عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کارم از عشق بسی مشکل و دشوار بود
که یکی ترک ستم کار مرا یار بود
یار من سخت ستم کار بود وین نیکوست
در ره عشق که معشوق ستم کار بود
از دل زار من آن ترک چه می جوید باز
که همه روز و شب اندر پی آزار بود
پس از اینم به سوی ساقی و خمار چه کار
چون مرا نرگس او ساقی و خمار بود
قصه ی عشق تو کز خلق نهان می کردیم
آشکارا پس از این بر سر بازار بود
چند گویی که مبین در رخ خوبان ای شیخ
چشم اگر هست مرا از پی دیدار بود
پند آرد به من آن شیخ که در مذهب من
نقش بیهوده ای از پرده ی پندار بود
مست خسبد همه شب در بر یاران تا صبح
چون کند عربده با ماش سر و کار بود
قرعه ی عشق به نام من بیدل زده اند
دولت وصل به کام دل اغیار بود
طره اش نافه ی مشک است و به دست دگران
باد اگر نافه چنو در همه تاتار بود
دهنش پسته ی خندان و به کام دگران
باد اگر پسته چنو در همه بازار بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
دست ساقی دوش در محفل درخت طور بود
باده چون مصباح و مینا چون زجاج نور بود
پیر ما با یک قدح می، محو کرد از خاطرش
هر چه از فضل و هنر زاهد بر او مغرور بود
بر زمین بیت المقدس شد خرابات مغان
بر فلک نزد ملایک خانه معمور بود
تا کی آدم کشت، کرد ابلیس سیرابش بخون
این می گلگون که در جام است از آن انگور بود
چشم ساقی نیمه شب مست و سحرگاهان خراب
وقت صبح از باده دوشین عجب مخمور بود
قسمت رندان شد از روز ازل جام الست
شیخ و زاهد را اگر قسمت نشد معذور بود
هر که در میخانه بر گرد خم می زد طواف
حج او مقبول بود و سعی او مشکور بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ساقی سخن ز مشعله طور می کند
مطرب حکایت از لب منصور می کند
دیوانه خراب بویرانه سراب
یاد از بنای خانه معمور می کند
اندیشه را زدل نبرد جز شراب عشق
آتش علاج خانه زنبور می کند
کردند گوهر دل ما را زکان چرخ
فیروزه یاد خاک نشابور می کند
زاهد که کافر است بعین الحیوه عشق
هر دم حدیث چشمه کافور می کند
خمخانه دل از می گلگون لبالب است
تا یاد از آن دو نرگس مخمور می کند
زین وعظ بی اثر که ندارد از او خبر
جان و دلش، چه فائده منظور می کند
چندین ز نخ بطعنه رندان چرا زند
گر اجتناب از سخن زور می کند
چندانکه گوش هوش نهادم بوعظ شیخ
دیدم که خلق را ز خدا دور می کند
چندین نماز و روزه نه زاهد برای حق
کز شوق خلد و عشق لب حور می کند
روز قیامت است و سرافیل عشق و جان
در تن روان بنفخه این صور می کند
بشنو که سنگ و کوه و در و دشت همدمی
داود را بنغمه مزمور می کند
گر وعظ شیخ در دل عاقل اثر نکرد
بانک نی و طرانه تنبور می کند
در حیرتم که هر که نداند حدیث عشق
دل را در این جهان بچه مسرور می کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خوشا دردی که درمانی ندارد
سری کز عشق سامانی ندارد
ندارد ذوق جان و لذت عمر
اگر دل مهر جانانی ندارد
دل بی مهر جانان هر که راهست
دلی دارد ولی جانی ندارد
چه حاصل دارد از باغ وجود، ار
بکف سیب زنخدانی ندارد
زهی نادان که با صد گونه الوان
بخوان اندر نمکدانی ندارد
بهر کشور قدم زد موکب عشق
امیر عقل فرمانی ندارد
چه ترسانی ز دیوان حسابم
برو دیوانه دیوانی ندارد
چسان مجموع گردد خاطر آنراک
سر زلف پریشانی ندارد
بغیر از آه سرد و چهره زرد
حدیث عشق برهانی ندارد
خوش آن عاشق که با زلف و رخ دوست
حدیث از کفر و ایمانی ندارد
اگر عشقی نباشد، عیب حسن است
خراب آن ده که دهقانی ندارد
بهشت از صحبت خوبان بود دل
خیال حور و غلمانی ندارد
و گر بی صحبت خوبان بهشتی است
بمعنی روح و ریحانی ندارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
تیره شد گیتی و هنگام طرب باز آمد
مژده ای خلوتیان نوبت شب باز آمد
وقت پیمودن کاس آمد و پر کردن طاس
نوبت پر زدن مرغ طرب باز آمد
وقت راحت شدن از صحبت ابنای جهان
گاه آسودگی از رنج و تعب باز آمد
جان بلب آمده بود از غم و اندیشه روز
شب شد و جان بتن و جام بلب باز آمد
ساقی دوش که روز از نظرم غائب بود
چون شب آمد بیکی شکل عجب باز آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
شکرلله که شدی باخبر از عالم دل
اندکی با تو توان گفت کنون از غم دل
زخم دل خوردی و از درد دل آگاه شدی
میتوان از لب تو جست کنون مرهم دل
دل ز کف دادی و بیدل شدی و بگرفته است
حلقه زلف سیاه تو کنون ماتم دل
سخن عشق مگو با دل نامحرم غیر
که بغیر دل من نیست ترا محرم دل
ای سلیمان که بحکم تو بود دیو و پری
ندهی تا بکف اهرمنان خاتم دل
جان بعشق تو سپردم که توئی راحت جان
دل بمهر تو نهادم که توئی همدم دل
جان اگر نیست نثار تو، ندارم غم جان
دل اگر نیست فدای تو، بگیرم کم دل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
شبی که تنگ لبت را چو جان ببر گیرم
چو جان نه بلکه زجان نیز تنگ تر گیرم
ز فرق سر زنمت بوسه تا بحقه ناف
هزار بار و دگر باره اش ز سر گیرم
چه جام جان بلب آرم تهی کنم قالب
پس آنکه از لب لعل تو کام برگیرم
برم بموی میان و میان مویت دست
چنانکه در برت از پای تا بسر گیرم
بماند پای ز رفتار و دست از کردار
بدین امید که دستیت در کمر گیرم
تو رخ چه شمع برافروز تا چو پروانه
منت بشعله رخسار بال و پر گیرم
شب وصال ز بیم فراق می لرزد
دل حبیب، ز حال دلش خبر گیرم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
نکرده ای ببر ای سرو جامه گلگون
که گشته ای ز شهیدان خویش غرقه بخون
قباس سرخ ببر کرده ای نمیدانم
و یا ز تاب بدن گشته جامه ات گلگون
رخت برنگ قبا، جامه ات بر تگ بدن
بگو که گشته بدین دلبریت راهنمون
گرفتم از سر کوی تو پا برون آرم
چگونه مهر تو از سر مرا شود بیرون
جهان زلیلی و مجنون فسانه ای دارند
کنون توئی بجهان لیلی و منت مجنون
چسان برون رود از سر خیال روی توام
که همچو جان بتن و دل بسینه رفته درون
حبیب کار بدانجا کشیده از غم عشق
که سر نهیم بصحرا و پای در هامون
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
چهره را رنگی بده آبی بده
زلف را چینی بده تابی بده
چشم بی خواب مرا زان لعل لب
لطف فرما، شربت خوابی بده
تشنه لب مردم بر آب زندگی
از عنایت جرعه آبی بده
مجلس عیش مرا از زلف و خال
از تلطف جمع اسبابی بده
خون بجامم ریخت مینای فلک
خیز ساقی باده نابی بده
لشکر اندیشه با من حمله کرد
مطرب آهنگی به مضرابی بده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر جا سخن از شکر و قند و عسل استی
قند لب شیرین تو ضرب المثل استی
هرسو که سرایند حدیث از گل و از مل
لعل تو و رخسار تو نعم البدل استی
صبح است بیا حی علی گوی هله باز
بر باده دوشینه که خیرالعمل استی
جانم بفدای تو که از مجلس دوشین
گفتند حریفان که تو از من خجل استی
ما دزد تبه کار و تو شرمنده ز رفتار
قربان تو گردم ز چه رو منفعل استی
هر شب که گذاری قدم ایشیخ در این بزم
عیش و طرب باده کشان زین قبل استی
یکعمر ریا کردی و امروز بغیر از
یکدلق ملمع چه ترا ما حصل استی
نه یار عقاری و نه همکار قماری
ای عربده جو شیخ که دزد و دغل استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای خواجه شنیدستم زین کوچه رهی داری
بر چهره این بت رو، پنهان نگهی داری
هر صبحدم اندر بر، سیمین صنمی گیری
هر نیمه شب اندر دست، زلف سیهی داری
روز و شب تو خوش باد، وقتت همه دلکش باد
که روز و شب اندر کوی، تابنده مهی داری
ای بنده فرخنده، خوش باش زهی بنده
کز دولت پاینده، رو سوی شهی داری
باید بزنی تسخر بر چهره ماه و خور
کز سایه دیوارش آرامگهی داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
گر تلخ کنی و گر ترش روی
ور چین فکنی میان ابروی
دل باختگان بجان پسندند
هر بد که کنی بجای نیکوی
ما دست نمی نهیم از این پای
ما پای نمیکیشم از این کوی
چون یار نکو رخ است و زیبا
سهل است اگر چه هست بدخوی
یا پای منه بکوی خوبان
یا دست بخون دل فرو شوی
ماهی است فتاده بر لب بام
سروی است ستاده بر لب جوی
من سرو ندیده ام قبا پوش
من ماه ندیده ام سخنگوی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
با رقیبان سر سفر داری
با اسیران دگر چه سر داری
چه روی سوی مصر و بنگاله
تو که هم قند و هم شکر داری
ملک خاور گرفته ای بجمال
گوئیا میل باختر داری
ما هم از دیر سوی کعبه رویم
تو اگر راه کعبه برداری
ما مسلمان شویم دیگر بار
تو باسلام میل اگر داری
من دل از مهر بر نخواهم داشت
تو اگر دل ز مهر برداری
من بسوی دگر نخواهم رفت
تو اگر رو سوی دگر داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ترک من نیمه شب از در با چراغ آید همی
تا بجوید بزم ما را در سراغ آید همی
صبحدم تا نیمه شب اندر پی کار خود است
چون شود نیمه شبش وقت فراغ، آید همی
می زده چشم و شکسته زلف و مخمور و خراب
سر زده در بزم یاران، با ایاغ آید همی
بر فروزد چهره اش چون گل ز تاب می چنانک
بزم ما از روی او چون صحن باغ آید همی
روی او چون لاله گردد بزم ما چون لاله زار
لاله دیدستی که او بی هیچ داغ آید همی
افتد از یکسو به دیگر سو زمستی هر طرف
وقت بشکن بشکن و شوخی و لاغ آیدهمی
شب ز مستی تا سحر خسبد ز عالم بیخبر
صبحدم از جام دیگر، تر دماغ آید همی
با دو چشم نیم مست افتان و خیزان در خمار
دست یاران گیردوزی دشت و راغ آید همی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
امشب که منم با تو در اینخانه خالی
کس جز من و تو نیست در این کوی و حوالی
عمریست که من با تو بتا فرصت اینحال
میجستم و یک امشبه فرصت شده حالی
از دست تو نوش است و خوش و خوب و گوارا
گر می همه دردیست و گر کاسه سفالی
سیلی خورد از بادزن ار عود بسوزد
گر دم زند آنجا نفس باد شمالی
گر شمع زبان آورد، ار چنگ بنالد
شاید که زبانش ببری، گوش بمالی
بر خیز و بیا تا بسر بام برآئیم
تا ماه بدانند ز ابروی هلالی
در وصف جمال تو جز اینقدر ندانم
کز حسن تمامی و بخوبی بکمالی
از عمر حبیبا نتوان کرد حسابش
بیدوست بسر گر رود ایام ولیالی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
تا چند کند دست تو با زلف تو بازی
تا چند کند غمزه تو دست درازی
با زلف پریشیده چه اندیشه کنی باز
کش گاه سرافکنده کنی گه بفرازی
گاهیش ببری سرو گه بر شکنی پشت
گاهیش بخواری فکنی گه بنوازی
کس مشک بر آتش نگذارد، ز چرا تو
این مشک بر آن آتش رخسار گدازی
ای زلف سیه کار چه کردی تو که باید
پیوسته بر این شعله بسوزی و بسازی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چه خوش بود که شبی در کنار من خسبی
به بستر اندر، یکتای پیرهن خسبی
بود چه پیرهن اندر میانه نیز حجاب
به آنکه در بغل من چه پیرهن خسبی
قدح بنوشی و سرمست گردی از می ناب
چنانکه بی خبر از حال خویشتن خسبی
گهی برقص چه شمشاد و نارون خیزی
گهی به بزم چه نسرین و نسترن خسبی
صبا ز شرم تو از گل سحر گلاب کشد
شبی که مست تو در ساحت چمن خسبی
ز برگ گل سزدت بستر، از سمن بالین
بهر زمین تو سمن نو گل پرن خسبی
تو چون بباغ درآئی، ز پا در آید سرو
مگر بسایه شمشاد و نارون خسبی
پریش سازی گیسو بروی یشم سرین
چه یک چمن گل و یک باغ یاسمن خسبی
عجب خیال محالی حبیب در سر داشت
که با سرین سمین در دواج من خسبی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مومنان
صبح چون خورشید خاور سرز مشرق بر کند
ساقی خورشید منظر باده در ساغر کند
آفتاب می کند از مشرق ساغر طلوع
جلوه گاه بزمرا چون عرصه خاور کند
ساقی سیمین بدن از در درآید سرگردان
باده در مینا نماید عود در مجمر کند
زلف مشکین را پریشان سازد از سر تا کمر
مشکوی عشاقرا چون طلبه عنبر کند
طره جادوی او مه را بزنجیر افکند
حلقه گیسوی او خورشید را چنبر کند
کعبه ابرویش ار زاهد ببیند در نماز
می نپندارم که رو در قبله دیگر کند
کفر زلفش با چلیپائی چه زنار افکند
بیم اندارم که عالمرا همه کافر کند
چین ابرویش بکین خلق از چین تاختن
دست را بر تیغ و تیر و دشنه و خنجر کند
تار گیسوی پر از چینش ز تبت تا تتار
بسکه مشک افشان شود پر نافه اذفر کند
گاه بر دوش افکند زلف پریشان گه بسر
گاه از مشک سیه درع و گهی مغفر کند
عارضش گوئی ز بیم تیر دلدوز مژه
از دو گیسوی عبیر افشان، زره در بر کند
از وفا لعلش شراب زندگی بخشد بخلق
از خطا خطش بخون عاشقان محضر کند
لعل جان بخشش که میبخشد بخلق آبحیات
خضر را از تشنگی همراه اسکندر کند
گر ببیند قامتش را باغبان در صحن باغ
قامت شمشاد را از بیخ و از بن بر کند
نرگس مستش کشد خنجر بخون عاشقان
ترک چون سرمست گردد، دست بر خنجر کند
حقه گوهرفشان را چون گهر ریز آورد
محفل عشاقرا پر لعل و پر گوهر کند
پسته شکر شکنرا چون شکر ریز آورد
منظر احبابرا پر قند و پر شکر کند
خاصه در روزی چنین میمون که فراش قضا
عرش را زینت نماید فرش را زیور کند
نی غلط گفتم که از یمن چنین روزی سزاست
فرشرا صد مرتبت از عرش بالاتر کند
چهره خورشید را در محفل آرد عود سوز
زهره ناهید را در بزم خیناگر کند
مهر را مشعل فروزد، ماه را آئینه دار
شاهد افلاکرا هندوی رامشگر کند
بهر میلاد شهنشاهی که دست قدرتش
با دم تیغ دو سر کار جهان یکسر کند
برق تیغش گر کند بر خاطر گردون گذر
توده افلاکرا چون تل خاکستر کند
نار قهرش گر زند بر گلشن جنت شرر
چشمه تسنیم را چون شعله آذر کند
ابر لطفش قطره ای گر بر فشاند بر جحیم
نار دوزخ را زلال چشمه کوثر کند
از خیال تیغ او در چشم دشمن گاه خواب
هر مژه کار هزاران دشنه و خنجر کند
قهر او ابلیس را از چرخ گردد بر زمین
مهر او ادریس را بر چرخ گردون بر کند
آنکه گر رایش دهد فرمان بگردون مهر را
آورد از باختر بیرون و در خاور کند
آتش موسی پدید آرد ز سینای وجود
نفحه عیسی عیان از لعل جان پرور کند
نی غلط گفتم که گر خواهد بمیراند مسیح
زنده اش بار دگر از نفحه دیگر کند
پور آذر را در آذر افکند از امتحان
وانگه آذر را بر او چون چشمه کوثر کند
گنج پنهان راز امکان سر ایمان سر غیب
جمله را نوز ازل ظاهر از این مظهر کند
ماضی و مستقبل ایجاد و هم میقات کون
جمله را امر خدا صادر این مصدر کند
در کتاب جود و لوح بود و قرآن وجود
نام او را ذات حق سر لوح و سر دفتر کند
دشمنش گر فی المثل در رزم بر فرض محال
درع از انجم بپوشد چرخرا مغفر کند
صرصر تیغش دهد بر باد اوراق فلک
وین خم نیلوفری چون برگ نیلوفر کند
دفتر ایجاد را پیوند از هم بگسلد
مصحف افلاکرا شیرازه از هم در کند
پنجه قدرت نمایش چرخرا سازد دو نیم
چار تن یکجا عیان از جسم دو پیکر کند
رمح جان سوزش، سنان در چشم گردون بشکند
تیر دلدوزش گذر از دیده اختر کند
عقده راس ذنب را در کند از جوزهر
او جرا سازد حضیض و قطب را محور کند
عقرب افلاکرا از یک فسون افسون دهد
اژدهای چرخرا از یکنظر چنبر کند
این نه ماه نو که هر ماهش فلک بر فرق خویش
از کرامت گاه اکلیل و گهی افسر کند
کز نشان نعل بکران شهنشه آسمان
هر مه از عز و شرف این تاجرا بر سر کند
روزگارش گاه همچون بخت شه فربه کند
آسمانش گاه همچون تیغ شه لاغر کند
چون همای دولتش بال عدالت گسترد
بیضه افلاکرا پنهان بزیر پر کند
چون علم پرچم زند عالم همه بر هم زند
این جهانرا محو سازد، عالم دیگر کند
نوبهار دین حق را فارغ از بیم خزان
گلشن توحید را سر سبز و بارآور کند
لیل را سازد نهار، از دی بر آرد نوبهار
سنگرا سجاده سازد، خاکرا عنبر کند
خصمرا آواره سازد، دوسترا خوش دل کند
شرکرا بیچاره سازد کفر را مضطر کند
صعوه را با باز بر یکشاخ دمساز آورد
پشه را با باد در یکبزم هم محضر کند
گرگرا با میش در یک گله چوپانی دهد
وحش را باطیر در یک کاخ هم منظر کند
باز با تیهو بیک گلزار پرواز آورد
شیر با آهو بیک سرچشمه آبشخور کند
سم یکران سمندش پشت گردون بکشند
خام پر خم کمندش چرخرا چنبر کند
حلقه فرمانبری در گوش کیخسرو کند
طوق طوع و بندگی در گردن قیصر کند
از ضیاء مهر چهرش، سنگ لعل و درشود
کیمیای قدرتش خاک سیه را زر کند
در مدیحش تهنیت را میسزد روح القدس
این همایون چامه از شعر حبیب اذفر کند
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
آن سنبل و گل بهم در آمیخته بین
زان چشم، هزار فتنه انگیخته بین
یک لحظه بسوی چشم و ابروش نگر
شمشیر بدست مست آهیخته بین
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دوش در میکده گلبانگ علالا میرفت
سخن از لعل لب ساقی جانها می رفت
بهوای لب جان بخش برد مهر نقاب
کز تن هر دو جهان روح روانها میرفت
باده می خورد ز لعل لب خود شام و سحر
مست از خلوت جان جانب صحرا میرفت
دیدم آن سرو روانرا که بصد چالاکی
همچو خورشید فلک روشن و یکتا می رفت
هیچکس رفتن جان را چو ندیده است عیان
از همه خلق جان نعره و غوغا می رفت
آن چه شب بود که چون ماه شب چارده باز
در دل شب بر ما آمد و بی ما می رفت
اشک کوهی ز پی رفتن آن سرو روان
همچو سیلاب ز کهسار بدریا میرفت