عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دایم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
ز هومت گیرد از آرام بسیار
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۷
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن راد مردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۸ - در وفات شیخ الفقها حاج ملّا علی کنی می فرماید
ای دریغا که باز در اسلام
خللی روی داد، سخت عظیم
«ثُلمةٌ لا یسدُّها شیء»
یافت ره، در اساس شرع قویم
منکسف گشت شمس چرخ هدی
تیره شد روز عالمی از بیم
عالمی در غمند و ماتم، از آنک
عمل و علم و فضل، گشت یتیم
آن که از زادن چو او، نحریر
ما در روزگار هست، عقیم
حجة المسلمین والاسلام
حاج ملّا علی، فقیه جسیم
مولدش کن و خطه ی تهران
بود مسکن، ز روزگار قدیم
در زمان هزار و دو صد و بیست
هست مولود آن فقیه علیم
در سپنجی سرای، فانی بود
قرب هشتاد و هفت سال مقیم
خلق را سوی حق هدایت کرد
داد آیین بندگی تعلیم
زادراه معاد، آماده
کرد ر اعمال نیک و قلب سلیم
شادمان نفس مطمئنه ی او
کرد رجعت به سوی ربّ کریم
به دو سال هزار و سیصد و شش
کرد جان را به پیک حق تسلیم
در محرم سه روز مانده زماه
پنجمین هفته شد، به دار نعیم
در جوار دو بحر رحمت حق
گشت مدفون و یافت فوز عظیم
شاه عبدالعظیم و حمزه که هست
زاده هفتمین امام کظیم
یافت زاسماء حق غفور ودود
بهر تاریخ رحلتش ترقیم
حاج ملاعلی و باغ و جنان
هست تاریخ آن فقیه علیم
باز تاریخ را «محیط» سرود
به جنان شد معین شرع قویم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۲ - موشّح و مختوم به مدح ساقی کوثر امیرمؤمنان علی علیه السلام
حبذا شیوه ی رندی و خوشا بی باکی
خرقه آلودگی و مستی و دامن پاکی
خویشتن را هدف تیر ملامت کردن
شهره شهر شدن در صفت بی باکی
خرقه بر تن درم از شوق چو یادم آید
فارغ البالی ایام گریبان چاکی
گر شد آلوده به می خرقه ی ما باکی نیست
که همین شیوه یود شاهد دامن پاکی
نعمت عشق حرام است بر آن نفس پرست
که کشد بار غم دوست به اندوه ناکی
طی وادی طلب آید از آن تند قدم
که به گردش نرسد چرخ و فلک بدین چالاکی
باده نوشین در رده به شب های دراز
زدعای سحری به بود و هتاکی
طرفه مرغی است الهی دل مردان خدا
که بود معنی او عرشی و صورت خاکی
یافت زالطاف علی شاه ولایت پر و بال
ورنه این طایر خاکی نشدی افلاکی
حکم فرمای قدر، شاهسواری که قضا
دست و پا بسته شکاری بودش فتراکی
قلب ماهیت اشیاء اگر امر دهد
درد درمان شود و زهر کند تریاکی
قوه ی مدرکه در معرفت شه چو «محیط»
معترف گشته به نادانی و بی ادراکی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۲ - در قطعه در تقاضای مرمّت عمارت خود فرماید
ای خواجه که کار توام مدح و ثنا بود
هرجا که نام نیک تو تحریر می شود
ویران شدم چنان که به فکر عمارتم
هر چند خواجه زود قتد دیر می شود
دارم یکی سرا که بر او تند اگر وزد
باد سحرگهی، زبر و زیر می شود
با این همه خرابی معمار لطف تو
گر همتی نماید تعمیر می شود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
با دیده ی بی خون که نبینم آن را
گر رسم بود بدی جگر خواران را
نبود عجبی رسم قدیم است که خلق
دشمن دارند ابر بی باران را
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
در عالم تنگ عرصه سفله نهاد
سر بر زانو بنفشه سان باید داد
گردون دونست روی او نتوان دید
گیتی تنگست راست نتوان ایستاد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
تا جان تو عزم رفتن از تن نکند
در سینه خیال یار مسکن نکند
تا شب نشود روز تو عاشق نشوی
در روز کسی چراغ روشن نکند
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
ما چشم ز جستجوی درمان پوشیم
تا جامه درد دوست در جان پوشیم
پوشند برای زیب مردم جامه
ما بهر دویدن گریبان پوشیم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
از من برگشت یار من بی سببی
پر کرد ز خون کنار من بی سببی
خواهد غم رفته بازگرداند نیست
برگشتن روزگار من بی سببی
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
از سینه خیال قد آن سروسهی
چون رفت ای اشک زحمت من چه دهی
باید نکنی نهال را چون کندی
زینش چه رسد که ریشه در آب نهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
از عمر بسی نماند ما را
بیش از نفسی نماند ما را
هر سود و زیان که بود دیدیم
دیگر هوسی نماند ما را
ماییم و دل رمیده از خود
پروای کسی نماند ما را
گو روی زمین بگیرد آتش
اکنون که خسی نماند ما را
بهر چه درین دیار باشیم
چون ملتسمی نماند ما را
رفتیم چنانکه بر دل کس
گرد فرسی نماند ما را
بس آه زدیم چون فغانی
فریادرسی نماند ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوی من نظر مهر نیست ماه مرا
هنوز آن غرورست کج کلاه مرا
هزار پاره ی الماس از گلم سر زد
اثر هنوز نه پیداست برق آه مرا
که برفشاند قبا بر من جراحت ناک
که گرد نافه چین ریخت تکیه گاه مرا
فرشته وار زپیش جنازه ام بگذر
بآب خضر بشو نامه ی سیاه مرا
سحرگه از جگر خسته خاست طوفانی
که راه خانه غلط گشت خضر راه مرا
لب تو نام من از لوح زندگانی برد
بهر بهانه قلم زد خط گناه مرا
چه ذره یی تو فغانی که لاف مهر زنی
برو که پایه بلند آمده ست ماه مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
باران و موج آب و می و روز عشرتست
از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
بوی بهار مژده ی فردوس می دهد
وین خوبی هوا اثر لطف رحمتست
آمد برای عشرت این فصل در جهان
آدم که سایه پرور بستان جنتست
خواهی نظر به لاله فگن خواه گل نگر
اکنون که در میان سخن رنگ وحدتست
عمری چنین شریف و هوایی چنین لطیف
بیدار شو نه وقت شکر خواب غفلتست
این یک نفس که بوی گلی می توان شنید
بیرون مرو ز باغ که فرصت غنیمتست
دهر آنچنان که قاعده ی اوست می رود
اینجا چه احتیاج به قانون حکمتست
شاید که پرتوی فگند بر شکسته‌ای
آنراکه در سراچه ی دل نور دولتست
اکنون که سبز گشت فغانی کنار کنار کشت
گر باغبان درت نگشاید چه منت است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
این همه شکل خوش دلکش که در گلزار هست
خار در چشمم اگر زانها یکی چون یار هست
میروم صد بار در گلزار و می آیم برون
وز پریشانی نمی دانم که گل در بار هست
از تماشای گل ده روزه بلبل را چه سود
گر شمارم داغ هجرانش صد آنمقدار هست
طاق کسری گل شد و تاج مرصع خاک شد
نام عاشق همچنان بر هر درو دیوار هست
شیوه ی رندی و درویشی بزر نتوان خرید
این متاعی نیست ای منعم که در بازار هست
حق شناسی گر بترک هستی خود گفتنست
مرد این معنی بسی در خانه ی خمار هست
از فریب نقش نتوان خامه ی نقاش دید
ورنه در این سقف زنگاری یکی در کارهست
صحبت احبابرا چندانکه می بندم خیال
نیست چیزی در میان و زحمت بسیار هست
سبحه را بگسل فغانی گل پشیمان گشته یی
کانچه در تسبیح زاهد نیست در زنار هست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
رویم شکفته از سخن تلخ مردمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمی، به دل درآی که جای ترحمست
سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولی
آفت زبان ساقی شیرین تکلمست
خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر
بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست
با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست
از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست
خضر رهش شوید که در کار خود گمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل بیا که نوبت مستی گذشته است
وقت نشاط و باده پرستی گذشته است
از آب زندگی چه حکایت کند کسی
با دل شکسته یی که ز هستی گذشته است
خواهی بلند ساز مرا خواه پست کن
کار من از بلندی و پستی گذشته است
دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم
ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است
بنشین دمی و باقی عمرم عدم شمار
کاین یک دو لحظه تا تو نشستی گذشته است
هم در شرابخانه فغانی خراب به
کارش چو از خرابی و مستی گذشته است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
هر زمان از عشق پاک آن شوخ با من خوشترست
بیش خاصیت دهد هرچند می بیغش ترست
شمع را هر ذره گر پروانه یی خیزد ز مهر
جان آن یک بیشتر سوزد که پر آتش ترست
صاحبان حسن اگرچه فتنه جویانند لیک
فتنه ی او بیشتر باشد که شاهد وش ترست
عشق را ساز مخالف دان که از هر پرده اش
هر نوایی خوش که می خیزد از آن یک خوش ترست
سوز پر باید نه ساز پر که در نخجیر عشق
تیر کاری تر رود زانکو تهی ترکش ترست
از دل گرم فغانی در قبول نور عشق
هر نفس کان پیش می آید از آن دلکش ترست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
از توبه ی من دیر مغان بیت حزن شد
مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
در دیده بدل گشت سیاهی بسپیدی
نظاره که ریحان ترم برگ سمن شد
از باده ی صافم نگشاید دل روشن
تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
بر ساغر می شاید اگر لب نرسانم
چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
دیدم بدل جام جم آیینه ی حسنت
کارم ز مه روی تو بر وجه حسن شد
آن عشق و جوانی که درین واقعه بایست
افسوس که در بیخردی دردی دن شد
این دل که سفال سیه میکده ها بود
از فیض نظر مجمره مشگ ختن شد
دی مست تو آن پنبه که از گوش برون کرد
از بهر گلو بستنش امروز رسن شد
دوک فلک پیر بسا رشته ی باریک
کز بهر ردا رشت ولی تار کفن شد
پار آن شجر حسن نهال گل نو بود
امسال چه شمشاد قد و سیم بدن شد
بس روغن دل مرهم کافور جگر ساخت
معشوق که شیرین سخن و پسته دهن شد
حاشا که بیانش عرق تلخ گدازد
آن را که لب لعل پر از در سخن شد
عمری که چو ایام بهاران گذران بود
افسوس که از بیخردی درد بدن شد
قطع نظر از ساغر می کرد فغانی
بگذاشت در میکده و مرغ چمن شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
تا چند بافسون جهان بند توان بود
مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود
شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز
گریان پی خوبان شکر خند توان بود
حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل
امروز که مقبول خداوند توان بود
بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست
بی چاشنی گلشکر و قند توان بود
زنجیر بیارید که سر رشته شد از دست
عاشق نه چنانم که خردمند توان بود
در حسن وفا کوش که گر عهد درستست
صد سال بیک وعده و سوگند توان بود
ماییم و همین زمزمه ی عشق فغانی
پیداست که دیگر بچه خرسند بود