو
گه زهر روید گه شکر، گه درد روید، گه دوا
جویی عجایب کندرون، گه آب رانی گاه خون
گه بادههای لعل گون، گه شیر و گه، شهد شفا
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
گه فضلها حاصل کند، گه جمله را روبد بلا
روزی محمدبک شود، روزی پلنگ و سگ شود
گه دشمن بدرگ شود، گه والدین و اقربا
گه خار گردد گاه گل، گه سرکه گردد، گاه مل
گاهی دهل زن گه دهل، تا میخورد زخم عصا
گه عاشق این پنج و شش، گه طالب جانهای خوش
این سوش کش، آن سوش کش، چون اشتری گم کرده جا
گاهی چو چه کن پست رو، مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و کشت نو، بالا روان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد، وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود، یک رنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن، بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن، جز بحر را داند، وبا
زین رنگها مفرد شود، در خنب عیسی دررود
در صبغه الله رو نهد، تا یفعل الله ما یشا
رست از وقاحت وز حیا، وز دور وز نقلان جا
رست از برو، رست از بیا، چون سنگ زیر آسیا
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
نلحق بکم اعقابکم، هذا مکافات الولا
انا شددنا جنبکم، انا غفرنا ذنبکم
مما شکرتم ربکم، و الشکر جرار الرضا
مستفعلن مستفعلن، مستفعلن مستفعلن
باب البیان مغلق، قل صمتنا اولی بنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
ای از ورای پردهها، تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر، دلگرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا، آخر کجا رفتی؟ بیا
تا آب رحمت برزند، از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورهها، تا روضه گردد گورهها
انگور گردد غورهها، تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کین آب و گل، چون بست گرد جان ما؟
شد خارها گلزارها، از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها، افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد، جان را ازین زندان ما
در دود غم بگشا طرب، روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب، ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را، زهره بدری زهره را
سلطان کنی بیبهره را، شاباش ای سلطان ما
کو دیدهها درخورد تو؟ تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو؟ تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر، در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی، از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل، تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل، از حبس خارستان ما
ما را چو تابستان ببر، دلگرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا، آخر کجا رفتی؟ بیا
تا آب رحمت برزند، از صحن آتشدان ما
تا سبزه گردد شورهها، تا روضه گردد گورهها
انگور گردد غورهها، تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کین آب و گل، چون بست گرد جان ما؟
شد خارها گلزارها، از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها، افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد، جان را ازین زندان ما
در دود غم بگشا طرب، روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب، ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را، زهره بدری زهره را
سلطان کنی بیبهره را، شاباش ای سلطان ما
کو دیدهها درخورد تو؟ تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو؟ تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر، در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی، از بیخ هر دندان ما
آمد ز جان بانگ دهل، تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل، از حبس خارستان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
ای فصل با باران ما، برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما، در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشکها، میریز همچون مشکها
زیرا که داری رشکها، بر ماه رخساران ما
این ابر را گریان نگر، وان باغ را خندان نگر
کز لابه و گریهی پدر، رستند بیماران ما
ابر گران چون داد حق، از بهر لب خشکان ما
رطل گران هم حق دهد، بهر سبکساران ما
بر خاک و دشت بینوا، گوهرفشان کرد آسمان
زین بینوایی میکشند از عشق، طراران ما
این ابر چون یعقوب من، وان گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان، از اشکافشاران ما
یک قطرهاش گوهر شود، یک قطرهاش عبهر شود
وز مال و نعمت پر شود، کفهای کفخاران ما
باغ و گلستان ملی، اشکوفه میکردند دی
زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما
بربند لب همچون صدف، مستی؟ میا در پیش صف
تا بازآیند این طرف، از غیب هشیاران ما
چون اشک غمخواران ما، در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشکها، میریز همچون مشکها
زیرا که داری رشکها، بر ماه رخساران ما
این ابر را گریان نگر، وان باغ را خندان نگر
کز لابه و گریهی پدر، رستند بیماران ما
ابر گران چون داد حق، از بهر لب خشکان ما
رطل گران هم حق دهد، بهر سبکساران ما
بر خاک و دشت بینوا، گوهرفشان کرد آسمان
زین بینوایی میکشند از عشق، طراران ما
این ابر چون یعقوب من، وان گل چو یوسف در چمن
بشکفته روی یوسفان، از اشکافشاران ما
یک قطرهاش گوهر شود، یک قطرهاش عبهر شود
وز مال و نعمت پر شود، کفهای کفخاران ما
باغ و گلستان ملی، اشکوفه میکردند دی
زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما
بربند لب همچون صدف، مستی؟ میا در پیش صف
تا بازآیند این طرف، از غیب هشیاران ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
بادا مبارک در جهان، سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا، ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر، طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسی دگر، از شاه خوش سیمای ما
ان القلوب فرجت، ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت، در دولت مولای ما
بسم الله امشب بر نوی، سوی عروسی میروی
داماد خوبان میشوی، ای خوب شهرآرای ما
خوش میروی در کوی ما، خوش میخرامی سوی ما
خوش میجهی در جوی ما، ای جوی و ای جویای ما
خوش میروی بر رای ما، خوش میگشایی پای ما
خوش میبری کفهای ما، ای یوسف زیبای ما
از تو جفا کردن روا، وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه، بر جان خون پالای ما
ای جان جان جان را بکش، تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش، هدیه بر عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان، چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان، آن شاه جان افزای ما
در گردن افکنده دهل، در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل، نیکوترین کالای ما
خاموش کامشب زهره شد، ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر میکشد، حمرای ما، حمرای ما
والله که این دم صوفیان، بستند از شادی میان
در غیب پیش غیبدان، از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کفزنان، چون موجها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان، خون خوار چون اجزای ما
خاموش کامشب مطبخی، شاه است از فرخ رخی
این نادره که میپزد، حلوای ما، حلوای ما
سور و عروسی را خدا، ببرید بر بالای ما
زهره قرین شد با قمر، طوطی قرین شد با شکر
هر شب عروسی دگر، از شاه خوش سیمای ما
ان القلوب فرجت، ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت، در دولت مولای ما
بسم الله امشب بر نوی، سوی عروسی میروی
داماد خوبان میشوی، ای خوب شهرآرای ما
خوش میروی در کوی ما، خوش میخرامی سوی ما
خوش میجهی در جوی ما، ای جوی و ای جویای ما
خوش میروی بر رای ما، خوش میگشایی پای ما
خوش میبری کفهای ما، ای یوسف زیبای ما
از تو جفا کردن روا، وز ما وفا جستن خطا
پای تصرف را بنه، بر جان خون پالای ما
ای جان جان جان را بکش، تا حضرت جانان ما
وین استخوان را هم بکش، هدیه بر عنقای ما
رقصی کنید ای عارفان، چرخی زنید ای منصفان
در دولت شاه جهان، آن شاه جان افزای ما
در گردن افکنده دهل، در گردک نسرین و گل
کامشب بود دف و دهل، نیکوترین کالای ما
خاموش کامشب زهره شد، ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر میکشد، حمرای ما، حمرای ما
والله که این دم صوفیان، بستند از شادی میان
در غیب پیش غیبدان، از شوق استسقای ما
قومی چو دریا کفزنان، چون موجها سجده کنان
قومی مبارز چون سنان، خون خوار چون اجزای ما
خاموش کامشب مطبخی، شاه است از فرخ رخی
این نادره که میپزد، حلوای ما، حلوای ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
دیدم سحر آن شاه را، بر شاهراه هل اتی
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم، گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان؟ گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان، بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهیی، در دیگ جان جوشیدهیی
از جان و دل نوشش کنم، ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من، بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج، هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کی چشم بد دور از شما
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم، گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان؟ گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان، بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیدهیی، در دیگ جان جوشیدهیی
از جان و دل نوشش کنم، ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من، بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج، هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کی چشم بد دور از شما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
می ده گزافه ساقیا، تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن اندیشه را، ما از کجا؟ او از کجا؟
پیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را، از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ، برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی، ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین، از بند هستی رسته بین
در بیدلی دلبسته بین، کین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
بگشا ز دستم این رسن، بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من، سر را بنشناسم ز پا
بیذوق آن جانی که او، در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده، آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو، صد همچو ما را خون بها
امروز مهمان توام، مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر، کامروز عیش است الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزۀ این گولخن همچون خران جوید چرا
میدان که سبزهی گولخن، گنده کند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن، فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن، دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من، مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری، برکرد ناگاهان سری
مانندۀ ماه از افق، مانندۀ گل از گیا
جمله خیالات جهان، پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها، در جذبۀ آهنربا
بد لعلها پیشش حجر، شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر، خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد، هر ذرهاش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستییی در وصل خود، در وصل اصل اصل خود
خنبکزنان بر نیستی، دستکزنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهیی، نعرهزنان هر ذرهیی
کالصبر مفتاح الفرج، و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کی صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی، تا کی زنی طال بقا؟
ذرات محتاجان شده، اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده، مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب، الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب، و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا، و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا، یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا، و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا، من یدر ما فی راسنا؟
یا سائلی عن حبه، اکرم به انعم به
کل المنی فی جنبه، عند التجلی کالهبا
یا سائلی عن قصتی، العشق قسمی حصتی
و السکر افنی غصتی، یا حبذا لی حبذا
الفتح من تفاحکم، و الحشر من اصباحکم
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا
اریاحکم تجلی البصر، یعقوبکم یلقی النظر
یا یوسفینا فی البشر، جودوا بما الله اشتری
الشمس خرت و القمر، نسکا مع الاحدی عشر
قدامکم فی یقظة، قدام یوسف فی الکری
اصل العطایا دخلنا، ذخر البرایا نخلنا
یا من لحب او نوی، یشکو مخالیب النوی
گردن بزن اندیشه را، ما از کجا؟ او از کجا؟
پیش آر نوشانوش را، از بیخ برکن هوش را
آن عیش بیروپوش را، از بند هستی برگشا
در مجلس ما سرخوش آ، برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدی، ای یفعل الله ما یشا
دیوانگان جسته بین، از بند هستی رسته بین
در بیدلی دلبسته بین، کین دل بود دام بلا
زوتر بیا هین دیر شد، دل زین ولایت سیر شد
مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا
بگشا ز دستم این رسن، بربند پای بوالحسن
پر ده قدح را تا که من، سر را بنشناسم ز پا
بیذوق آن جانی که او، در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمی میکند با بوالعلی و بوالعلا
نانم مده آبم مده، آسایش و خوابم مده
ای تشنگی عشق تو، صد همچو ما را خون بها
امروز مهمان توام، مست و پریشان توام
پر شد همه شهر این خبر، کامروز عیش است الصلا
هر کو به جز حق مشتری جوید نباشد جز خری
در سبزۀ این گولخن همچون خران جوید چرا
میدان که سبزهی گولخن، گنده کند ریش و دهن
زیرا ز خضرای دمن، فرمود دوری مصطفی
دورم ز خضرای دمن، دورم ز حورای چمن
دورم ز کبر و ما و من، مست شراب کبریا
از دل خیال دلبری، برکرد ناگاهان سری
مانندۀ ماه از افق، مانندۀ گل از گیا
جمله خیالات جهان، پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها، در جذبۀ آهنربا
بد لعلها پیشش حجر، شیران به پیشش گورخر
شمشیرها پیشش سپر، خورشید پیشش ذرهها
عالم چو کوه طور شد، هر ذرهاش پرنور شد
مانند موسی روح هم افتاد بیهوش از لقا
هر هستییی در وصل خود، در وصل اصل اصل خود
خنبکزنان بر نیستی، دستکزنان اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهیی، نعرهزنان هر ذرهیی
کالصبر مفتاح الفرج، و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کی صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی، تا کی زنی طال بقا؟
ذرات محتاجان شده، اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده، مانده ز حیرت از دعا
السلم منهاج الطلب، الحلم معراج الطرب
و النار صراف الذهب، و النور صراف الولا
العشق مصباح العشا، و الهجر طباخ الحشا
و الوصل تریاق الغشا، یا من علی قلبی مشا
الشمس من افراسنا، و البدر من حراسنا
و العشق من جلاسنا، من یدر ما فی راسنا؟
یا سائلی عن حبه، اکرم به انعم به
کل المنی فی جنبه، عند التجلی کالهبا
یا سائلی عن قصتی، العشق قسمی حصتی
و السکر افنی غصتی، یا حبذا لی حبذا
الفتح من تفاحکم، و الحشر من اصباحکم
القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا
اریاحکم تجلی البصر، یعقوبکم یلقی النظر
یا یوسفینا فی البشر، جودوا بما الله اشتری
الشمس خرت و القمر، نسکا مع الاحدی عشر
قدامکم فی یقظة، قدام یوسف فی الکری
اصل العطایا دخلنا، ذخر البرایا نخلنا
یا من لحب او نوی، یشکو مخالیب النوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کی ماه رویان الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او، بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین، ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو، ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو، ما مهرهیی در دست تو
ای هست ما از هست تو، در صد هزاران مرحبا
ای مطرب شیرین نفس، هر لحظه میجنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس، بر جان ما زن ای صبا
ای بانگ نای خوش سمر، در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر، از بانگ تو بوی وفا
بار دگر آغاز کن، آن پردهها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن، ای آفتاب خوش لقا
خاموش کن پرده مدر، سغراق خاموشان بخور
ستار شو، ستار شو، خو گیر از حلم خدا
از آسمان آمد ندا کی ماه رویان الصلا
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او، بگرفته او دامان ما
آمد شراب آتشین، ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو، ای ساقی باقی درآ
ای هفت گردون مست تو، ما مهرهیی در دست تو
ای هست ما از هست تو، در صد هزاران مرحبا
ای مطرب شیرین نفس، هر لحظه میجنبان جرس
ای عیش زین نه بر فرس، بر جان ما زن ای صبا
ای بانگ نای خوش سمر، در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر، از بانگ تو بوی وفا
بار دگر آغاز کن، آن پردهها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن، ای آفتاب خوش لقا
خاموش کن پرده مدر، سغراق خاموشان بخور
ستار شو، ستار شو، خو گیر از حلم خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ای یار ما، دلدار ما، ای عالم اسرار ما
ای یوسف دیدار ما، ای رونق بازار ما
نک بر دم امسال ما، خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی، صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی، صد حج و صد پیکار ما
ما خفتگانیم و تویی، صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و تویی، صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی، هم از کرم معمار ما
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمکش منکر مشو، تو بردهیی دستار ما
واپس جوابم داد او نی از تو است این کار ما
چون هر چه گویی وادهد، همچون صدا کهسار ما
من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما
زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
ای یوسف دیدار ما، ای رونق بازار ما
نک بر دم امسال ما، خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانیم و تویی، صد گنج و صد دینار ما
ما کاهلانیم و تویی، صد حج و صد پیکار ما
ما خفتگانیم و تویی، صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و تویی، صد مرهم بیمار ما
ما بس خرابیم و تویی، هم از کرم معمار ما
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما
سر درمکش منکر مشو، تو بردهیی دستار ما
واپس جوابم داد او نی از تو است این کار ما
چون هر چه گویی وادهد، همچون صدا کهسار ما
من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما
زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
خواجه بیا، خواجه بیا، خواجه دگربار بیا
دفع مده، دفع مده، ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر
تشنۀ مخمور نگر، ای شه خمار بیا
پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی، جانب گلزار بیا
گوش تویی، دیده تویی، وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی، بر سر بازار بیا
ای ز نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان، بیدل و دستار بیا
روشنی روز تویی، شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی، ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو، پیش تو هر عقل گرو
گاه میا، گاه مرو، خیز به یکبار بیا
ای دل آغشته به خون، چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون، غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو، وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو، دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا، وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود، از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا، وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا، صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو، آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو، کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان، چند ازین گفت زبان
چند زنی طبل بیان، بیدم و گفتار بیا
دفع مده، دفع مده، ای مه عیار بیا
عاشق مهجور نگر، عالم پرشور نگر
تشنۀ مخمور نگر، ای شه خمار بیا
پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی، جانب گلزار بیا
گوش تویی، دیده تویی، وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی، بر سر بازار بیا
ای ز نظر گشته نهان، ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان، بیدل و دستار بیا
روشنی روز تویی، شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی، ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو، پیش تو هر عقل گرو
گاه میا، گاه مرو، خیز به یکبار بیا
ای دل آغشته به خون، چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون، غوره میفشار بیا
ای شب آشفته برو، وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو، دولت بیدار بیا
ای دل آواره بیا، وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود، از ره دیوار بیا
ای نفس نوح بیا، وی هوس روح بیا
مرهم مجروح بیا، صحت بیمار بیا
ای مه افروخته رو، آب روان در دل جو
شادی عشاق بجو، کوری اغیار بیا
بس بود ای ناطق جان، چند ازین گفت زبان
چند زنی طبل بیان، بیدم و گفتار بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا
نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینۀ مشروح تویی، بر در اسرار مرا
نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی، خسته به منقار مرا
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا
حجرۀ خورشید تویی، خانۀ ناهید تویی
روضۀ اومید تویی، راه ده ای یار مرا
روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی
آب تویی، کوزه تویی، آب ده اینبار مرا
دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام تویی
پخته تویی، خام تویی، خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی، این همه گفتار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا
نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینۀ مشروح تویی، بر در اسرار مرا
نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی، خسته به منقار مرا
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا
حجرۀ خورشید تویی، خانۀ ناهید تویی
روضۀ اومید تویی، راه ده ای یار مرا
روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی
آب تویی، کوزه تویی، آب ده اینبار مرا
دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام تویی
پخته تویی، خام تویی، خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی، این همه گفتار مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
رستم ازین نفس و هوی، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را، گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی، پردۀ آن نغز منی
کمتر فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین، کوچ و قلان
مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا؟
مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود، ترلللا ترلللا
آینهام آینهام، مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقۀ من، از تو دریغی نبود
وانکه ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم
چشمۀ خورشید بود، جرعۀ او را چو گدا
من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو
زانکه تو داود دمی، من چو کهم، رفته ز جا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
رستم ازین بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را، گو همه سیلاب ببر
پوست بود، پوست بود، درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی، پردۀ آن نغز منی
کمتر فضل خمشی، کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین، کوچ و قلان
مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیلم ندهد، کی کشدم بحر عطا؟
مرد سخن را چه خبر، از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود، ترلللا ترلللا
آینهام آینهام، مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو، تا که دعای تو کنم
چون که خوش و مست شوم، هر سحری وقت دعا
دلق من و خرقۀ من، از تو دریغی نبود
وانکه ز سلطان رسدم، نیم مرا نیم تو را
از کف سلطان رسدم، ساغر و سغراق قدم
چشمۀ خورشید بود، جرعۀ او را چو گدا
من خمشم خسته گلو، عارف گوینده بگو
زانکه تو داود دمی، من چو کهم، رفته ز جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
طوق جنون سلسله شد، باز مکن سلسله را
لابهگری میکنمت، راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حاملۀ داد توام
حامله گر بار نهد، جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر؟
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را؟
میکشد آن شه رقمی، دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی، خواجه رها کن گله را
آنچه کند شاه جفا، آبله دان بر کف شه
آن که بیابد کف شه، بوسه دهد آبله را
همچو کتابیست جهان، جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن، فهم کن این مسئله را
شاد همیباش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلۀ زنگله را
لابهگری میکنمت، راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حاملۀ داد توام
حامله گر بار نهد، جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر؟
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را؟
میکشد آن شه رقمی، دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی، خواجه رها کن گله را
آنچه کند شاه جفا، آبله دان بر کف شه
آن که بیابد کف شه، بوسه دهد آبله را
همچو کتابیست جهان، جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن، فهم کن این مسئله را
شاد همیباش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلۀ زنگله را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقۀ ما
راست بگو، شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟
سوی دل ما بنگر، کز هوس دیدن تو
نیست شد و سیر نشد از طلب و طال بقا
دوش کجا بود مهت؟ خیمه و خیل و سپهت؟
دولت آنجا که درو، حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بدی، دانم کامروز ز غم
گشته بود همچو دلم، مسجد لا حول ولا
دوش همیگشتم من تا به سحر ناله کنان
بدرک بالصبح بدا، هیج نومی و نفی
سایۀ نوری تو و ما، جمله جهان سایۀ تو
نور که دیدهست که او، باشد از سایه جدا؟
گاه بود پهلوی او، گاه شود محو درو
پهلوی او هست خدا، محو درو هست لقا
سایه زده دست طلب، سخت در آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
لا یتناهی، و لئن جئت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب، سایۀ او
بیسببی قد جعل الله لکل سببا
آینۀ همدگر افتاد مسبب و سبب
هرکه نه چون آینه گشتهست، ندید آینه را
راست بگو، شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟
سوی دل ما بنگر، کز هوس دیدن تو
نیست شد و سیر نشد از طلب و طال بقا
دوش کجا بود مهت؟ خیمه و خیل و سپهت؟
دولت آنجا که درو، حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بدی، دانم کامروز ز غم
گشته بود همچو دلم، مسجد لا حول ولا
دوش همیگشتم من تا به سحر ناله کنان
بدرک بالصبح بدا، هیج نومی و نفی
سایۀ نوری تو و ما، جمله جهان سایۀ تو
نور که دیدهست که او، باشد از سایه جدا؟
گاه بود پهلوی او، گاه شود محو درو
پهلوی او هست خدا، محو درو هست لقا
سایه زده دست طلب، سخت در آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا
شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور
لا یتناهی، و لئن جئت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب، سایۀ او
بیسببی قد جعل الله لکل سببا
آینۀ همدگر افتاد مسبب و سبب
هرکه نه چون آینه گشتهست، ندید آینه را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
کار تو داری صنما، قدر تو، باری صنما
ما همه پابستۀ تو، شیر شکاری صنما
دلبر بیکینۀ ما شمع دل سینۀ ما
در دو جهان در دو سرا، کار تو داری صنما
ذره به ذره بر تو، سجده کنان بر در تو
چاکر و یاری گر تو، آه چه یاری صنما
هر نفسی تشنه ترم، بستۀ جوع البقرم
گفت که دریا بخوری؟ گفتم کآری صنما
هر که ز تو نیست جدا، هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان، هستم بیکار جهان
زانکه ندانم جز تو، کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر، نیستم از هر دو خبر
کیست خبر؟ چیست خبر؟ روزشماری صنما
روز مرا دیدن تو، شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود، همچو نهاری صنما
باغ پر از نعمت من، گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود، چون تو بهاری صنما
جسم مرا خاک کنی، خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی، ماه عذاری صنما
فلسفیک کور شود، نور ازو دور شود
زو ندمد سنبل دین، چون که نکاری صنما
فلسفی این هستی من، عارف تو، مستی من
خوبی این، زشتی آن، هم تو نگاری صنما
ما همه پابستۀ تو، شیر شکاری صنما
دلبر بیکینۀ ما شمع دل سینۀ ما
در دو جهان در دو سرا، کار تو داری صنما
ذره به ذره بر تو، سجده کنان بر در تو
چاکر و یاری گر تو، آه چه یاری صنما
هر نفسی تشنه ترم، بستۀ جوع البقرم
گفت که دریا بخوری؟ گفتم کآری صنما
هر که ز تو نیست جدا، هیچ نمیرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما
نیست مرا کار و دکان، هستم بیکار جهان
زانکه ندانم جز تو، کارگزاری صنما
خواه شب و خواه سحر، نیستم از هر دو خبر
کیست خبر؟ چیست خبر؟ روزشماری صنما
روز مرا دیدن تو، شب غم ببریدن تو
از تو شبم روز شود، همچو نهاری صنما
باغ پر از نعمت من، گلبن بازینت من
هیچ ندید و نبود، چون تو بهاری صنما
جسم مرا خاک کنی، خاک مرا پاک کنی
باز مرا نقش کنی، ماه عذاری صنما
فلسفیک کور شود، نور ازو دور شود
زو ندمد سنبل دین، چون که نکاری صنما
فلسفی این هستی من، عارف تو، مستی من
خوبی این، زشتی آن، هم تو نگاری صنما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
کاهل و ناداشت بدم، کار درآورد مرا
طوطی اندیشۀ او، همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل، پرورش جان و جهان
بر صفت گل به شکر، پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک، مرد جفای تو نیام
گفت زبون یافت مگر، ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلک، مات مرا، برد تو را
ای ملک آن تخت تو را، تختۀ این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو، گشتهام ای بحر چنانک
بحر محیط ار بخورم، باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا، کرد غریب دو جهان
فردی تو چون نکند، از همگان فرد مرا؟
رفتم هنگام خزان، سوی رزان دست گزان
نوحهگر هجر تو شد، هر ورق زرد مرا
فتنۀ عشاق کند، آن رخ چون روز تو را
شهرۀ آفاق کند، این دل شب گرد مرا
راست چو شقهی علمت، رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا، خوش خوش و منورد مرا
صبحدم سرد زند، از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است، این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید، از تن تو درد کند
جزو من از کل ببرد، چون نبود درد مرا؟
بندۀ آنم که مرا، بیگنه آزرده کند
چون صفتی دارد ازان مه که بیازرد مرا
هر کسکی را هوسی، قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا، هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران، در ره جان گرد مکن
گرچه که خود سرمۀ جان آمد آن گرد مرا
طوطی اندیشۀ او، همچو شکر خورد مرا
تابش خورشید ازل، پرورش جان و جهان
بر صفت گل به شکر، پخت و بپرورد مرا
گفتم ای چرخ فلک، مرد جفای تو نیام
گفت زبون یافت مگر، ای سره این مرد مرا
ای شه شطرنج فلک، مات مرا، برد تو را
ای ملک آن تخت تو را، تختۀ این نرد مرا
تشنه و مستسقی تو، گشتهام ای بحر چنانک
بحر محیط ار بخورم، باشد درخورد مرا
حسن غریب تو مرا، کرد غریب دو جهان
فردی تو چون نکند، از همگان فرد مرا؟
رفتم هنگام خزان، سوی رزان دست گزان
نوحهگر هجر تو شد، هر ورق زرد مرا
فتنۀ عشاق کند، آن رخ چون روز تو را
شهرۀ آفاق کند، این دل شب گرد مرا
راست چو شقهی علمت، رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا، خوش خوش و منورد مرا
صبحدم سرد زند، از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است، این نفس سرد مرا
جزو ز جزوی چو برید، از تن تو درد کند
جزو من از کل ببرد، چون نبود درد مرا؟
بندۀ آنم که مرا، بیگنه آزرده کند
چون صفتی دارد ازان مه که بیازرد مرا
هر کسکی را هوسی، قسم قضا و قدر است
عشق وی آورد قضا، هدیه ره آورد مرا
اسب سخن بیش مران، در ره جان گرد مکن
گرچه که خود سرمۀ جان آمد آن گرد مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا؟
ابروی او گره نشد، گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر، جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر، جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او، آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او، آب شوند سنگها
زهر به پیش او ببر، تا کندش به از شکر
قهر به پیش او بنه، تا کندش همه رضا
آب حیات او ببین، هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او، هیچ ملرز از قضا
سجده کنی به پیش او، عزت مسجدت دهد
ای که تو خوار گشتهیی، زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را، فهم بدین شود تو را
چون که تو رهن صورتی، صورتت است رهنما
از تو دل ار سفر کند، با تپش جگر کند
بر سر پاست منتظر، تا تو بگوییاش بیا
دل چو کبوتری اگر، میبپرد ز بام تو
هست خیال بام تو، قبلۀ جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس، نیست روی به جز هوس
آب حیات جان تویی، صورتها همه سقا
دور مرو، سفر مجو، پیش تو است ماه تو
نعره مزن که زیر لب، میشنود ز تو دعا
میشنود دعای تو، میدهدت جواب او
کی کر من کری بهل، گوش تمام برگشا
گرنه حدیث او بدی، جان تو آه کی زدی
آه بزن که آه تو، راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم، کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان، شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد، تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا بگه، تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه، تا به سحر مشین ز پا
ابروی او گره نشد، گر چه که دید صد خطا
چشم گشا و رو نگر، جرم بیار و خو نگر
خوی چو آب جو نگر، جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او، آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او، آب شوند سنگها
زهر به پیش او ببر، تا کندش به از شکر
قهر به پیش او بنه، تا کندش همه رضا
آب حیات او ببین، هیچ مترس از اجل
در دو در رضای او، هیچ ملرز از قضا
سجده کنی به پیش او، عزت مسجدت دهد
ای که تو خوار گشتهیی، زیر قدم چو بوریا
خواندم امیر عشق را، فهم بدین شود تو را
چون که تو رهن صورتی، صورتت است رهنما
از تو دل ار سفر کند، با تپش جگر کند
بر سر پاست منتظر، تا تو بگوییاش بیا
دل چو کبوتری اگر، میبپرد ز بام تو
هست خیال بام تو، قبلۀ جانش در هوا
بام و هوا تویی و بس، نیست روی به جز هوس
آب حیات جان تویی، صورتها همه سقا
دور مرو، سفر مجو، پیش تو است ماه تو
نعره مزن که زیر لب، میشنود ز تو دعا
میشنود دعای تو، میدهدت جواب او
کی کر من کری بهل، گوش تمام برگشا
گرنه حدیث او بدی، جان تو آه کی زدی
آه بزن که آه تو، راه کند سوی خدا
چرخ زنان بدان خوشم، کآب به بوستان کشم
میوه رسد ز آب جان، شوره و سنگ و ریگ را
باغ چو زرد و خشک شد، تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما
شب برود بیا بگه، تا شنوی حدیث شه
شب همه شب مثال مه، تا به سحر مشین ز پا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگر است
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از که خواهم وان چشم خود کراست؟
در پیش بود دولت امروز لاجرم
میجست و میطپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
میترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم میجهید و دل بنده میطپید
این مینمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاص تر درخت درین باغها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو دادهیی؟
چون باشد آن غریب که همسایهٔ هماست؟
در ظل آفتاب تو چرخی همیزنیم
کوری آن که گوید ظل از شجر جداست
جان نعره میزند که زهی عشق آتشین
کاب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینهها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست؟
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بیوفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطهٔ تبریز نقش بست
کان خانهٔ اجابت و دل خانهٔ دعاست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگر است
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از که خواهم وان چشم خود کراست؟
در پیش بود دولت امروز لاجرم
میجست و میطپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
میترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم میجهید و دل بنده میطپید
این مینمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاص تر درخت درین باغها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو دادهیی؟
چون باشد آن غریب که همسایهٔ هماست؟
در ظل آفتاب تو چرخی همیزنیم
کوری آن که گوید ظل از شجر جداست
جان نعره میزند که زهی عشق آتشین
کاب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینهها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست؟
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بیوفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطهٔ تبریز نقش بست
کان خانهٔ اجابت و دل خانهٔ دعاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
دی بنواخت یار من، بندۀ غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی، جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را، حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را، نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من، خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم، بندۀ خود خریده را
بین که چه داد میکند، بین چه گشاد میکند
یوسف یاد میکند، عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود، رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او، خلعت نو رسیده را
عاجز و بیکسم مبین، اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین، اطلس زرکشیده را
هر که بود درین طلب، بس عجب است و بوالعجب
صد طرب است در طرب، جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چون که نهفته لب گزد، خستۀ غم گزیده را
وعده دهد به یار خود، گل دهد از کنار خود
بر کند از خمار خود، دیدۀ خون چکیده را
کحل نظر درو نهد، دست کرم برو زند
سینه بسوزد از حسد، این فلک خمیده را
جام می الست خود، خویش دهد به مست خود
طبل زند به دست خود، باز دل پریده را
بهر خدای را خمش، خوی سکوت را مکش
چون که عصیده میرسد، کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما، گلشن نورسیده را
داد ز خویش چاشنی، جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را، حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را، نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من، خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم، بندۀ خود خریده را
بین که چه داد میکند، بین چه گشاد میکند
یوسف یاد میکند، عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود، رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او، خلعت نو رسیده را
عاجز و بیکسم مبین، اشک چو اطلسم مبین
در تن من کشیده بین، اطلس زرکشیده را
هر که بود درین طلب، بس عجب است و بوالعجب
صد طرب است در طرب، جان ز خود رهیده را
چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او
چون که نهفته لب گزد، خستۀ غم گزیده را
وعده دهد به یار خود، گل دهد از کنار خود
بر کند از خمار خود، دیدۀ خون چکیده را
کحل نظر درو نهد، دست کرم برو زند
سینه بسوزد از حسد، این فلک خمیده را
جام می الست خود، خویش دهد به مست خود
طبل زند به دست خود، باز دل پریده را
بهر خدای را خمش، خوی سکوت را مکش
چون که عصیده میرسد، کوته کن قصیده را
مفتعلن مفاعلن، مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما، گلشن نورسیده را