عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۲
صدر صدور مشرق و مغرب عماد دین
ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
ابر از سخای دست تو بارد سرشک در
چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود
نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند
گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت
هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد
هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست
از حادثات درگذر نعلق اوفتد
خم کمند قهر تو در گردنش فتد
بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد
گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به
خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد
صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل
چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد
افشای این معامله دانی که کی بود
روزی که کار باز در خالق اوفتد
چون دین و همت تو درآید درست و راست
هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد
معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ
در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد
بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان
بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد
نه هر که آدمیست تواند شدن پری
نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد
داده ست شهریار مرا وعده خلاص
ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد
کارم به کام گردد اگر اصطناع تو
با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد
کید مخالفان ندهد هیچ فایده
عذرا چو در موافقت وامق اوفتد
هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد
بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد
با من که همچو عقل محک مروتم
آن کن که از مروت تو لایق اوفتد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۱
که رساند به سمع خسرو عصر
قصه ای از من غریب فقیر
گوید ای در خرد دقیق نظر
گوید ای در هنر عدیم نظیر
گوید ای در جهان به جود خبر
گوید ای در زمان به ذهن خبیر
گوید ای نزد همت و قدرت
اوج کیوان و قصر مهر قصیر
گرچه خواند صحیفه اسرار
رای عالی ز روی لوح ضمیر
لیک نوعی بود ز سلوت دل
گر کنم شمه ای از آن تقریر
بنده بوده ست سالهای دراز
در فراز و نشیب عالم پیر
گاه اندر گشایش دولت
گاهی اندر کشاکش تقدیر
گاه چون ماه در محاق و کسوف
گاه چون شاه در سرور و سریر
گه ز قصد حسود در تشویش
گه ز قول حقود در تشویر
گه چو شیاد سغبه زنبیل
گه چو طرار بسته زنجیر
گاه همچون ملک در اوج نعیم
گاه چون دیو در حضیض سعیر
ننگرستم در آن وبال و شرف
از مروت در این جهان حقیر
همه افسانه بود و باد و هوس
این حکایت که کرده شد تفسیر
نه در آن دولتم غرور و فرح
نه درین محنتم فغان و نفیر
بر درت مانده ام به پیرانسر
تشنه لب در کنار بحر قعیر
شد مبدل مرا نهاد و مزاج
تیر شد چون کمان و قیر چو شیر
ترسم آن روز قدر من دانی
که به زندان خاک باشم اسیر
من پذیرفتم از خدای ترا
به دعا و ثنا شب و شبگیر
تو ز بهر ثواب روز جزا
از خدای جهان مرا بپذیر
سازگاری تو با وضیع و شریف
پایمردی تو با صغیر و کبیر
کارم از دست رفت کارم ساز
پایم از جای رفت دستم گیر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۳
صاحب عصر شمس دولت و دین
ای به تو زنده جان اهل هنر
آن مدبر توئی که در تدبیر
فلک از خط تو نتابد سر
حکم تو امهات را حاکم
رای تو آفتاب را رهبر
هر کجا از سخا سخن رانند
نام میمون تست سر دفتر
هر کجا کز عطا حدیث رود
دست در پاش تست نام آور
در زمین دیر ماند خواهی ازان
که توئی منفعت رسان بشر
دین پناها به دین و دانش و داد
که فرومانده ام چنین مضطر
کاین سخن را به جهد دادم نظم
گر چه چون بحر و کانم از گوهر
خرده ای صوفیانه خواهم گفت
وان به جز محض یکدلی مشمر
وعده ای داده ای به لطف مرا
از سر وعده رهی مگذر
به خدائی که ناظر همه اوست
که زمن بنده بر مدار نظر
بنده را بس خریده ای به حطام
بنده ای را چو من به جاه بخر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۰
دی یکی رقعه به نزد من رسید از صدر شاه
وانگهی نام همایون شهنشه بر سرش
خط اشرف را بدیدم کرده باقی نام من
گفتم اینک گنج کافتادم به ناگه بر سرش
من که باشم یا چه خاکم کآسمان گر یافتیش
برنهادی از تفاخر چون خور و مه بر سرش
در مناجات آمدم گفتم که بختا دیردار
ظل او را بر سر ما ظل الله بر سرش
دولتش را هر که همچون که نخواهد پایدار
از عنا باد و عزا که بر دل و که بر سرش
باد میمون آنچنان کز بهر اقطاع مرا
تازه منشوری نویسد نصر من الله بر سرش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۱
ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت
بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش
من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید
گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش
پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من
کز وقایع هم نبودت یکزمان پردخت خویش
وین زمان گفتم کنی مافات را یک ده قضا
وین ندیدم جز طبع ساده یک لخت خویش
زانکه گشتم از جنابت چند باری ناامید
سخت دلتنگم ز رای سست و روی سخت خویش
از که بینم رنج این حرمان کزین حضرت مراست
از زمانه یا ز تقصیر تو یا از بخت خویش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۲
ایا مبشر اقبال در ازل داده
به یمن طالع سعدت بشارت عالم
زبیم عدل تو ناید خرابی از باده
ز سعی کلک تو باشد عمارت عالم
ز پشت گرمی نام تو شمس شد تابان
وگرنه روز ندادی حرارت عالم
تو آفتابی و باران و بیگمان باشد
ز آفتاب و ز باران نظارت عالم
جهان معنوی جاهت ارشدی محسوس
قدم برون نهدی ز استدارت عالم
به مال ذکر جمیلی خریده ای که ترا
ذخیره ئیست ورای تجارت عالم
ز بنده نام طلب کن که جاودان مانی
جلالتی که چه جای جلالت عالم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۴
گر ناله ای ازین دل پر غم برآورم
شور از چهار گوشه عالم برآورم
آهی اگر زنم به سحر چون صدا ز کوه
غوغا ز هفت گنبد اعظم برآورم
هر شب به صدمه نفس سرد و آه گرم
ترکیب آسمان همه از هم برآورم
از درد و آتش دل اگر نعره ای زنم
دود از نژاد دوده آدم برآورم
رضوان به گوش و گردن حورا درافکند
هر در کزین دو دیده پرنم برآورم
در مجلس سپهر چو گلدسته آورند
خاری که من ازین دل پرغم برآورم
از جور این خران چو بنالم سحرگهی
گرد از مقام عیسی مریم برآورم
ناهید بر افق ز عنا ساز بشکند
چون ناله ای که زیر و گه از بم برآورم
دم در کشیده ام ز جهان و ز همدمان
ترسم جهان بسوزم اگر دم برآورم
غم با کدام غمخور یکدل به سربرم
دم با کدام مونس محرم برآورم
از اهل روزگار چنان دلشکسته ام
کم نیست دل که یکدم خدم برآورم
هرصبحدم ز نسیم هوای دوست
بر رخ هزار قطره شبنم برآورم
آمد زمان آنکه به نور رضای حق
خود را ز قعر این چه مظلم برآورم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۳
ای باد یاد روضه بغداد تازه کن
تا تازه گردد از تو دل خویش کام من
یک صبحدم به فال همایون سفر گزین
وانگه دعای سدره گذار و پیام من
از روی مکرمت سوی آن خواجه بر که هست
از بندگیش خواجه گردون غلام من
گو ای مثال جود تو وجه معاش خلق
گو ای نوال جود تو فیض غمام من
گو ای ز سعی کلک تو چون تیر کار ملک
گو ای ز نور رای تو چون صبح شام من
گو ای ز مطبخ نعمت سیر شخص آز
گو ای ز آتش کرمت پخته خام من
گو ای مشام عقل ز کلک تو پر عبیر
از کلک مشکبار تو خوشبو مشام من
دارالخلافه از تو چو دارالسلام شد
شاید که یابد از تو جواب سلام من
تو در مقام و شهر سلامت چه باشد ار
عالی کنی به رد سلامی مقام من
سردفتر عطای خدا چون توئی چرا
از دفتر عطای تو محو است نام من
این لفظ درگذار قوافی فتاد چین
ورنه ازین مدیح تو بوده ست کام من
مدح تو چون تمام کند خاطر بشر
خاصه ضمیر شیفته ناتمام من
ننتوان گذارد حق سر موئی از ثنات
گرچه شود زبان همه موی مسام من
آب مدیح تو جهد از آتش دلم
روزی که باد خاک برد از عظام من
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از حق جاه باقی بگذار وام من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۴
حیات بخشا چرخم ز غبن خواهد کشت
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
خدایگان وزیران شرق عزالدین
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای لفظ تو آب زندگانی
وی کلک تو اصل شادمانی
خط تو که جان ازوست واله
جانیست ز غایت روانی
بیخ قلم تو شاخ دولت
بارش همه عز جاودانی
چون نامه فرخت بدیدم
گفتم که زهی مسیح ثانی
بفزود دلم خطاب عالیت
چون دل که فروزد از جوانی
شادم کردی که شاد بادی
زندم ماندی که زنده مانی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
غصنی سخنان تو چو جان شیرین است
روح القدس از گلبن تو گلچین است
نظم تو چو نظم خوشه پروین است
شعری که ز نثر برگذشته ست این است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
از مرگ تو مهر و ماه و انجم بگریست
حور و ملک و پری و مردم بگریست
بر ساز بنام تو سرودی گفتم
طنبور بنالید و بریشم بگریست
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - آرزوی دل
مرا گر به جاوید؟ عمری دهند
سپس بر سرم، تاج شاهی نهند
همانا شود، ز آن من کشوری
در آید به فرمان من لشکری
یکی تخت زر، زیر پایم نهند
به نیکوترین قصر، جایم دهند
دو صد دختر مهوش گلعذار
بگردند دائم مرا در کنار
به عشرت گذارند، ایام من
بنوشند بس باده بر نام من
همین گونه ام با همین دستگاه
گذارند و بس بگذرد سال و ماه
همه مردم صاحب بخت و جاه
به حسرت نمایند بر من نگاه
کسی گر بگوید، در آن گیر و دار
به من: کای بهین طالع بخت یار؟!
تو کانقدر عیش و خوشی دیده ای
سزد گر جهان را پسندیده ای
بدو گویم ایدر خوشی چیست؟ هیچ
خوشی چیست جز ناخوشی، نیست هیچ
همین این همه برگ و ساز و طرب
که بوده مرا دائما روز و شب
همین بارگاه و همین اقتدار
همین وضع پاینده استوار
همین کامیابی هر روز و شب
همین روز و شب، بانگ عیش و طرب
نیرزد به آن دم، که دل آرزو
به چیزی نمود و نشد، زآن او!
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی
نگارینا! من آن خواهم که با توفیق یزدانی
همان مهری که ما بین من و تو هست میدانی
شود تولید بین ما هر ایرانی و عثمانی
همان روز است می بینم، تبه این شاه ظلمانی
ز ظل (طلعت) و (انور) فضای شرق نورانی
همان گونه که تو با طلعت خود، عالم افروزی
میان این دو قوم، الفت مقام معنوی دارد
دلیل منطق من را، کتاب مثنوی دارد
«چه خوش یادی هنوز ایران ز شاه غزنوی دارد»
به ویژه هان که الفتمان، ز نو طرح نوی دارد
بتا بس سود این الفت، ز من ار بشنوی دارد
اگر چه تو زبان من، ندانی و نیاموزی!
چسان بدخواهمان، آخر به هم زد آن بنائی را:
که در ما مثنوی بنهاد حیف آن صورت نائی را!!
«پی بیگانگان از دست دادیم آشنائی را»
افول آن بنا آوردمان، این تنگنائی را
کنون ظلمت به ما فهماند، قدر روشنائی را
سزد اکنون تو شمع مرده را، از نو بیفروزی
ز یک ره می رویم، ار ما سوی بیت الحجر با هم
ازین رو اندرین ره، همرهیم و همسفر با هم
چرا زین رو نیامیزیم، چون شهد و شکر با هم
قرین یکدگر روز خوش و گاه خطر با هم
فرا گیریم باز از سر، جهان را سر به سر با هم
به توفیق خداوندی و با اقبال و فیروزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را
که بنشیند گهی برطرف بام آن قصر عالی را
دل صیاد درخون می‌طپد از ناله زارم
که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند
که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را
جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم
که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را
کجا حال دل‌پر خون ما داند سیه مستی
که نشناسد ز هم جام پر و مینای خالی را
دهد صاف میم از جام زر ساقی چه لطفست این
نیرزم منکه درد باده و جام سفالی را
از آن آتش طبیعت چون رهم سالم سپند آسا
که از حد برده‌خوی تند او بی‌اعتدالی را
ز خود مشتاق شهد افشان چو طوطی نیست منقارم
کز آن آئینه رو دارم من این شیرین مقالی را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
با غیر چو می کشی می ناب
خون شد جگرم زرشک دریاب
هیهات رهش فتد به منزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
گر جان ندهد ز حسرت آب
رفتیم و کسی ز ما نپرسید
این بود وفای عهد احباب
از کوی مغان کجا رود دل
یک کشتی و صد هزار گرداب
مقصود ز سجده ی بتان اوست
چشمی بگشا ببین و دریاب
گرنه خم ابروی تو دیده است
بر قبله چراست پشت محراب
از شوق محیط می خروشد
نالان نبود ز کوه سیلاب
خیزد چه ز باد شرطه مشتاق
افتاد چه کشتیم به گرداب
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
زد قدم هر کس بگیتی پیشه دیگر گرفت
وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت
در هوای گلشن آن مرغ بخاک افتاده‌ام
کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت
جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست
عاجز اما میتواند دامن داور گرفت
نیست در عالم جوان‌مردی چو پیر می‌فروش
کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت
در خرابات مغان کی زیردست غم شویم
تا ز دستی می‌تواند دست ما ساغر گرفت
هیچ‌کس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق
این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت
شعله‌گر از ازل از آه گرمی برنخاست
آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت
آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید
رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نیم غمین که بگردون مرا فغان نرسد
اگر ببار رسد گو بآسمان نرسد
چه پرورش دهم آن نخل را درین گلشن
که چون رسد ثمر او بباغبان نرسد
چرا کشم چو نه آهم رسد ز ضعف بر او
که از کمان جهد این تیر و بر نشان نرسد
بده برنج ره عشق تن کجا مشتاق
رسد بمنزل جانانه تا بجان نرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
خدات خواهی اگر از بلا نگه دارد
مرا تو نیز نگهدار تا نگه دارد
رسیده‌ائی به کمال جمال یوسف من
ترا ز آفت گرگان خدا نگه دارد
چراغ حسن ترا کافتاب پروانه‌ست
سپهرش از دام باد صبا نگه دارد
خوشم بسایه‌ات ای طایر همایون بال
ترا زمانه ز دام بلا نگه دارد
ترا که روح روان منی ز دیده خصم
فلک نهفته چو آب بقا نگه دارد
ز هجر وصل تو فریاد چند مشتاق
مرا میانه خوف و رجا نگه دارد