عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
به ناله صبحدمم بلبل خوش الحان گفت
که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت
به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت
غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
جگر خراش از آن شد صفیر مرغ اسیر
که هرچه گفت ز محرومی گلستان گفت
حدیث پیک صبا کرد بازم آشفته
که گفت قصه زلف تو و پریشان گفت
کسیکه سر زد از او راز عشق فرقی نیست
گر آشکار نگفت این حدیث و پنهان گفت
ز دوری چمن آن بلبلم که تا جان داد
به ناله قصه دور و دراز هجران گفت
مزن ز حوصله گو لاف خستگی در عشق
که درد خود به طبیب از برای درمان گفت
نکرده خدمت استاد کس نشد استاد
نخستم این سخن استاد در دبستان گفت
چنان برت بخروشم که عندلیب به گل
به ناله درد دل خویش با صد افغان گفت
نظر به همت مشتاق کن که در همه عمر
نگفت جز سخن عشق و هرچه گفت آن گفت
که از جفای گل آن میکشم که نتوان گفت
به گوش جان دلم این نکته دوش پنهان گفت
غمیست عشق که نتوان نهفت و نتوان گفت
جگر خراش از آن شد صفیر مرغ اسیر
که هرچه گفت ز محرومی گلستان گفت
حدیث پیک صبا کرد بازم آشفته
که گفت قصه زلف تو و پریشان گفت
کسیکه سر زد از او راز عشق فرقی نیست
گر آشکار نگفت این حدیث و پنهان گفت
ز دوری چمن آن بلبلم که تا جان داد
به ناله قصه دور و دراز هجران گفت
مزن ز حوصله گو لاف خستگی در عشق
که درد خود به طبیب از برای درمان گفت
نکرده خدمت استاد کس نشد استاد
نخستم این سخن استاد در دبستان گفت
چنان برت بخروشم که عندلیب به گل
به ناله درد دل خویش با صد افغان گفت
نظر به همت مشتاق کن که در همه عمر
نگفت جز سخن عشق و هرچه گفت آن گفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
نه صیدی جان برد از صیدگاه چشم فتانت
نه تیری کم شود از ترکش پرتیر مژگانت
ندارد چشمه وصلت نشان چون نسپرد جانرا
خضر هم تشنه لب در جستجوی آب حیوانت
مکن دست رقیبان را به خود گستاخ میترسم
گل از بسیاری گلچین نماند در گلستانت
نجویم بهر گلگشت چمن از قید آزادی
که خوشتر باشدم از طرف گلشن کنج زندانت
تو دادم میدهی داد از تو گر خواهم دریغ اما
ندارم دست گستاخی که آویزم بدامانت
تغافل پیشه یارا چون ننالم از تو دیری شد
که محرومم ز جور آشکار و لطف پنهانت
تو از می با حریفان در چمن سرخوش چه غم داری
که از حسرت دهد مشتاق جان در کنج زندانت
نه تیری کم شود از ترکش پرتیر مژگانت
ندارد چشمه وصلت نشان چون نسپرد جانرا
خضر هم تشنه لب در جستجوی آب حیوانت
مکن دست رقیبان را به خود گستاخ میترسم
گل از بسیاری گلچین نماند در گلستانت
نجویم بهر گلگشت چمن از قید آزادی
که خوشتر باشدم از طرف گلشن کنج زندانت
تو دادم میدهی داد از تو گر خواهم دریغ اما
ندارم دست گستاخی که آویزم بدامانت
تغافل پیشه یارا چون ننالم از تو دیری شد
که محرومم ز جور آشکار و لطف پنهانت
تو از می با حریفان در چمن سرخوش چه غم داری
که از حسرت دهد مشتاق جان در کنج زندانت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
با بلبل مسکین گل و بیداد و دگر هیچ
وز زحمت گل بلبل و فریاد و دگر هیچ
مرغان چمن حلقه بگرد گل و نسرین
مرغ قفس و صحبت صیاد و دگر هیچ
آنشمع سر صحبت پروانه ندارد
کاهی کند از سوختگان یاد و دگر هیچ
من کودک عاشق ستم مکتب عشقم
دارم هوی سیلی استاد و دگر هیچ
فرهاد جگرخسته و دلجوئی شیرین
شیرین و جگرکاوی فرهاد و دگر هیچ
گردم چو غبار از ستم حادثه خواهم
آرد بسر کوی توام باد و دگر هیچ
ماراست ز برگ سفر و ساز ره عشق
همچون جرس قافله فریاد و دگر هیچ
در پهلوی عاشق دل ویرانه و صد گنج
در سینه زاهد دل آباد و دگر هیچ
زان مه که رخش انجمن افروز نشاطست
مشتاق من و خاطر ناشاد و دگر هیچ
وز زحمت گل بلبل و فریاد و دگر هیچ
مرغان چمن حلقه بگرد گل و نسرین
مرغ قفس و صحبت صیاد و دگر هیچ
آنشمع سر صحبت پروانه ندارد
کاهی کند از سوختگان یاد و دگر هیچ
من کودک عاشق ستم مکتب عشقم
دارم هوی سیلی استاد و دگر هیچ
فرهاد جگرخسته و دلجوئی شیرین
شیرین و جگرکاوی فرهاد و دگر هیچ
گردم چو غبار از ستم حادثه خواهم
آرد بسر کوی توام باد و دگر هیچ
ماراست ز برگ سفر و ساز ره عشق
همچون جرس قافله فریاد و دگر هیچ
در پهلوی عاشق دل ویرانه و صد گنج
در سینه زاهد دل آباد و دگر هیچ
زان مه که رخش انجمن افروز نشاطست
مشتاق من و خاطر ناشاد و دگر هیچ
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد
مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد
بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد
که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد
چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم
بقتلم چون میان نازک آن نازک میان بندد
جفاکارند خوبان سهی قد وای بر مرغی
کزین نازک نهالان بر نهالی آشیان بندد
سرم رفت از زبان بر باد شمعآسا خوشا آنکس
که در هر محفل آمد گوش بگشاید زبان بندد
بخونم چون نغطاند خدنگ آن شکار افکن
که بر خاک افکند صد صید تازه بر کمان بندد
چه فیضم از بهار حسن او رسم قدیمست این
که چون فصل گل آید باغ را در باغبان بندد
نیم پی بستگی مشتاق هرگز از دو زلف آن
گره پیوسته از کارم گر این بگشاید آن بندد
مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد
بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد
که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد
چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم
بقتلم چون میان نازک آن نازک میان بندد
جفاکارند خوبان سهی قد وای بر مرغی
کزین نازک نهالان بر نهالی آشیان بندد
سرم رفت از زبان بر باد شمعآسا خوشا آنکس
که در هر محفل آمد گوش بگشاید زبان بندد
بخونم چون نغطاند خدنگ آن شکار افکن
که بر خاک افکند صد صید تازه بر کمان بندد
چه فیضم از بهار حسن او رسم قدیمست این
که چون فصل گل آید باغ را در باغبان بندد
نیم پی بستگی مشتاق هرگز از دو زلف آن
گره پیوسته از کارم گر این بگشاید آن بندد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دوش در طرف چمن بلبلی افغان میکرد
ناله در حلقه مرغان خوشالحان میکرد
بود در وصل ندانم ز چه رو مینالید
غالبا همچو من اندیشه هجران میکرد
کشتیم را که رهانید تو کل زین بحر
غرق میشد اگر اندیشه طوفان میکرد
سرنوشتش ز ازل بود که در چاه افتد
ورنه یوسف حذر از حیله اخوان میکرد
تشنه زخم خدنگ تو ام ایکاش مرا
در گلو قطرهای از چشمه پیکان میکرد
دردمی دردکش میکده را میشد صاف
هرچه میگفت گرش پیر مغان آن میکرد
جذبه کعبه بود خاصه مردان خدا
ورنه هر سست قدم قطع بیابان میکرد
بود اگر مست میشوق حرم شکوه چرا
کعبه رو از ستم خار مغیلان میکرد
نرسد گل چو بمرغان چمن لشکر دی
کاش میآمد و تاراج گلستان میکرد
زیر خط لعل تو میجست مپندار که خضر
در سیاهی طلب چشمه حیوان میکرد
قابل گنج محبت دل مشتاق نبود
ورنه این خانه ز سیل مژه ویران میکرد
ناله در حلقه مرغان خوشالحان میکرد
بود در وصل ندانم ز چه رو مینالید
غالبا همچو من اندیشه هجران میکرد
کشتیم را که رهانید تو کل زین بحر
غرق میشد اگر اندیشه طوفان میکرد
سرنوشتش ز ازل بود که در چاه افتد
ورنه یوسف حذر از حیله اخوان میکرد
تشنه زخم خدنگ تو ام ایکاش مرا
در گلو قطرهای از چشمه پیکان میکرد
دردمی دردکش میکده را میشد صاف
هرچه میگفت گرش پیر مغان آن میکرد
جذبه کعبه بود خاصه مردان خدا
ورنه هر سست قدم قطع بیابان میکرد
بود اگر مست میشوق حرم شکوه چرا
کعبه رو از ستم خار مغیلان میکرد
نرسد گل چو بمرغان چمن لشکر دی
کاش میآمد و تاراج گلستان میکرد
زیر خط لعل تو میجست مپندار که خضر
در سیاهی طلب چشمه حیوان میکرد
قابل گنج محبت دل مشتاق نبود
ورنه این خانه ز سیل مژه ویران میکرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
از دم باد صبا بوی کسی میآید
من و فریاد که فریادرسی میآید
خیزد از ما چه درین دام که بییاری عشق
کی ز سیمرغ تلاش مگسی میآید
کار عشاق تو در عشق همین سوختنست
چه در آتش دگر از مشت خسی میآید
نیست در طالع مرغ دل ما آزادی
هر نفس ناله آواز قفسی میآید
در رهت بیخبر از حال دلم لیک بگوش
ناله زاریم از باز پسی میآید
در هوای شکرت به که پرافشان نشویم
کی ترا رحم بحال مگسی میآید
خسته عشقم و خواموش نگردم ز فغان
میکنم ناله ز من تا نفسی میآید
آورد یاری اشگم چه به کویت گوئی
که به بحر از مدد سیل خسی میآید
مخور از بخت سیه غم که ز دور مه و مهر
شب بسی میرود و روز بسی میآید
در ره عشق کسی نشنود آواز کسی
گاهی از دور صدای جرسی میآید
عشق آن شاهسواریست که بیتحریکش
کی درین عرصه بجولان فرسی میآید
خوش دلم میطپد از شوق همانا مشتاق
پیکی امشب ز سر کوی کسی میآید
من و فریاد که فریادرسی میآید
خیزد از ما چه درین دام که بییاری عشق
کی ز سیمرغ تلاش مگسی میآید
کار عشاق تو در عشق همین سوختنست
چه در آتش دگر از مشت خسی میآید
نیست در طالع مرغ دل ما آزادی
هر نفس ناله آواز قفسی میآید
در رهت بیخبر از حال دلم لیک بگوش
ناله زاریم از باز پسی میآید
در هوای شکرت به که پرافشان نشویم
کی ترا رحم بحال مگسی میآید
خسته عشقم و خواموش نگردم ز فغان
میکنم ناله ز من تا نفسی میآید
آورد یاری اشگم چه به کویت گوئی
که به بحر از مدد سیل خسی میآید
مخور از بخت سیه غم که ز دور مه و مهر
شب بسی میرود و روز بسی میآید
در ره عشق کسی نشنود آواز کسی
گاهی از دور صدای جرسی میآید
عشق آن شاهسواریست که بیتحریکش
کی درین عرصه بجولان فرسی میآید
خوش دلم میطپد از شوق همانا مشتاق
پیکی امشب ز سر کوی کسی میآید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گرنه ز بیوفایی گل یاد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد میکند
آنم به بیستون محبت که ناخنم
در دست کار تیشه فرهاد میکند
روزی به دام افتد و از دیدهاش رود
خونی که صید در دل صیاد میکند
رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان
قتل که را اشاره بجلاد میکند
بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون
این بس گناه او که دلی شاد میکند
باشد برندهتر دم صبح اجل ز تیغ
شمع سحر عبث گله از باد میکند
مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست
عمریست در هلاک خود امداد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد میکند
آنم به بیستون محبت که ناخنم
در دست کار تیشه فرهاد میکند
روزی به دام افتد و از دیدهاش رود
خونی که صید در دل صیاد میکند
رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان
قتل که را اشاره بجلاد میکند
بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون
این بس گناه او که دلی شاد میکند
باشد برندهتر دم صبح اجل ز تیغ
شمع سحر عبث گله از باد میکند
مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست
عمریست در هلاک خود امداد میکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
گشت مرغی زخمی تیری دلم آمد بیاد
طایری غلطید در خون بسملم آمد بیاد
نوحه جغدی شنیدم دوش از ویرانهای
نالهام آمد بخاطر منزلم آمد بیاد
پرتوافکن شد ببزم تیرهروزی مهوشی
محفلافروزی شمع محفلم آمد بیاد
بود در فانوس شمعی همدم پروانهای
صحبت پنهان دلدار و دلم آمد بیاد
درگذر لیلی وشی دیدم سوار هودجی
آن بت محملنشین و آن محملم آمد بیاد
قالب فرسودهای را عشق شورانگیز کرد
بود آن شورش که در آب و گلم آمد بیاد
عاقبت مشتاق دیدم بر سر دل جان سپرد
عقده دشوار و کار مشکلم آمد بیاد
طایری غلطید در خون بسملم آمد بیاد
نوحه جغدی شنیدم دوش از ویرانهای
نالهام آمد بخاطر منزلم آمد بیاد
پرتوافکن شد ببزم تیرهروزی مهوشی
محفلافروزی شمع محفلم آمد بیاد
بود در فانوس شمعی همدم پروانهای
صحبت پنهان دلدار و دلم آمد بیاد
درگذر لیلی وشی دیدم سوار هودجی
آن بت محملنشین و آن محملم آمد بیاد
قالب فرسودهای را عشق شورانگیز کرد
بود آن شورش که در آب و گلم آمد بیاد
عاقبت مشتاق دیدم بر سر دل جان سپرد
عقده دشوار و کار مشکلم آمد بیاد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گیرم که بر آن عارض گلگون نگرد کس
محرومی حسرت نگران چو نگرد کس
بس کن ستم ای ترک جفا پیشه مبادا
غافل کشد آهی و بگردون نگرد کس
چینم چه گل از گلشن روی تو که حیرت
افزون شودش هر قدر افزون نگرد کس
شادیم بزندان محبت که ندارد
همچون قفس آن رخنه که بیرون نگرد کس
راهیست ره عشق که تا چشم کند کار
صد دجله روان هر طرف از خون نگرد کس
خود تافته صدبار عنان بر سر فرهاد
شیرین که نمیخواست به گلگون نگرد کس
کی بس کندش طعنه مگر بر رخ لیلی
از روزنه دیده مجنون نگرد کس
مشتاق نهان ساختهام زخم دل اما
ترسم که باین دیده پرخون نگرد کس
محرومی حسرت نگران چو نگرد کس
بس کن ستم ای ترک جفا پیشه مبادا
غافل کشد آهی و بگردون نگرد کس
چینم چه گل از گلشن روی تو که حیرت
افزون شودش هر قدر افزون نگرد کس
شادیم بزندان محبت که ندارد
همچون قفس آن رخنه که بیرون نگرد کس
راهیست ره عشق که تا چشم کند کار
صد دجله روان هر طرف از خون نگرد کس
خود تافته صدبار عنان بر سر فرهاد
شیرین که نمیخواست به گلگون نگرد کس
کی بس کندش طعنه مگر بر رخ لیلی
از روزنه دیده مجنون نگرد کس
مشتاق نهان ساختهام زخم دل اما
ترسم که باین دیده پرخون نگرد کس
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ترک سر کردم ز جیب آسمان سر بر زدم
خیمه زین دریا برون آخر چو نیلوفر زدم
در هوای گلشن آن مرغ گرفتارم که ریخت
در قفس بال و پرم از بسکه بال و پر زدم
گر کنشت ار کعبه بود از وی ندیدم فتح باب
جز در دل در محبت حلقه بر هر در زدم
صبر افزون آفتم شد کشتئی باشم که من
غوطه در گل آخر از سنگینی لنگر زدم
بود آب زندگی در ظلمت آباد عدم
غره بیجا در طلب عمری چو اسکندر زدم
مصلحت نبود ازین کشت پر آفت رستنم
خواهدم چون برق زد از خاک گیرم سر زدم
شعله داغت چو شمعم سوخت از سر تا بپا
آه ازین گل کز گلستان غمت بر سر زدم
چون روم از گلشن کویت که پایم در گلست
من گرفتم زین چمن چون سرو دامن بر زدم
رو بمسجد چون کنم اکنون ازین درگاه فیض
منکه عمری در خرابات مغان ساغر زدم
در طلسم محنت افتادم ز حفظ آبرو
من گره این آبرا بیهوده چون گوهر زدم
هر فرازی را نشیبی در قفا مشتاق هست
گیرم از نه آسمان من خیمه بالاتر زدم
خیمه زین دریا برون آخر چو نیلوفر زدم
در هوای گلشن آن مرغ گرفتارم که ریخت
در قفس بال و پرم از بسکه بال و پر زدم
گر کنشت ار کعبه بود از وی ندیدم فتح باب
جز در دل در محبت حلقه بر هر در زدم
صبر افزون آفتم شد کشتئی باشم که من
غوطه در گل آخر از سنگینی لنگر زدم
بود آب زندگی در ظلمت آباد عدم
غره بیجا در طلب عمری چو اسکندر زدم
مصلحت نبود ازین کشت پر آفت رستنم
خواهدم چون برق زد از خاک گیرم سر زدم
شعله داغت چو شمعم سوخت از سر تا بپا
آه ازین گل کز گلستان غمت بر سر زدم
چون روم از گلشن کویت که پایم در گلست
من گرفتم زین چمن چون سرو دامن بر زدم
رو بمسجد چون کنم اکنون ازین درگاه فیض
منکه عمری در خرابات مغان ساغر زدم
در طلسم محنت افتادم ز حفظ آبرو
من گره این آبرا بیهوده چون گوهر زدم
هر فرازی را نشیبی در قفا مشتاق هست
گیرم از نه آسمان من خیمه بالاتر زدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
لطف از اول داشت یار من بمن
زآن سبب نگذاشت کار من بمن
بست از خونم حنا دیدی چه کرد
عاقبت از کین نگار من بمن
تا رود کی بر سر کویش بباد
مانده این مشت غبار من بمن
غنچهسان خو نشد دلم تا کی ز لطف
رخ نماید گلعذار من بمن
زد به تیر و بر سرم ناید ببین
خصمی عاشق شکار من بمن
گر بدل بینم رخش از لطف اوست
داده این آئینه یار من بمن
کجروم من او عنانم دارد آه
گر دهد یار اختیار من بمن
از هنر مشتاق نالم نه ز چرخ
کین شکست آمد ز کار من بمن
زآن سبب نگذاشت کار من بمن
بست از خونم حنا دیدی چه کرد
عاقبت از کین نگار من بمن
تا رود کی بر سر کویش بباد
مانده این مشت غبار من بمن
غنچهسان خو نشد دلم تا کی ز لطف
رخ نماید گلعذار من بمن
زد به تیر و بر سرم ناید ببین
خصمی عاشق شکار من بمن
گر بدل بینم رخش از لطف اوست
داده این آئینه یار من بمن
کجروم من او عنانم دارد آه
گر دهد یار اختیار من بمن
از هنر مشتاق نالم نه ز چرخ
کین شکست آمد ز کار من بمن
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هر سحر غلطم در خون از نسیم کوی تو
چون نغلطاند بخون ما را که دارد بوی تو
چون شوم ایمن ازو کز بهر قتل عاشقان
غمزه را بر کف دو شمشیر است از ابروی تو
گرنه از خون شهیدان میکشد بالا بگو
میخورد آب از کجا سروقد دلجوی تو
بوسه نگرفته زان لب آتشم در جان گرفت
سوختم لب تشنه آخر در کناری جوی تو
از غمت پیچید بخود دایم رگ جانم بتن
پیچ و تاب آن رشته دارد بیشتر یاموی تو
برد از افسون نگاهی چشمت از ما عقل و هوش
نیست کم ز اعجاز سحر نرگس جادوی تو
من کیم تا با تو ای آتش طبیعت سر کنم
شعله را در پیچ و تاب آرد ز تندی خوی تو
گفتی از من رو بگردان چون کنم با اینکه هست
روی دل سوی توام ای روی دلها سوی تو
رازها روشن شود مشتاق از او گویا که هست
ساغر گیتی نما آئینه زانوی تو
چون نغلطاند بخون ما را که دارد بوی تو
چون شوم ایمن ازو کز بهر قتل عاشقان
غمزه را بر کف دو شمشیر است از ابروی تو
گرنه از خون شهیدان میکشد بالا بگو
میخورد آب از کجا سروقد دلجوی تو
بوسه نگرفته زان لب آتشم در جان گرفت
سوختم لب تشنه آخر در کناری جوی تو
از غمت پیچید بخود دایم رگ جانم بتن
پیچ و تاب آن رشته دارد بیشتر یاموی تو
برد از افسون نگاهی چشمت از ما عقل و هوش
نیست کم ز اعجاز سحر نرگس جادوی تو
من کیم تا با تو ای آتش طبیعت سر کنم
شعله را در پیچ و تاب آرد ز تندی خوی تو
گفتی از من رو بگردان چون کنم با اینکه هست
روی دل سوی توام ای روی دلها سوی تو
رازها روشن شود مشتاق از او گویا که هست
ساغر گیتی نما آئینه زانوی تو
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
چو ماه چارده دارم نگاری چارده ساله
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمیآید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب میریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل میبرد اندوه صدساله
به صحرا میرود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسهای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمیآید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب میریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل میبرد اندوه صدساله
به صحرا میرود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسهای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ایکه از باد صبا بوی کسی میشنوی
بوی جان از دم عیسی نفسی میشنوی
غافلی زآنچه دلم میکشد از سینه تنگ
سخن مرغ اسیر و قفسی میشنوی
گردی از قافله کو ننماید بشتاب
تا درین بادیه بانگ جرسی میشنوی
یار هر ناکسی و کس نپسندد صدبار
گفتم اما تو کجا حرف کسی میشنوی
با رقیبان مکن ای تازه گل الفت تا چند
طعنه زآمیزش هر خاروخسی میشنوی
دم بدم نالم و افغان که ندانی برهت
تاله کیست که در هر نفسی میشنوی
حال مشتاق چه دانی ز تمنای لبت
سخن شهدی و حرف مگسی میشنوی
بوی جان از دم عیسی نفسی میشنوی
غافلی زآنچه دلم میکشد از سینه تنگ
سخن مرغ اسیر و قفسی میشنوی
گردی از قافله کو ننماید بشتاب
تا درین بادیه بانگ جرسی میشنوی
یار هر ناکسی و کس نپسندد صدبار
گفتم اما تو کجا حرف کسی میشنوی
با رقیبان مکن ای تازه گل الفت تا چند
طعنه زآمیزش هر خاروخسی میشنوی
دم بدم نالم و افغان که ندانی برهت
تاله کیست که در هر نفسی میشنوی
حال مشتاق چه دانی ز تمنای لبت
سخن شهدی و حرف مگسی میشنوی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
در آن گلشن مکن کو گلشن آرا گلشن آرائی
که جز در دامن گلچین نهبیند گل تماشائی
مجو کاردل خویش و دل ما سنگدل از هم
نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارائی
بصحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهائی
گلی نشکفت از مستوری من غیررسوائی
بلیلی چون دهم نسبت بت لیلیوش خود را
که باشد این غزال شهری آن آهوی صحرائی
باین ضعفم کنی تا کی لگدکوب جفا آخر
چه مقدار است مور ناتوانی را توانائی
ببخشا بر دل و جانم که دارند از جفای تو
نه این تاب و توانائی نه آن صبر و شکیبائی
ببالینم میا گو در شب هجران که میدانم
گرم بینی بحال مرگ بر حالم نبخشائی
کنم ترک می و میخانه کی زافسانه واعظ
که به ازباد پیمائیست صد ره باده پیمائی
نکورویان سهی قدان همه رعنا همه زیبا
ولی ختمی تو ایشان را برعنائی بریبائی
کنونم بیتو در قالب نفس نبود خوشاوقتی
که گاهی میکشیدم نالهای در کنج تنهایی
مجو در موج خیز عشق مشتاق اختیار از من
عنانش در کف موج است کشتی شد چو دریائی
که جز در دامن گلچین نهبیند گل تماشائی
مجو کاردل خویش و دل ما سنگدل از هم
نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارائی
بصحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهائی
گلی نشکفت از مستوری من غیررسوائی
بلیلی چون دهم نسبت بت لیلیوش خود را
که باشد این غزال شهری آن آهوی صحرائی
باین ضعفم کنی تا کی لگدکوب جفا آخر
چه مقدار است مور ناتوانی را توانائی
ببخشا بر دل و جانم که دارند از جفای تو
نه این تاب و توانائی نه آن صبر و شکیبائی
ببالینم میا گو در شب هجران که میدانم
گرم بینی بحال مرگ بر حالم نبخشائی
کنم ترک می و میخانه کی زافسانه واعظ
که به ازباد پیمائیست صد ره باده پیمائی
نکورویان سهی قدان همه رعنا همه زیبا
ولی ختمی تو ایشان را برعنائی بریبائی
کنونم بیتو در قالب نفس نبود خوشاوقتی
که گاهی میکشیدم نالهای در کنج تنهایی
مجو در موج خیز عشق مشتاق اختیار از من
عنانش در کف موج است کشتی شد چو دریائی
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت خاتمالانبیا محمد(ص)
محفل افروز جهان باز در ایوان حمل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کامها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم بادهخوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوهگر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزهای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جانبخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بیمسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بیمداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخنپردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدانگونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاهکشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمهاش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بیوسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خواندهام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدحسراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزهای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کامها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم بادهخوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوهگر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزهای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جانبخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بیمسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بیمداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخنپردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدانگونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاهکشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمهاش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بیوسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خواندهام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدحسراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزهای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۵
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۶ - تاریخ قتل محمدنبی
گشته جور محمد نبی خسته جگر
که خورند از غم او بنده آزاد افسوس
عاقبت غمکده هستی او را چون سیل
آب شمشیر فنا کند ز بنیاد افسوس
از تسیم ستم و صرصر بیداد سپهر
خرمن هستی او شد همه بر باد افسوس
از جفائی که بر او رفت برآمد هر سو
از زن و مرد از آن شدت بیداد افسوس
خواست از خاطر غمگین و دل شاد دریغ
بر فلک رفت ز ویرانه و آباد افسوس
کشته چون گشت برآمد ز غمش یاران را
از دل خسته و از خاطر ناشاد افسوس
کلک مشتاق رقم کرد پی تاریخش
از محمدنبی آن گشته بیداد افسوس
که خورند از غم او بنده آزاد افسوس
عاقبت غمکده هستی او را چون سیل
آب شمشیر فنا کند ز بنیاد افسوس
از تسیم ستم و صرصر بیداد سپهر
خرمن هستی او شد همه بر باد افسوس
از جفائی که بر او رفت برآمد هر سو
از زن و مرد از آن شدت بیداد افسوس
خواست از خاطر غمگین و دل شاد دریغ
بر فلک رفت ز ویرانه و آباد افسوس
کشته چون گشت برآمد ز غمش یاران را
از دل خسته و از خاطر ناشاد افسوس
کلک مشتاق رقم کرد پی تاریخش
از محمدنبی آن گشته بیداد افسوس
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۱ - تاریخ فوت مریم
آه از چرخ جفاپیشه که دست
نکشد یکنفس از جور و ستم
هرکه از گردش ایام گذاشت
پا درین مرحله چون نقش قدم
ساختش ره سیر از دشت وجود
راست چون جاده بصحرای عدم
هرکه را در چمن دهر چو سرو
ساخت سر سبز ز بخت خرم
همچو اوراق خوان آخر کار
ریختش دفتر هستی از هم
چند بر لوح سخن از شیمش
راه پیموده کنم طی چو قلم
رفت از جور فلک در ته خاک
بانوی حجله عصمت مریم
باشد اولی که کنم مختصرش
این سخن کاورد اندوه و الم
قد آن گلبن نو خیز که بود
غیرت سرو گلستان ارم
سرنگون ساختش از صرصر کین
فلک حادثه زا همچو علم
غرض از جور فلک چون گردید
کام نادیده برون از عالم
گفت تاریخ وفاتش مشتاق
رفت ناکام ز دنیا مریم
نکشد یکنفس از جور و ستم
هرکه از گردش ایام گذاشت
پا درین مرحله چون نقش قدم
ساختش ره سیر از دشت وجود
راست چون جاده بصحرای عدم
هرکه را در چمن دهر چو سرو
ساخت سر سبز ز بخت خرم
همچو اوراق خوان آخر کار
ریختش دفتر هستی از هم
چند بر لوح سخن از شیمش
راه پیموده کنم طی چو قلم
رفت از جور فلک در ته خاک
بانوی حجله عصمت مریم
باشد اولی که کنم مختصرش
این سخن کاورد اندوه و الم
قد آن گلبن نو خیز که بود
غیرت سرو گلستان ارم
سرنگون ساختش از صرصر کین
فلک حادثه زا همچو علم
غرض از جور فلک چون گردید
کام نادیده برون از عالم
گفت تاریخ وفاتش مشتاق
رفت ناکام ز دنیا مریم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۰ - تاریخ جلوس نادرشاه
هزار شکر که آمد بهار و رفت خزان
ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان
ز فیض مقدم گل شد جهان پیر جوان
ز پرده رخ بصفایی نمود ابر بهار
که هرگز آینه ناید برون زآینه دان
دمید لاله و گل صدهزار رنگ ز خاک
شد آشکار زمین در دل آنچه داشت نهان
زمین بجوش طراوت که همچو گل بر شاخ
شکفته شد بسر تیر غنچه پیکان
ز فیض ابر بهاری دمید سبزه ز خاک
بدان صفت که خط از سبزه عذاربتان
بهر قدم ز دل خاک سبزهای زد جوش
حیات بخشتر آبش ز چشمه حیوان
چمن ز جوش صفا شد بآن صفت کامد
بدیده قطره شبنم چو گوهر غلطان
ز بسکه موج طراوت ازین چمن برخواست
فتاد آب فلک را بجوی کاه کشان
صفاپذیر چنان شد زمین ز صیقل ابر
که گشت آئینه از حیرتش چوآب روان
چمن ز لاله و گل شد بآن صفت لبریز
که همچو غنچه فراهم نیامدش دامان
چنین که جلوه موج هواست هستی بخش
درین بهار چو جام سبک زرطل گران
رواج کار بجائی رسیده مستانرا
که شیشهگر شکند محتسب دهد تاوان
بدان صفت که کند اقتضای بادهکشی
درین بهار ز کیفیت هواداران
عجب نباشد اگر جام میشود در بزم
برنگ ساغر خورشید خودبخود گردان
درین حدیقه که با صد زبان نمیآید
ز کس شماره آمد شد بهار و خزان
نیامدست بهاری بدین خوشی هرگز
کزو شکفته گل انتفاش پیر و جوان
اگر غلط نکنم این سروش عیش و نشاط
بود ز فیض جلوس شهنشه دوران
جناب شاه ملایک سپاه نادرشاه
خدیو جم عظمت خسرو سکندرشان
شهی که پایه قدر رفع دربانش
قدم گذاشته برتر از این بلند ایوان
شهی که کشتی نه چرخ را بهم شکند
چوآب تیغ جهان گیر او کند طوفان
شهی که ناخن مشکلگشای همت او
هزار عقده دشوار را کند آسان
شهی که گاه گهر پاشی حساب کرم
بر آب از کف جودش رود چه بحر و چه کان
شهی که هیبت او بانگ اگر زنده بر کوه
بلرزه آید و گردن بسان آب روان
به تخت سلطنت این خسرو بلند اقبال
که پیش رفعت جاهش خجل بود کیوان
جلوس کرد بروز خجسته نوروز
ز یاری فلک و نصرت خدای جهان
دگر برای چه زین باغ هر کف خاکی
ز خرمی نشود رشک روضه رضوان
خلاصه از مدد بخت تکیه زد مشتاق
چو بر سریر شهنشاهی آن رفیع مکان
نوشت خامه دو مصرع که سال تاریخش
ز هر یکیش شود بیکم و زیاد عیان
رساند مژده شاهی بگوش اهل جهان
جلوس نادر آفاق شاه جم دربان