عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت پاسبان
پاسبان باید از نژاد اصیل
تا کند عیب خلق را تعدیل
پاسبان دوستدار خلق بود
رهبر و غمگسار خلق بود
پاسبان باید آدمیزاده
مشفق و نیکخوی و آزاده
پاسبان گر نه بینیاز بود
دست او هر طرف دراز بود
رشوهخواره نه پاسبان باشد
بلکه او شبرو و عوان باشد
روز روشن میانهٔ برزن
چارقد برکشیدن از سر زن
در بر خلق مویش آشفتن
لت زدن، زشت و ناسزا گفتن
پای ببریدن از پی پاپوش
یا پی گوشواره کندن گوش
نه سزاوار پاسبانانست
کاین عمل شیوهٔ عوانانست
کارشان نیست در خلا و ملا
جز که جفت و جلا و بند و بلا
عامه دزدند و ابله و بدروز
پاسبان نیز قوز بالاقوز
کار اهل صلاح و ستر و عفاف
هستمشکلدراینبزرگ مصاف
تا کند عیب خلق را تعدیل
پاسبان دوستدار خلق بود
رهبر و غمگسار خلق بود
پاسبان باید آدمیزاده
مشفق و نیکخوی و آزاده
پاسبان گر نه بینیاز بود
دست او هر طرف دراز بود
رشوهخواره نه پاسبان باشد
بلکه او شبرو و عوان باشد
روز روشن میانهٔ برزن
چارقد برکشیدن از سر زن
در بر خلق مویش آشفتن
لت زدن، زشت و ناسزا گفتن
پای ببریدن از پی پاپوش
یا پی گوشواره کندن گوش
نه سزاوار پاسبانانست
کاین عمل شیوهٔ عوانانست
کارشان نیست در خلا و ملا
جز که جفت و جلا و بند و بلا
عامه دزدند و ابله و بدروز
پاسبان نیز قوز بالاقوز
کار اهل صلاح و ستر و عفاف
هستمشکلدراینبزرگ مصاف
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
زن با هنر (سهگاه)
۱
به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارم
کند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازهتر ندارم (تکرار)
قسم خورده که رخساره نپوشد
به جز با من دلداده نجوشد
هوایی به جز این به سر ندارم
هوایی به جز این به سر ندارم
جمال بشر تویی
ز گل تازهتر تویی
به پاکی سمر تویی
که رشگ قمر تویی
عزیزم
در عالم
جای زن
باید باشد بر روی دیده
زن در زندان
یارب که دیده
چه شد عزیزان که حال نسوان - بود بدینسان زار
سیاهکاری و جهل و خواری -بود مدامش کار
وای بهارا بهارا مزن دم خدا را ز راز نهان
وای که ما را، که ما را، مقدر شد این از جهان
۲
زنی کاو به جهان هنر ندارد
ز حسن بشری خبر ندارد
بناز ای زن با هنر که عالم
گلی از تو شکفتهتر ندارد
زنانی که به جهل در حجابند
ز آداب و هنر بهره نیابند
چنین زن به جهان ثمر ندارد
فرو خوان کتاب را
برافکن حجاب را
ازبن بیشتر به گل
مپوش آفتاب را
ای دلبر، جان پرور
طی شد عمرم در آرزویت
روزم باشد چو تار مویت
که چون تو دلبر چراکنی سر به ذلت و خواری
خدا نماید ز دیدهٔ بد تو را نگهداری
آه نگارا نگارا مده دل خدا را به حرف کسی
وای که گل را زیانی نباشد ز خار و خسی
به دل جز غم آن قمر ندارم
خوشم ز آنکه غم دگر ندارم
کند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازهتر ندارم (تکرار)
قسم خورده که رخساره نپوشد
به جز با من دلداده نجوشد
هوایی به جز این به سر ندارم
هوایی به جز این به سر ندارم
جمال بشر تویی
ز گل تازهتر تویی
به پاکی سمر تویی
که رشگ قمر تویی
عزیزم
در عالم
جای زن
باید باشد بر روی دیده
زن در زندان
یارب که دیده
چه شد عزیزان که حال نسوان - بود بدینسان زار
سیاهکاری و جهل و خواری -بود مدامش کار
وای بهارا بهارا مزن دم خدا را ز راز نهان
وای که ما را، که ما را، مقدر شد این از جهان
۲
زنی کاو به جهان هنر ندارد
ز حسن بشری خبر ندارد
بناز ای زن با هنر که عالم
گلی از تو شکفتهتر ندارد
زنانی که به جهل در حجابند
ز آداب و هنر بهره نیابند
چنین زن به جهان ثمر ندارد
فرو خوان کتاب را
برافکن حجاب را
ازبن بیشتر به گل
مپوش آفتاب را
ای دلبر، جان پرور
طی شد عمرم در آرزویت
روزم باشد چو تار مویت
که چون تو دلبر چراکنی سر به ذلت و خواری
خدا نماید ز دیدهٔ بد تو را نگهداری
آه نگارا نگارا مده دل خدا را به حرف کسی
وای که گل را زیانی نباشد ز خار و خسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
در هوای کام دنیا می فشانی جان چرا؟
می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب
مانده ای در عقده دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است
می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان چرا
درد می گردد دوا چون کامرانی می کند
می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا
زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب
چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا
می کشند آبای علوی انتظار مقدمت
مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه دیدار توست
در سیاهی مانده ای، ای چشمه حیوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان
بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است
پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم
می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است
خویش را محروم می داری ازین احسان چرا
ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ
می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟
می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب
مانده ای در عقده دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است
می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان چرا
درد می گردد دوا چون کامرانی می کند
می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا
زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب
چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا
می کشند آبای علوی انتظار مقدمت
مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه دیدار توست
در سیاهی مانده ای، ای چشمه حیوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان
بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است
پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم
می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است
خویش را محروم می داری ازین احسان چرا
ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ
می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
داغ رسوایی خدادادست منصور مرا
هست تمغای تجلی لاله طور مرا
در تلاش خاکساری دارم آتش زیر پا
گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا
حد شرعی، مست بی حد را نمی آرد به هوش
نیست پروایی ز چوب دار منصور مرا
در نمکدان از نمکزاری چه گنجد، ظاهرست
برنتابد تنگنای آسمان شور مرا
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می کشد دست حمایت شمع مغرور مرا
تاک نتواند به چندین دست در زنجیر داشت
باده شوخ من و صهبای پر زور مرا
باغبان سنگدل را دیدن من می گزد
گر چه رزق از نکهت گلهاست زنبور مرا
کوشش ظاهر حجاب کعبه مقصود بود
رفتن دل ساخت کوته منزل دور مرا
برنیاورد از گداچشمی طمع را ملک چین
کاسه دریوزه از چینی است فغفور مرا
نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است
ابر چون پنهان تواند ساختن نور مرا؟
هست تمغای تجلی لاله طور مرا
در تلاش خاکساری دارم آتش زیر پا
گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا
حد شرعی، مست بی حد را نمی آرد به هوش
نیست پروایی ز چوب دار منصور مرا
در نمکدان از نمکزاری چه گنجد، ظاهرست
برنتابد تنگنای آسمان شور مرا
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می کشد دست حمایت شمع مغرور مرا
تاک نتواند به چندین دست در زنجیر داشت
باده شوخ من و صهبای پر زور مرا
باغبان سنگدل را دیدن من می گزد
گر چه رزق از نکهت گلهاست زنبور مرا
کوشش ظاهر حجاب کعبه مقصود بود
رفتن دل ساخت کوته منزل دور مرا
برنیاورد از گداچشمی طمع را ملک چین
کاسه دریوزه از چینی است فغفور مرا
نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است
ابر چون پنهان تواند ساختن نور مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را
من به راه انداختم این کاروان خفته را
مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی است
گرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته را
نقد انفاس گرامی رفت از غفلت به باد
راهزن از خویش باشد کاروان خفته را
مهر بر لب زن که می ریزد نمک در چشم خواب
خنده بی شرمی گلها خزان خفته را
شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده اند
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
از نصیحت غافلان را بی خودی گردد زیاد
طبل رحلت می شود افسانه جان خفته را
زود گردد چهره بی شرم پامال نگاه
می رود گلشن به غارت باغبان خفته را
از فسون عقل می گردد گرانجانی زیاد
خارخار عشق می باید روان خفته را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دار
شمع می باید به بالین میهمان خفته را
من به راه انداختم این کاروان خفته را
مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی است
گرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته را
نقد انفاس گرامی رفت از غفلت به باد
راهزن از خویش باشد کاروان خفته را
مهر بر لب زن که می ریزد نمک در چشم خواب
خنده بی شرمی گلها خزان خفته را
شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده اند
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
از نصیحت غافلان را بی خودی گردد زیاد
طبل رحلت می شود افسانه جان خفته را
زود گردد چهره بی شرم پامال نگاه
می رود گلشن به غارت باغبان خفته را
از فسون عقل می گردد گرانجانی زیاد
خارخار عشق می باید روان خفته را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دار
شمع می باید به بالین میهمان خفته را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
نه ز خامی نقش ها را خام می بندیم ما
پرده بر چشم بد ایام می بندیم ما
دیده خونخوار ما را نیست سیری از شکار
خاکساری را به خود چون دام می بندیم ما
فیض بالادست مینا را طلب در کار نیست
چون لب ساغر، لب از ابرام می بندیم ما
می شود همچون فلاخن شهپر پرواز ما
سنگ اگر بر جان بی آرام می بندیم ما
مطلب ما بی دلان از چشم بستن خواب نیست
در به روی آرزوی خام می بندیم ما
گر چه زخم صبح از خورشید می گردد زیاد
رخنه خمیازه را از جام می بندیم ما
در به روی گفتگو، هر چند باشد دلپذیر
با زبان چرب چون بادام می بندیم ما
در ره افتادگی از ما کسی در پیش نیست
نقش بر روی زمین هر گام می بندیم ما
تیغ را دندانه می سازد سپر انداختن
از دعا دایم راه دشنام می بندیم ما
بستگی کفرست در آیین ما آزادگان
می شود زنار اگر احرام می بندیم ما
نیست صائب چون شرر ما را به جان دلبستگی
چشم در آغاز از انجام می بندیم ما
پرده بر چشم بد ایام می بندیم ما
دیده خونخوار ما را نیست سیری از شکار
خاکساری را به خود چون دام می بندیم ما
فیض بالادست مینا را طلب در کار نیست
چون لب ساغر، لب از ابرام می بندیم ما
می شود همچون فلاخن شهپر پرواز ما
سنگ اگر بر جان بی آرام می بندیم ما
مطلب ما بی دلان از چشم بستن خواب نیست
در به روی آرزوی خام می بندیم ما
گر چه زخم صبح از خورشید می گردد زیاد
رخنه خمیازه را از جام می بندیم ما
در به روی گفتگو، هر چند باشد دلپذیر
با زبان چرب چون بادام می بندیم ما
در ره افتادگی از ما کسی در پیش نیست
نقش بر روی زمین هر گام می بندیم ما
تیغ را دندانه می سازد سپر انداختن
از دعا دایم راه دشنام می بندیم ما
بستگی کفرست در آیین ما آزادگان
می شود زنار اگر احرام می بندیم ما
نیست صائب چون شرر ما را به جان دلبستگی
چشم در آغاز از انجام می بندیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
محابا نیست از برق حوادث خوشه چینان را
نمی گیرد گریبان شحنه کوته آستینان را
بهار ساده لوحی خار را گلزار می سازد
خطر از سایه خارست چشم دوربینان را
زبان برق بی زنهار را وا می کنی بر خود
مکن زنهار دور از خرمن خود خوشه چینان را
من آن گیرایی مژگان کزان ابرو کمان دیدم
به جولانگاه کثرت می کشد وحدت گزینان را
به ذوقی بر سر خاکستر ادبار بنشینم
که بر آتش نشاند رشک من مسندنشینان را
اگر صائب ازان آیینه رخسار رویابد
زند مهر خموشی بر دهن حرف آفرینان را
نمی گیرد گریبان شحنه کوته آستینان را
بهار ساده لوحی خار را گلزار می سازد
خطر از سایه خارست چشم دوربینان را
زبان برق بی زنهار را وا می کنی بر خود
مکن زنهار دور از خرمن خود خوشه چینان را
من آن گیرایی مژگان کزان ابرو کمان دیدم
به جولانگاه کثرت می کشد وحدت گزینان را
به ذوقی بر سر خاکستر ادبار بنشینم
که بر آتش نشاند رشک من مسندنشینان را
اگر صائب ازان آیینه رخسار رویابد
زند مهر خموشی بر دهن حرف آفرینان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
چه حاجت است به گلگونه، روی گلگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
به می چه سرخ کنی چشم های میگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
ز پشت پای ادب چشم برندارد عشق
سر فکنده بود بار، بید مجنون را
چسان به خاک نبندند عشقبازان نقش؟
که بار عشق دو تا ساخت پشت گردون را
حضور گوشه دل مغتنم شمار که نیست
حصار عافیتی به ز خم فلاطون را
به گریه از دل پر خون غبار می شویم
نشسته است به خون گر چه هیچ کس خون را
درین ریاض به بی حاصلی بساز چو سرو
که غیر دست تهی نیست بار موزون را
به فکر دنیا خلق آن قدر فرو رفتند
که جا به زیر زمین تنگ گشت قارون را
اگر چه شیوه همچشم نیست خونگرمی
شکست چشم غزالان خمار مجنون را
نمی رسد به سرافکندگی رعونت نفس
ز سرو بیش بود فیض، بید مجنون را
سبکروان به نظرها گران نمی گردند
که گردباد به دل نیست بار، هامون را
کم است اگر سر هر موی من شود نشتر
به قدر خوردن (خون) کم کنم اگر خون را
ز عشق، دشمن خونخوار مهربان گردد
که چشم شیر چراغ است بزم مجنون را
ز ساکنان خرابات شو که خلوت خم
سرآمد حکما می کند فلاطون را
زمین به نرم روان مهربان بود صائب
غبار نیست به خاطر ز ریگ هامون را
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
به می چه سرخ کنی چشم های میگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
ز پشت پای ادب چشم برندارد عشق
سر فکنده بود بار، بید مجنون را
چسان به خاک نبندند عشقبازان نقش؟
که بار عشق دو تا ساخت پشت گردون را
حضور گوشه دل مغتنم شمار که نیست
حصار عافیتی به ز خم فلاطون را
به گریه از دل پر خون غبار می شویم
نشسته است به خون گر چه هیچ کس خون را
درین ریاض به بی حاصلی بساز چو سرو
که غیر دست تهی نیست بار موزون را
به فکر دنیا خلق آن قدر فرو رفتند
که جا به زیر زمین تنگ گشت قارون را
اگر چه شیوه همچشم نیست خونگرمی
شکست چشم غزالان خمار مجنون را
نمی رسد به سرافکندگی رعونت نفس
ز سرو بیش بود فیض، بید مجنون را
سبکروان به نظرها گران نمی گردند
که گردباد به دل نیست بار، هامون را
کم است اگر سر هر موی من شود نشتر
به قدر خوردن (خون) کم کنم اگر خون را
ز عشق، دشمن خونخوار مهربان گردد
که چشم شیر چراغ است بزم مجنون را
ز ساکنان خرابات شو که خلوت خم
سرآمد حکما می کند فلاطون را
زمین به نرم روان مهربان بود صائب
غبار نیست به خاطر ز ریگ هامون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
قید عیال، پست کند رای مرد را
گهواره تخته بند کند پای مرد را
پهلو ز زن بدزد که این رخنه فساد
در خون گرم غوطه دهد جای مرد را
بار شریعت است که چنبر کند چو چرخ
در یک دو هفته قامت رعنای مرد را
مهر زنان که رشته پای تجردست
سوزن به زیر پا شکند رای مرد را
در عشق زن مپیچ که معجر کند به فرق
این کار زشت، همت والای مرد را
چون بال مرغ خانه زمین گیر می کند
تعمیر خانه، بال فلک سای مرد را
فکر لباس و جامه به خون سرخ می کند
چون برگ لاله، صفحه سیمای مرد را
اندیشه معاش، گل زرد می کند
رخساره چو لاله حمرای مرد را
صائب جریده باش که اندیشه عیال
سازد عقیم، طبع گهرزای مرد را
گهواره تخته بند کند پای مرد را
پهلو ز زن بدزد که این رخنه فساد
در خون گرم غوطه دهد جای مرد را
بار شریعت است که چنبر کند چو چرخ
در یک دو هفته قامت رعنای مرد را
مهر زنان که رشته پای تجردست
سوزن به زیر پا شکند رای مرد را
در عشق زن مپیچ که معجر کند به فرق
این کار زشت، همت والای مرد را
چون بال مرغ خانه زمین گیر می کند
تعمیر خانه، بال فلک سای مرد را
فکر لباس و جامه به خون سرخ می کند
چون برگ لاله، صفحه سیمای مرد را
اندیشه معاش، گل زرد می کند
رخساره چو لاله حمرای مرد را
صائب جریده باش که اندیشه عیال
سازد عقیم، طبع گهرزای مرد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
دست فلک کبود شد از گوشمال ما
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
چندین هزار جامه بدل کرد روزگار
غفلت نگر که رنگ نگرداند حال ما
با آن که آفتاب قیامت بلند شد
بیرون نداد نم، عرق انفعال ما
چون آفتاب سرکشی ما زیاده شد
چندان که بیش داد فلک خاکمال ما
عمر آنچنان گذشت که رو باز پس نکرد
دنبال خود ندید ز وحشت غزال ما
افکند روزگار به یکبار صد کمند
از شش جهت به گردن وحشی غزال ما
از سیلی خزان که ز رخ رنگ می برد
نگذاشت باد سرکشی از سر نهال ما
خال شب از صحیفه ایام محو شد
از شبروی به تنگ نیامد خیال ما
صائب هزار حیف که در مزرع جهان
شد صرف شوره زار معاصی، زلال ما
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
چندین هزار جامه بدل کرد روزگار
غفلت نگر که رنگ نگرداند حال ما
با آن که آفتاب قیامت بلند شد
بیرون نداد نم، عرق انفعال ما
چون آفتاب سرکشی ما زیاده شد
چندان که بیش داد فلک خاکمال ما
عمر آنچنان گذشت که رو باز پس نکرد
دنبال خود ندید ز وحشت غزال ما
افکند روزگار به یکبار صد کمند
از شش جهت به گردن وحشی غزال ما
از سیلی خزان که ز رخ رنگ می برد
نگذاشت باد سرکشی از سر نهال ما
خال شب از صحیفه ایام محو شد
از شبروی به تنگ نیامد خیال ما
صائب هزار حیف که در مزرع جهان
شد صرف شوره زار معاصی، زلال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
بیخودی دامن به جسم خاکسار افشاندن است
از رخ آیینه هستی غبار افشاندن است
ریختن رنگ اقامت در جهان بی ثبات
در زمین کاغذین، تخم شرار افشاندن است
صرف با دلمردگان اوقات خود را ساختن
باده بر خاک سیه، گل بر مزار افشاندن است
وقت خوش از صحبت بی حاصلان کردن طمع
از تهی مغزی ز سرو و بید بار افشاندن است
از سبکروحان گذشتن سرسری چون برق و باد
آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندن است
عاشق شوریده را ترساندن از زخم زبان
خار و خس سیلاب را در رهگذار افشاندن است
جانفشانی کردن عشاق در دوران خط
بر سر پروانه شاهان نثار افشاندن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را به تیغ آبدار افشاندن است
راه گردانیدن از امیدوار خویشتن
خاک نومیدی به چشم انتظار افشاندن است
ریختن می در گلوی زاهدان بی نمک
آب حیوان در زمین شوره زار افشاندن است
جود صائب در زمان تنگدستی خوشنماست
ورنه کار ابر در جوش بهار، افشاندن است
از رخ آیینه هستی غبار افشاندن است
ریختن رنگ اقامت در جهان بی ثبات
در زمین کاغذین، تخم شرار افشاندن است
صرف با دلمردگان اوقات خود را ساختن
باده بر خاک سیه، گل بر مزار افشاندن است
وقت خوش از صحبت بی حاصلان کردن طمع
از تهی مغزی ز سرو و بید بار افشاندن است
از سبکروحان گذشتن سرسری چون برق و باد
آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشاندن است
عاشق شوریده را ترساندن از زخم زبان
خار و خس سیلاب را در رهگذار افشاندن است
جانفشانی کردن عشاق در دوران خط
بر سر پروانه شاهان نثار افشاندن است
قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن
خرده جان را به تیغ آبدار افشاندن است
راه گردانیدن از امیدوار خویشتن
خاک نومیدی به چشم انتظار افشاندن است
ریختن می در گلوی زاهدان بی نمک
آب حیوان در زمین شوره زار افشاندن است
جود صائب در زمان تنگدستی خوشنماست
ورنه کار ابر در جوش بهار، افشاندن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است
در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست
رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است
پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است
موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد
رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنند
تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است
بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان
بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است
خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است
شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟
آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است
بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است
در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست
رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است
رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است
پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است
موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد
رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است
گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می کنند
تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است
بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان
بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است
هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است
تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است
خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است
شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است
در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است
اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟
آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است
بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است
گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
صبح از خورشید تابان دست بر دل مانده ای است
آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده ای است
دانه امید ما در عهد این بی حاصلان
در زمین کاغذین، تخم شرار افشانده ای است
شکوه ما در زمان خوی آن بیدادگر
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
با تو ظالم برنمی آید، وگرنه آه من
پنجه زورآوران چرخ را پیچانده ای است
حلقه جمعیتی گر هست در زیر فلک
دیده بینایی از وضع جهان پوشانده ای است
فتنه آخر زمان در دور چشم مست او
شیشه بی باده بر طاق نسیان مانده ای است
کیست صائب با دل پر خون درین وحشت سرا؟
از حریم قرب، بی تقصیر بیرون مانده ای است
آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده ای است
دانه امید ما در عهد این بی حاصلان
در زمین کاغذین، تخم شرار افشانده ای است
شکوه ما در زمان خوی آن بیدادگر
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
با تو ظالم برنمی آید، وگرنه آه من
پنجه زورآوران چرخ را پیچانده ای است
حلقه جمعیتی گر هست در زیر فلک
دیده بینایی از وضع جهان پوشانده ای است
فتنه آخر زمان در دور چشم مست او
شیشه بی باده بر طاق نسیان مانده ای است
کیست صائب با دل پر خون درین وحشت سرا؟
از حریم قرب، بی تقصیر بیرون مانده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۳
پیش خط تازه آن سرو بستان بهشت
از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت
هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان
پیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشت
خلد جای نعمت دیدار نتواند گرفت
می خورد خون عارف از نعمای الوان بهشت
هر که دارد قامت رعنای او را در نظر
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
دور باش ناز اگر نزدیک گذارد مرا
می توان گل چیدن از سیمای دربان بهشت
ای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟
گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشت
زینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچ
تا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشت
راه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کرد
پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت
چشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوش
پیش من خوشتر بود از روی خندان بهشت
قانعان را در دل خرسند آه سرد نیست
ره نمی باشد خزان را در گلستان بهشت
با پریزادان معنی عشقبازی کرده است
کی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟
از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت
هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان
پیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشت
خلد جای نعمت دیدار نتواند گرفت
می خورد خون عارف از نعمای الوان بهشت
هر که دارد قامت رعنای او را در نظر
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
دور باش ناز اگر نزدیک گذارد مرا
می توان گل چیدن از سیمای دربان بهشت
ای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟
گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشت
زینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچ
تا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشت
راه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کرد
پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت
چشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوش
پیش من خوشتر بود از روی خندان بهشت
قانعان را در دل خرسند آه سرد نیست
ره نمی باشد خزان را در گلستان بهشت
با پریزادان معنی عشقبازی کرده است
کی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
از گرانخوابی ما عمر سبک جولان است
لنگر کشتی ما بال وپر طوفان است
سادگی بین که همان فکر اقامت داریم
گر چه گوی سر ما در خم نه چوگان است
می برد قامت خم رو به اجل پیران را
این کمانی است که چون تیر سبک جولان است
نیست پروای عدم دلزده هستی را
از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است
هیچ کس ز اهل بصیرت دل ما را نشاخت
جوهری را چه گنه، گوهر ما غلطان است
دل سرگشته به کونین نمی آمیزد
گوی آماده زخم از دو سر چوگان است
تو نداری سر آزادی ازین بند گران
ورنه هر موجه این بحر بلا سوهان است
هر که در دایره پرده نشینان سخن
بی طلب پای نهد، سنگ ته دندان است
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
خواب سنگین سبب شوخی آن مژگان است
دل روشن نکند دعوی دانش صائب
عرض جوهر ندهد آینه چون رخشان است
لنگر کشتی ما بال وپر طوفان است
سادگی بین که همان فکر اقامت داریم
گر چه گوی سر ما در خم نه چوگان است
می برد قامت خم رو به اجل پیران را
این کمانی است که چون تیر سبک جولان است
نیست پروای عدم دلزده هستی را
از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است
هیچ کس ز اهل بصیرت دل ما را نشاخت
جوهری را چه گنه، گوهر ما غلطان است
دل سرگشته به کونین نمی آمیزد
گوی آماده زخم از دو سر چوگان است
تو نداری سر آزادی ازین بند گران
ورنه هر موجه این بحر بلا سوهان است
هر که در دایره پرده نشینان سخن
بی طلب پای نهد، سنگ ته دندان است
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
خواب سنگین سبب شوخی آن مژگان است
دل روشن نکند دعوی دانش صائب
عرض جوهر ندهد آینه چون رخشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
در خرابات مغان آب حیات است سبیل
خشکی زهد مرا سد سکندر شده است
پای آزاده محال است که در گل ماند
بار دل مانع جولان صنوبر شده است
تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز
روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است
از کلاه نمد فقر چه گلها چیند
سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است
بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم
دامن دشت جنون دامن محشر شده است
شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
گرد هستی نفشانده است به سامان از خود
سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینه هر که ز داغ تو منور شده است
آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام
سر سودا زده از درد سبکتر شده است
تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است
سینه آینه گنجینه گوهر شده است
در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست
نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است
ریسمان بازی تقلید مکرر شده است
در خرابات مغان آب حیات است سبیل
خشکی زهد مرا سد سکندر شده است
پای آزاده محال است که در گل ماند
بار دل مانع جولان صنوبر شده است
تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز
روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است
از کلاه نمد فقر چه گلها چیند
سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است
بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم
دامن دشت جنون دامن محشر شده است
شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید
قطره ماست که زندانی گوهر شده است
گرد هستی نفشانده است به سامان از خود
سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینه هر که ز داغ تو منور شده است
آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام
سر سودا زده از درد سبکتر شده است
تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است
سینه آینه گنجینه گوهر شده است
در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست
نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است
به شمع، نامه پروانه بال پروانه است
یکی است بستن احرام و بستن زنار
ترا که روی دل از کعبه سوی بتخانه است
اگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در هم
که دل چو چاک شود زلف یار را شانه است
به جوی شیر چو فرهاد تیشه فرسودن
یکی ز جمله بازیچه های طفلانه است
ز تن ملال ندارد روان دون همت
که مرغ ریخته پر را قفس پریخانه است
حذر ز سایه خود می کنند شیشه دلان
ز عقل سنگ ملامت حصار دیوانه است
اگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توست
که شیشه هر چند کند جمع، بهر پیمانه است
چنین که دیدن صیاد رزق من شده است
به خاطر آنچه نگردد، تصور دانه است
به فکر دل نفتادیم صائب از غفلت
نیافتیم که لیلی درین سیه خانه است
به خانه ای که توان رفت بی طلب صائب
درین زمانه پر دار و گیر، میخانه است
به شمع، نامه پروانه بال پروانه است
یکی است بستن احرام و بستن زنار
ترا که روی دل از کعبه سوی بتخانه است
اگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در هم
که دل چو چاک شود زلف یار را شانه است
به جوی شیر چو فرهاد تیشه فرسودن
یکی ز جمله بازیچه های طفلانه است
ز تن ملال ندارد روان دون همت
که مرغ ریخته پر را قفس پریخانه است
حذر ز سایه خود می کنند شیشه دلان
ز عقل سنگ ملامت حصار دیوانه است
اگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توست
که شیشه هر چند کند جمع، بهر پیمانه است
چنین که دیدن صیاد رزق من شده است
به خاطر آنچه نگردد، تصور دانه است
به فکر دل نفتادیم صائب از غفلت
نیافتیم که لیلی درین سیه خانه است
به خانه ای که توان رفت بی طلب صائب
درین زمانه پر دار و گیر، میخانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۶
درین جان که سرانجام خانه پردازی است
عمارتی که به جای خودست خودسازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
درین محیط که جای نفس کشیدن نیست
نفس کشیدن ما چون حباب سربازی است
فریب آینه طوطی ز ساده لوحی خورد
وگرنه تخته تعلیم، سینه پردازی است
در آن مقام که پوشیده حال باید بود
در آستانه نشستن بلندپروازی است
به لفظ نازک صائب معانی رنگین
شراب لعلی در شیشه های شیرازی است
عمارتی که به جای خودست خودسازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
درین محیط که جای نفس کشیدن نیست
نفس کشیدن ما چون حباب سربازی است
فریب آینه طوطی ز ساده لوحی خورد
وگرنه تخته تعلیم، سینه پردازی است
در آن مقام که پوشیده حال باید بود
در آستانه نشستن بلندپروازی است
به لفظ نازک صائب معانی رنگین
شراب لعلی در شیشه های شیرازی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
ز بس که طاعت خلق جهان خدایی نیست
قضا کنند نمازی که آن ریایی نیست!
شود شکستگی ماه از آفتاب درست
شکسته بندی دل، کار مومیایی نیست
مشو ز ساده دلی از گزند نفس ایمن
که شیوه سگ دیوانه آشنایی نیست
قفس فضای گلستان بود بر آن بلبل
که در خیال وی اندیشه رهایی نیست
اگر بود به توکل ارادت تو درست
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست
ز مرگ همنفسان همچو بید می لرزم
که برگهای خزان را ز هم جدایی نیست
زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
سخاوت غرض آلود کوته اندیشان
به چشم اهل بصیرت کم از گدایی نیست
به باددستی من می برد خزان غیرت
ز برگ، حاصل من غیر بینوایی نیست
به وادیی که مرا صدق رهنما شده است
سراب تشنه فریب از غلط نمایی نیست
مشو زیاده ازین خرج مردمان صائب
که پاس وقت کم از پاس آشنایی نیست
قضا کنند نمازی که آن ریایی نیست!
شود شکستگی ماه از آفتاب درست
شکسته بندی دل، کار مومیایی نیست
مشو ز ساده دلی از گزند نفس ایمن
که شیوه سگ دیوانه آشنایی نیست
قفس فضای گلستان بود بر آن بلبل
که در خیال وی اندیشه رهایی نیست
اگر بود به توکل ارادت تو درست
کلید رزق به غیر از شکسته پایی نیست
ز مرگ همنفسان همچو بید می لرزم
که برگهای خزان را ز هم جدایی نیست
زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است
طریق مردم سنجیده خودستایی نیست
سخاوت غرض آلود کوته اندیشان
به چشم اهل بصیرت کم از گدایی نیست
به باددستی من می برد خزان غیرت
ز برگ، حاصل من غیر بینوایی نیست
به وادیی که مرا صدق رهنما شده است
سراب تشنه فریب از غلط نمایی نیست
مشو زیاده ازین خرج مردمان صائب
که پاس وقت کم از پاس آشنایی نیست