عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
گفتم آخر ز چه برعهد تو بنیاد نماند
گفت یک حرفم از آن عهد وفا یاد نماند
شور سودای تو ای خسرو شیرین دهنان
در جهان ذکری از افسانه فرهاد نماند
بنده ی طره ی دلبند تو کاندر همه شهر
به غلط هرگز از او گردنی آزاد نماند
تا تو زنار سر زلف فکندی بر دوش
ساکن کعبه به کف سبحه ی اوراد نماند
هر کجا پادشه حسن تو زد نوبت عشق
دل خیلی به خیال غم او شاد نماند
تا به سرو و سمنت دیده فرو دوخت نظر
در نظر نام و نشان از گل و شمشاد نماند
شد رقم نقش وجود تو چو بر لوح شهود
جفت بیرنگ تو در صفحه ی ایجاد نماند
آنچه ره داشت در امکان همه زیباتر ازین
صنعتی در قلم قدرت استاد نماند
نه لب از ناله به آرامش دل گشته خروش
بی تو از گریه مرا فرصت فریاد نماند
در جدایی همه گویند کنم کسب شکیب
غافل از آنکه مرا صبر خداداد نماند
کی فراموش کند از تو صفایی حاشا
تا تو در خاطری از خویشتنم یاد نماند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
مکن از برم جدایی به طریق بی وفایی
که نیرزد آشنایی به کشاکش جدایی
به شکنجه و گزندت نکشم سر از کمندت
که گرم کشی به بندت به از آن که پر گشایی
چو اجل ز در درآید همه شادیم فزاید
به امید آنکه شاید دهد از غمم رهایی
تو و التزام دوری من و بند ناصبوری
تو و لعل عیسوی دم من و درد بی دوایی
سر ما ز خاک این در همه عمر کرده افسر
که گدایی تو خوشتر ز شکوه پادشایی
دمی ای ندیم بی غم بزن از نصیحتم دم
من و فسق عذر توام تو و عجب پارسایی
برو این غرور از سر بگذر و زود بگذر
که خود اعتذار بهتر ز عبادت ریایی
تو یکی به حال ما رس که نمانده جز توام کس
همه را به داوری بس تو خصوص بر صفایی
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
دی یارم رفت و شد رقیبش ز قفا
دردا که نداشت آگهی از دل ما
از فکرت همراهی آن دیو و پری
مشکل اگر امروز کشم تا فردا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۰
کز هر جفا که رفت و رود برسرم دریغ
کس نیست واقف از دل غم پرورم دریغ
از ما گذشت و رفت و در آغوش خاک خفت
خاکم به سر ز خاک ببین کمترم دریغ
الا به مرگ دامنش از کف ندادمی
کشتی کس ار به جیب اجل رهبرم دریغ
آن پایمال پهنه شد این دستگیر قوم
افسوس بر برادر و بر خواهرم دریغ
عنوان نامه خون جگر کردمی اگر
می رفت قاصدی به سوی مادرم دریغ
ایام غم در این همه آتش که سوختم
دردا که یک شب آب نشد پیکرم دریغ
ز اول شرر که سوخت مرا چون شدی که پاک
رفتی به باد صارفه خاکسترم دریغ
با انده فراق تو سازم به یاد مرگ
نبود جز این معالجه ی دیگرم دریغ
صبر از جداییم نه و خصم به رو به عنف
ناچار مشکل آمده مشکل ترم دریغ
دفن ترا به خا ک ندادند مهلتم
در کیش این فریق کم از کافرم دریغ
عمری به تربت تو بباید گریست زار
مهلت نداد دشمن بدگوهرم دریغ
صد کوه غم به دل ز تو دارم که تا ابد
یک موی آن نمی رود از خاطرم دریغ
کو وقت تا به ذل یتیمان خورم فسوس
کو عمر تا به ذبح شهیدان برم دریغ
طوفان فتنه خاک سکونم به باد داد
کشتی شکست و رفت به پا لنگرم دریغ
پس گفت چون روان شد و رو سوی راه کرد
وز دود آه روی ملک را سیاه کرد
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای جامه ی کهنه تار و پودت شده سست
تا چند کنم پاره ات از وصله درست
آن رفت که جویم ز تو من بعد ثبات
دست از تو به صابون رقی باید شست
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - قطعه
کاش با تو آسمان میکرد یک کار از دو صورت
چار روزی بلکه من آسوده در کنجی نشینم
یا کند کورت که تو روی مرا دیگر نبینی
یا دهد مرگت که من روی ترا دیگر نبینم
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۶
رود خون امسال شد جاری به فارس
الفت شه نیست پنداری به فارس
چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس
فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس
آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس
ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس
تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس
عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت
به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم
نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جدا از دوستان در مرگ می‌بینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج س‌ست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرض‌گویان ز صرصر باج می‌گیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم داده‌ام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیده‌ام این آشنایی را
نمی‌سازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بی‌وفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
دل بد مکن ز همدمی غم که آشناست
وز کاو کاو درد مزن دم که آشناست
تا دل ز من ترانة بیگانگی شنید
رم می‌کند ز سایة محرم که آشناست
بیگانه است شادی و بیگانه دوست عیش
دستی زنم به حلقة ماتم که آشناست
داغ مرا که زخمی بیگانگی اوست
دلچسب نیست صحبت مرهم که آشناست
صبرم هزار کشتی بیگانگی شکست
در موج‌خیز اشکِ دمادم که آشناست
از صحبت نشاط گریزم که دشمن است
در سایة ملال درآیم که آشناست
فیّاض پیش یار مریز اشک آتشین
گل تر شود ز گریة شبنم که آشناست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
خاک پای تو که در چشم تر انباشته بودم
سرمه‌ای بهر چنین روز نگه داشته بودم
گفتم از من نکشی دامن خود روز جدایی
شد غلط هر چه من از مهر تو پنداشته بودم
همچو آیینه مرا روز سیه در پی سر بود
دیده آن روز که بر روی تو بگماشته بودم
دفتر شرح پریشانی حال دل مهجور
نسخه‌ای بود که از زلف تو برداشته بودم
در پس مرگ مگر سبز شود بر سر خاکم
تخم امّید که در مزرع دل کاشته بودم
شد فزون آتش عشق توام از درد جدایی
داغ هرگز به سر داغ تو نگذاشته بودم
لشکر گریة خون در پی سر داشته فیّاض
علم آه که در سحن دل افراشته بودم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
مرگم ز ره هلاک برمی‌دارد
وین خرمنِ پاک پاک برمی‌دارد
دستم ز علایق بدن می‌گسلد
یکباره مرا ز خاک برمی‌دارد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دلبر سوداگر من عزم کابل کرد و رفت
روزگارم را سیه چون زلف و کاکل کرد و رفت
چون نسیم صبح آمد بر سرم روز وداع
مو به مویم را پریشان همچو سنبل کرد و رفت
از وصالش خانه من بود باغ دلگشا
خیر یادش تنگ همچون غنچه گل کرد و رفت
در عنانش رفتم و گفتم که خونم را بریز
بر کمر بربست شمشیر و تغافل کرد و رفت
قامت خم گشته ام را دید و رحمی هم نکرد
بر سر دریای آتش آمد و پل کرد و رفت
نامه سربسته ام را مهر از لب برگرفت
کلک خاموش مرا منقار بلبل کرد و رفت
سیدا روز وداعش گشتم او را سد راه
سر به پیش افگنده ایستاده تأمل کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مرا در بحر غم چون موج آب انداختی رفتی
به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی
شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی
به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی
کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این
هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی
به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی
به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی
ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی
به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی
مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم
به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی
به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی
به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی
نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن
مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی
به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را
کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی
برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را
نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی
به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی
به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ز بسکه دیر شد ای دوست انتهای فراقت
برفت از نظرم روز ابتدای فراقت
همین نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر که می نگرم هست مبتلای فراقت
مگر بشر بت وصلم کنی علاج که دیگر
به هیچ به نشود درد بیدوای فراقت
دل حزین نشود هیچگه زیاد تو خالی
انیس جان نبود هیچکس سوای فراقت
کنار من که فراقت نشسته جای تو خواهم
شود دمی که نشینی تو باز جای فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفای تو هم بود چون وفای فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغیر با که دهد شرح ماجرای فراقت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
دل ز قید غمت ای دوست رها نتوان کرد
هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد
میتوان دین و دل و عقل ز کف داد ولی
رشته ی زلف تو از دست رها نتوان کرد
تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید
از تو بی خون جگر کام روا نتوان کرد
از فلک راستی و از دل من صبر و قرار
وز نکویان طمع مهر و وفا نتوان کرد
به ره کعبه ز پا رو به ره عشق ز سر
زان که طی مرحلهٔ عشق به پا نتوان کرد
در حقیقت چو ببینی دل و دلدار یکیست
آری از یکدیگر این هر دو جدا نتوان کرد
این من و ما که تو بینی همه باشد ز فراق
ورنه در وصل حدیث از من و ما نتوان کرد
منعم از می‌مکن ای شیخ که با پیر مغان
کرده‌ام عهدی و آن عهد خطا نتوان کرد
اشک مظلوم کند خانه ی ظالم ویران
در ره سیل بلا خانه بنا نتوان کرد
ای چراغ‌ امل افروخته غافل ز اجل
شمع روشن به ره باد صبا نتوان کرد
در صفا سعی نما تا به مقامی برسی
قرب حق درک جز از راه صفا نتوان کرد
غم عالم همه گر قسمت ما گشت صغیر
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
بیمار غم از مردن، اندیشه بسی دارد
گویا نظر حسرت، بر راه کسی دارد
آمیزش او با من، بی‌مصلحتی نبود
ای وای ازان گرمی،‌ کآتش نفسی دارد
چون دادکنان بینم، آزرده بیدادی
آهی کشم از حسرت، کاین دادرسی دارد
تا مایه نومیدی،‌ دل را نشود افزون
دیگر نکند ظاهر، گر ملتمسی دارد
تا بزم‌نشینان را، ازداغ گمان سوزد
هر چشم زدن رمزی با بوالهوسی دارد
کی در شکن زلفت، از ناله دلم خون شد
مرغی ز خوش‌آهنگی، رنگین قفسی دارد
صد مرحله را میلی، از ناله زدی بر هم
کم قافله‌ای چون تو نالان جرسی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گر بشنوم که سوی رقیبان روی دگر
جایی روم که نام مرا نشنوی دگر
دیدی که شد به رغم تو از دیگری رقیب
امروز اگر زمن نشوی، کی شوی دگر؟
سر داده‌ای کهن سگ زنجیر خویش را
دلبسته کدام اسیر نوی دگر؟
با الفت چنان، گنهم آن قدر نبود
کز من جدا شوی و به من نگروی دگر
میلی ز اشک خود، طمع بهره‌ای مدار
تخمی که کشته‌ای به زمین، ندروی دگر
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح ابراهیم میرزا
زهی گرم از تو بازار جدایی
دلت ناآشنا با آشنایی
نهان کردی متاع وصل، گویا
به دل داری خریدار آزمایی
ازین بیگانگیها شرم بادت
ز بعد آن‌همه دیر آشنایی
سپهر قدر، ابراهیم، کآمد
به بالایش قبای کبریایی
به دور دولت جاویدش از دهر
بر افتاده‌ست رسم بی‌وفایی
خرد با عشق در دوران عدلش
زند سرپنجهٔ زورآزمایی
تو آن سروی که نخل سبز گردون
کند در گلشن قَدرت گیایی
عتاب آلوده گر بینی سوی کوه
برآرد لعل، رنگ کهربایی
اگر آیینه یابد عکس رایت
برد از روی زنگی بی‌صفایی
چو عیسی نقش بندد در رحم طفل
ز شوق خدمتت، بی‌کدخدایی
خوشا رزمی که سوی قلب دشمن
شتابی با دلیران فدایی
بلندآوازه کوست آسمان را
دَرَد صد جا چو زنگ از پر صدایی
بیاموزد اجل نوک سنان را
چو مژگان غزالان دلربایی
به یک جا، مدّعی چون شاه شطرنج
اگر یابد به صد بی‌دست و پایی
چو شخصی کو گریزان است در خواب
نیابد در قدم، تاب روایی
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
اکنون که دلم به دست عشق است گرو
نی رای سفر مانده، نه پای تک و دو
دیگر مکش انتظار من ای همره
بگذار مرا و راه خود گیر و برو
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۸
به مجلس تا نگردد شرمسار از عهد خود با من
ز بیرون بازگردم چون بد من در میان باشد
مرا از هیبت روز قیامت چند ترسانی؟
چو یار از یار دور افتد، قیامت آن زمان باشد