عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
رشحه : رشحه
از یک غزل
به قید زلف تو آن دل که پای بند شود
غمش مباد که فارغ ز هر گزند شود
بلند نام تو در حسن شد خوشا روزی
که در جهان به وفا نام تو بلند شود
رشحه : رشحه
غزل - جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم ...
جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم
که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم
سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم
ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم
اگر چه سست بود عهد نیکوان اما
به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم
دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم
ز من بریدی و مهر از تو بی‌وفا نبریدم
زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی
جز این که بار جفایت به دوش خویش کشیدم
تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم
از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم
کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل
چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم
ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم
ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم
ضیاء السلطنه خاتون روزگار که گوید
سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
دل بر سر عهد استوار خویشست
جان در غم تو بر سر کار خویشست
از دل هوس هر دو جهانم برخاست
الا غم تو که بر قرار خویشست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۰
هر چند به صورت از تو دور افتادم
زنهار مبر ظن که شدی از یادم
در کوی وفای تو اگر خاک شوم
زانجا نتواند که رباید بادم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۱
چون دایره ما ز پوست پوشان توایم
در دایرهٔ حلقه بگوشان توایم
گر بنوازی زجان خروشان توایم
ور ننوازی هم از خموشان توایم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۴
ته دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست
به جان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۸
به غیر ته دگر یاری ندیرم
به اغیاری سر و کاری ندیرم
به دکان ته آن کاسد متاعم
که اصلا روی بازاری ندیرم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵۰
به خنجر گر برآرند دیدگانم
در آتش گر بسوزند استخوانم
اگر بر ناخنانم نی بکوبند
نگیرم دل ز یار مهربانم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۰
الاله کوهساران هفته ای بی
بنفشه جو کناران هفته‌ای بی
منادی میکره شهرو به شهرو
وفای گلعذاران هفته‌ای بی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۶
اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من
بگو بیمار عشق من شود یارب فدای من
اگر عمرم نمانده است ای پسر بادا بقای تو
دگر مانده است بر عمر تو افزاید خدای من
به یاران این وصیت می‌کنم کز تیغ جور تو
چو گردم کشته دامانت نگیرند از برای من
به تیغ بی دریغم چون کشد جلاد عشق تو
چو گوئی حیف از آن مسکین همین بس خونبهای من
به جای کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکی
که میدانم به خصم من نخواهی داد جای من
ز من پیوند مگسل ای نهال بوستان دل
ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من
چه آئی بر سر خاکم بگو کز خاک سربر کن
وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من
پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر
چو سر از خاک برداری نبینی جز لقای من
ازین خوش‌تر چه باشد کز تو چون پرسند کی بی‌غم
کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من
نمی‌دانم چسان در ره فتادم
که رفت از تاب رفتن هم زیادم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
پای یکی به علت ادبار نارواست
رخش یکی به عرصهٔ اقبال در دو است
در افتاب وصل یکی گرم اختلاط
قانع یکی ز دور به یک ذره پرتو است
اما ازین چه غم که کهن دوستدار او
در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غایبانه شیرین به کوه کن
در دل به صد شکفتگی نرد خسرو است
زندان هجر او چه طلسمی است کاندران
نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است
اعجاز عشق بین که تمنای هندویی
پاینده دار نام شهنشاه غزنو است
معلوم قدر دانهٔ اشک تو محتشم
جائی چنان که خرمن جانها به یک جواست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
درین کز دل بدی با من شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن
که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن
که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز نالهٔ بلبل که داند
درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد
که بی‌آسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است
که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق
مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی
که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ توست
سگی کاندر وفای او شکی نیست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
در شکار امروز صید آهوان او که بود
وانکه تیر غمزه می‌خورد از کمان او که بود
مردمی با مردم آهو شکار او که کرد
جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود
از هواداران نگهبان سپاه او که گشت
وز وفاداران نگهدار سگان او که بود
تیر مژگان در کمان ابروان چون می‌نهاد
در میان جان هدف ساز نشان او که بود
کشتکان چو بستهٔ فتراک خوبان می‌شدند
زان میان دلبسته موی میان او که بود
شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب
در رکاب او که رفت و همعنان او که بود
محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا
آن که در افغان نیامد از فغان او که بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
عشق کهن به کوی تو می‌آردم هنوز
واندر صف سگان تو می‌داردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ریزه از مژه می‌باردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسینه تخم مهر تو می‌کاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش
جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز
آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
آمدم با ناله‌های زار هم دم هم چنان
مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان
سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا
عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان
کشور جان شد ز دست و قلعهٔ تن پست گشت
بر حسار دل هجوم لشگر غم هم چنان
از نم سیلی فنا شد صورت شیرین ز سنگ
صورت شیرین او در چشم پرنم هم چنان
عالمی از خویشتن داری به مستوری مثل
من به شیدائی علم رسوای عالم هم چنان
خلق از امداد عالم گرم شور و مست عیش
من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان
عاشق محروم مرد از رشگ در بزم وصال
با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان
یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه
نام او سلطان دل را نقش خاتم هم چنان
محتشم بر آستان یار شد یکسان به خاک
مدعی پیش سگان او معظم هم چنان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
به دوستی خودم میکشی که رای من است این
به خویش دشمنی کرده‌ام سزای من است این
گداختم ز جفا تا وفا به عهد تو کردم
بلی نتیجهٔ عهد تو و فای من است این
به قول مدعیم میکشی و نیستی آگه
که در غمی که منم عین مدعای من است این
وفا نگر که دم قتل من ز خیل سگانش
یکی نکرد شفاعت که آشنای من است این
عجب نباشد اگر پا کشم ز مسند قربت
تو آفتابی و من ذره‌ام چه جای من است این
دلم که گشته ز بی‌غیرتی مقیم در آن کو
از آن مقام برانش که بی رضای من است این
اگر ز غم برهی محتشم دچار تو گردد
بگو کمینه غلام گریز پای من است این
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
من کیستم به دوزخ هجران فتاده‌ای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهاده‌ای
تشریف وصل در بر اغیار دیده‌ای
با دل قرار فرقت دل دار داده‌ای
از جوی یار بر سر آتش نشسته‌ای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستاده‌ای
پا از ره سلامت دوران کشیده‌ای
بر خورد در ملامت مردم گشاده‌ای
در شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم اراده‌ای
در کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیاده‌ای
چون محتشم عنان هوس داده‌ای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیاده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
از قید عهد بنده تو خود رسته بوده‌ای
عهدی نهفته هم به کسی بسته بوده‌ای
خواب گران صبح خبر داد ازین که دوش
در بزم کرده آن چه توانسته بوده‌ای
مرغ دل آن نبود که ناید به دام تو
گویا تو بی‌محل ز کمین جسته بوده‌ای
آورده‌ای بپرسش حالم رقیب را
خوش ملتفت به حال من خسته بوده‌ای
گفتن چه احتیاج که غیری نبوده است
در خانهٔ دلم که تو پیوسته بوده‌ای
گفتی دلت که برده ندانسته‌ام بگو
در دلبری تو این همه دانسته بوده‌ای
در برم بهر خدمت شایسته رقیب
ای محتشم تو این همه بایسته بوده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی
ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که می‌ترسم
در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشن‌تر از آیینهٔ صبح است می‌خواهم
که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی
چو بی‌جرمی به تیغ بی‌دریغم می‌کنی بسمل
چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید
که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشتهٔ مهرم
الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را
به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی
مجنون چو افشاند آستین بر وصل تا روز جزا
دامان لیلی پاک ماند از تهمت آلودگی
نازش برای عشوه ای صد لابه می‌فرمایدم
صورت نمی‌بندد دگر نازی به این فرمودگی
از دیدن او پند گو یک‌باره منعم می‌کند
در عمر خود نشنیده‌ام پندی به این بیهودگی
پای طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد
کوته نمی‌گردد ولی پای امید از سودگی
آ سر که دیدی خاک گشت از آستان فرسائیش
وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی
خوش رفتی آخر محتشم آسوده در خواب عدم
هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی