عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
سبب عاشقان نه نیکوییست
آفت دلبران نه مه روییست
عشق ذات و صفات شرکت نیست
بت پرستیدن از سیه روییست
عشق هم عاشقست و هم معشوق
عشق دو رویه نیست یکروییست
مایهٔ عشق بی‌نصیبی دان
هر که گوید جز این سمر گوییست
قطع کردم سخن تمام نگفت
راحت عاشقان ز کم گوییست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
ماه رویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست
وندران زنجیر چندان پیچ و تاب از قیر چیست
گر بود زنجیر جانان از پی دیوانگان
خود منم دیوانه بر عارض ترا زنجیر چیست
گر شراب و شیر خواهی مضمر اندر یاسمین
تودهٔ عنبر فگنده بر شراب و شیر چیست
قبلهٔ جان ای نگار از صورت و روی تو نیست
از خیالت روز و شب در چشم من تصویر چیست
قد من گر چون کمان از عشق تو شد پس چرا
گرد آن دو نرگس بیمار چندان تیر چیست
آیتی کز فال عشق تو برآید مر مرا
اندر آن آیت به جز اندوه و غم تفسیر چیست
در ازل رفته‌ست تقدیری ز عشقت بر سرم
جز رضا دادن نگارا حیله و تدبیر چیست
ای سنایی چون مقصر نیستی در عشق او
در وفا و عهد تو چندین ازو تقصیر چیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
عشق بازیچه و حکایت نیست
در ره عاشقی شکایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
درد عشاق را نهایت نیست
مبر این ظن که عشق را به جهان
جز به دل بردنش ولایت نیست
رایت عشق آشکارا به
زان که در عشق روی و رایت نیست
عالم علم نیست عالم عشق
رویت صدق چون روایت نیست
هر که عاشق شناسد از معشوق
قوت عشق او به غایت نیست
هر چه داری چو دل بباید باخت
عاشقی را دلی کفایت نیست
به هدایت نیامدست از کفر
هر کرا کفر چون هدایت نیست
کس به دعوی به دوستی نرسد
چون ز معنی درو سرایت نیست
نیک بشناس کانچه مقصودست
بجز از تحفه و عنایت نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
ای پسر عشق را بدایت نیست
در ره عاشقی نهایت نیست
اگرت عشق هست شاکر باش
که به عشق اندرون شکایت نیست
گر بنالی ز حال عشق ترا
علت عاشقی به غایت نیست
جهد کن جهد تا به عشق رسی
کانچه گفتم ترا کفایت نیست
ز عمل کام دل شود حاصل
درد را نزد من حکایت نیست
چون وصیت کنم به عشق ترا
که مرا نوبت وصایت نیست
عشق ما را ولایتی دادست
که کسی را چنان ولایت نیست
رایت خیل عشق فعل بود
عشق را نزد فعل رایت نیست
هر کرا عشق نیست در دل و جان
در دل و جان او هدایت نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
هر کرا درد بی نهایت نیست
عشق را پس برو عنایت نیست
عشق شاهیست پا به تخت ازل
جز بدو مرد را ولایت نیست
عشق در عقل و علم درماند
عشق را عقل و علم رایت نیست
عشق را بوحنیفه درس نکرد
شافعی را در او روایت نیست
عشق حی است بی بقا و فنا
عاشقان را ازو شکایت نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
جانا به جز از عشق تو دیگر هوسم نیست
سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بی‌یار
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست
در عشق نمی‌دانم درمان دل خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست
هر شب به سر کوی تو آیم متواری
با بدرقهٔ عشق تو بیم عسسم نیست
گویی که طلبکار دگر یاری رو رو
آری صنما محنت عشق تو بسم نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
کار دل باز ای نگارینا ز بازی در گذشت
شد حقیقت عشق و از حد مجازی در گذشت
گر به بازی بازی از عشقت همی لافی زدم
کار بازی بازی از لاف و بازی در گذشت
اندک اندک دل به راه عشقت ای بت گرم شد
چون ز من پیشی گرفت از اسب تازی در گذشت
سودکی دارد کنون گر گوید ای غازی بدار
تیر چون از شست شد از دست غازی در گذشت
چشم خونخوار تو از قتال سجزی دست برد
زلف دلدوز تو از طرار رازی در گذشت
گر چه کشمیریست آن سیمین صنم از حسن خویش
از بت چینی و ماچین و طرازی در گذشت
بی‌نیاز ار داشتی خوشدل سنایی را کنون
این نیاز و خوشدلی و بی‌نیازی در گذشت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت
اشک خون کردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت
من ز غم رفتم ولی ترسیدم از نظاره‌ای
کاندرین ساعت برین ره حور یا حورا گذشت
گفت خورشید خرامان دیدم و ماه سما
کز تکبر دوش او ابر بر زهرهٔ زهرا گذشت
لولو لال همی بارم ز عشقش در کنار
کز کنارم ناگهان آن لولو لالا گذشت
با خط مشکین ز سیمین عارضی کایزد نهاد
مورچه گویی به عمدا بر رهی بیضا گذشت
آنچه بر جانم رسید از عشق آن سیمین صنم
صد یکی زان بالله ار بر وامق و عذرا گذشت
حلقهٔ زلفش بدی چون عروةالوثقی مرا
ای مسلمانان فغان کان عروةالوثقا گذشت
دین و دنیا گفتمی در بازم اندر کار عشق
کار من با او کنون از دین و از دنیا گذشت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
هر آن روزی که باشم در خرابات
همی نالم چو موسی در مناجات
خوشا روزی که در مستی گذارم
مبارک باشدم ایام و ساعات
مرا بی خویشتن بهتر که باشم
به قرایی فروشم زهد و طاعات
چو از بند خرد آزاد گشتم
نخواهم کرد پس گیتی عمارات
مرا گویی لباسات تو تا کی
خراباتی چه داند جز لباسات
گهی اندر سجودم پیش ساقی
گهی پیش مغنی در تحیات
پدر بر خم خمرم وقف کردست
سبیلم کرد مادر در خرابات
گهی گویم که ای ساقی قدح گیر
گهی گویم که ای مطرب غزل‌هات
گهی باده کشیده تا به مستی
گهی نعره رسیده تا سماوات
مرا موسی نفرماید به تورات
چو کردم حق فرعونی مکافات
چو دانی کاین سنایی ترهاتست
مکن بر روی سلامی خواجه هیهات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات
همواره منم معتکف راه خرابات
کردند همه خلق همی خطبهٔ شاهی
چون خیل خرابات بر آن شاه خرابات
من خود چه خطر دارم تا بنده نباشم
چون شاه خرابات بود ماه خرابات
گر صومعهٔ شیخ خبر یابد ازین حرف
حقا که شود بندهٔ خرگاه خرابات
بشنو که سنایی سخن صدق به تحقیق
آن کس که چنو نیست هواخواه خرابات
او نیست به جز صورت بی هیئت بی روح
افکنده به میدان شهنشاه خرابات
آن روز مبادم من و آن روز مبادا
بینند ز من خالی درگاه خرابات
شیر نر اگر سوی خرابات خرامد
روباه کند او را روباه خرابات
آن کو «لمن الملک» زند هم حسد آید
او را ز خرابات و علی‌الاه خرابات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
چه خواهی کرد قرایی و طامات
تماشا کرد خواهی در خرابات
زمانی با غریبان نرد بازم
زمانی گرد سازم با لباسات
گهی شه رخ نهم بر نطع شطرنج
گهی شه پیل خواهم گاه شهمات
گهی همچون لبک در نالش آیم
گهی با ساتکینی در مناجات
گهی رخ را نهاده بر زمین پست
گهی نعره کشیده در سماوات
چنان گشتم ز مستی و خرابی
که نشناسم عبارات از اشارات
نه مطرب را شناسم از موذن
نه دستان را شناسم از تحیات
شنیدم من که شاهی بنده را گفت
که تو عبد منی پیش آر حاجات
همی گفت ای سنایی توبه ننیوش
که من باشم بپاهم در مناجات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
نخواهم من طریق و راه طامات
مرا می باید و مسکن خرابات
گهی با می گسارم انده خویش
گهی با جام باشم در مناجات
گهی شطرنج بازم با حریفان
گهی راوی شوم با شعر و ابیات
گهی شه رخ شوم با عیش و راحت
گهی از رنج گردم باز شهمات
نخواهم جز می و میخانه و جام
نه محنت باشد آنجا و نه آفات
همیشه تا بوم در خمر و در قمر
بیابم راحتی اندر مقامات
چو طالب باشم اندر راه معشوق
طلب کردن بود راه عبادات
طریق عشق آن باشد که هرگز
نیابد عاشق از معشوق حاجات
چنین دانم طریق عاشقی را
که نپذیرد به راه عشق طامات
ز چیزی چون توان دادن نشانی
که پیدا نیست اندر وی اشارات
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
گل به باغ آمده تقصیر چراست
ساقیا جام می لعل کجاست
به چنین وقت و چنین فصل عزیز
کاهلی کردن و سستی نه رواست
ای سنایی تو مکن توبه ز می
که تو را توبه درین فصل خطاست
عاشقی خواهی و پس توبه کنی
توبه و عشق بهم ناید راست
روزکی چند بود نوبت گل
روزه و توبه همه روز بجاست
جز از آن نیست که گویند مرا
یار بود آنکه نه از مجمع ماست
شد به بد مردی و میخانه گزید
نیک مردی را با زهد نخواست
من به بد مردی خرسند شدم
هر قضایی که بود خود ز قضاست
ای بدا مرد که امروز منم
ای خوشا عیش که امروز مراست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
ای مستان خیزید که هنگام صبوحست
هر دم که درین حال زنی دام فتوحست
آراست همه صومعه مریم که دم صبح
صاحب خبر گلشن و نزهتگه روحست
یک مطربتان عقل و دگر مطرب عشقست
یک ساقیتان حور و دگر ساقی روحست
طوفان بلا از چپ و از راست برآمد
در باده گریزید که آن کشتی نوحست
باده که درین وقت خوری باده مباحست
تو به که درین وقت کنی توبه نصوحست
خود روز همه نوبت تن خواهد بود
هین راح که این یک دودمک نوبت روحست
وز می خوش خسب گزین صبح سنایی
تا صبح قیامت بدمد مرد صبوحست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
رازی ز ازل در دل عشاق نهانست
زان راز خبر یافت کسی را که عیانست
او را ز پس پردهٔ اغیار دوم نیست
زان مثل ندارد که شهنشاه جهانست
گویند ازین میدان آن را که درآمد
کی خواجه دل و روح و روانت ز روانست
گر ماه هلال آید در نعت کسوفست
ور تیر وصال آید بر بسته کمانست
کاین کوی دو صد بار هزار از سر معنی
گشتست کز ایشان تف انگشت نشانست
آن کس که ردایی ز ریا بر کتف افکند
آن نیست ردا آن به صف دان طلسانست
گر چند نگونست درین پرده دل ما
میدان به حقیقت که ز اقبال ستانست
قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق
چون سین سلامت ز پی خواجه روانست
گویی که مگر سینه پر آتش دارد
یا دیدهٔ او بر صفت بحر عمانست
این چیست چنین باید اندر ره معنی
آن کس که چنین نیست یقین دان که چنانست
نظم گهر معنی در دیدهٔ دعوی
چون مردمک دیده درین مقله نهانست
در راه فنا باید جان های عزیزان
کاین شعر سنایی سبب قوت جانست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست
وندرین ره نفس کش کافر ز بهر کشتنست
نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه
مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهنست
خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان
رو درین معنی نظر کن صدهزاران روزنست
چار نفس و چار طبع و پنج حس و شش جهت
هفت سلطان باده و دو جمله با هم دشمنست
نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو
همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست
از در دروازهٔ لا تا به دارالملک شاه
هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست
خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود
نام خود را مرد کرده پیش ایشان چون زنست
در شریعت کی روا باشد دو خواهر یک نکاح
در طریقت هر دو را از خود مبرا کردنست
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست
هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد
بر سر خوان خسیسان دست کوته کردنست
بر سر کوی قناعت حجره‌ای باید گرفت
نیم نانی می‌رسد تا نیم جانی در تنست
گر ز گلشنها براند ما به گلخنها رویم
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشنست
ای سنایی فاقه و فقر و فقیری پیشه کن
فاقه و فقر و فقیری عاشقان را مسکنست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
شور در شهر فگند آن بت زنارپرست
چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
پردهٔ راز دریده قدح می در کف
شربت کفر چشیده علم کفر به دست
شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش
نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست
چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش
که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست
اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او
از پس پردهٔ پندار و هوا بیرون جست
هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست
که در آن ساعت زنار چهل گردن بست
گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد
خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست
بر در کعبهٔ طامات چه لبیک زنیم
که به بتخانه نیابیم همی جای نشست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
در کوی ما که مسکن خوبان سعتریست
از باقیات مردان پیری قلندریست
پیری که از مقام منیت تنش جداست
پیری که از بقای بقیت دلش بریست
تا روز دوش مست و خرابات اوفتاده بود
بر صورتی که خلق برو بر همی گریست
گفتم و را بمیر که این سخت منکرست
گفتا که حال منکری از شرط منکریست
گفتم گر این حدیث درست ست پس چراست
کاندر وجود معنی و با خلق داوریست
گفت آن وجود فعل بود کاندرو ترا
با غیر داوری ز پی فضل و برتریست
آن کس که دیو بود چو آمد درین طریق
بنگر به راستی که کنون خاصه چون پریست
از دست خود نهاد کله بر سر خرد
هر نکته از کلامش دینار جعفریست
گفتم دل سنایی از کفر آگهست
گفت این نه از شما ز سخنهای سر سریست
در حق اتحاد حقیقت به حق حق
چون تو نه‌ای حقیقت اسلام کافریست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
ای سنایی خواجگی در عشق جانان شرط نیست
جان اسیر عشق گشته دل به کیوان شرط نیست
«رب ارنی» بر زبان راندن چو موسی روز شوق
پس به دل گفتن «انا الا علی» چو هامان شرط نیست
از پی عشق بتان مردانگی باید نمود
گر چو زن بی همتی پس لاف مردان شرط نیست
چون اناالله در بیابان هدی بشنیده‌ای
پس هراسیدن ز چوبی همچو ثعبان شرط نیست
از پی مردان اگر خواهی که در میدان شوی
صف کشیدن گرداوبی گوی و چوگان شرط نیست
ور همی دعوی کنی گویی که «لی صبر جمیل»
پس فغان و زاری اندر بیت احزان شرط نیست
چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو
پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست
ور همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست
پس مهار اشتر کشیدن در بیابان شرط نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
در دل آن را که روشنایی نیست
در خراباتش آشنایی نیست
در خرابات خود به هیچ سبیل
موضع مردم مرایی نیست
پسرا خیز و جام باده بیار
که مرا برگ پارسایی نیست
جرعه‌ای می به جان و دل بخرم
پیش کس می بدین روایی نیست
می خور و علم قیل و قال مگوی
وای تو کاین سخن ملایی نیست
چند گویی تو چون و چند چرا
زین معانی ترا رهایی نیست
در مقام وجود و منزل کشف
چونی و چندی و چرایی نیست
تو یکی گرد دل برآری و ببین
در دل تو غم دوتایی نیست
تو خود از خویش کی رسی به خدای
که ترا خود ز خود جدایی نیست
چون به جایی رسی که جز تو شوی
بعد از آن حال جز خدایی نیست
تو مخوانم سنایی ای غافل
کاین سخنها به خودنمایی نیست