عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
ای صنم نازنین، ناز تو بر جان من
وای بت مهرآفرین، کفر تو ایمان من
گر تو فرستیم زهر، ور تو پسندیم درد،
زهر تو تریاق دل، درد تو درمان من
آتش لعلت که هست، آب حیات رقیب
چند فروزد شرر، بر دل بریان من
مرغ دلم در نوا، فاخته سرو توست
شمع رخت در بهار، لاله نعمان من
مایه تعمیر ماست تا بود از یمن عشق
گنج تولای تو، در دل ویران من
خواه به تیرش بزن، خواه به تیغش بکش
این تن رنجور دل، و آن دل پژمان من
افسر، اگر مدح دوست، گفت، خطا کرده است
مور ضعیفم من و دوست سلیمان من
وای بت مهرآفرین، کفر تو ایمان من
گر تو فرستیم زهر، ور تو پسندیم درد،
زهر تو تریاق دل، درد تو درمان من
آتش لعلت که هست، آب حیات رقیب
چند فروزد شرر، بر دل بریان من
مرغ دلم در نوا، فاخته سرو توست
شمع رخت در بهار، لاله نعمان من
مایه تعمیر ماست تا بود از یمن عشق
گنج تولای تو، در دل ویران من
خواه به تیرش بزن، خواه به تیغش بکش
این تن رنجور دل، و آن دل پژمان من
افسر، اگر مدح دوست، گفت، خطا کرده است
مور ضعیفم من و دوست سلیمان من
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بیا، تصرف در صنعت سکندر کن
ز آفتاب رخ، آیینه اش منور کن
بگو به ساقی مجلس، برغم زاهد خشک
ز آب روشن ساغر دماغ ما تر کن
ز عکس آن لب یاقوت، در پیاله ما
به جای لعل مروّق، شراب کوثر کن
اگر علاج جنون مرا طلبکاری
به گردن دلم آن طرّه معنبر کن
اگرچه فصل بهار است و بوستان فردوس،
بیا و کویم از آن رخ، بهار دیگر کن
وجود خاک رقیبان ز پختگی دور است
وجود پخته ما را بسوز و اخگر کن
به قاف غم چه نشینم هماره چون سیمرغ
دمی بر آتش آن رخ مرا سمندر کن
بگو به افسر از این پس که دُر نظمت را
نثار مقدم دلدار مهرپرور کن
ز آفتاب رخ، آیینه اش منور کن
بگو به ساقی مجلس، برغم زاهد خشک
ز آب روشن ساغر دماغ ما تر کن
ز عکس آن لب یاقوت، در پیاله ما
به جای لعل مروّق، شراب کوثر کن
اگر علاج جنون مرا طلبکاری
به گردن دلم آن طرّه معنبر کن
اگرچه فصل بهار است و بوستان فردوس،
بیا و کویم از آن رخ، بهار دیگر کن
وجود خاک رقیبان ز پختگی دور است
وجود پخته ما را بسوز و اخگر کن
به قاف غم چه نشینم هماره چون سیمرغ
دمی بر آتش آن رخ مرا سمندر کن
بگو به افسر از این پس که دُر نظمت را
نثار مقدم دلدار مهرپرور کن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بوسی به من از آن لب و رخسار عطا کن
ضعف دلم از شربت گل قند، دوا کن
تا فتنه بلایی به وجودت نرساند
جان و دل ما را هدف تیر بلا کن
دیری است که رو بر طرف قبله نکردم
بنمای رخ و ابروی خود، قبله نما کن
خون شد دلم از حسرت مژگان تو، ای ترک
زآن ناوک دل دوز، مرا کامروا کن
روزی به خطا، عنبر از آن زلف بیفشان
وز غالیه، خون در دل آهوی ختا کن
یا زلف منه تا نشوم شیفته خاطر،
یا فکر مشوش شدن باد صبا کن
افسر، مگر آن دولت دیدار بیابی
بر دولت دلدار جهاندار دعا کن
ضعف دلم از شربت گل قند، دوا کن
تا فتنه بلایی به وجودت نرساند
جان و دل ما را هدف تیر بلا کن
دیری است که رو بر طرف قبله نکردم
بنمای رخ و ابروی خود، قبله نما کن
خون شد دلم از حسرت مژگان تو، ای ترک
زآن ناوک دل دوز، مرا کامروا کن
روزی به خطا، عنبر از آن زلف بیفشان
وز غالیه، خون در دل آهوی ختا کن
یا زلف منه تا نشوم شیفته خاطر،
یا فکر مشوش شدن باد صبا کن
افسر، مگر آن دولت دیدار بیابی
بر دولت دلدار جهاندار دعا کن
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چه خوش باشد شبی در سرزمینی،
به روز آریم با صبح جبینی
به زلف و چهرهات، یارا، که ما را
به غیر از این نباشد کفر و دینی
نمیدانم چه گنج است این محبت
که هر دل شد، غم او را دفینی
قرین شو لحظهای با من، که عمری
ندارم جز غم عشقت قرینی
به رغم اهل صورت، ز ابروی کج
به معنی قبلهگاه راستینی
تو کز حور بهشتی نازنینتر
چه گویم آنچنان یا اینچنینی
مگر شور مگس را وانشاند
تو شکرلب بیفشان آستینی
به روز آریم با صبح جبینی
به زلف و چهرهات، یارا، که ما را
به غیر از این نباشد کفر و دینی
نمیدانم چه گنج است این محبت
که هر دل شد، غم او را دفینی
قرین شو لحظهای با من، که عمری
ندارم جز غم عشقت قرینی
به رغم اهل صورت، ز ابروی کج
به معنی قبلهگاه راستینی
تو کز حور بهشتی نازنینتر
چه گویم آنچنان یا اینچنینی
مگر شور مگس را وانشاند
تو شکرلب بیفشان آستینی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۸ - صفت بقّال
فریاد ز حسنِ شوخ بقال
وان خط ّ سیاه و چهره ی آل
دل ز آتش آن جمال پر نور
پر آبله شد چو تفت انگور
از داغ نو و کهن دل ریش
پُر گشت چو دخل آن جفا کیش
سنگ من و او چو اهل فرهنگ
شد حلقه به گوش آن دل سنگ
خون جگرم به این فسانه
خورد آن خط سبز هِندُوانه
ارزان باشد به نقد صد جان
بوییدن سیب آن زنخدان
خط سبزش ز نُور سُوره است
در دیده چو توتیای غوره است
وان خط ّ سیاه و چهره ی آل
دل ز آتش آن جمال پر نور
پر آبله شد چو تفت انگور
از داغ نو و کهن دل ریش
پُر گشت چو دخل آن جفا کیش
سنگ من و او چو اهل فرهنگ
شد حلقه به گوش آن دل سنگ
خون جگرم به این فسانه
خورد آن خط سبز هِندُوانه
ارزان باشد به نقد صد جان
بوییدن سیب آن زنخدان
خط سبزش ز نُور سُوره است
در دیده چو توتیای غوره است
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۶ - صفت منجّم
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۵
گرفته ای زلب لعل، روی من در زر
چو دیده ای که ترا و مراست درخور زر
وصال سیمبر تو که چون زر است عزیزا
میسرم شود، ار گرددم میسر زر
زچشم پرگهر خویش روی تر دارم
که خوشتر آمد نهمار چون شود تر زر
زاشک روی چه خیزد مرا که چون نرگس
به چشم نایدت ارسیم باشدم ار زر
زتاب آذر مهر و هوات پیچانم
از آنکه پیچان گردد زتاب آذر زر
چو نقش آینه روی از تو برنگردانم
که را دریغ بود از تو سیم پیکر زر
به عهد جود خداوند بس عجب نبود
اگر رخم شود از عشق تو سراسر زر
پناه فضل، ابوالفضل فخر دولت ودین
که شد چو خاک به پیش کفش محقر زر
تویی که رسم ترازو به عهد تو برخاست
که نزد جود تو با سنگ شد برابر زر
به عهد حکم تو بر هیچکس نیاید ظلم
زدست سیمکش راد تو، مگر بر زر
تو آن خجسته تنی کز خواص اقبالت
جهان گرفت رخ بدسگال را در زر
به بوی آنکه کند بر کفت مگر گذری
به بوستان کند از چشم خویش عبهر زر
زچهره ی عدوت، گشت عیش من چوشکر
که عیشها را شیرین کند چو شکر زر
زبهر آنکه به روی عدوی تو ماند
هزار زخم زضراب خورد بر سر زر
چو زر کوه زاندازه ی سخات کم است
به دار ضرب فلک می زنند از اختر زر
به نزد همت تو بس محقر آید هم
وگر زند کف گردون زقرصه ی خور زر
ز زر عجب نبود گر گرفت برآرد خاک
که خاک بود هم از ابتدا به گوهر زر
زبیم بخشش تو باشد این که گهگاهی
همی گریزد در زینهار خنجر زر
زغایت طرب آنکه بر کفت گذرد
برآید از کمر کوه سرخ رو هر زر
زبخشش تو چو زر را نماند نام و نشان
روا مدار که گویم به عهد تو زر زر
مقرر است که رویم زبی زری چو زر است
چه باشد ار به من از تو شود مقرر زر؟
همیشه تا که بود بر کنار آینه سیم
مدام تا که بود در میان زیور، زر،
زاشک بادا در دامن عدوی تو، سیم
زکان جود تو در آستین چاکر زر
چو دیده ای که ترا و مراست درخور زر
وصال سیمبر تو که چون زر است عزیزا
میسرم شود، ار گرددم میسر زر
زچشم پرگهر خویش روی تر دارم
که خوشتر آمد نهمار چون شود تر زر
زاشک روی چه خیزد مرا که چون نرگس
به چشم نایدت ارسیم باشدم ار زر
زتاب آذر مهر و هوات پیچانم
از آنکه پیچان گردد زتاب آذر زر
چو نقش آینه روی از تو برنگردانم
که را دریغ بود از تو سیم پیکر زر
به عهد جود خداوند بس عجب نبود
اگر رخم شود از عشق تو سراسر زر
پناه فضل، ابوالفضل فخر دولت ودین
که شد چو خاک به پیش کفش محقر زر
تویی که رسم ترازو به عهد تو برخاست
که نزد جود تو با سنگ شد برابر زر
به عهد حکم تو بر هیچکس نیاید ظلم
زدست سیمکش راد تو، مگر بر زر
تو آن خجسته تنی کز خواص اقبالت
جهان گرفت رخ بدسگال را در زر
به بوی آنکه کند بر کفت مگر گذری
به بوستان کند از چشم خویش عبهر زر
زچهره ی عدوت، گشت عیش من چوشکر
که عیشها را شیرین کند چو شکر زر
زبهر آنکه به روی عدوی تو ماند
هزار زخم زضراب خورد بر سر زر
چو زر کوه زاندازه ی سخات کم است
به دار ضرب فلک می زنند از اختر زر
به نزد همت تو بس محقر آید هم
وگر زند کف گردون زقرصه ی خور زر
ز زر عجب نبود گر گرفت برآرد خاک
که خاک بود هم از ابتدا به گوهر زر
زبیم بخشش تو باشد این که گهگاهی
همی گریزد در زینهار خنجر زر
زغایت طرب آنکه بر کفت گذرد
برآید از کمر کوه سرخ رو هر زر
زبخشش تو چو زر را نماند نام و نشان
روا مدار که گویم به عهد تو زر زر
مقرر است که رویم زبی زری چو زر است
چه باشد ار به من از تو شود مقرر زر؟
همیشه تا که بود بر کنار آینه سیم
مدام تا که بود در میان زیور، زر،
زاشک بادا در دامن عدوی تو، سیم
زکان جود تو در آستین چاکر زر
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۷
روزی چو آه خویش، سوی سدره برپرم
با آنکه منتهاست، هم از سدره بگذرم
خاکی است این جهان که به بادی معلق است
بس خاکسارم، ار به جهان سردرآورم
گردون اشهب است مرا بار گیر خاص
در خاک اگر مراغه کنم، کمتر از خرم
این چرخ وسمه رنگ به کردار آینه است
زن باشم ار به وسمه و آیینه بنگرم
گردون خراس کهنه ومن، با خران، به طبع
گر گرد این خراس بگردم، برابرم
در قرص سال خورده این سفره ی کبود
گر من طمع کنم، زسگ زرد، کمترم
قرصش خوری است آتش و من گرچه چون تنور
ناری است معده ام نشود قرص او خورم
فر همای فضلم و بازی نمی کنم
با آنکه قد خمیده چو طوق کبوترم
هرچند روشنان فلک مشتی ارزنند
من طوطیم نه گرسنه قمری که در پرم
از راه لفظ اگرچه شکرخای طوطیم
لکن زدست غم، نه شکر، زهر می خورم
بیدار همچو اخترو، روشن دلم ولیک
پیوسته در هبوط و وبال است اخترم
بی مثل و روشن و به دمی مرده زنده کن
گویی نه آدمی صفتم، صبح محشرم
سیمرغ بی نظیر شود هریکی زقدر
برطایران قدسی اگر بال گسترم
گر بر زمین زمهر دلم ذره یی فتد
از قعر چاه ظلمت سایه ی برون برم
در بحر جایز است تیم که همچو ریگ
لب خشک شد زآتش طبع خوش ترم
همچون کمرنبد به زر غیرم احتیاج
من آهنم به گوهر ذاتی توانگرم
دستم تهی و پاک و، تنم عوروسر کش است
زان پایدار همچو چنار و صنوبرم
از آسمان حربا چیزی نیایدم
وزجرم ماه ابرص و خورشید اعورم
آزاده ام چو سرو و مرا سروری رسد
زیرا که بنده زاده ی دستور اکبرم
با آنکه منتهاست، هم از سدره بگذرم
خاکی است این جهان که به بادی معلق است
بس خاکسارم، ار به جهان سردرآورم
گردون اشهب است مرا بار گیر خاص
در خاک اگر مراغه کنم، کمتر از خرم
این چرخ وسمه رنگ به کردار آینه است
زن باشم ار به وسمه و آیینه بنگرم
گردون خراس کهنه ومن، با خران، به طبع
گر گرد این خراس بگردم، برابرم
در قرص سال خورده این سفره ی کبود
گر من طمع کنم، زسگ زرد، کمترم
قرصش خوری است آتش و من گرچه چون تنور
ناری است معده ام نشود قرص او خورم
فر همای فضلم و بازی نمی کنم
با آنکه قد خمیده چو طوق کبوترم
هرچند روشنان فلک مشتی ارزنند
من طوطیم نه گرسنه قمری که در پرم
از راه لفظ اگرچه شکرخای طوطیم
لکن زدست غم، نه شکر، زهر می خورم
بیدار همچو اخترو، روشن دلم ولیک
پیوسته در هبوط و وبال است اخترم
بی مثل و روشن و به دمی مرده زنده کن
گویی نه آدمی صفتم، صبح محشرم
سیمرغ بی نظیر شود هریکی زقدر
برطایران قدسی اگر بال گسترم
گر بر زمین زمهر دلم ذره یی فتد
از قعر چاه ظلمت سایه ی برون برم
در بحر جایز است تیم که همچو ریگ
لب خشک شد زآتش طبع خوش ترم
همچون کمرنبد به زر غیرم احتیاج
من آهنم به گوهر ذاتی توانگرم
دستم تهی و پاک و، تنم عوروسر کش است
زان پایدار همچو چنار و صنوبرم
از آسمان حربا چیزی نیایدم
وزجرم ماه ابرص و خورشید اعورم
آزاده ام چو سرو و مرا سروری رسد
زیرا که بنده زاده ی دستور اکبرم
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۳
به چهره صورت چینی، به زلف مشک تتاری
زغصه مشک بسوزد چو چین به زلف درآری
دلم به خشم سپردی، مکن که نیک نباشد
دلی که هندوی توست ار به دست ترک سپاری
مده چو خاک به بادم اگرچه هست تن من
به بوی بوسه ی پایت چو خاک راه زخواری
چو جزم و همزه همه حلقه و خم و شکن آمد
چنین به آید ازین سان که هست زلف تو قاری
مراست دیده چو ابر و از او سرشک چو باران
که برسرم زهوایت بلا و صاعقه باری
چو خال، غالیه در رو فتاده پیش تو صدره
بدان سبب که تو برمه، خطی چو غالیه داری
شگفت نیست گر از باغ تو گیاه برآید
که چشمها به هوایت شد ابرهای بهاری
زخان و مان دل من زمانه دود برآورد
همین کز آتش چهره خطی چو دود برآری
چنین که حکم تو بر من روان شده مست همانا
حسام دولت و دین شهریار شیر سواری
قوی دلی که زسهمش به سنگ خاره درون شد
نهاد آتش سوزان چو جرم آب حصاری
زهی به پیش علو تو چرخ کرده زمینی
خهی در آتش خشم تو کرده کوه شراری
میان دیده ی دشمن کند سنان تو میلی
درون غنچه ی جانش کند حسام تو خاری
به وقت عزم، خیالم بود که عین شتابی
به روز حکم گمانم شود که نفس قراری
به وقت خشم، فزاید روایح گل خلقت
که خوشتر آید از آتش، نسیم عود قماری
گرم چو دشمن مال است، لاجرم همه ساله
عدوی مالی، ازین سان که با کرک شده یاری
چو یافت سینه ی خصمت نشان گنج خرابی
نصیب رمح تو آمد زچرخ صورت ماری
شگفت نیست گر از تو نصیب تیغ تو قبض است
ازان سبب که همه تن دل و جگر چواناری
زبان تیغ بریده شود چو حلق دلیران
دران مصاف که گردد زبان کلک تو جاری
حسام خوانمت ایرا که بر کشیده ی حقی
نمی کنی به گهر فخر از آنکه فخر تباری
منم مقصر خدمت چنانکه پیش خیالت
زشرم مرده ام ارنی کجام زنده گذاری
عذاب بنده همین بس که دور داریش از خود
چنانکه دیو لعین را قضا ز رحمت باری
از آنکه همچو زبانم شکسته بسته ی محنت
چو ریر نیست گزیرم ز زخم و ناله و زاری
مرا چو وقت شراب و نشاط نیست تو باری
نشاط کن چو توانی شراب خواه چو یاری
بخواه با خط بغداد جام دجله مساحت
زدست آنکه به رویش غم و شراب گساری
ندیدمت که مرا خود نمی توانی دیدن
کجا توانی ازین سان که شد تنم زنزاری؟
در آمنی و فراغت بقات خواهم چندان
که عشر آن به ملامت کشد گرش بشماری
زغصه مشک بسوزد چو چین به زلف درآری
دلم به خشم سپردی، مکن که نیک نباشد
دلی که هندوی توست ار به دست ترک سپاری
مده چو خاک به بادم اگرچه هست تن من
به بوی بوسه ی پایت چو خاک راه زخواری
چو جزم و همزه همه حلقه و خم و شکن آمد
چنین به آید ازین سان که هست زلف تو قاری
مراست دیده چو ابر و از او سرشک چو باران
که برسرم زهوایت بلا و صاعقه باری
چو خال، غالیه در رو فتاده پیش تو صدره
بدان سبب که تو برمه، خطی چو غالیه داری
شگفت نیست گر از باغ تو گیاه برآید
که چشمها به هوایت شد ابرهای بهاری
زخان و مان دل من زمانه دود برآورد
همین کز آتش چهره خطی چو دود برآری
چنین که حکم تو بر من روان شده مست همانا
حسام دولت و دین شهریار شیر سواری
قوی دلی که زسهمش به سنگ خاره درون شد
نهاد آتش سوزان چو جرم آب حصاری
زهی به پیش علو تو چرخ کرده زمینی
خهی در آتش خشم تو کرده کوه شراری
میان دیده ی دشمن کند سنان تو میلی
درون غنچه ی جانش کند حسام تو خاری
به وقت عزم، خیالم بود که عین شتابی
به روز حکم گمانم شود که نفس قراری
به وقت خشم، فزاید روایح گل خلقت
که خوشتر آید از آتش، نسیم عود قماری
گرم چو دشمن مال است، لاجرم همه ساله
عدوی مالی، ازین سان که با کرک شده یاری
چو یافت سینه ی خصمت نشان گنج خرابی
نصیب رمح تو آمد زچرخ صورت ماری
شگفت نیست گر از تو نصیب تیغ تو قبض است
ازان سبب که همه تن دل و جگر چواناری
زبان تیغ بریده شود چو حلق دلیران
دران مصاف که گردد زبان کلک تو جاری
حسام خوانمت ایرا که بر کشیده ی حقی
نمی کنی به گهر فخر از آنکه فخر تباری
منم مقصر خدمت چنانکه پیش خیالت
زشرم مرده ام ارنی کجام زنده گذاری
عذاب بنده همین بس که دور داریش از خود
چنانکه دیو لعین را قضا ز رحمت باری
از آنکه همچو زبانم شکسته بسته ی محنت
چو ریر نیست گزیرم ز زخم و ناله و زاری
مرا چو وقت شراب و نشاط نیست تو باری
نشاط کن چو توانی شراب خواه چو یاری
بخواه با خط بغداد جام دجله مساحت
زدست آنکه به رویش غم و شراب گساری
ندیدمت که مرا خود نمی توانی دیدن
کجا توانی ازین سان که شد تنم زنزاری؟
در آمنی و فراغت بقات خواهم چندان
که عشر آن به ملامت کشد گرش بشماری
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
آیا دلم از رنج برآساید گویی؟
بند از گره زلف تو، بگشاید گویی؟
هرگز بود آن روز که چون طوطی، قمری
از پستهٔ لبهات، شکر خاید گویی؟
خورشید نشاطم که ز گردونش کسوف است
روزی رخ از آن آینه بنماید گویی؟
گرچه شب زلفین تو آبستن غمهاست
زان زنگیم آخر طربی زاید گویی؟
ندر حق من هرچه ترا شاید، میگوی
زیرا که ترا هرچه نمیشاید گویی
خط بر طرف روی تو یارب چه خوش افتاد
بر ماه کسی غالیه میساید گویی؟
بند از گره زلف تو، بگشاید گویی؟
هرگز بود آن روز که چون طوطی، قمری
از پستهٔ لبهات، شکر خاید گویی؟
خورشید نشاطم که ز گردونش کسوف است
روزی رخ از آن آینه بنماید گویی؟
گرچه شب زلفین تو آبستن غمهاست
زان زنگیم آخر طربی زاید گویی؟
ندر حق من هرچه ترا شاید، میگوی
زیرا که ترا هرچه نمیشاید گویی
خط بر طرف روی تو یارب چه خوش افتاد
بر ماه کسی غالیه میساید گویی؟
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
به سر دارم هوای سجده خاک آستانی را
که شاهانند آنجا بنده کمتر پاسبانی را
گدای بی زر و سیمم که با خود یار می خواهم
شه سیمین رکابی خسرو زرین عنانی را
به پیری بر جوانی عاشقم کز عاشقان دارد
چو من هر گوشه پیری را چو خود هر نوجوانی را
نچیدم میوه ای از باغ وصل او چو من هرگز
نشد بی حاصلی حاصل ز باغی باغبانی را
نشان سازد دل و جان منش هر جا فلک بیند
بت مژگان خدنگی دلبر ابرو کمانی را
وفا می ورزم و بیداد می بینم به امیدی
که روزی مهربان بینم بخود نامهربانی را
نمی پرسد نشان و نام من آن مه رفیق اما
که می پرسد نشان و نام بی نام و نشانی را
که شاهانند آنجا بنده کمتر پاسبانی را
گدای بی زر و سیمم که با خود یار می خواهم
شه سیمین رکابی خسرو زرین عنانی را
به پیری بر جوانی عاشقم کز عاشقان دارد
چو من هر گوشه پیری را چو خود هر نوجوانی را
نچیدم میوه ای از باغ وصل او چو من هرگز
نشد بی حاصلی حاصل ز باغی باغبانی را
نشان سازد دل و جان منش هر جا فلک بیند
بت مژگان خدنگی دلبر ابرو کمانی را
وفا می ورزم و بیداد می بینم به امیدی
که روزی مهربان بینم بخود نامهربانی را
نمی پرسد نشان و نام من آن مه رفیق اما
که می پرسد نشان و نام بی نام و نشانی را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
با غیر دیدم آن صنم سیم ساق را
از رشک بر وصال گزیدم فراق را
زینسان که هفت عضو من از تاب عشق سوخت
آهم عجب نسوزد اگر نه رواق را
خوش آنکه بینمش ز مه روی خود به من
صبح وصال ساخته شام فراق را
شوقش چنین که بسته زبانم به پیش او
گویم به او چگونه غم اشتیاق را
کارم فتاده است بشوخی که در ازل
نشنیده است نام وفا و وفاق را
....که گفتت که پیشه کن
با من نفاق را و بغیر اتفاق را
ساقی بیار ساغر می تا دمی رفیق
شیرین کند ز باده ی تلخت مذاق را
از رشک بر وصال گزیدم فراق را
زینسان که هفت عضو من از تاب عشق سوخت
آهم عجب نسوزد اگر نه رواق را
خوش آنکه بینمش ز مه روی خود به من
صبح وصال ساخته شام فراق را
شوقش چنین که بسته زبانم به پیش او
گویم به او چگونه غم اشتیاق را
کارم فتاده است بشوخی که در ازل
نشنیده است نام وفا و وفاق را
....که گفتت که پیشه کن
با من نفاق را و بغیر اتفاق را
ساقی بیار ساغر می تا دمی رفیق
شیرین کند ز باده ی تلخت مذاق را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
یار اگر بیگانه از اغیار باشد خوشتر است
گل خوشست اما اگر بی خار باشد خوشتر است
من اگر باشم به بزم یار خوش باشد، ولی
غیر اگر بیرون ز بزم یار باشد خوشتر است
گر چه از لطف کم دلبر دل عاشق خوش است
گر به عاشق لطف او بسیار باشد خوشتر است
نیست چون چشم و چراغ من به پیش چشم من
گر به چشمم روز چون شب تار باشد خوشتر است
دیدن دلدار خوش باشد به خواب و این شرف
گر نصیب دیده ی بیدار باشد خوشتر است
با خیال یار خفتن در لحد خوش دولتی است
ور به محشر وعده ی دیدار باشد خوشتر است
گر چه حرف عشق در خلوت خوشست اما رفیق
این سخن گر بر سر بازار باشد خوشتر است
چشم من، پنهان ز چشم مردمان می خواهمت
جان من، در پهلوی دل همچو جان می خواهمت
شاه من روز از خلایق در زمین می جویمت
ماه من شب از خدای آسمان می خواهمت
گر درست است این که دارد دل خبر از دل چرا
ترک من کردی تو و من همچنان می خواهمت
در گلستان جهان ای سرو باغ زندگی
خرم و شاداب و آزاد و جوان می خواهمت
تا نیفتد چشم بد بر عارض نیکوی تو
چون پری از دیده ی مردم نهان می خواهمت
تو چو من داری بسی کس زان نمی خواهی مرا
من ندارم هیچ کس غیر تو زان می خواهمت
چند باشد از تو روز و روزگار ما سیاه
با رفیق ای ماه چندی مهربان می خواهمت
گل خوشست اما اگر بی خار باشد خوشتر است
من اگر باشم به بزم یار خوش باشد، ولی
غیر اگر بیرون ز بزم یار باشد خوشتر است
گر چه از لطف کم دلبر دل عاشق خوش است
گر به عاشق لطف او بسیار باشد خوشتر است
نیست چون چشم و چراغ من به پیش چشم من
گر به چشمم روز چون شب تار باشد خوشتر است
دیدن دلدار خوش باشد به خواب و این شرف
گر نصیب دیده ی بیدار باشد خوشتر است
با خیال یار خفتن در لحد خوش دولتی است
ور به محشر وعده ی دیدار باشد خوشتر است
گر چه حرف عشق در خلوت خوشست اما رفیق
این سخن گر بر سر بازار باشد خوشتر است
چشم من، پنهان ز چشم مردمان می خواهمت
جان من، در پهلوی دل همچو جان می خواهمت
شاه من روز از خلایق در زمین می جویمت
ماه من شب از خدای آسمان می خواهمت
گر درست است این که دارد دل خبر از دل چرا
ترک من کردی تو و من همچنان می خواهمت
در گلستان جهان ای سرو باغ زندگی
خرم و شاداب و آزاد و جوان می خواهمت
تا نیفتد چشم بد بر عارض نیکوی تو
چون پری از دیده ی مردم نهان می خواهمت
تو چو من داری بسی کس زان نمی خواهی مرا
من ندارم هیچ کس غیر تو زان می خواهمت
چند باشد از تو روز و روزگار ما سیاه
با رفیق ای ماه چندی مهربان می خواهمت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فصل گل شد، سیر باغ و بوستانم آرزوست
سیر باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پیر کهن بانو جوان خوش دولتی است
پیرم و این دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف این و آن شرب مدام
خانه ی دربسته در کوی مغانم آرزوست
با می و میخانه، بی انصاف و کافر نعمتم
گر بگویم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوی رویش از دل کم نمی گردد مرا
گر دمی صد بار می بینم همانم آرزوست
چون ننالم زین تغابن من که با این نیم جان
یک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع یاران صفاهانم رفیق
چند روزی سیر آذربایجانم آرزوست
سیر باغ و بوستان با دوستانم آرزوست
الفت پیر کهن بانو جوان خوش دولتی است
پیرم و این دولت از بخت جوانم آرزوست
تا کنم فارغ ز حرف این و آن شرب مدام
خانه ی دربسته در کوی مغانم آرزوست
با می و میخانه، بی انصاف و کافر نعمتم
گر بگویم کوثر و باغ جنانم آرزوست
آرزوی رویش از دل کم نمی گردد مرا
گر دمی صد بار می بینم همانم آرزوست
چون ننالم زین تغابن من که با این نیم جان
یک جهان جان بهر آن جان جهانم آرزوست
دل فسرد از وضع یاران صفاهانم رفیق
چند روزی سیر آذربایجانم آرزوست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنچنان از تب عشق تو تنم میسوزد
که ز تاب تب تن پیرهنم میسوزد
شعلهخویی زده در جان من آتش که اگر
برمش نام، زبان در دهنم میسوزد
تا مرا ز آتش غیرت بگدازد با غیر
میکند گرمی و در انجمنم میسوزد
قصهٔ لیلی و شیرین شنوم چون جایی
درد مجنون و غم کوهکنم میسوزد
در هوای گل رویش چو به گلگشت چمن
میروم نالهٔ مرغ چمنم میسوزد
میشود شمع سراپردهٔ اغیار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم میسوزد
طُرفه حالیست رفیق این که چو پروانه و شمع
یار با خویش به یک پیرهنم میسوزد
که ز تاب تب تن پیرهنم میسوزد
شعلهخویی زده در جان من آتش که اگر
برمش نام، زبان در دهنم میسوزد
تا مرا ز آتش غیرت بگدازد با غیر
میکند گرمی و در انجمنم میسوزد
قصهٔ لیلی و شیرین شنوم چون جایی
درد مجنون و غم کوهکنم میسوزد
در هوای گل رویش چو به گلگشت چمن
میروم نالهٔ مرغ چمنم میسوزد
میشود شمع سراپردهٔ اغیار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم میسوزد
طُرفه حالیست رفیق این که چو پروانه و شمع
یار با خویش به یک پیرهنم میسوزد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
گفتم آن لعل لب از شیره جان ساختهاند
گفت نه جان تو شیرینتر از آن ساختهاند
هست هر عضو تو از عضو دگر شیرینتر
مگر اعضای تو از شیرهٔ جان ساختهاند
نالد از درد به تن هر رگ من پنداری
بند بندم چو نی از بهر فغان ساختهاند
به هوای گل رخسار تو چون ابر مراد
از سر هر مژه خونابه روان ساختهاند
راز عشقی که نهان داشتم از خلق رفیق
اشک گلگون و رخ زرد عیان ساختهاند
گفت نه جان تو شیرینتر از آن ساختهاند
هست هر عضو تو از عضو دگر شیرینتر
مگر اعضای تو از شیرهٔ جان ساختهاند
نالد از درد به تن هر رگ من پنداری
بند بندم چو نی از بهر فغان ساختهاند
به هوای گل رخسار تو چون ابر مراد
از سر هر مژه خونابه روان ساختهاند
راز عشقی که نهان داشتم از خلق رفیق
اشک گلگون و رخ زرد عیان ساختهاند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
لعل جانان یارب از جان ساختند
یا که جان از لعل جانان ساختند
مرده را جان می دهد لعلش مگر
لعل جان از آب حیوان ساختند
یارب این حور است مثل آدمی
یا پری را شکل انسان ساختند
زان خط و خال آه، کاحوال مرا
همچو زلف خود پریشان ساختند
ساختند آنان که روی و موی تو
صبح وصل و شام هجران ساختند
در دلم دادند جا عشق تو را
گنج در ویرانه پنهان ساختند
جامه ی صبر مرا دور از تو چاک
از گریبان تا بدامان ساختند
عشق را نازم گر آن بر من رفیق
هر چه مشکل بود آسان ساختند
یا که جان از لعل جانان ساختند
مرده را جان می دهد لعلش مگر
لعل جان از آب حیوان ساختند
یارب این حور است مثل آدمی
یا پری را شکل انسان ساختند
زان خط و خال آه، کاحوال مرا
همچو زلف خود پریشان ساختند
ساختند آنان که روی و موی تو
صبح وصل و شام هجران ساختند
در دلم دادند جا عشق تو را
گنج در ویرانه پنهان ساختند
جامه ی صبر مرا دور از تو چاک
از گریبان تا بدامان ساختند
عشق را نازم گر آن بر من رفیق
هر چه مشکل بود آسان ساختند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
گل به گلشن زان گل رخسار یادم می دهد
غنچه زان لبهای خوش گفتار یادم می دهد
پیش من تعریف سرو و گل به خوبی باغبان
چون کند زان سرو گلرخسار یادم می دهد
لطف یارم می کند آگاه از جور رقیب
راحت گل از جفای خار یادم می دهد
چو ز جانان یادم آید گر بیاساید دمی
از غم این دل که او دلدار یادم می دهد (؟ )
چون رود از یاد من تا این دل افگارباز
چشم خونبار از دل افگار یادم می دهد
می دهد یادم به عشق یار ناصح صبر و من
می کنم کم گوش و او بسیار یادم می دهد
از بهشت و حور چون گوید سخن زاهد رفیق
بی تکلف از دیار و یار یادم می دهد
غنچه زان لبهای خوش گفتار یادم می دهد
پیش من تعریف سرو و گل به خوبی باغبان
چون کند زان سرو گلرخسار یادم می دهد
لطف یارم می کند آگاه از جور رقیب
راحت گل از جفای خار یادم می دهد
چو ز جانان یادم آید گر بیاساید دمی
از غم این دل که او دلدار یادم می دهد (؟ )
چون رود از یاد من تا این دل افگارباز
چشم خونبار از دل افگار یادم می دهد
می دهد یادم به عشق یار ناصح صبر و من
می کنم کم گوش و او بسیار یادم می دهد
از بهشت و حور چون گوید سخن زاهد رفیق
بی تکلف از دیار و یار یادم می دهد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
خوشا بادی که با آن باد گرد کوی یار آید
خوشا گردی که از دنبال گرد آن شهسوار آید
بهار مردم آن باشد که سرو و گل به بار آید
بهار عاشقان کان سرو قد گلعذار آید
به بالین من آمد یار و رفت و برنیامد جان
نیامد چون به کار او ز جان زین پس چه کار آید
نیامد یار دوش و غیر آمد بخت آنم کو
که امشب بر خلاف دوش ناید غیر و یار آید
گلت از هم شگفت ایام نیکوئی غنیمت دان
نه آن باغی است این کز پی خزانش را بهار آید
چه حالست اینکه هر گه من روم نومید برگردم
بکوی آنکه دایم مدعی امیدوار آید
نیامد چون رفیق ای سرو گلرخ خوشنوا مرغی
درین گلشن اگر قمری صد و بلبل هزار آید
خوشا گردی که از دنبال گرد آن شهسوار آید
بهار مردم آن باشد که سرو و گل به بار آید
بهار عاشقان کان سرو قد گلعذار آید
به بالین من آمد یار و رفت و برنیامد جان
نیامد چون به کار او ز جان زین پس چه کار آید
نیامد یار دوش و غیر آمد بخت آنم کو
که امشب بر خلاف دوش ناید غیر و یار آید
گلت از هم شگفت ایام نیکوئی غنیمت دان
نه آن باغی است این کز پی خزانش را بهار آید
چه حالست اینکه هر گه من روم نومید برگردم
بکوی آنکه دایم مدعی امیدوار آید
نیامد چون رفیق ای سرو گلرخ خوشنوا مرغی
درین گلشن اگر قمری صد و بلبل هزار آید