عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶۴
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
چشم سیه مستش بخود نگشود از هم دیده را
فریاد من بیدار کرد این فتنه خوابیده را
دل با زلیخا طلعتان گفتم از او ساکن کنم
نخجیر نامد در نظر این گرگ یوسف دیده را
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده می سازد همی آن سرو نو بالیده را
زنجیر زلف یار کو تا من به دست آویز او
شاید مگر باز آورم این بخت برگردیده را
آید ز هر سو تیر و من در جستجوی تیرزن
لیکن به غیر از کشته نی چندانکه مالم دیده را
خواهم نداند هیچکس کاو زد به شمشیرم ولی
پوشیده نتوان داشتن جسم به خون غلتیده را
با روی او خو کرده ام چون سر کنم با دیگران
دشوار باشد زیستن با خاربن گلچیده را
ترسم که خون صدجهان دل پیچد اندر دامنم
هان ای صبا مگشا زهم آن سنبل پیچیده را
پرسد ز یغما روز دل تا فاش گردد سوز دل
آهسته دامن می زند این آتش پوشیده را
فریاد من بیدار کرد این فتنه خوابیده را
دل با زلیخا طلعتان گفتم از او ساکن کنم
نخجیر نامد در نظر این گرگ یوسف دیده را
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده می سازد همی آن سرو نو بالیده را
زنجیر زلف یار کو تا من به دست آویز او
شاید مگر باز آورم این بخت برگردیده را
آید ز هر سو تیر و من در جستجوی تیرزن
لیکن به غیر از کشته نی چندانکه مالم دیده را
خواهم نداند هیچکس کاو زد به شمشیرم ولی
پوشیده نتوان داشتن جسم به خون غلتیده را
با روی او خو کرده ام چون سر کنم با دیگران
دشوار باشد زیستن با خاربن گلچیده را
ترسم که خون صدجهان دل پیچد اندر دامنم
هان ای صبا مگشا زهم آن سنبل پیچیده را
پرسد ز یغما روز دل تا فاش گردد سوز دل
آهسته دامن می زند این آتش پوشیده را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
زالتزام عقل شد دیوانگی حاصل مرا
بعد از این دیوانه خوان، بینی اگر عاقل مرا
بخت میمون بین که چون صیا سنگین دل مرا
نیم بسمل می فروشد می خرد قاتل مرا
با دلت کاش ای کمان ابرو بدل گردد دلم
تا زنی پیکان و پیکان نگذرد از دل مرا
خویشتن تا در میان کشتگانش گم کنم
دوستداری کو که از رحمت کند بسمل مرا
در بیابانی شدم ره گم که گوید عقل کل
خضر راهی کو که بنماید ره منزل مرا
آن سوداش پیش لب خال است یا چیز دگر
موشکافی کو که سازد حل این مشکل مرا
گفته ای از بهر پاس آستان خواهم سگی
من سگت ای من گست دانی اگر قابل مرا
تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم
روبروی خود نشاند یار در محفل مرا
زان مرا بهتر که زاهد خشت مالد بهرخم
گر جهودی بالمثل دارد به کار گل مرا
با تو خواهم گفت یغما لطمه غرقاب عشق
گر محیط اشک ماند رخت بر ساحل مرا
بعد از این دیوانه خوان، بینی اگر عاقل مرا
بخت میمون بین که چون صیا سنگین دل مرا
نیم بسمل می فروشد می خرد قاتل مرا
با دلت کاش ای کمان ابرو بدل گردد دلم
تا زنی پیکان و پیکان نگذرد از دل مرا
خویشتن تا در میان کشتگانش گم کنم
دوستداری کو که از رحمت کند بسمل مرا
در بیابانی شدم ره گم که گوید عقل کل
خضر راهی کو که بنماید ره منزل مرا
آن سوداش پیش لب خال است یا چیز دگر
موشکافی کو که سازد حل این مشکل مرا
گفته ای از بهر پاس آستان خواهم سگی
من سگت ای من گست دانی اگر قابل مرا
تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم
روبروی خود نشاند یار در محفل مرا
زان مرا بهتر که زاهد خشت مالد بهرخم
گر جهودی بالمثل دارد به کار گل مرا
با تو خواهم گفت یغما لطمه غرقاب عشق
گر محیط اشک ماند رخت بر ساحل مرا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
در کوی توام جنگ است هر روز به دشمنها
ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها
بر ناوک دلدوزت قربان نه منم تنها
چون من به سر کویت درباخته جان تنها
گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر
تا در قدمت ریزم گل از مژه دامنها
تا قبضه شمشیرت از خون که آلاید
بر نطع هوس خلقی افراخته گردنها
چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت
در گام نخستین نعل انداخته توسنها
گل را ندهد هرگز آب این همه رنگینی
از تاب رخت آتش افتاده به گلشنها
تا شاهد مهر ترا نبود غم دلتنگی
در خانه دل کردم از تیر تو روزنها
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدنها
یغما چه غم ار عالم دشمن شود از مهرش
چون دوست نکوخواه است غم نیست ز دشمنها
ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها
بر ناوک دلدوزت قربان نه منم تنها
چون من به سر کویت درباخته جان تنها
گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر
تا در قدمت ریزم گل از مژه دامنها
تا قبضه شمشیرت از خون که آلاید
بر نطع هوس خلقی افراخته گردنها
چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت
در گام نخستین نعل انداخته توسنها
گل را ندهد هرگز آب این همه رنگینی
از تاب رخت آتش افتاده به گلشنها
تا شاهد مهر ترا نبود غم دلتنگی
در خانه دل کردم از تیر تو روزنها
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدنها
یغما چه غم ار عالم دشمن شود از مهرش
چون دوست نکوخواه است غم نیست ز دشمنها
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
گم کنم در راه حی از گریه گفتم پی در آب
چشم تا برهم زدم یکباره گم شد حی در آب
محمل از رفتار ماند، ای آه مشعل بر فروز
تا ببینم ناقه از اشک که دارد پی در آب
دور کن دور از دلم دست آستین از دیده ام
تا نسوزی هان در آتش تا نیفتی هی در آب
گر به ظلمت شد خضریامن به دیر اندر چه عیب
نقش خود دیدیم هر یک من در آتش وی در آب
من نه مرد مسجدهم زاهد، نه مرد میکده
زیست در آتش کجا ماهی، سمندر کی در آب
بیندم هر که این تن لاغر میان آه و اشک
رفته گوید مو در آتش رسته گوید نی در آب
آنچه من دیدم ز آه و اشک خود یغما ندید
نوح و ابراهیم هرگز، نی در آتش نی در آب
چشم تا برهم زدم یکباره گم شد حی در آب
محمل از رفتار ماند، ای آه مشعل بر فروز
تا ببینم ناقه از اشک که دارد پی در آب
دور کن دور از دلم دست آستین از دیده ام
تا نسوزی هان در آتش تا نیفتی هی در آب
گر به ظلمت شد خضریامن به دیر اندر چه عیب
نقش خود دیدیم هر یک من در آتش وی در آب
من نه مرد مسجدهم زاهد، نه مرد میکده
زیست در آتش کجا ماهی، سمندر کی در آب
بیندم هر که این تن لاغر میان آه و اشک
رفته گوید مو در آتش رسته گوید نی در آب
آنچه من دیدم ز آه و اشک خود یغما ندید
نوح و ابراهیم هرگز، نی در آتش نی در آب
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جانفشانی من و عشوه او گر این است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش به ره شیرین است
گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه طره حور العین است
علی عالی کش قائمه تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
از کسی ناید اگر کوهکن و شیرین است
چون کنم وصف دهان تو به هنگام حدیث
لب به هم چسبدم از بسکه سخن شیرین است
چهره کاهی مژه گلرنگ ز الوان جهان
سرخ و زردی که به ما بهره رسیده است این است
سنبل زلف تو یک خوشه و یک شهر گدای
گندم خال تو یک دانه و صد مسکین است
بیستون بر ندمد لاله که فرهاد هنوز
چشم آلوده به خونش به ره شیرین است
گفتمش هست ز خوبان چو تو سیمین بدنی
گفت نی نیست دریغا که دلم سنگین است
شبی از نافه زلفش سخنی رفت و هنوز
عمرها رفت و چو مجمر نفسم مشکین است
لازم افتاد چو آن عهد شکن با من و غیر
پای تا سر همه مهر است و سرا پا کین است
شکوه بردن به در آنکه غبار در او
از شرف غالیه طره حور العین است
علی عالی کش قائمه تیغ دو سر
قوت بازوی اسلام و حصار دین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سینهام مجمر و عشق آتش و دل چون عود است
این نفس نیست که برمیکشم از دل، دود است
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
اینقدر هست که مژگان تو خونآلود است
از تو گر لطف و کرم ور همه جور است و ستم
چه تفاوت که ایاز آنچه کند محمود است
خلق و بازار جهان کِش همه سود است زیان
من و سودای محبت که زیانش سود است
مهر از شیون من وضع روش داده زیاد
یا در صبح شب هجر تو قیراندود است
هر که یغما نگرد زلف و خط او گوید
دبر دیو سلیمان زره داود است
این نفس نیست که برمیکشم از دل، دود است
دل ندانم ز خدنگ که به خون خفت ولی
اینقدر هست که مژگان تو خونآلود است
از تو گر لطف و کرم ور همه جور است و ستم
چه تفاوت که ایاز آنچه کند محمود است
خلق و بازار جهان کِش همه سود است زیان
من و سودای محبت که زیانش سود است
مهر از شیون من وضع روش داده زیاد
یا در صبح شب هجر تو قیراندود است
هر که یغما نگرد زلف و خط او گوید
دبر دیو سلیمان زره داود است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
شبها به کشف سر دهانت به تاب و پیچ
بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ
نفروشمت به عالم از آن جعد پیچ پیچ
موئی نه ابلهم که دو عالم دهم به هیچ
نجوای غیر اگر پی تمهید قتل ماست
ما نیز آگهیم چه حاجت به پیچ پیچ
پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل
سالک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ
با گریه تا برون کندم مدعی ز بزم
یاد آردم به خنده بیجا به غلغلیچ
خط شد محیط لعل تو تا خود چهها کند
این اهرمن که خاتم جم کرد در کلیچ
ریحان خط ز چشمه شیرین لعل تو
تا بر دمید کشته مرا تلخ اسفنیچ
یغما مشو ز عربده چشم او ملول
ترک است و مست و حرف زند با سر قلیچ
بردم به روز و راه نبردم مگر به هیچ
نفروشمت به عالم از آن جعد پیچ پیچ
موئی نه ابلهم که دو عالم دهم به هیچ
نجوای غیر اگر پی تمهید قتل ماست
ما نیز آگهیم چه حاجت به پیچ پیچ
پیدا بود ز زلف تو انجام کار دل
سالک غریب و شب سیه و راه پیچ پیچ
با گریه تا برون کندم مدعی ز بزم
یاد آردم به خنده بیجا به غلغلیچ
خط شد محیط لعل تو تا خود چهها کند
این اهرمن که خاتم جم کرد در کلیچ
ریحان خط ز چشمه شیرین لعل تو
تا بر دمید کشته مرا تلخ اسفنیچ
یغما مشو ز عربده چشم او ملول
ترک است و مست و حرف زند با سر قلیچ
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
لرزدم تن چو خدنگت به دل چاک آید
بگذرد ترسم از آن جانب و بر خاک آید
نه همین غیر رهم بسته ز کویت که مرا
کار صد مدعی از دیده نمناک آید
با وجود صلحا هشت خیابان بهشت
به مویزی نخرم یک قلم ار تاک آید
غیر خاک قدمت بوسد و ترسم که زرشک
گرد نعلین تو از لوح بصر پاک آید
افعی زلف تو چون حلقه زند بر سردوش
یادم از غایله دولت ضحاک آید
جعد ترکان نکند آنچه غلامان تو را
پی یغمای دل از حلقه فتراک آید
گریه و چرخ صراحی و قدح بین که تو را
خنده بر گردش پیمانه افلاک آید
صید آنم که اگر مرغ همایونش بدام
زار میرد نه به پر مگسش باک آید
منع باران سر شک از مژه یغما نتوان
سد سیلاب کجا از دو سه خاشاک آید
بگذرد ترسم از آن جانب و بر خاک آید
نه همین غیر رهم بسته ز کویت که مرا
کار صد مدعی از دیده نمناک آید
با وجود صلحا هشت خیابان بهشت
به مویزی نخرم یک قلم ار تاک آید
غیر خاک قدمت بوسد و ترسم که زرشک
گرد نعلین تو از لوح بصر پاک آید
افعی زلف تو چون حلقه زند بر سردوش
یادم از غایله دولت ضحاک آید
جعد ترکان نکند آنچه غلامان تو را
پی یغمای دل از حلقه فتراک آید
گریه و چرخ صراحی و قدح بین که تو را
خنده بر گردش پیمانه افلاک آید
صید آنم که اگر مرغ همایونش بدام
زار میرد نه به پر مگسش باک آید
منع باران سر شک از مژه یغما نتوان
سد سیلاب کجا از دو سه خاشاک آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
هر سرو که طوبیش ز قد منفعل آید
گر جلوه شمشاد تو بیند خجل آید
با لاله صد داغ خوشم از همه گل ها
زان روی که از نکهت او بوی دل آید
تا چند خورم غصه دل، دل شکنی کو
کاین خانه مخروبه به او منتقل آید
بی فاصله زلف و خطت اطراف بگیرند
این حلقه بدان سلسله چون متصل آید
کو خط تو تا سر خط آزادی عشاق
در دفتر انشای مشیت سجل آید
خون ریز و میندیش که خونی که تو ریزی
زان پیش که از تیغ تو ریزد بحل آید
هر شیفته دل را که بود خاتمه بر کفر
در بیعت آن طره پیمان گسل آید
یغما چه شد ار آمد و جان در قدمت کرد
هر سر که نه بر خاک تو غلطد به گل آید
گر جلوه شمشاد تو بیند خجل آید
با لاله صد داغ خوشم از همه گل ها
زان روی که از نکهت او بوی دل آید
تا چند خورم غصه دل، دل شکنی کو
کاین خانه مخروبه به او منتقل آید
بی فاصله زلف و خطت اطراف بگیرند
این حلقه بدان سلسله چون متصل آید
کو خط تو تا سر خط آزادی عشاق
در دفتر انشای مشیت سجل آید
خون ریز و میندیش که خونی که تو ریزی
زان پیش که از تیغ تو ریزد بحل آید
هر شیفته دل را که بود خاتمه بر کفر
در بیعت آن طره پیمان گسل آید
یغما چه شد ار آمد و جان در قدمت کرد
هر سر که نه بر خاک تو غلطد به گل آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
هدف تیر نظر چون دل اغیار کند
همه پیکان جهان بر دل من کار کند
گر از این دست دهد آن بت ترسابچه می
ای بسا صوف سفید اطلس گلنار کند
هم رود حرف به هشیاری مستان ریا
ایزد ار صومعه را خانه خمار کند
گشت نزدیک دو راه حرم و دیر ای کاش
خضر توفیق مرا قافله سالار کند
معنی عزت ما خاک نشینان دانی
بر سر کوی کسی عشقت اگر خوار کند
چه شد ار کرد به زنار بدل سبحه ما
آری آن زلف از این شعبده بسیار کند
خط کجا زلف کجا هر سپه آرا مردی
نشود رستم اگر خیمه زنگار کند
تا ز خود بی خبر افتم ز تماشا قدریم
پیشتر ز آمدن خویش خبردار کند
اتحادی است میان من و غیرت که خدنگ
بر تن او چو زنی بر دل من کار کند
من وبرگردن از آن چاه ذقن بیژن دل
رستم عهدم اگر جهد من این کار کند
هر که را خاتمه بر عافیت و آزادی است
بخت نیکش به کمند تو گرفتار کند
آن خداوند که از بندگی خاک درش
چرخ زیبد به خداوندیم اقرار کند
فهم اسرار دهانش مکن اندیشه که وهم
حل این نکته سربسته به پندار کند
به خدا مفتی اگر بنده خویشت خوانم
گر دو عالم به خداوندیت اقرار کند
چه عجب جو شدم ار خون دل از هربن موی
سیل چون گرد شود رخنه به دیوار کند
گویدم سجده اصنام مکن زاهد بین
که به بیدینی خود نزد من اقرار کند
هوشیاران شب آدینه به مستان نکنند
آنچه مستان تو با مردم هشیار کند
آنکه از ما به خداوندیت اقرار گرفت
چشم دارم که تو را بنده نگهدار کند
آه یغما نکند در دل سنگین تو کار
اگر آشت ز دل خاره پدیدار کند
همه پیکان جهان بر دل من کار کند
گر از این دست دهد آن بت ترسابچه می
ای بسا صوف سفید اطلس گلنار کند
هم رود حرف به هشیاری مستان ریا
ایزد ار صومعه را خانه خمار کند
گشت نزدیک دو راه حرم و دیر ای کاش
خضر توفیق مرا قافله سالار کند
معنی عزت ما خاک نشینان دانی
بر سر کوی کسی عشقت اگر خوار کند
چه شد ار کرد به زنار بدل سبحه ما
آری آن زلف از این شعبده بسیار کند
خط کجا زلف کجا هر سپه آرا مردی
نشود رستم اگر خیمه زنگار کند
تا ز خود بی خبر افتم ز تماشا قدریم
پیشتر ز آمدن خویش خبردار کند
اتحادی است میان من و غیرت که خدنگ
بر تن او چو زنی بر دل من کار کند
من وبرگردن از آن چاه ذقن بیژن دل
رستم عهدم اگر جهد من این کار کند
هر که را خاتمه بر عافیت و آزادی است
بخت نیکش به کمند تو گرفتار کند
آن خداوند که از بندگی خاک درش
چرخ زیبد به خداوندیم اقرار کند
فهم اسرار دهانش مکن اندیشه که وهم
حل این نکته سربسته به پندار کند
به خدا مفتی اگر بنده خویشت خوانم
گر دو عالم به خداوندیت اقرار کند
چه عجب جو شدم ار خون دل از هربن موی
سیل چون گرد شود رخنه به دیوار کند
گویدم سجده اصنام مکن زاهد بین
که به بیدینی خود نزد من اقرار کند
هوشیاران شب آدینه به مستان نکنند
آنچه مستان تو با مردم هشیار کند
آنکه از ما به خداوندیت اقرار گرفت
چشم دارم که تو را بنده نگهدار کند
آه یغما نکند در دل سنگین تو کار
اگر آشت ز دل خاره پدیدار کند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
تا به خاطر مژه و ابروی توام بر گذرد
همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد
هر که دید آن لب نوشین و دل سنگین گفت
آب خضر است که بر سد سکندر گذرد
چشم و مژگانش نگه کن که همی پنداری
شهسواری است که بر قلب دو لشکر گذرد
حسن مردانه ات ار بر شکند طرف کلاه
شاهد مصر ز بازار به معجر گذرد
آفتابش می و برجش خم و چرخش ساقی
ای خوش آن عمر که در گردش ساغر گذرد
در ره توسنش ار گرد بر آید زجهان
مشت خاکی است که در موکب صرصر گذرد
خط و کاکل بنما ای همه شاهانت گدا
تا گدا از نمد و شاه ز افسر گذرد
عدل شد جور رخ و زلف تو کاین فتنه عام
ماجرائی است که بر مسلم وکافر گذرد
خم به ابروی کمان ناورد آن مه ز غرور
تیر آهم چه تفاوت که ز اختر گذرد
مژه از اشک جدا زان لب و دندان یغما
نگسلد رابطه تا رشته به گوهر گذرد
همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد
هر که دید آن لب نوشین و دل سنگین گفت
آب خضر است که بر سد سکندر گذرد
چشم و مژگانش نگه کن که همی پنداری
شهسواری است که بر قلب دو لشکر گذرد
حسن مردانه ات ار بر شکند طرف کلاه
شاهد مصر ز بازار به معجر گذرد
آفتابش می و برجش خم و چرخش ساقی
ای خوش آن عمر که در گردش ساغر گذرد
در ره توسنش ار گرد بر آید زجهان
مشت خاکی است که در موکب صرصر گذرد
خط و کاکل بنما ای همه شاهانت گدا
تا گدا از نمد و شاه ز افسر گذرد
عدل شد جور رخ و زلف تو کاین فتنه عام
ماجرائی است که بر مسلم وکافر گذرد
خم به ابروی کمان ناورد آن مه ز غرور
تیر آهم چه تفاوت که ز اختر گذرد
مژه از اشک جدا زان لب و دندان یغما
نگسلد رابطه تا رشته به گوهر گذرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غوشه کردیم به جوهر می گلگون افزود
راست شد راست که کم نیست کهر هم زکبود
جز توکت کاست خط و مبلغی افزود به حسن
نشنیدیم زیانی که شود مایه سود
آخرش آن گره از طره گشادم با دست
که همی شانه به دندان نتوانست گشود
دیده بس اشک بر آن چاه زنخندان پرداخت
سینه بس آه بر آن زلف رسن گر پیمود
زان چه این را که همی باد به چنبر همه بست
زین چه آن را که همی آب به هاون همه سود
نه میان از کمر آگه نه دهان از گفتار
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
نه همین سرو وصنوبر بر نه همین مشک و عبیر
خاک آن قامت و زلف آنچه فراز است و فرود
روز و شب دورم از آن طره و طلعت یغما
چیست دل کیست روان آن همه داد این همه دود
راست شد راست که کم نیست کهر هم زکبود
جز توکت کاست خط و مبلغی افزود به حسن
نشنیدیم زیانی که شود مایه سود
آخرش آن گره از طره گشادم با دست
که همی شانه به دندان نتوانست گشود
دیده بس اشک بر آن چاه زنخندان پرداخت
سینه بس آه بر آن زلف رسن گر پیمود
زان چه این را که همی باد به چنبر همه بست
زین چه آن را که همی آب به هاون همه سود
نه میان از کمر آگه نه دهان از گفتار
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
نه همین سرو وصنوبر بر نه همین مشک و عبیر
خاک آن قامت و زلف آنچه فراز است و فرود
روز و شب دورم از آن طره و طلعت یغما
چیست دل کیست روان آن همه داد این همه دود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
هرگز اندیشه زلفت نگذشتم به ضمیر
که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر
کافرم خواند واز عشق نیم توبه پذیر
وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر
خسروانند گدایان درت وایشان راست
غم سپه، آه علم، داغ نگین، خاک سریر
بر سرخار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و حریر
جام در دست من و چشم تو از باده خراب
زلف در پای تو و گردن من در زنجیر
نازم آن ابرو و مژگان که نه پیکان و نه زه
شهری آغشته به خون این چه کمان است و چه تیر
غیر چشمت که همی می زندم بر به خدنگ
نشنیدم که به مردم زند آهو بره تیر
با همه شیردلی ز آهوی وحشی نکهت
دارم آن وحشت کآهو بره از حمله شیر
از هجوم مژه کن غارت و ز ابرو تاراج
ای سپهدار شکارافکن یغما نخجیر
که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر
کافرم خواند واز عشق نیم توبه پذیر
وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر
خسروانند گدایان درت وایشان راست
غم سپه، آه علم، داغ نگین، خاک سریر
بر سرخار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و حریر
جام در دست من و چشم تو از باده خراب
زلف در پای تو و گردن من در زنجیر
نازم آن ابرو و مژگان که نه پیکان و نه زه
شهری آغشته به خون این چه کمان است و چه تیر
غیر چشمت که همی می زندم بر به خدنگ
نشنیدم که به مردم زند آهو بره تیر
با همه شیردلی ز آهوی وحشی نکهت
دارم آن وحشت کآهو بره از حمله شیر
از هجوم مژه کن غارت و ز ابرو تاراج
ای سپهدار شکارافکن یغما نخجیر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
از لعل تو آنکه ساخت خاتم
بر هیچ نگاشت اسم اعظم
میکرد دلم خراب و میگفت
از کشور ما خرابهای کم
از دیده بپرس قصه دل
ازجام شنو حکایت جم
در دور لبت به روح بخشی
بازیچه بود مسیح مریم
ای گندم خال دوده فامت
آتش زن دودمان آدم
شمشیر تو سد آهنین ساخت
جاوید میان زخم و مرهم
در سجده کعبه جمالت
مژگان شده راست و ابروان خم
تا زلف و لب تو شد پدیدار
کم شد شب قدر و اسم اعظم
چون هست اساس دهر بر باد
چون نیست بنای عمر محکم
یغما من وساغر پیاپی
مطرب تو و نغمه دمادم
بر هیچ نگاشت اسم اعظم
میکرد دلم خراب و میگفت
از کشور ما خرابهای کم
از دیده بپرس قصه دل
ازجام شنو حکایت جم
در دور لبت به روح بخشی
بازیچه بود مسیح مریم
ای گندم خال دوده فامت
آتش زن دودمان آدم
شمشیر تو سد آهنین ساخت
جاوید میان زخم و مرهم
در سجده کعبه جمالت
مژگان شده راست و ابروان خم
تا زلف و لب تو شد پدیدار
کم شد شب قدر و اسم اعظم
چون هست اساس دهر بر باد
چون نیست بنای عمر محکم
یغما من وساغر پیاپی
مطرب تو و نغمه دمادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عکس آن رخسار و قامت تا در آب آورده ای
عکس خوبان راست سرو از آفتاب آورده ای
چرخ ماه از آفتاب آورد و تو از جام و چهر
بر خلاف چرخ از ماه آفتاب آورده ای
زان خطم خون خیزد از مژگان و خیزد ای شگفت
مشک ناب از خون تو خون از مشک ناب آورده ای
تا حساب رستخیزت چیست کز قامت به خلق
صد قیامت رستخیز بی حساب آورده ای
ز آفتاب آمد طراز لعل رخشان ای عجب
لعل رخشان را طراز آفتاب آورده ای
سیر زاهد می دهی در راه عشق آهسته تر
ریش گاوی با زمان خر در خلاب آورده ای
خاک پهنه هوش و یغما دیده خورشید و ماه
زین کمیت برق پی کاندر رکاب آورده ای
عکس خوبان راست سرو از آفتاب آورده ای
چرخ ماه از آفتاب آورد و تو از جام و چهر
بر خلاف چرخ از ماه آفتاب آورده ای
زان خطم خون خیزد از مژگان و خیزد ای شگفت
مشک ناب از خون تو خون از مشک ناب آورده ای
تا حساب رستخیزت چیست کز قامت به خلق
صد قیامت رستخیز بی حساب آورده ای
ز آفتاب آمد طراز لعل رخشان ای عجب
لعل رخشان را طراز آفتاب آورده ای
سیر زاهد می دهی در راه عشق آهسته تر
ریش گاوی با زمان خر در خلاب آورده ای
خاک پهنه هوش و یغما دیده خورشید و ماه
زین کمیت برق پی کاندر رکاب آورده ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
چون تو به جعد عنبرین نافه چین پراکنی
دامن و جیب گیتی از مشک ختن برآکنی
مو چو پراکنی به رو، رو چو برآکنی به مو
سنبل تر به دسته ای، دسته گل به خرمنی
هندوی خال دلستان نزتو همین بدین زیان
هوش بری و عقل و جان، دزد هزار مخزنی
جای سرشک خون چکم لیک کجا اثر کند
قطره هیچ سنگ ما در تو که سنگ صدمنی
ای دل سخت سیم بر، با تو نه آه را خطر
در تو نه اشک را اثر سنگ کدام معدنی
چهره و دل ستودمت، لیک چو آزمودمت
چهره نه دشت آتشی، دل نه که کوه آهنی
ما همه غم رسیدگان جسم و تو جان خرمی
ما همه هیچ دیدگان کور و تو چشم روشنی
طره ز دوش تا بکی، سر ننهی به پای وی
دست شکسته نیستی، از چه و بال گردنی
خانه امن اگر هبا، خون امان اگر هدر
با همه فتنه ایمنم، میکده تا تو مامنی
از قد نارون نشان، وز رخ مشتری بها
سرو هزار روضه ماه هزار روزنی
یغما طشت و چه نهد آن ذقن و جبین ترا
گر به مثل سیاوشی یا به جدل تهمتنی
دامن و جیب گیتی از مشک ختن برآکنی
مو چو پراکنی به رو، رو چو برآکنی به مو
سنبل تر به دسته ای، دسته گل به خرمنی
هندوی خال دلستان نزتو همین بدین زیان
هوش بری و عقل و جان، دزد هزار مخزنی
جای سرشک خون چکم لیک کجا اثر کند
قطره هیچ سنگ ما در تو که سنگ صدمنی
ای دل سخت سیم بر، با تو نه آه را خطر
در تو نه اشک را اثر سنگ کدام معدنی
چهره و دل ستودمت، لیک چو آزمودمت
چهره نه دشت آتشی، دل نه که کوه آهنی
ما همه غم رسیدگان جسم و تو جان خرمی
ما همه هیچ دیدگان کور و تو چشم روشنی
طره ز دوش تا بکی، سر ننهی به پای وی
دست شکسته نیستی، از چه و بال گردنی
خانه امن اگر هبا، خون امان اگر هدر
با همه فتنه ایمنم، میکده تا تو مامنی
از قد نارون نشان، وز رخ مشتری بها
سرو هزار روضه ماه هزار روزنی
یغما طشت و چه نهد آن ذقن و جبین ترا
گر به مثل سیاوشی یا به جدل تهمتنی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
کوری و باغ و شمع را بسکه لطیف و روشنی
شمع مدام شعله ای باغ تمام گلشنی
فیض دهی به کفر و دین کز در طره و جبین
پرتو سایه پروری سایه پرتو افکنی
وصل و فراق در بهم گرنه میسر از چه رو
روز و شب از تو من جدا تو شب و روز بامنی
ای خم زلف سحرزا گرنه مشعبدی چرا
موی ضعیف بر سری بند گران به گردنی
خط اگراین و آن ذقن چیست سرشک و آه من
بستن باد و چنبری سودن آب و هاونی
گندم خال چوآوری دانه هوش و دام دل
گشت خرد به خردلی، خرمن دین به ارزنی
یغما خود پرستیت گشت سمر به کفر و دین
وحدت شرک سوز را هم بت و هم برهمنی
شمع مدام شعله ای باغ تمام گلشنی
فیض دهی به کفر و دین کز در طره و جبین
پرتو سایه پروری سایه پرتو افکنی
وصل و فراق در بهم گرنه میسر از چه رو
روز و شب از تو من جدا تو شب و روز بامنی
ای خم زلف سحرزا گرنه مشعبدی چرا
موی ضعیف بر سری بند گران به گردنی
خط اگراین و آن ذقن چیست سرشک و آه من
بستن باد و چنبری سودن آب و هاونی
گندم خال چوآوری دانه هوش و دام دل
گشت خرد به خردلی، خرمن دین به ارزنی
یغما خود پرستیت گشت سمر به کفر و دین
وحدت شرک سوز را هم بت و هم برهمنی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دل از لقای تو گفتم رسد به تمکینی
سپند بر سر آتش نیافت تسکینی
بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق
گریزم از تو که از دوستان دیرینی
مرا که صبح به مهرت ز شام تیره تر است
از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به حلق می نرود هرگز آب شیرینی
کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه شاخ
بگیر جام بلور از کف نگارینی
به ناز خفته چه داند که در گریبانم
چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی
ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش
به پیش دکه حلوائیان چو مسکینی
دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
فقیه زد ره یغما به قید سبحه شید
زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی
سپند بر سر آتش نیافت تسکینی
بریدم از همه یاران و نیست ای غم عشق
گریزم از تو که از دوستان دیرینی
مرا که صبح به مهرت ز شام تیره تر است
از آن چه سود که تو آفتاب پیشینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به حلق می نرود هرگز آب شیرینی
کنون که گشت نگارین زغنچه پنجه شاخ
بگیر جام بلور از کف نگارینی
به ناز خفته چه داند که در گریبانم
چه خارهاست ز پیراهن گل آگینی
ستاده خال به دریوزه پیش نوش لبش
به پیش دکه حلوائیان چو مسکینی
دل از رسیدن منزل من آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
فقیه زد ره یغما به قید سبحه شید
زهی عجب که مگس کرده صید شاهینی