عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان وادی معرفت
حکایت مردی که در کوه چین سنگ شد
بود مردی سنگ شد در کوه چین
اشک می‌بارد ز چشمش بر زمین
بر زمین چون اشک ریزد زار زار
سنگ گردد اشک آن مرد آشکار
گر از آن سنگی فتد در دست میغ
تا قیامت زو نبارد جز دریغ
هست علم آن مرد پاک راست گوی
گر به چین باید شدن او را بجوی
زانک علم از غصهٔ بی همتان
سنگ شد، تا کی ز کافر نعمتان
جمله تاریک است این محنت سرای
علم در وی چون جواهر ره نمای
ره بر جانت درین تاریک جای
جوهر علمست و علم جان فزای
تو درین تاریکی بی پا و سر
چون سکندر مانده‌ای بی‌راه بر
گر تو برگیری ازین جوهر بسی
خویش را یابی پشیمان‌تر کسی
ور نباید جوهرت ای هیچ کس
هم پشیمان‌تر تو خواهی بود بس
گر بود ور نبود این جوهر ترا
هر زمان یابم پشیمان‌تر ترا
این جهان و آن جهان در جان گمست
تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست
چون برون رفتی ازین گم در گمی
هست آنجا جای خاص آدمی
گر رسی زینجا بجای خاص باز
پی بری در یک نفس صد گونه راز
ور درین ره بازمانی وای تو
گم شود در نوحه سر تا پای تو
شب مخسب و روز در هم می‌مخور
این طلب در تو پدید آید مگر
می‌طلب تو تا طلب کم گرددت
خورد روز و خواب شب کم گرددت
عطار نیشابوری : بیان وادی معرفت
گفتار عباسه دربارهٔ عشق و معرفت
با کسی عباسه گفت ای مرد عشق
ذره‌ای بر هرک تابد درد عشق
گر بود مردی، زنی زاید ازو
ور زنیست ای بس که مرد آید ازو
زن ندیدی تو که از آدم بزاد
مرد نشنیدی که از مریم بزاد
تا نتابد آنچ می‌باید تمام
کار هرگز بر تو نگشاید مدام
چون بتابد، ملک حاصل آیدت
حاصل آید هرچ در دل آیدت
ملک نیز این دان و دولت این شمر
ذره‌ای زین، عالمی از دین شمر
گر شوی قانع به ملک این جهان
تا ابد ضایع بمانی جاودان
هست دایم سلطنت در معرفت
جهد کن تا حاصل آید این صفت
هرک مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
ملک عالم پیش او ملکی شود
نه فلک در بحر او فلکی شود
گر بدانندی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی‌کنار
جمله در ماتم نشینندی ز درد
روی یک دیگر ندیدندی ز درد
عطار نیشابوری : بیان وادی معرفت
حکایت محمود و دیوانهٔ ویرانه‌نشین
شد مگر محمود در ویرانه‌ای
دید آنجا بی‌دلی دیوانه‌ای
سر فرو برده به اندوهی که داشت
پشت زیر بار آن کوهی که داشت
شاه را چون دید، گفتش دورباش
ورنه بر جانت زنم صد دور باش
تو نه‌ای شاهی، که تو دون همتی
در خدای خویش کافر نعمتی
گفت محمودم، مرا کافر مگوی
یک سخن با من بگو، دیگر مگوی
گفت اگر می‌دانیی ای بی‌خبر
کز که دور افتاده‌ای زیر و زبر
نیستی خاکستر و خاکت تمام
جمله آتش ریزیی بر سر مدام
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
بیان وادی استغنا
بعد ازین وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
می‌جهد از بی‌نیازی صرصری
می‌زند بر هم به یک دم کشوری
هفت دریا یک شمر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مرده‌ایست
هفت دوزخ همچو یخ افسرده ایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر، حوصله
کس نماند زنده در صد قافله
صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغی برفروخت
صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا درین حضرت دروگر گشت نوح
صد هزاران پشه در لشگر فتاد
تا براهیم از میان با سرفتاد
صد هزاران طفل سر ببریده گشت
تا کلیم الله صاحب دیده گشت
صد هزاران خلق در زنار شد
تا که عیسی محرم اسرار شد
صد هزاران جان و دل تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
قدر نه نو دارد اینجا نه کهن
خواه اینجا هیچ کن خواهی مکن
گر جهانی دل کبابی دیده‌ای
همچنان دانم که خوابی دیده‌ای
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شب نمی در بحر بی‌پایان فتاد
گر فروشد صد هزاران سر بخواب
ذره‌ای با سایه‌ای شد ز آفتاب
گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت
در جهان کم گیر برگی از درخت
گر ز ماهی در عدم شد تا به ماه
پای مور لنگ شد در قعر چاه
گر دو عالم شد همه یک بارنیست
در زمین ریگی همان انگار نیست
گر نماند از دیو وز مردم اثر
از سر یک قطره باران در گذر
گر بریخت این جملهٔ تن‌ها به خاک
موی حیوانی اگر نبود چه باک
گر شد اینجا جزو و کل کلی تباه
کم شد از روی زمین یک برگ کاه
گر به یک ره گشت این نه طشت گم
قطره‌ای در هشت دریا گشت گم
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد
در ده ما بود برنایی چو ماه
اوفتاد آن ماه یوسف‌وش به چاه
در زبر افتاد خاک او را بسی
عاقبت ز آنجا بر آوردش کسی
خاک بر وی گشته بود و روزگار
با دو دم آورده بودش کار و بار
آن نکو سیرت محمد نام بود
تا بدان عالم ازو یک گام بود
چون پدر دیدش چنان، گفت ای پسر
ای چراغ چشم وای جان پدر
ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو، گفت آخر کو سخن
کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس
این بگفت و جان بداد، این بود و بس
درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر
آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو
کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک
کو کنون آن صد هزاران تن زخاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک
کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو هیچ‌هیچ
هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنک هست
چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود
یوسف همدان که چشم راه داشت
سینهٔ پاک و دل آگاه داشت
گفت بر شو عمرها بالای عرش
پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش
هرچ بود و هست و خواهد بود نیز
چه بدو چه نیک، یک یک ذره چیز
قطره است این جمله از دریای بود
بود فرزند نبود آمد چه سود
نیست این وادی چنین سهل ای سلیم
سهل می‌دانی تو از جهل ای سلیم
گر شود دریا ره از خون دلت
هم نیفتد قطع جز یک منزلت
گر جهانی راه هر دم بسپری
گام اول باشدت چون بنگری
هیچ سالک راه را پایان ندید
هیچ کس این درد را درمان ندید
گر باستی، همچو سنگ افسرده‌ای
گه مرداری وگاهی مرده‌ای
ور به تگ استی و دایم می‌دوی
تا ابد بانگ درایی نشنوی
نه شدن رویست و نه استادنت
نه ترا مردن به و نه زادنت
مشکلا کارا که افتادت چه سود
کار سخت اینست استادت چه سود
سر مزن، سر می‌زن ای مرد خموش
ترک کن این کار و هین در کار کوش
هم بترک کار کن، هم کارکن
کار خود اندک کن وبسیارکن
تا اگر کاری بود درمان کار
کار باشد با تو در پایان کار
ور نباشد کار درمان کسی
با تو بی‌کاری بود آنجا بسی
ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن این باشد درست
چون شناسی کار، چون بتوان شناخت
بوک بتوانی شناخت و کار ساخت
بی‌نیازی بین و استغنا نگر
خواه مطرب باش، خواهی نوحه گر
برق استغنا چنان اینجا فروخت
کز تف او صد جهان اینجا بسوخت
صد جهان اینجا فرو ریزد به خاک
گر جهان نبود درین وادی چه باک
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
حکایت مردی که صورت افلاک بر تختهٔ خاک میکشید
دیده باشی کان حکیم بی خرد
تخته‌ای خاک آورد در پیش خود
پس کند آن تخته پر نقش و نگار
ثابت و سیاره آرد آشکار
هم فلک آرد پدید و هم زمین
گه بر آن حکمی کند گاهی برین
هم نجوم و هم برون آرد پدید
هم افول و هم عروج آرد پدید
هم نحوست، هم سعادت برکشد
خانهٔ موت و ولادت برکشد
چون حساب نحس کرد و سعد از آن
گوشهٔ آن تخته گیرد بعد از آن
برفشاند، گویی آن هرگز نبود
آن همه نقش و نشان هرگز نبود
صورت این عالم پر پیچ پیچ
هست همچون صورت آن تخته هیچ
تو نیاری تاب این، کنجی گزین
گرد این کم گرد و در کنجی نشین
جملهٔ مردان زنان اینجا شدند
از دو عالم بی‌نشان اینجا شدند
چون نداری طاقت این راه تو
گر همه کوهی نسنجی کاه تو
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
گفتار پیری مستغنی
گفت مردی مرد را از اهل راز
پرده شد از عالم اسرار باز
هاتفی در حال گفت ای پیر زود
هرچه می‌خواهی به خواه و گیر زود
پیر گفتا من بدیدم کانبیا
مبتلا بودند دایم در بلا
هر کجا رنج و بلایی بیش بود
انبیا را آن همه در پیش بود
انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیر غریب
من نه عزت خواهم و نه خواریی
کاش در عجز خودم بگذاریی
چون نصیب مهتران در دست و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج
انبیا بودند سر غوغای کار
من ندارم تاب، دست از من بدار
هرچ گفتم از میان خود چه سود
تا ترا کاری نیفتد زان چه سود
گرچه در بحر خطر افتاده‌ای
همچو کبکی بال و پرافتاده‌ای
از نهنگ و قعر اگر آگاهیی
کی سلوک این چنین ره خواهیی
اول از پندار مانی بی‌قرار
چون درافتی جان کی آری با کنار
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند
آن مگس می‌شد ز بهر توشه‌ای
دید کندوی عسل در گوشه‌ای
شد ز شوق آن عسل دل داده‌ای
در خروش آمد که کو آزاده‌ای
کز من مسکین جوی بستاند او
در درون کندوم بنشاند او
شاخ وصلم گر ببرآید چنین
منج نیکوتر بود در انگبین
کرد کارش را کسی، بیرون شوی
در درون ره دادش و بستد جوی
چون مگس را با عسل افتاد کار
پای و دستش در عسل شد استوار
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سخت‌تر شد بند او
در خروش آمد که ما را قهر کشت
وانگبینم سخت‌تر از زهر کشت
گر جوی دادم، دو جو اکنون دهم
بوک ازین درماندگی بیرون جهم
کس درین وادی دمی فارغ مباد
مرد این وادی به جز بالغ مباد
روزگاریست ای دل آشفته کار
تا به غفلت می‌گذاری روزگار
عمر در بی‌حاصلی بردی به سر
کو کنون تحصیل را عمری دگر
خیز و این وادی مشکل قطع کن
بازپر، وز جان وز دل قطع کن
زانک تا با جان و بادل هم بری
مشرکی وز مشرکان غافل‌تری
جان برافشان در ره و دل کن نثار
ورنه ز استغنی بگردانند کار
عطار نیشابوری : بیان وادی استغنا
حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد
بود شیخی خرقه پوش و نامدار
برد از وی دختر سگبان قرار
شد چنان در عشق آن دلبر زبون
کز دلش می‌زد چو دریا موج خون
بر امید آنک بیند روی او
شب بخفتی با سگان در کوی او
مادر دختر از آن آگاه شد
گفت شیخا چون دلت گم‌راه شد
پیر اگر بر دست دارد این هوس
پیشهٔ ما هست سگبانی و بس
رنگ ماگیری و سگبانی کنی
بعد سالی عقد و مهمانی کنی
چون نبود آن شیخ اندر عشق سست
خرقه را بفکند و شد در کار چست
با سگی در دست در بازار شد
قرب سالی از پی این کار شد
صوفی دیگر که بودش هم نفس
چون چنانش دید گفت ای هیچ کس
مدت سی سال بودی مرد مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
گفت ای غافل مکن قصه دراز
زانک اگر پرده کنی زین قصه باز
حق تعالی داند این اسرار را
با تو گرداند همی این کار را
چون ببیند طعنهٔ پیوست تو
سگ نهد از دست من بر دست تو
چند گویم این دلم از درد راه
خون شد و یک دم نیامد مرد راه
من ببیهوده شدم بسیار گوی
وز شما یک تن نشد اسرارجوی
گر شما اسرار دان ره شوید
آنگهی از حرف من آگه شوید
گر بگویم بیش ازین در ره بسی
جمله در خوابید، کو رهبر کسی
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
بیان وادی توحید
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برونست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کی هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
عقیدهٔ دیوانه‌ای دربارهٔ عالم
گفت آن دیوانه را مردی عزیز
چیست عالم، شرح ده این مایه چیز
گفت هست این عالم پر نام و ننگ
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ
گر به دست این نخل می‌مالد یکی
آن همه یک موم گردد بی‌شکی
چون همه مومست و چیزی نیز نیست
رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست
چون یکی باشد همه، نبود دوی
نه منی برخیزد اینجا نه توی
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد
رفت پیش بوعلی آن پیر زن
کاغذی زر برد کین بستان ز من
شیخ گفتش عهد دارم من که نیز
جز ز حق نستانم از کس هیچ‌چیز
پیرزن در حال گفت ای بوعلی
از کجا آوردی آخر احولی
تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای
مرد را در دیده آنجا غیر نیست
زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست
هم ازو بشنو سخنها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار
هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان
هم درو، هم زو و هم با او بود
هم برون از هرسه این نیکو بود
هرک در دریای وحدت گم نشد
گر همه آدم بود مردم نشد
هر یک از اهل هنر وز اهل عیب
آفتابی دارد اندر غیب غیب
عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب
هرک او در آفتاب خود رسید
تو یقین می‌دان که نیک و بد رسید
تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود
ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز
تا که از هیچی پدیدار آمدی
درگرفت خود گرفتار آمدی
کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی
از صفات بد به کلی پاک شو
بعد از آن بادی به کف با خاک شو
تو کجا دانی که اندر تن ترا
چه پلیدیهاست چه گلخن ترا
مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند
خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند
گر سر مویی فراایشان کنی
هر یکی را همچو صد ثعبان کنی
هر کسی را دوزخ پر مار هست
تا بپردازی تو دوزخ کار هست
گر برون آیی ز یک یک پاک تو
خوش به خواب اندر شوی در خاک تو
ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار
می‌گزندت سخت تا روز شمار
هر کسی کو بی‌خبر زین پاکیست
هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست
تاکی ای عطار ازین حرف مجاز
با سر اسرارتوحید آی باز
مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه
گم شود، زیرا که پیدا آید او
گنگ گردد، زانک گویا آید او
جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو
هر چهار آید برون از هر چهار
صد هزار آید فزون از صد هزار
در دبیرستان این سر عجب
صد هزاران عقل بینی خشک لب
عقل اینجا کیست افتاده بدر
مانده طفلی کو ز مادر زاد کر
ذره‌ای برهرک این سر تافتست
سر ز ملک هر دو عالم تافتست
خود چو این کس نیست مویی در میان
چون نتابد سر چو مویی از جهان
گرچه این کس نیست کل این هم کس است
گر وجودست وعدم هم این کس است
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار
گفت لقمان سرخسی کای اله
پیرم و سرگشته و گم کرده راه
بنده‌ای کو پیر شد شادش کنند
پس خطش بدهند و آزادش کنند
من کنون در بندگیت ای پادشاه
همچو برفی کرده‌ام موی سیاه
بندهٔ بس غم کشم، شادیم بخش
پیرگشتم ، خط آزادیم بخش
هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص
هر که او از بندگی خواهد خلاص
محو گردد عقل و تکلیفش به هم
ترک گیر این هر دو و درنه قدم
گفت الاهی پس ترا خواهم مدام
عقل و تکلیفم نباید والسلام
پس ز تکلیف وز عقل آمد برون
پای کوبان دست می‌زد در جنون
گفت اکنون من ندانم کیستم
بنده باری نیستم، پس چیستم
بندگی شد محو، آزادی نماند
ذره‌ای در دل غم و شادی نماند
بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت
عارفم اما ندارم معرفت
من ندانم تو منی یا من توی
محو گشتم در تو و گم شد دوی
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند
از قضا افتاد معشوقی در آب
عاشقش خود را درافکند از شتاب
چون رسیدند آن دو تن با یک دگر
این یکی پرسید از آن کای بی‌خبر
گر من افتادم در آن آب روان
از چه افکندی تو خود را در میان
گفت من خود را در آب انداختم
زانک خود را از تو می‌نشناختم
روزگاری شد که تا شد بی‌شکی
با تویی تو یکی من یکی
تو منی یا من توم، چند از دوی
با توم من ، یا توم، یا تو توی
چون تو من باشی و من تو بر دوام
هر دو تن باشیم یک تن والسلام
تا توی برجاست در شرکست یافت
چون دوی برخاست توحیدت بتافت
تو درو گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود
عطار نیشابوری : بیان وادی توحید
حکایت محمود و ایاز و حسن در روز عرض سپاه
گفت روزی فرخ و مسعود بود
روز عرض لشگر محمود بود
شد به صحرا بی‌عدد پیل و سپاه
بود بالایی، بر آنجا رفت شاه
شد بر او هم ایاز و هم حسن
هر سه می‌کردند عرض انجمن
بود روی عالم از پیل و سپاه
همچو از مور و ملخ بگرفته راه
چشم عالم آن چنان لشگر ندید
بیش از آن لشگر کسی دیگر ندید
پس زفان بگشاد شاه نامور
با ایاز خاص خود گفت، ای پسر
هست چندین پیل و لشگر آن من
من همه آن تو، تو سلطان من
گرچه گفت این لفظ شاه نامدار
سخت فارغ بود ایاز و برقرار
شاه را خدمت نکرد این جایگاه
خود نگفت او کین مرا گفتست شاه
شد حسن آشفته وگفت ای غلام
می‌کند شاهیت چندین احترام
تو چنین استاده چون بی حرمتی
پشت خم ندهی و نکنی خدمتی
تو چرا حرمت نمی‌داری نگاه
حق‌شناسی نبود این در پیش شاه
چون ایاز القصه بشنود این خطاب
گفت هست این را موافق دو جواب
یک جواب آنست کین بی‌روی و راه
گر کند خدمت به پیش پادشاه
یا به خاک افتد به خواری پیش او
یا سخن گوید بزاری پیش او
بیشتر از شاه و کمتر آمدن
جمله باشد در برابر آمدن
من کیم تا سر بدین کار آورم
در میان خود را پدیدار آورم
بنده آن اوست و تشریف آن اوست
من کیم، فرمان همه فرمان اوست
آنچ هر روزی شه پیروز کرد
وین کرم کو با ایاز امروز کرد
گر دو عالم خطبهٔ ذاتش کنند
می‌ندانم تا مکافاتش کنند
من دریغ معرض کجا آیم پدید
من که باشم، یا چرا آیم پدید
نی کنم خدمت نه در سر آیمش
کیستم تا در برابر آیمش
چون حسن بشنود این قول از ایاس
گفت احسنت ای ایاز حق شناس
خط بدادم من که در ایام شاه
لایقی هر دم به صد انعام شاه
پس حسن دیگر بگفتش کو جواب
گفت نیست آن پیش تو گفتن صواب
گر من و شه هر دو با هم بودمی
این سخن را سخت محرم بودمی
لیک تو چون محرم آن نیستی
چون بگویم، چون تو سلطان نیستی
پس حسن را زود بفرستاد شاه
شد حسن نیز از حساب آن سپاه
چون در آن خلوت نه ما بود و نه من
گر حسن مویی شود نبود حسن
شاه گفتا خلوت آمد، راز گوی
آن جواب خاص با من باز گوی
گفت هر گه از کمال لطف شاه
می‌کند سوی من مسکین نگاه
در فروغ پرتو آن یک نظر
محو می‌گردد وجودم سر به سر
از حیای آفتاب فر شاه
پاک برمی خیزم آن ساعت ز راه
چون نمی‌ماند ز من نام وجود
چون به خدمت پیشت افتم در سجود
گر تو می‌بینی کسی را آن زمان
من نیم آن هست هم شاه جهان
گر تو یک لطف و اگر صد می‌کنی
از خداوندی تو با خود می‌کنی
سایه‌ای کو گم شود در آفتاب
زو کی آید خدمتی در هیچ باب
هست ایازت سایه‌ای در کوی تو
گم شده در آفتاب روی تو
چون شد از خود بنده فانی او نماند
هرچ خواهی کن تو دانی او نماند
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
بیان وادی حیرت
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ
می‌چکد خون می‌نگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد از و گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نه‌ای
نیستی گویی که هستی یا نه‌ای
در میانی یا برونی از میان
بر کناری یا نهانی یا عیان
فانیی یا باقیی یا هر دوی
یا نهٔ هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر، پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم هم تهی
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود
صوفیی می‌رفت، آوازی شنید
کان یکی می‌گفت گم کردم کلید
که کلیدی یافتست این جایگاه
زانک دربستست این بر خاک راه
گر در من بسته ماند، چون کنم
غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم
صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش
در چو می‌دانی برو، گو بسته باش
بر در بسته چو بنشینی بسی
هیچ شک نبود که بگشاید کسی
کار تو سهل است و دشوار آن من
کز تحیر می‌بسوزد جان من
نیست کارم رانه پایی نه سری
نه کلیدم بود هرگز نه دری
کاش این صوفی بسی بشتافتی
بسته یا بگشاده‌ای دریافتی
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال
هر که گوید چون کنم، گو چون مکن
تا کنون چون کرده‌ای اکنون مکن
هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس در بی‌عدد حسرت فتاد
حیرت و سرگشتگی تا کی برم
پی چو گم کردند من چون پی برم
می‌ندانم کاشکی می‌دانمی
که اگر می‌دانمی حیرانمی
مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران می‌کرد
شیخ نصرآباد را بگرفت درد
کرد چل حج بر توکل اینت مرد
بعد از آن موی سپید و تن نزار
برهنه دیدش کسی با یک از ار
دل دلش تابی و در جانش تفی
بسته زناری و بگشاده کفی
آمده نه از سر دعوی و لاف
گرد آتش گاه گبری در طواف
گفت گفتم ای بزرگ روزگار
این چه کار تست آخر شرم دار
کرده‌ای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری
این چنین کار از سر خامی بود
اهل دل را از تو بدنامی بود
وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست
می‌ندانی این که آتش گاه کیست
شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد
آتشم در خانه و رخت اوفتاد
شد ازین آتش مرا خرمن بباد
داد کلی نام و ننگ من بباد
گشته‌ای کالیو کار خویش من
من ندانم حیله‌ای زین بیش من
چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان
تا گرفتار چنین کار آمدم
ازکنشت و کعبه بی‌زار آمدم
ذره‌ای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
نومریدی که پیر خود را به خواب دید
نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب
گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست
در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی
پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست
ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه
ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا