عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
از کم سخنی و سر به زیری
دادیم به خارها حریری
گشتیم ز بندگی خداوند
سلطان شد ایاز از اسیری
مرغان چو نشاط ما ببینند
بر گل نکنند خرده گیری
ناهید اگر به ما نشیند
بهرام نمی کند دلیری
ما را که غذای جان شمیم است
پیوسته کند صبا بشیری
مشگین نفس از خیال یاریم
گرد رخ گل کند عبیری
بردیم به آخرت ز دنیا
دل گرسنگی و چشم سیری
هر دیده و خوانده شد فراموش
الا تو ندیده در ضمیری
چون شاخ خزان فتاده بودم
شد شوق توام عصای پیری
هستی ز وجود تو عدم راست
عزست به هیچم ار پذیری
یک بار «نظیری » خودم خوان
تا شهره شوم به بی «نظیری »
دادیم به خارها حریری
گشتیم ز بندگی خداوند
سلطان شد ایاز از اسیری
مرغان چو نشاط ما ببینند
بر گل نکنند خرده گیری
ناهید اگر به ما نشیند
بهرام نمی کند دلیری
ما را که غذای جان شمیم است
پیوسته کند صبا بشیری
مشگین نفس از خیال یاریم
گرد رخ گل کند عبیری
بردیم به آخرت ز دنیا
دل گرسنگی و چشم سیری
هر دیده و خوانده شد فراموش
الا تو ندیده در ضمیری
چون شاخ خزان فتاده بودم
شد شوق توام عصای پیری
هستی ز وجود تو عدم راست
عزست به هیچم ار پذیری
یک بار «نظیری » خودم خوان
تا شهره شوم به بی «نظیری »
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۵ - این قصیده در روز فرخ مولود صاحب زاده برخوردار میرزا ایرج بن عبدالرحیم خان و در مدح والده مخدره گفته شده
بر زمین آورده رحمت را دعای مستجاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - این قصیده ایضا بعد از معاودت مکه معظمه در احمدآباد گجرات در مدح نورنگ خان گفته شده
ز هند و مکه ام آورده بر در تو امل
در تو کعبه ثانی و قبله اول
کسی که چشم به ملکت سیه کند روزی
فلک به نشتر پیکان گشایدش اکحل
حسود جاه تو کم مغزتر ز سیر بود
اگرچه جامه صد تو ببر کند چو بصل
به زیب و زر مرض باطنی دوا نشود
چه سود از آن که رود کرم پیله در مخمل
صداع کان ز تب و حرقت درون باشد
به سر چه فایده محرور را دهد صندل
چو نرم خو نشود خصم تندخویی کن
که خاره نرم نماید چو تند گردد حل
به هیچ داروی سباک غش برون نرود
به غیر از این که در آتش نهند سیم دغل
اگر بکاود طبع روانت آتش را
رود چو آب ز فواره آتش از مشعل
جهان به نطق مسخر کنی به مسند ملک
چنان چه صاحب تسخیر در خط منزل
صلاح دید خدای جهان که عالم را
به امر کن فیکون خلق ساخت نی به علل
که گر درنگ همی شد سبق همی بردی
وجود مکرمتت از خدای عز وجل
بماند حاصل دریا و کان ازان در راه
که کند بود قلم بخشش تو مستعجل
بصبح صادق دوشینه صبح کاذب گفت
که چند لاف توان زد ز صدق قول و عمل
چو شب مظله به گردون کشد مرا چه ضیا
چو روز مشعله از خور کند تو را چه محل
درین مابحثه روشن ترم ز روز کسی است
که آفتاب به برهان برآورد ز بغل
مدار مملکت از دخل او شود گردان
مهم سلطنت از قول شود فیصل
نظارگی کف دست زرفشان تو را
شعاع نور شود در درون دیده سبل
بداغ خود چو بشارت دهی سمندی را
دود که دیده ز شادی برآورد ز کفل
تویی که بر سر آب بقای دولت تو
هزار دخل جهان شسته آخر و اول
هزار دفتر دارندگی اگر شستی
هنوز مشکل ناداری از تو گردد حل
که دست بر مکس خوان جودت افشانید
که روغنش نچکید از سر آستین امل
کرم که بی نسق اعتدال طبع تو بود
همیشه مملکتی بود ضایع و مهمل
ولایت کرم آن دم نظام پیدا کرد
که یافت از خرد بردبار تو مدخل
عقیدت تو حصاریست پر ز خیر و صلاح
که معصیت نتواند بدان رساند خلل
مروت تو دیاریست پر زداد و دهش
که معذرت نتواند درو نمود عمل
هزار مرحله برتر جهد ز اول عمر
مهابت تو اگر پس زند لگام اجل
سپهر منزلتا چند نکته ای دارم
اگر قصور ادب نیست بر درت مرسل
سه ماه شد که درین کشورم نمی دانم
که همت از چه قبیل است و شفقت از چه قبل
به هیچ کس نه تحیت فرستم و نه دعا
به هیچ در نه گرانی فروشم و نه کسل
درنگ را نگرفتم شگون مگر به خراب
سئوال را نشنیدم صدا مگر ز جبل
ازین دیار نرفتن خوشم نیامده است
بسیج راه نمی یابدم نکو فیصل
نیم نبی که براقم ز آسمان آرند
نیم رسل که ز سنگم برآورند جمل
ورق گشوده ام و بدره بسته ام به میان
مدیح خوانده ام و بذل کرده ام به بغل
منم به معجزه شعر افضل الشعرا
حقم رسول نکرد ار نه می شدم مرسل
رطوبت سخنم نشو بر زمانه کشد
ز من جمال جهانست پر حلی و حلل
اگر ورق بفشارم ز آب سازم جو
وگر قلم بفشانم ز مشگ سازم تل
درین قبیله مرا نیست قدر یک پشه
درین طویله مرا نیست قرب یک خردل
مگر تو بلبل گلزار خاطرم گردی
وگرنه نگهت گل می دهد صداع جعل
به محمل سفرم بیش از آن حدی درده
که جای گرم شود آفتاب را به حمل
ورق ز عرضه من در مپیچ کامده است
ره عزیمت من تنگ چون ره جدول
رسان به مرجع و مأوای خود «نظیری » را
که عمر رفته بدی بازپس به روز ازل
همیشه تا به بدی نام بخل مشهورست
مدام تا به نکویی است نام جود مثل
به خیر کوش و کرم کن که کارسازی خلق
نه نعمتی است که بر وی توان گزید بدل
به خصم و دوست نکویی خوشست گو می شو
حسود کشته چو زنبور در میان عسل
همیشه بزم تو رنگین به نقل و شمع و شراب
دل عدوی تو همچون کباب در منقل
در تو کعبه ثانی و قبله اول
کسی که چشم به ملکت سیه کند روزی
فلک به نشتر پیکان گشایدش اکحل
حسود جاه تو کم مغزتر ز سیر بود
اگرچه جامه صد تو ببر کند چو بصل
به زیب و زر مرض باطنی دوا نشود
چه سود از آن که رود کرم پیله در مخمل
صداع کان ز تب و حرقت درون باشد
به سر چه فایده محرور را دهد صندل
چو نرم خو نشود خصم تندخویی کن
که خاره نرم نماید چو تند گردد حل
به هیچ داروی سباک غش برون نرود
به غیر از این که در آتش نهند سیم دغل
اگر بکاود طبع روانت آتش را
رود چو آب ز فواره آتش از مشعل
جهان به نطق مسخر کنی به مسند ملک
چنان چه صاحب تسخیر در خط منزل
صلاح دید خدای جهان که عالم را
به امر کن فیکون خلق ساخت نی به علل
که گر درنگ همی شد سبق همی بردی
وجود مکرمتت از خدای عز وجل
بماند حاصل دریا و کان ازان در راه
که کند بود قلم بخشش تو مستعجل
بصبح صادق دوشینه صبح کاذب گفت
که چند لاف توان زد ز صدق قول و عمل
چو شب مظله به گردون کشد مرا چه ضیا
چو روز مشعله از خور کند تو را چه محل
درین مابحثه روشن ترم ز روز کسی است
که آفتاب به برهان برآورد ز بغل
مدار مملکت از دخل او شود گردان
مهم سلطنت از قول شود فیصل
نظارگی کف دست زرفشان تو را
شعاع نور شود در درون دیده سبل
بداغ خود چو بشارت دهی سمندی را
دود که دیده ز شادی برآورد ز کفل
تویی که بر سر آب بقای دولت تو
هزار دخل جهان شسته آخر و اول
هزار دفتر دارندگی اگر شستی
هنوز مشکل ناداری از تو گردد حل
که دست بر مکس خوان جودت افشانید
که روغنش نچکید از سر آستین امل
کرم که بی نسق اعتدال طبع تو بود
همیشه مملکتی بود ضایع و مهمل
ولایت کرم آن دم نظام پیدا کرد
که یافت از خرد بردبار تو مدخل
عقیدت تو حصاریست پر ز خیر و صلاح
که معصیت نتواند بدان رساند خلل
مروت تو دیاریست پر زداد و دهش
که معذرت نتواند درو نمود عمل
هزار مرحله برتر جهد ز اول عمر
مهابت تو اگر پس زند لگام اجل
سپهر منزلتا چند نکته ای دارم
اگر قصور ادب نیست بر درت مرسل
سه ماه شد که درین کشورم نمی دانم
که همت از چه قبیل است و شفقت از چه قبل
به هیچ کس نه تحیت فرستم و نه دعا
به هیچ در نه گرانی فروشم و نه کسل
درنگ را نگرفتم شگون مگر به خراب
سئوال را نشنیدم صدا مگر ز جبل
ازین دیار نرفتن خوشم نیامده است
بسیج راه نمی یابدم نکو فیصل
نیم نبی که براقم ز آسمان آرند
نیم رسل که ز سنگم برآورند جمل
ورق گشوده ام و بدره بسته ام به میان
مدیح خوانده ام و بذل کرده ام به بغل
منم به معجزه شعر افضل الشعرا
حقم رسول نکرد ار نه می شدم مرسل
رطوبت سخنم نشو بر زمانه کشد
ز من جمال جهانست پر حلی و حلل
اگر ورق بفشارم ز آب سازم جو
وگر قلم بفشانم ز مشگ سازم تل
درین قبیله مرا نیست قدر یک پشه
درین طویله مرا نیست قرب یک خردل
مگر تو بلبل گلزار خاطرم گردی
وگرنه نگهت گل می دهد صداع جعل
به محمل سفرم بیش از آن حدی درده
که جای گرم شود آفتاب را به حمل
ورق ز عرضه من در مپیچ کامده است
ره عزیمت من تنگ چون ره جدول
رسان به مرجع و مأوای خود «نظیری » را
که عمر رفته بدی بازپس به روز ازل
همیشه تا به بدی نام بخل مشهورست
مدام تا به نکویی است نام جود مثل
به خیر کوش و کرم کن که کارسازی خلق
نه نعمتی است که بر وی توان گزید بدل
به خصم و دوست نکویی خوشست گو می شو
حسود کشته چو زنبور در میان عسل
همیشه بزم تو رنگین به نقل و شمع و شراب
دل عدوی تو همچون کباب در منقل
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا این قصیده در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان واقعست اول مخلع به مطلع ثانی و آخر متوجه به مطلع اول مکرر بجایزه پسندیده معزز گردیده
روزی چو بازمانده ضعیفان ز کاروان
دل واله بسیج یساق خدایگان
گه وعده ای نهاده گرو در فریب این
گه مرکبی گرفته به وام از قبول آن
صد رنگ فکر بافته نساج آرزو
من آسمان نهاده گرو پیش ریسمان
چشمم ز اشگ آبله باریده در قدم
پایم ز شوق مرحله پیموده در مکان
می دید در جریده حالم برادرم
گفت ای کمال طبع تو نقصان خاندان
تو در نشیب ظلمت و عدی آفتاب
تو در حضیض صورت و معنی به آسمان
صد دفتر از ثنای تو شد هدیه در وطن
یک کاغذ عطای تو نامد به ارمغان
از بعد چارده سنه خدمت درین رکاب
چون ماه شانزده شبه ای روی در زیان
ذوق حضور کلبه من هیچ کس نداشت
از شهرت تو گشته ام آواره جهان
فرزند و مادرند کباب از فراق و من
در سایه همای تو محتاج استخوان
داری سمند قدرت ازین سیل در گذر
هستی سوار همت ازین صف برو جهان
از خامه گیر نیزه خطی برو ز جنگ
وز طبع آر توسن تازی به زیر ران
جهدی که معنیی ز تو ماند به روزگار
رستم نیی که از تو نویسند هفت خوان
اکنون که انتظام اقارب به نظم تست
فکری که منتشر نشود عقد دودمان
دستی به نظم رفتنم از آستین برآر
تا همچو گوهر از سرکلکت شوم روان
می گفت و من به عربده می گفتمش خموش
سستی مکن که دولت صاحب بود جوان
اقبال رفته رفته رساند به کام دل
بر بام پایه پایه توان شد به نردبان
زشتست ما به راحت و صاحب به کارزار
در خانه میزبان نه و بر سفره میهمان
قوت به قدر پرورش شهریار نیست
برخیز تا رویم به جایی که می توان
گفتیم و عزم جزم نمودیم کز قضا
آمد نشان خاص هنر فهم غیب دان
اعراض بر برادر و تخفیف من غرض
تعطیل بر وظیفه و تعزیل ترجمان
خواندیم و از خجالت هم برفروختیم
او شمع خاندان شد و من برق خانمان
بر عزم خانه جنس غریبی ببار بست
آمد به حضرت تو که گیرد خط امان
شد مدتی که خدمت درگاه می کند
ممتاز نکته ای نشد از لفظ درنشان
هرگه نوشته ام که در رجعتی بزن
پاسخ شود که از تو شود این غرض بیان
با صد زبان فصاحت هارون نمی خرد
گوشی که از کلیم خرد لکنت زبان
آنجا ز گوش تا بگریبان صدف پرست
گوهر به بحر ابر چه ریزد به رایگان
گفتم مرا مشور که این آب نظم من
بر جویبار خاطر او تیره شد روان
برگ گلی به جایزه ام هیچ کس نداد
با آن که چار فصل سرودم به گلستان
بگذار این تجارت ناسودمند را
جنسی مخر که مایه کنی در سر زبان
ور زانکه ثابتی که کنی جرئتی چنین
یا آن که واثقی که بری بهره ای چنان
عهد قدیم اختر بختم قصیده ای
آورده وقت اوج عطارد بر آسمان
این شیوه رسم بود که هرگاه بشنود
تصحیح حاجتی کندم در ازای آن
اکنون گدای جایزه رخصت توام
برخی ازان قصیده نوشتم ببر بخوان
دل واله بسیج یساق خدایگان
گه وعده ای نهاده گرو در فریب این
گه مرکبی گرفته به وام از قبول آن
صد رنگ فکر بافته نساج آرزو
من آسمان نهاده گرو پیش ریسمان
چشمم ز اشگ آبله باریده در قدم
پایم ز شوق مرحله پیموده در مکان
می دید در جریده حالم برادرم
گفت ای کمال طبع تو نقصان خاندان
تو در نشیب ظلمت و عدی آفتاب
تو در حضیض صورت و معنی به آسمان
صد دفتر از ثنای تو شد هدیه در وطن
یک کاغذ عطای تو نامد به ارمغان
از بعد چارده سنه خدمت درین رکاب
چون ماه شانزده شبه ای روی در زیان
ذوق حضور کلبه من هیچ کس نداشت
از شهرت تو گشته ام آواره جهان
فرزند و مادرند کباب از فراق و من
در سایه همای تو محتاج استخوان
داری سمند قدرت ازین سیل در گذر
هستی سوار همت ازین صف برو جهان
از خامه گیر نیزه خطی برو ز جنگ
وز طبع آر توسن تازی به زیر ران
جهدی که معنیی ز تو ماند به روزگار
رستم نیی که از تو نویسند هفت خوان
اکنون که انتظام اقارب به نظم تست
فکری که منتشر نشود عقد دودمان
دستی به نظم رفتنم از آستین برآر
تا همچو گوهر از سرکلکت شوم روان
می گفت و من به عربده می گفتمش خموش
سستی مکن که دولت صاحب بود جوان
اقبال رفته رفته رساند به کام دل
بر بام پایه پایه توان شد به نردبان
زشتست ما به راحت و صاحب به کارزار
در خانه میزبان نه و بر سفره میهمان
قوت به قدر پرورش شهریار نیست
برخیز تا رویم به جایی که می توان
گفتیم و عزم جزم نمودیم کز قضا
آمد نشان خاص هنر فهم غیب دان
اعراض بر برادر و تخفیف من غرض
تعطیل بر وظیفه و تعزیل ترجمان
خواندیم و از خجالت هم برفروختیم
او شمع خاندان شد و من برق خانمان
بر عزم خانه جنس غریبی ببار بست
آمد به حضرت تو که گیرد خط امان
شد مدتی که خدمت درگاه می کند
ممتاز نکته ای نشد از لفظ درنشان
هرگه نوشته ام که در رجعتی بزن
پاسخ شود که از تو شود این غرض بیان
با صد زبان فصاحت هارون نمی خرد
گوشی که از کلیم خرد لکنت زبان
آنجا ز گوش تا بگریبان صدف پرست
گوهر به بحر ابر چه ریزد به رایگان
گفتم مرا مشور که این آب نظم من
بر جویبار خاطر او تیره شد روان
برگ گلی به جایزه ام هیچ کس نداد
با آن که چار فصل سرودم به گلستان
بگذار این تجارت ناسودمند را
جنسی مخر که مایه کنی در سر زبان
ور زانکه ثابتی که کنی جرئتی چنین
یا آن که واثقی که بری بهره ای چنان
عهد قدیم اختر بختم قصیده ای
آورده وقت اوج عطارد بر آسمان
این شیوه رسم بود که هرگاه بشنود
تصحیح حاجتی کندم در ازای آن
اکنون گدای جایزه رخصت توام
برخی ازان قصیده نوشتم ببر بخوان
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ز لطف دوست کی آید دریدن پرده ما را؟
اگر خجلت بروی ما نیارد کرده ما را؟
نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا
اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را
همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل
برخ چینی نباشد سفره گسترده ما را
مصور گر کشد تمثال ما ز آلوده دامانی
عجب نبود ورق از خود فشاند کرده ما را
ز بیقدری بجز گرد یتیمی کس نمی گیرد
گهرهای به خوناب جگر پرورده ما را
نشان آن دهن را هم از آن شیرین سخن پرسم
کند پیدا جواب او مگر گم کرده ما را
بروی عیب مردان پرده یی چون آبرو نبود
میفگن بهر دنیا واعظ از رخ پرده ما را
اگر خجلت بروی ما نیارد کرده ما را؟
نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا
اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را
همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل
برخ چینی نباشد سفره گسترده ما را
مصور گر کشد تمثال ما ز آلوده دامانی
عجب نبود ورق از خود فشاند کرده ما را
ز بیقدری بجز گرد یتیمی کس نمی گیرد
گهرهای به خوناب جگر پرورده ما را
نشان آن دهن را هم از آن شیرین سخن پرسم
کند پیدا جواب او مگر گم کرده ما را
بروی عیب مردان پرده یی چون آبرو نبود
میفگن بهر دنیا واعظ از رخ پرده ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
از سر نهند اهل غرور اعتبار را
سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است
زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ
نبود عجب ز پای درآرد سوار را
بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود
در تن نهفته چون دم زنبور خار را
بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل
کو بی حمیتی که برد نام یار را؟
نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار
واعظ ز دور دیده غم روزگار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
از سر نهند اهل غرور اعتبار را
سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است
زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ
نبود عجب ز پای درآرد سوار را
بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود
در تن نهفته چون دم زنبور خار را
بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل
کو بی حمیتی که برد نام یار را؟
نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار
واعظ ز دور دیده غم روزگار را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بنرمی میتوان تسخیر کردن خصم سرکش را
بآب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
تلاش همدمی با تیره روزان میمنت دارد
که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل
که در آغوش خاکستر توانم دید آتش را
تلاش معنیی کن تا به کی آرایش ظاهر؟
که در بازار دین نبود روایی قلب روکش را
ز سر این سرکشی بگذار تا قدرت فزون گردد
که گردد لام بردارد ز سر چون کاف سرکش را
دگر از آدمیت در میان چیزی نمیماند
کنند از بر اگر یاران قباهای منقش را
نباشد گر مرا جمعیتی غم نیست، چون دارم
پریشان گفته های واعظ خاطر مشوش را
بآب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
تلاش همدمی با تیره روزان میمنت دارد
که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل
که در آغوش خاکستر توانم دید آتش را
تلاش معنیی کن تا به کی آرایش ظاهر؟
که در بازار دین نبود روایی قلب روکش را
ز سر این سرکشی بگذار تا قدرت فزون گردد
که گردد لام بردارد ز سر چون کاف سرکش را
دگر از آدمیت در میان چیزی نمیماند
کنند از بر اگر یاران قباهای منقش را
نباشد گر مرا جمعیتی غم نیست، چون دارم
پریشان گفته های واعظ خاطر مشوش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را
دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب
ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را
در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور
میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را
تهمت رحمی بخود مگذار و خون من بریز
میتوان با خون من شستن گناه خویش را
جاده نتواند بگرد جلوه شوقم رسید
زین سبب گم میکنم هر لحظه راه خویش را
بسکه شب دادم ز غم خاکستر دل را بباد
از نفس آیینه کردم صبحگاه خویش را
بسکه باشد دل صلاح اندیش و من اظهار دوست
می کشم از دست دل طومار آه خویش را
روسیه گردد ز خورشید و، کند واعظ سفید
ز آفتاب لطف حق روی سیاه خویش را
دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب
ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را
در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور
میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را
تهمت رحمی بخود مگذار و خون من بریز
میتوان با خون من شستن گناه خویش را
جاده نتواند بگرد جلوه شوقم رسید
زین سبب گم میکنم هر لحظه راه خویش را
بسکه شب دادم ز غم خاکستر دل را بباد
از نفس آیینه کردم صبحگاه خویش را
بسکه باشد دل صلاح اندیش و من اظهار دوست
می کشم از دست دل طومار آه خویش را
روسیه گردد ز خورشید و، کند واعظ سفید
ز آفتاب لطف حق روی سیاه خویش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن
زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را
اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن
که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را
بوضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین
بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را
گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما
به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن
زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را
اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن
که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را
بوضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین
بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را
گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما
به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
منزل کناره کرده، ز راه عبور ما
صحرا به تنگ آمده از دست شور ما
از بس نمانده است ز ما هیچ در میان
یاران کنند غیبت ما در حضور ما
اشکم بدیده از دل پرسوز چون رسد؟
توفان چو شعله خشک شود در تنور ما
با داغ دل، چو لاله سراپا شکفته ایم
نتوان شناختن ز غم ما سرور ما
واعظ، گمان قوت دین گر بری بخویش
دل برگرفتنست ز خود سنگ زور ما
صحرا به تنگ آمده از دست شور ما
از بس نمانده است ز ما هیچ در میان
یاران کنند غیبت ما در حضور ما
اشکم بدیده از دل پرسوز چون رسد؟
توفان چو شعله خشک شود در تنور ما
با داغ دل، چو لاله سراپا شکفته ایم
نتوان شناختن ز غم ما سرور ما
واعظ، گمان قوت دین گر بری بخویش
دل برگرفتنست ز خود سنگ زور ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما
قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست
گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما
تانی کلکم شد از وصف لب او کامیاب
دیگر از شادی نمی گنجد شکر در شیر ما
بسکه ما را فکر شمشادش ز پا افگنده است
برنخیزد بی عصا فریاد از زنجیر ما
میکند ما را بزرگیهای دشمن تندتر
میشمارد کوه را سنگ فسان شمشیر ما
ما مرید جبه و دستار و کش و فش نه ایم
نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم
مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک
زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما
قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست
گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما
تانی کلکم شد از وصف لب او کامیاب
دیگر از شادی نمی گنجد شکر در شیر ما
بسکه ما را فکر شمشادش ز پا افگنده است
برنخیزد بی عصا فریاد از زنجیر ما
میکند ما را بزرگیهای دشمن تندتر
میشمارد کوه را سنگ فسان شمشیر ما
ما مرید جبه و دستار و کش و فش نه ایم
نیست واعظ جز نبی و آل پاکش پیر ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
شیشه دلها شکستن، نیست کار سنگ ما
از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است
گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود
نیست دور از پرده گر بیرون رود آهنگ ما
حال ما دنیا پرستان، حال سنگ و آهن است
کز برای دیگران پیوسته باشد جنگ ما
با جوانان همدمی ما را نمی زیبد کنون
همدم ما کیست؟ معنی های شوخ و شنگ ما
چشم ما واعظ چنان از حشمت فقر است پر
کاین بزرگیها نمی گنجد، بظرف تنگ ما
از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است
گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود
نیست دور از پرده گر بیرون رود آهنگ ما
حال ما دنیا پرستان، حال سنگ و آهن است
کز برای دیگران پیوسته باشد جنگ ما
با جوانان همدمی ما را نمی زیبد کنون
همدم ما کیست؟ معنی های شوخ و شنگ ما
چشم ما واعظ چنان از حشمت فقر است پر
کاین بزرگیها نمی گنجد، بظرف تنگ ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یک نظر غافل نمیگردند از پاس حیات
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
سجده پیش هر بتی کفر است،یک جانان بس است
هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است
نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس
خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است
آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن
بر جگر زین آرزوها، گوهر دندان بس است
چند سرگردان به گرد خوان دنیا چون مگس؟
زندگی گر باشدت روزی ترا یک نان بس است
گر جهان باشد سراسر پر ز نعمت،مرد را
نعمت ممنون نگردیدن ز نامردان، بس است
ملکت دنیا ز شاه و، راحت دنیا ز ماست
خواجه بستان از تو،ما را حاصل بستان بس است
مال و ملک و دولت دنیا همه هیچ است!هیچ!
پوچ کردن عمر بهر هیچ، ای نادان بس است
در زمین دل میفشان، تخم بی دردی عبث
دود آه این بستان را، سنبل و ریحان بس است
گریه یی، سوزی، گدازی، ناله یی، دردی، غمی
زندگی چون مردگان تا چند؟ بی دردان بس است!
از خود این بند علایق وا کن و همت ببند
توشه این راه واعظ، بر میان دامان بس است
هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است
نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس
خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است
آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن
بر جگر زین آرزوها، گوهر دندان بس است
چند سرگردان به گرد خوان دنیا چون مگس؟
زندگی گر باشدت روزی ترا یک نان بس است
گر جهان باشد سراسر پر ز نعمت،مرد را
نعمت ممنون نگردیدن ز نامردان، بس است
ملکت دنیا ز شاه و، راحت دنیا ز ماست
خواجه بستان از تو،ما را حاصل بستان بس است
مال و ملک و دولت دنیا همه هیچ است!هیچ!
پوچ کردن عمر بهر هیچ، ای نادان بس است
در زمین دل میفشان، تخم بی دردی عبث
دود آه این بستان را، سنبل و ریحان بس است
گریه یی، سوزی، گدازی، ناله یی، دردی، غمی
زندگی چون مردگان تا چند؟ بی دردان بس است!
از خود این بند علایق وا کن و همت ببند
توشه این راه واعظ، بر میان دامان بس است