عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نه دیده مثل تو دیده نه کس نشان داده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
فرشته خوی و پریروی و آدمیزاده
تویی که سرو بلندت ز پاکدامنی
قدم بدیده هیچ آفریده ننهاده
منم که جز بجمال تو همتم هرگز
بر آفتاب فلک چشم مهر نگشاده
خدایرا مددی ای همای بخت که من
گدای شهرم و با پادشه درافتاده
ز فیض میکده خالی کجا بود اهلی
که سالهاست که چون خم بخدمت استاده
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۳
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ ششم هفت شمشیر است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ هشتم پنج غلام است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
صنف هفتم که برات است و کم براست
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵ - خد و لب و دندان معشوق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
شده شرمسار به دوران تو پیمانهٔ حسن
نگهت مست می و چشم تو میخانهٔ حسن
چه بهشتی است جمال تو که هر حلقهٔ زلف
شده در دیدهٔ عشاق پریخانهٔ حسن
به تماشا رود و دیدهٔ بیدار شود
گوش در خواب اگر بشنود افسانهٔ حسن
نیست با بلبل جان بلبل گل را نسبت
نیست پروانهٔ این شمع چو پروانهٔ حسن
کرده ابروی تو از چین جبین نقش [و] نگار
عکس طاقی که به دل هاست ز کاشانهٔ حسن
نیست جز خال رخ ماهوشان در دل ما
نشود سبز از این خاک بجز دانهٔ حسن
خط و خال، چشم سیه، زلف پریشان حاضر
خاطر جمع ندیدیم بجز خانهٔ حسن
آشنای دل دیوانه نگردد هرگز
مشرب هر که سعیدا شده بیگانهٔ حسن
نگهت مست می و چشم تو میخانهٔ حسن
چه بهشتی است جمال تو که هر حلقهٔ زلف
شده در دیدهٔ عشاق پریخانهٔ حسن
به تماشا رود و دیدهٔ بیدار شود
گوش در خواب اگر بشنود افسانهٔ حسن
نیست با بلبل جان بلبل گل را نسبت
نیست پروانهٔ این شمع چو پروانهٔ حسن
کرده ابروی تو از چین جبین نقش [و] نگار
عکس طاقی که به دل هاست ز کاشانهٔ حسن
نیست جز خال رخ ماهوشان در دل ما
نشود سبز از این خاک بجز دانهٔ حسن
خط و خال، چشم سیه، زلف پریشان حاضر
خاطر جمع ندیدیم بجز خانهٔ حسن
آشنای دل دیوانه نگردد هرگز
مشرب هر که سعیدا شده بیگانهٔ حسن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
عدیل نیست ترا در جهان حسن و ملاحت
عجب لطیف و صبیحی، بخیر باد صباحت
دلم بسوخت ز حیرت، تنم گداخت ز غیرت
قضا بمرگ رقیبان چو کج نهاد کلاهت
گرم بتخت نشانی ورم ز پیش برانی
مطیع رای تو باشم، بهر چه هست صلاحت
ز فیض خوی تو گلشن جهان صورت و معنی
ز نور روی تو روشن جمال صبح سعادت
تسلئی ز تو دل را هزار عزت و تمکین
تجلئی ز تو جان را هزار شهد شهادت
فغان و ناله جانها گذشت از سر گردون
بوصل گوی که: ای جان، رسید وقت عنایت
تو پادشاه جهانی سبیل عشق تو دانی
طریق قاسم مسکین شکستگی و ملامت
عجب لطیف و صبیحی، بخیر باد صباحت
دلم بسوخت ز حیرت، تنم گداخت ز غیرت
قضا بمرگ رقیبان چو کج نهاد کلاهت
گرم بتخت نشانی ورم ز پیش برانی
مطیع رای تو باشم، بهر چه هست صلاحت
ز فیض خوی تو گلشن جهان صورت و معنی
ز نور روی تو روشن جمال صبح سعادت
تسلئی ز تو دل را هزار عزت و تمکین
تجلئی ز تو جان را هزار شهد شهادت
فغان و ناله جانها گذشت از سر گردون
بوصل گوی که: ای جان، رسید وقت عنایت
تو پادشاه جهانی سبیل عشق تو دانی
طریق قاسم مسکین شکستگی و ملامت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عجب رعنا و زیبایی، چه گویم؟
عجایب ترک یغمایی چه گویم؟
عجب حسن و عجب لطفی! عجب جان!
عجب تر از عجب هایی چه گویم؟
ترا از حد گذشت این لطف و احسان
دگر در حسن و زیبایی چه گویم؟
گواهی میدهد خلق دو عالم
که اندر حسن یکتایی چه گویم؟
تو در بستان جان سرو روانی
نه با مایی، نه بی مایی، چه گویم؟
دو عالم فی المثل چون یک قصیده است
تو آن شه بیت غرایی چه گویم؟
تو دریایی و من دریایی تو
ازین دریا و دریایی چه گویم؟
بسودای تو شد جانها سرافراز
ازین سودا و سودایی چه گویم؟
قرین ظلمتست این جان قاسم
تو خورشید دلارایی، چه گویم؟
عجایب ترک یغمایی چه گویم؟
عجب حسن و عجب لطفی! عجب جان!
عجب تر از عجب هایی چه گویم؟
ترا از حد گذشت این لطف و احسان
دگر در حسن و زیبایی چه گویم؟
گواهی میدهد خلق دو عالم
که اندر حسن یکتایی چه گویم؟
تو در بستان جان سرو روانی
نه با مایی، نه بی مایی، چه گویم؟
دو عالم فی المثل چون یک قصیده است
تو آن شه بیت غرایی چه گویم؟
تو دریایی و من دریایی تو
ازین دریا و دریایی چه گویم؟
بسودای تو شد جانها سرافراز
ازین سودا و سودایی چه گویم؟
قرین ظلمتست این جان قاسم
تو خورشید دلارایی، چه گویم؟
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گل گل شکفتی از می و افروختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
مپرس غم ز برای چه آشنای دل است
دل از برای غم است و غم از برای دل است
ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی
تغافل تو همه از کرشمه های دل است
ز آشنایی الفت کناره ای داری
شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است
به خواب شام سیه روز عید می بیند
از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است
به شوخی خم طرار طره ای نازم
که عقد بند دل است و گره گشای دل است
نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما
تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است
قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن
اسیر را به خرام تو مدعای دل است
دل از برای غم است و غم از برای دل است
ز عشق پاک نظر دیده ای چه می دانی
تغافل تو همه از کرشمه های دل است
ز آشنایی الفت کناره ای داری
شنیده ا م گل تقصیر خونبهای دل است
به خواب شام سیه روز عید می بیند
از اینکه چشم سیاه تو آشنای دل است
به شوخی خم طرار طره ای نازم
که عقد بند دل است و گره گشای دل است
نگاه آنچه نفهمیده آشنایی ما
تغافل آنچه ندانسته مدعای دل است
قیامت خرد آشوب جلوه رحمی کن
اسیر را به خرام تو مدعای دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۸
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - و له ایضا
به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
باز بر درگهت ای مایه ی ناز آمده ام
خشمگین رفته بصد عجز و نیاز آمده ام
رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طی به امید ره شوقت رحمی
که از آن مرحله ی دور و دراز آمده ام
در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی
بس که در بوته ی حرمان به گداز آمده ام
این هم از شعبده ی او که درین کو به پناه
از جفای فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت
آشنا ای بت بیگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
خشمگین رفته بصد عجز و نیاز آمده ام
رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طی به امید ره شوقت رحمی
که از آن مرحله ی دور و دراز آمده ام
در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی
بس که در بوته ی حرمان به گداز آمده ام
این هم از شعبده ی او که درین کو به پناه
از جفای فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت
آشنا ای بت بیگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا تو از لب کرده ای درمان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما