عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
پیام من برسان ای نسیم صبح به جایی
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبایی
بگو به او که ازان بی نشان و نام جهانم
که چیست نام و نشان تو کیستی و کجایی
هوای وصل کسی در سر منست که از وی
به هر دلی هوسی و به هر سریست هوایی
مراست مهر نگاری کش اوستاد به طفلی
نگفته نکته ی مهری نداده درس وفایی
شوم هلاک طبیبی که از کرم نگذارد
به داغ و درد غریبان نه مرهمی نه دوایی
کنی به سوی رفیق ار نظر بعید نباشد
بعید نیست ز شاهی نظر به سوی گدایی
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبایی
بگو به او که ازان بی نشان و نام جهانم
که چیست نام و نشان تو کیستی و کجایی
هوای وصل کسی در سر منست که از وی
به هر دلی هوسی و به هر سریست هوایی
مراست مهر نگاری کش اوستاد به طفلی
نگفته نکته ی مهری نداده درس وفایی
شوم هلاک طبیبی که از کرم نگذارد
به داغ و درد غریبان نه مرهمی نه دوایی
کنی به سوی رفیق ار نظر بعید نباشد
بعید نیست ز شاهی نظر به سوی گدایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
اگر رود سر من چون حباب بر سر می
نمی رود ز سر من هوای ساغر می
تو و بهشت و من و میکده برو زاهد
تراست گر می کوثر مراست کوثر می
من آن حریف سمندر طبیعتم که مرا
دماغ تر نشود جز به آتش تر می
چه غم ز گردش مهر و مهم به میخانه
هلال جام بود تا به دور اختر می
ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا
که این به جای میست آن به جای ساغر می
نه جام جم به بر من بود مقابل جام
نه آب خضر بود پیش من برابر می
به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار
به من که سوخته جانم ز سوز اخگر می
بده پیاله ای از آب جانفزای شراب
بیار جرعه ای از راح روح پرور می
رفیق روز و شب از مهر و ماه مستغنی است
ز نور جوهر جام و صفای گوهر می
نمی رود ز سر من هوای ساغر می
تو و بهشت و من و میکده برو زاهد
تراست گر می کوثر مراست کوثر می
من آن حریف سمندر طبیعتم که مرا
دماغ تر نشود جز به آتش تر می
چه غم ز گردش مهر و مهم به میخانه
هلال جام بود تا به دور اختر می
ز جام جم اگر آب خضر دهند مرا
که این به جای میست آن به جای ساغر می
نه جام جم به بر من بود مقابل جام
نه آب خضر بود پیش من برابر می
به من که تفته روانم ز تاب رنج خمار
به من که سوخته جانم ز سوز اخگر می
بده پیاله ای از آب جانفزای شراب
بیار جرعه ای از راح روح پرور می
رفیق روز و شب از مهر و ماه مستغنی است
ز نور جوهر جام و صفای گوهر می
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
دمی هزار جفا می کشم ز خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
الا ای باغبان بگذار یا بلبل دمی گل را
که تاب هجر گل تا سال دیگر نیست بلبل را
به طرف گلشن از سودای چهر و زلف خود بنگر
به دل صد داغ سوری را به تن صد تاب سنبل را
عراق از حسن بگرفتی مسخر کن خراسان هم
ز قد وچهر بشکن سرو کشمر ماه کابل را
به عین هوشیاری گر نظر در ساغر اندازی
ز مستی های چشم از خویشتن بیرون بری مل را
اگر پایم به هجران کاوش عشقت مرا کافی
تو خود ای دوست چندی دست کوته کن تطاول را
خط وگیسوی جانان را به جان چون منتهی بینم
محقم گر ندانم باطل این دور و تسلسل را
تفرجگاه مشتاقان سر کوی تو بس زین پس
که با روی توازگلزار بی زاری است بلبل را
مرا در نشئه ی نقل دندان شکرخا بس
به حلواهای کل ملک ندهم این تنقل را
صفایی زان ذقن و آن لعل با حزم و حذر بگذر
که سر باز است این چه را و ره تنگاست این پل را
که تاب هجر گل تا سال دیگر نیست بلبل را
به طرف گلشن از سودای چهر و زلف خود بنگر
به دل صد داغ سوری را به تن صد تاب سنبل را
عراق از حسن بگرفتی مسخر کن خراسان هم
ز قد وچهر بشکن سرو کشمر ماه کابل را
به عین هوشیاری گر نظر در ساغر اندازی
ز مستی های چشم از خویشتن بیرون بری مل را
اگر پایم به هجران کاوش عشقت مرا کافی
تو خود ای دوست چندی دست کوته کن تطاول را
خط وگیسوی جانان را به جان چون منتهی بینم
محقم گر ندانم باطل این دور و تسلسل را
تفرجگاه مشتاقان سر کوی تو بس زین پس
که با روی توازگلزار بی زاری است بلبل را
مرا در نشئه ی نقل دندان شکرخا بس
به حلواهای کل ملک ندهم این تنقل را
صفایی زان ذقن و آن لعل با حزم و حذر بگذر
که سر باز است این چه را و ره تنگاست این پل را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
اگر بهم زنم از گریه چشم پر نم را
به سیل اشک دهم دودمان آدم را
چنین که آتش عشقم به سینه شعله کشید
بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را
زمام و لشکری را به دست غمزه مسپار
به پای در فکن از یک نگه دو عالم را
ز آشیان مپران صد هزار طایر دل
بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را
جراحت تو به دل مرهم است و منت نیز
ز زخم تیغ تو بر گردن است مرهم را
مرا به خاتمه آورده عشق بازی ختم
بتی که زیور از انگشت اوست خاتم را
ز حسن یار چو هردم خبر به ساحت دل
به مژده عشق ویم داد عالمی غم را
دو زلف در هم یار ار یکی به چنگ کنم
کنم شمار غم این روزگار درهم را
همان دلیل گناهش گواه عصمت اوست
چه غم ز سرزنش مردم است مریم را
سرت به پای نگار است و جان برای نثار
صفایی این همه تأخیر چیست یکدم را
به سیل اشک دهم دودمان آدم را
چنین که آتش عشقم به سینه شعله کشید
بسوزم از تف جان هر نفس جهنم را
زمام و لشکری را به دست غمزه مسپار
به پای در فکن از یک نگه دو عالم را
ز آشیان مپران صد هزار طایر دل
بهم مزن دگر آن زلفکان پر خم را
جراحت تو به دل مرهم است و منت نیز
ز زخم تیغ تو بر گردن است مرهم را
مرا به خاتمه آورده عشق بازی ختم
بتی که زیور از انگشت اوست خاتم را
ز حسن یار چو هردم خبر به ساحت دل
به مژده عشق ویم داد عالمی غم را
دو زلف در هم یار ار یکی به چنگ کنم
کنم شمار غم این روزگار درهم را
همان دلیل گناهش گواه عصمت اوست
چه غم ز سرزنش مردم است مریم را
سرت به پای نگار است و جان برای نثار
صفایی این همه تأخیر چیست یکدم را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
بیا به چشم تماشا کن اشکباران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون دیده ی من حال بود روشن
ز لاله دید توان تاب داغداران را
پیادگان غمت سینه ساختند سپر
اجازتی بده آن تیغ زن سواران را
به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل
به جز وفا چه گنه بود امیدواران را
به حشر در نظر مدعی عیان آید
کرامتی که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری
جز این امید به دل نیست جان سپاران را
به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست
نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را
که طعنه ها زند از قطره اشک باران را
تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد
به چشم فضل و ترحم گناه کاران را
ز خون دیده ی من حال بود روشن
ز لاله دید توان تاب داغداران را
پیادگان غمت سینه ساختند سپر
اجازتی بده آن تیغ زن سواران را
به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب
به جام باده چه حاجت شراب خواران را
جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل
به جز وفا چه گنه بود امیدواران را
به حشر در نظر مدعی عیان آید
کرامتی که نهان است رستگاران را
به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری
جز این امید به دل نیست جان سپاران را
به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست
نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بر آن سرم که نهم سر به پای جانان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند این کمینه قربان را
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
دلم کجا رهد از قید این پریشانی
مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را
مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش
به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشیدی از کف من تا به خشم دامان را
به طول روز فراقت مرا شبی پاید
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی
درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را
صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
کنم به دست ارادت نثار او جان را
خدا کند بهکرامت فزوده محض کرم
ز من قبول کند این کمینه قربان را
به جاه و دولت و دست و زبان ادا چو نشد
به جان قضا کنم از وی سپاس احسان را
مرا که چهر و لبت شد به کام دل چه کنم
حدیث کوثر و اوصاف باغ رضوان را
دلم کجا رهد از قید این پریشانی
مگرتو جمع کنی طره ی پریشان را
مطاف زلف پریشان حریم طلعت خویش
به گرد حور ببین جمع حزب شیطان را
هزار دامن خاک از کفت به سر کردم
کشیدی از کف من تا به خشم دامان را
به طول روز فراقت مرا شبی پاید
که با تو شرح کنم روزگار هجران را
ز بوی وصل جمالت به جان مهجورم
همان رسد که ز باد بهار بستان را
به راه عشق و ز اول پی از کفم بردی
درنگ و دین و دل اسلام وعقل وایمان را
صفایی از تو به جور و جفا نتابد روی
به لطف و مهر چه کار است بنده فرمان را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چاره ی اندوه را ساقی نبینم جز شراب
هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب
واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی
باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب
فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد
یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب
این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب
شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت
کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق
هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب
دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب
کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن
دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق
کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین
کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب
هر قدر آبادم افزون خواهی افزون کن خراب
واعظ از نیران سخن راند من از کوثر بلی
باشد او را طبع آتش هست ما راخوی آب
فتنه ی بابل به بیداری دگر کس ننگرد
یک ره از هاروت جادوی ترا بیند به خواب
گر سحاب چشم من خون بارد از غم نی عجب
این عجب کآورده ای صد دجله آب از یک حباب
شد قوی سختش قوی تا دل بدان رخ دیده دوخت
کی فتور آید کتان را تار و پود از ماهتاب
از جزا مندیش اگر بی جرم ریزی خون خلق
هر گناهی کز تو سر زد می نویسندش ثواب
دیر وانگذاشتم و ز غم خلاصم خواست زود
دانمش زین بی حسابی یافت مزدی بی حساب
کشت و از هجران مرا یکباره جان آسود و تن
دولتی دیگر که تیغش رحمت آورد از عذاب
آنقدر بگریستم در آتش سودای عشق
کز کلامم می نیابی جز بخاری برتراب
سوختن ز آتش بود اما صفایی عشق بین
کم به دل افروخت چندین آذر از یک التهاب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل چو پر خون شد بدو دادم به قصدی ناصواب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
ساختم آماده مستی را شرابی با کباب
گفتمش در دور خط خواهم لبت بوسید گفت
تشنه را آری سراب از دور بنماید سراب
مهر کی زان کینه ورجویم که در هر باب و فصل
فصل مهر و کین زهم در کیش ترکان نیست باب
آنکه نتوانم ز غیرت همره او سایه دید
دیدمش خورشیدوش در چشم مردم بی حجاب
هرچه بهر مهرت افزودم به جان تن کاستم
جز تو نشنیدم کسی کآرد هلال از آفتاب
ملکجان از دولت عشقم سراپا پر غم است
این عجب جایی است کاندر عین آبادی خراب
شامگه خواندی سگم و ز کوی خود راندی سحر
لطف کردی مرحبا این هم عطایی با عتاب
پیش جانان عز خود، ذل رقیبان نزد دوست
زین دو بهتر یافت کی عاشق دعایی مستجاب
شد مرا مرهم پذیر از بوی زلفش زخم دل
کی جراحت دیده از زاهد زبان از مشک ناب
سر به سر تاریک و طولانی چرا بود اینقدر
راه ظلمات از برون آن طره پر پیچ و تاب
گر صفایی کام ها در پی حسابی یافت خصم
نزد حق یوم الحسابش نیست جز سودالحساب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ترک کاوش کرد کیوان کوکب آمد یارم امشب
رفت ز اختر بد سری ها شد به سامان کارم امشب
فرهی آموخت دیگر بخت خواب آلوده ام را
خوی بیخوابی چه خوب از دیدهٔ بیدارم امشب
کی رقیب از دست دادی دوش یک دم دامنش را
لوحش الله خوش جدا افتادگنج از مارم امشب
برنگارین رخ نقاب از زلف مشکین بسته گویی
باز شد درها به بزم از تبت و تاتارم امشب
مه به مهرم مشتری و ز کین بری چون زهره کیوان
سعد و نحس از همت افلاک بین غم خوارم امشب
از بداعت های طالع و ز شگرفی های انجم
منتی سنگین تر از گردون به گردن دارم امشب
صبح عیدم شرم فروردین پدید از شام غم شد
در شبستان فصل دی گل ها دمید از خارم امشب
ریختم جان بر وصالش رستم از تیمار هجران
سخت خوش پرداخت دیدار وی از دل یارم امشب
روزگاری صبح کردم شام ها در غم صفایی
راست خواهی بالله از یک عمر برخوردارم امشب
رفت ز اختر بد سری ها شد به سامان کارم امشب
فرهی آموخت دیگر بخت خواب آلوده ام را
خوی بیخوابی چه خوب از دیدهٔ بیدارم امشب
کی رقیب از دست دادی دوش یک دم دامنش را
لوحش الله خوش جدا افتادگنج از مارم امشب
برنگارین رخ نقاب از زلف مشکین بسته گویی
باز شد درها به بزم از تبت و تاتارم امشب
مه به مهرم مشتری و ز کین بری چون زهره کیوان
سعد و نحس از همت افلاک بین غم خوارم امشب
از بداعت های طالع و ز شگرفی های انجم
منتی سنگین تر از گردون به گردن دارم امشب
صبح عیدم شرم فروردین پدید از شام غم شد
در شبستان فصل دی گل ها دمید از خارم امشب
ریختم جان بر وصالش رستم از تیمار هجران
سخت خوش پرداخت دیدار وی از دل یارم امشب
روزگاری صبح کردم شام ها در غم صفایی
راست خواهی بالله از یک عمر برخوردارم امشب
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
قضا چنانکه ترا طرز دلبری آموخت
مرا به راه جنون رسم خود سری آموخت
چرا ز اشک و رخم سیم و زر به دامان ریخت
اگر نه عشق مرا کیمیاگری آموخت
مرا به جای مناعت مسالمت آورد
ترا به جای عنایت ستمگری آموخت
نظام غمزه اش آن چار فوج خاصه مگر
جهان گشایی از افواج ناصری آموخت
دلم که خون جگر می خورد شگفت مدار
ز ترک مست تو قانون خون خوری آموخت
بدین کرامت و اعجاز اگر غلط نکنم
عصای موسی از آن زلف اژدری آموخت
شمیم باد صبا چون نسیم صبح بهار
ز چین طره ی او نافه گستری آموخت
نشسته هندوی خالت به چهر آتش خیز
ندانمش ز کجا کیش آذری آموخت
سبق گرفت صفایی ز انوری به غزل
به وصف حسن رخت تا سخنوری آموخت
مرا به راه جنون رسم خود سری آموخت
چرا ز اشک و رخم سیم و زر به دامان ریخت
اگر نه عشق مرا کیمیاگری آموخت
مرا به جای مناعت مسالمت آورد
ترا به جای عنایت ستمگری آموخت
نظام غمزه اش آن چار فوج خاصه مگر
جهان گشایی از افواج ناصری آموخت
دلم که خون جگر می خورد شگفت مدار
ز ترک مست تو قانون خون خوری آموخت
بدین کرامت و اعجاز اگر غلط نکنم
عصای موسی از آن زلف اژدری آموخت
شمیم باد صبا چون نسیم صبح بهار
ز چین طره ی او نافه گستری آموخت
نشسته هندوی خالت به چهر آتش خیز
ندانمش ز کجا کیش آذری آموخت
سبق گرفت صفایی ز انوری به غزل
به وصف حسن رخت تا سخنوری آموخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
تا فتنه ی قامت توبرخاست
شد هر طرفی قیامتی راست
زان خاست و زین نشست لابد
بنشست امان و فتنه برخاست
هر جا که تویی غریب نبود
در مرد وزن ار غریو و غوغاست
تعظیم قد ترا به ننشست
هر سرو که در چمن به پا خاست
تا حرف تو در میانه آمد
آشوب میان پیر و برناست
آنان که بلای عشق دیده اند
دانند که حق به جانب ماست
من خود به غم تو شادم ای دوست
دل را چکنم که ناشکیباست
هر شب که نه با توام به سر رفت
از رنگ رخم چو روز پیداست
خار است و خسک به زیر پهلو
درخوابگهم حریر و دیباست
از کوی تو کی رود اسیری
کز زلف تواش کمند برپاست
در ساغرم از خیال لعلت
خوناب جگر به جای صهباست
دندان بکن از لبش صفایی
مالک دارد نه مال یغماست
شد هر طرفی قیامتی راست
زان خاست و زین نشست لابد
بنشست امان و فتنه برخاست
هر جا که تویی غریب نبود
در مرد وزن ار غریو و غوغاست
تعظیم قد ترا به ننشست
هر سرو که در چمن به پا خاست
تا حرف تو در میانه آمد
آشوب میان پیر و برناست
آنان که بلای عشق دیده اند
دانند که حق به جانب ماست
من خود به غم تو شادم ای دوست
دل را چکنم که ناشکیباست
هر شب که نه با توام به سر رفت
از رنگ رخم چو روز پیداست
خار است و خسک به زیر پهلو
درخوابگهم حریر و دیباست
از کوی تو کی رود اسیری
کز زلف تواش کمند برپاست
در ساغرم از خیال لعلت
خوناب جگر به جای صهباست
دندان بکن از لبش صفایی
مالک دارد نه مال یغماست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گرچشم تو فتنه زمان است
غم نیست رخت ره امان است
ابروت فراز چشم خون ریز
یا تیغ به دست جاودان است
نی نی غلطم نه تیغ و جادو
اکلیل به فرق فرقدان است
آن غمزه و ابروی دلاویز
یا تیر به چله کمان است
عشق تو و شعله فلک تاب
سنجیده ام آتش و دخان است
جان دادم و بوسه ای ندادی
کالای تو بیش از این گران است
خون دلم از دو گوشه ی چشم
بر صفحه ی روی ترجمان است
در نصرت دیده خامه را نیز
خوناب جگر به ناودان است
کلکم شده هم نفس که زینسان
جان سوز بیان و تر زبان است
در دست تو این قلم صفایی
به نی به ورق شکرفشان است
غم نیست رخت ره امان است
ابروت فراز چشم خون ریز
یا تیغ به دست جاودان است
نی نی غلطم نه تیغ و جادو
اکلیل به فرق فرقدان است
آن غمزه و ابروی دلاویز
یا تیر به چله کمان است
عشق تو و شعله فلک تاب
سنجیده ام آتش و دخان است
جان دادم و بوسه ای ندادی
کالای تو بیش از این گران است
خون دلم از دو گوشه ی چشم
بر صفحه ی روی ترجمان است
در نصرت دیده خامه را نیز
خوناب جگر به ناودان است
کلکم شده هم نفس که زینسان
جان سوز بیان و تر زبان است
در دست تو این قلم صفایی
به نی به ورق شکرفشان است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
عشقم از اشک و رخ توانگر کرد
از یکی سیمم از یکی زر کرد
سیم تر از دلم به دامان ریخت
زر خشک از رخم مقرر کرد
ژاله ام از سمک فروتر بود
ناله ام از سماک برتر کرد
چون سمندر گهم درآتش سوخت
گه درآبم چو بط شناور کرد
پی فتح قلاع ملک ولا
زین دو ام ساز گنج و لشکر کرد
به دو گیتی فرو نیارد سر
هر که افسر ز خاک این در کرد
خطت از دیده خون گشود زیرا
خار این باغ کار خنجر کرد
فتنه ی قامت تو مردم را
فارغ از ماجرای محشر کرد
ترک مست ترا مگر ساقی
عوض باده خون به ساغر کرد
دیدگان از سرشک خشک ندید
هر که لب با شراب او تر کرد
نشد از دشمنان به ما ستمی
کان نکو نام نیک محضر کرد
خشم وکینی که کس به خصم نخواست
می به نتوان ز دوست باور کرد
چون صفایی نیافت محرم راز
شرح احوال دل به دفتر کرد
از یکی سیمم از یکی زر کرد
سیم تر از دلم به دامان ریخت
زر خشک از رخم مقرر کرد
ژاله ام از سمک فروتر بود
ناله ام از سماک برتر کرد
چون سمندر گهم درآتش سوخت
گه درآبم چو بط شناور کرد
پی فتح قلاع ملک ولا
زین دو ام ساز گنج و لشکر کرد
به دو گیتی فرو نیارد سر
هر که افسر ز خاک این در کرد
خطت از دیده خون گشود زیرا
خار این باغ کار خنجر کرد
فتنه ی قامت تو مردم را
فارغ از ماجرای محشر کرد
ترک مست ترا مگر ساقی
عوض باده خون به ساغر کرد
دیدگان از سرشک خشک ندید
هر که لب با شراب او تر کرد
نشد از دشمنان به ما ستمی
کان نکو نام نیک محضر کرد
خشم وکینی که کس به خصم نخواست
می به نتوان ز دوست باور کرد
چون صفایی نیافت محرم راز
شرح احوال دل به دفتر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
خلاف عادت اگر چرخ یاوری می کرد
به خاک کوی توام بخت رهبری می کرد
سری به پای تو چون خاک سودن روزی
شبی ستاره اگر ترک بدسری می کرد
عنایت تو ز حد درگذشت ورنه چه چیز
مرا به جرم و جنایت چنین جری میکرد
نیافت رخصت از آن چشم ورنه دامن وار
دلم به ساق تو با زلف همسری می کرد
رضا به بیع نشد ورنه ماه و ماهی را
به مهر خود ز سر شوق مشتری می کرد
شد از دلایل چشمت درست بر مردم
که سامری هم از این دست ساحری می کرد
مرا زبان فصاحت صباحت توگشود
وگرنه لالی کی آهنگ شاعری می کرد
به لوح روی و خط سبز و خامه ی سر زلف
اگر خطا نکنم مشق دلبری می کرد
به جز غمش که زمانی ز ما کناره نجست
که این زمان به کس آنسان برادری می کرد
شدی قبول صفایی ولایتش به خدای
دل از عناد تو هر کو چو من بری می کرد
به خاک کوی توام بخت رهبری می کرد
سری به پای تو چون خاک سودن روزی
شبی ستاره اگر ترک بدسری می کرد
عنایت تو ز حد درگذشت ورنه چه چیز
مرا به جرم و جنایت چنین جری میکرد
نیافت رخصت از آن چشم ورنه دامن وار
دلم به ساق تو با زلف همسری می کرد
رضا به بیع نشد ورنه ماه و ماهی را
به مهر خود ز سر شوق مشتری می کرد
شد از دلایل چشمت درست بر مردم
که سامری هم از این دست ساحری می کرد
مرا زبان فصاحت صباحت توگشود
وگرنه لالی کی آهنگ شاعری می کرد
به لوح روی و خط سبز و خامه ی سر زلف
اگر خطا نکنم مشق دلبری می کرد
به جز غمش که زمانی ز ما کناره نجست
که این زمان به کس آنسان برادری می کرد
شدی قبول صفایی ولایتش به خدای
دل از عناد تو هر کو چو من بری می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
چو ترک چشم تو ز ابروی خود کمان گیرد
بگو به تیر نخستین مرا نشان گیرد
فریب عشق به حرب بتی کشید مرا
که از رخش سپر از قامتش سنان گیرد
سپاه شاه که شهری به چار مه نگرفت
نظام ماه من از یک نگه جهان گیرد
ز داغ آن مه محمل نشین بترس و بپای
مباد ز آه من آتش به کاروان گیرد
دو اسبه در پی دل می روم رکاب گشای
کجاست مرد رهی تا مرا عنان گیرد
گران فروش مخوانش که باشد ارزان باز
اگر بهای نگاهی هزار جان گیرد
دو نیم رشحه زلال لبت عجب که یکی
چهار نهر جنان در ازای آن گیرد
هر آنکه اهل نظر شد ز صحبت تو دمی
نمی دهد که عوض عیش جاودان گیرد
پس از وقوف به خاک درت کمال خطاست
به عهد بلبل اگر راه گلستان گیرد
بهارت از خطر صرصر ایمن است بلی
سپاه غمزه سر راه بر خزان گیرد
صفایی از در جانان به در نخواهد شد
ور این قبول ندارد مرا ضمان گیرد
بگو به تیر نخستین مرا نشان گیرد
فریب عشق به حرب بتی کشید مرا
که از رخش سپر از قامتش سنان گیرد
سپاه شاه که شهری به چار مه نگرفت
نظام ماه من از یک نگه جهان گیرد
ز داغ آن مه محمل نشین بترس و بپای
مباد ز آه من آتش به کاروان گیرد
دو اسبه در پی دل می روم رکاب گشای
کجاست مرد رهی تا مرا عنان گیرد
گران فروش مخوانش که باشد ارزان باز
اگر بهای نگاهی هزار جان گیرد
دو نیم رشحه زلال لبت عجب که یکی
چهار نهر جنان در ازای آن گیرد
هر آنکه اهل نظر شد ز صحبت تو دمی
نمی دهد که عوض عیش جاودان گیرد
پس از وقوف به خاک درت کمال خطاست
به عهد بلبل اگر راه گلستان گیرد
بهارت از خطر صرصر ایمن است بلی
سپاه غمزه سر راه بر خزان گیرد
صفایی از در جانان به در نخواهد شد
ور این قبول ندارد مرا ضمان گیرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
غم نیست دلی را که در او جای تو باشد
شادی همه آنجاست که مأوای تو باشد
در خلوت ما غیر تو راه دگران نیست
ور هست همان داعی سودای تو باشد
در دیده کشم میل اگر میل تو بینم
بر سینه زنم تیغ اگر رای تو باشد
سایم به رهت روی و امید است که جاوید
بر جبهه ی من نقش کف پای تو باشد
از نام نیفزایم و از ننگ نکاهم
وین منزلت آنراست که رسوای تو باشد
کی باز شود سیر گلستان ارم را
آن چشم که سرگرم تماشای تو باشد
بس زشت نماید به نظر حور بهشتی
آن را که نظر بر رخ زیبای تو باشد
خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را
این لقمه هم از لعل شکر خای تو باشد
با پاس شه امروز مگر آفت مردم
در شهر همان عبهر شهلای تو باشد
اول پی خونریز صفایی بگشا دست
گر کشتن عشاق تمنای تو باشد
شادی همه آنجاست که مأوای تو باشد
در خلوت ما غیر تو راه دگران نیست
ور هست همان داعی سودای تو باشد
در دیده کشم میل اگر میل تو بینم
بر سینه زنم تیغ اگر رای تو باشد
سایم به رهت روی و امید است که جاوید
بر جبهه ی من نقش کف پای تو باشد
از نام نیفزایم و از ننگ نکاهم
وین منزلت آنراست که رسوای تو باشد
کی باز شود سیر گلستان ارم را
آن چشم که سرگرم تماشای تو باشد
بس زشت نماید به نظر حور بهشتی
آن را که نظر بر رخ زیبای تو باشد
خون کرد که نوشد به ملاحت جگرم را
این لقمه هم از لعل شکر خای تو باشد
با پاس شه امروز مگر آفت مردم
در شهر همان عبهر شهلای تو باشد
اول پی خونریز صفایی بگشا دست
گر کشتن عشاق تمنای تو باشد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
عقل را گیسوی لیلی طلعتان مجنون کند
با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند
تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا
در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند
با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق
هر دمم زین اشک و رخ چون سیم و زر قارون کند
کید اندازد نقاب از رخ یکی خورشیدوار
پرتو مهرش زمین را خجلت گردون کند
حسن او بی کوشش صیاد چندین دل برد
عشق او بی جنبش جلاد چندین خون کند
رشحه ای از لعل نوشین خند شکر خای او
در مذاقم کار صد خم باده گلگون کند
بر سر بالین من مگذر که هر شب تف دل
از تنور سینه ام کاشانه چون کانون کند
دل نهادم بر فراق اما صفایی شوق قرب
هر نفس از حد حلم و حالتم بیرون کند
با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند
تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا
در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند
با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق
هر دمم زین اشک و رخ چون سیم و زر قارون کند
کید اندازد نقاب از رخ یکی خورشیدوار
پرتو مهرش زمین را خجلت گردون کند
حسن او بی کوشش صیاد چندین دل برد
عشق او بی جنبش جلاد چندین خون کند
رشحه ای از لعل نوشین خند شکر خای او
در مذاقم کار صد خم باده گلگون کند
بر سر بالین من مگذر که هر شب تف دل
از تنور سینه ام کاشانه چون کانون کند
دل نهادم بر فراق اما صفایی شوق قرب
هر نفس از حد حلم و حالتم بیرون کند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
نیست حاجت که دل از دست کسی او برباید
که خود اندر پی او دل نتواندکه نیاید
رو به هر سو کند آن فتنه ی دیوانه و عاقل
دل هر عاقل و دیوانه به دنبال وی آید
قیدکردن نکند رفع جنون از من شیدا
مگر آن بند که یارم زده بر دل بگشاید
باغبان با همه کوته نظری گو قد او بین
تا دگر قامت سروش به بلندی نستاید
آب در چشم فلک نیست وگر باشد از این پس
پیش رویت مه و خورشید به مردم ننماید
با لب شوق مکرر دهن خویش ببوسم
هر زمانی که زبانم سخنی از تو سراید
سوختن با تو مرا بر سر آتش سزد اما
ساختن یک نفسم بی تو به فردوس نشاید
کی برآیم ز پریشانی و غم تا سر زلفت
گرد روز سیه از گونه ی زردم نزداید
نیست بهبود صفایی به مداوای اطبا
شربت این مرض از لعل شکر بخش تو باید
که خود اندر پی او دل نتواندکه نیاید
رو به هر سو کند آن فتنه ی دیوانه و عاقل
دل هر عاقل و دیوانه به دنبال وی آید
قیدکردن نکند رفع جنون از من شیدا
مگر آن بند که یارم زده بر دل بگشاید
باغبان با همه کوته نظری گو قد او بین
تا دگر قامت سروش به بلندی نستاید
آب در چشم فلک نیست وگر باشد از این پس
پیش رویت مه و خورشید به مردم ننماید
با لب شوق مکرر دهن خویش ببوسم
هر زمانی که زبانم سخنی از تو سراید
سوختن با تو مرا بر سر آتش سزد اما
ساختن یک نفسم بی تو به فردوس نشاید
کی برآیم ز پریشانی و غم تا سر زلفت
گرد روز سیه از گونه ی زردم نزداید
نیست بهبود صفایی به مداوای اطبا
شربت این مرض از لعل شکر بخش تو باید