عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح اتسز خوارزمشاه
قاهر اصحاب بدعت ، ناصر اعلام دین
صدر دولت را مغیت و اهل ملت را معین
خسرو و غازی ، علاء دولت ،آن شاهی که هست
بر سریر مملکت صاحب قران راستین
آن خداوندی ، که در هیجا جهاندرخش کین
یسر دارد بر یسار و یمن دارد بر یمین
کرده جودش روزی اولاد آدم راضمان
گشته رایش رونق احوال عالم را ضمین
هم بسعی دولتش ارباب حاجت را یسار
هم بحق نعمتش اصحاب دولت را یمین
بر طریق دولت او مدخل دارالسلام
در فضای همت او منزل روح الامین
از همه آفات گردون ذات او دیده امان
بر همه اسرار گیتی رأی او بوده امین
کرده بر اطراف گردون رفعت قدرش مکان
گشته از اکناف عالم بسطت جاهش مکین
شهریارا ، چون تو گیری رمح در هیجا بکف
پیر گردد در رحم از بیم رمح تو جنین
آسمان زیر نگین تست ، نی نی این خطاست
خود چه باشد آسمان تا باشدت زیر نگین؟
هست از لفظ بدیع و طلعت میمون تو
زندگی در شخص دانش ، روشنی در راه دین
بازوی با اقتدار و کف با احسان تو
از شجاعت شد مرکب و ز مروت شد عجین
یا دم این عیسی مریم تو داری در نفس
یا کف موسی عمران را تو داری در جبین
حاتم طایی تویی، چون جود ورزی روز مهر
رستم سکزی تویی ، چون حرب سازی روز کین
نی، غلط کردم، که باشد سایل جود تو آن
نی، خطا گفتم ، که باشد سخره حرب تو این
زود دینی آمده در تحت امر و نهی تو
از لب دریای مکران، تا لب دریای چین
سجده برده بر در بالای تو میر و وزیر
بوسه داده بر کف میمون تو خان و تگین
هم در ایام صبی آن کردی از مردی ، کزان
اندر اقبالت گمان بدسگالان شد یقین
وز صمیم ازض منقشلاق حصنی بستدی
همچو جاه خود رفیع و همچو رای خود متین
تاختی چون باد مرکب بر چنان کوه بلند
یافتی در حال نصرة بر چنان حصن حصین
ای بسا قالب! که تو بخون اندر غریق
وی بسا پیکر! که تو کردی بخاک اندر دفین
آن فتوحی کامد از اعلام تو اندر وجود
عاجزست از شرحش اقلام کرام الکاتبین
نعرهٔ فتح تو خیزد از ملک در زیر عرش
چون خرامد مرکب میمون تو در زیر زین
شاد باش، ای کرده اعلام تو نصرة قران
دیر زی، ای گشته با اقدام تو دولت قرین
ظلم از طبعت بپرهیزد چو ظل از آفتاب
عدل با عقلت بسازد چو لبن با انگبین
حسن احوال تو آرد نیک خواهان را طرب
حشمت سهم تو دارد بدسگالان را حزین
امر رب العالمین را پیش رفتی، لاجرم
کسب کردی محمدت را ،حمد رب العالمین
هم ز راه عرف و عادت، هم ز روی دین و شرع
این‌چنین باید که ‌کردی، آفرین باد، آفرین !
رونقی نارد بروز حرب خنجر در نیام
قیمتی نارد بنزد خلق گوهر در زمین
تا که باشد چهرهٔ جانان برنگ ارغوان
تا که باشد عارض دلبر بسان یاسمین
باد سال و مه ترا دولت غلام آستان
بادا روز و شب ترا نصرة تر از آستین
هرچه عصمت باشد، از تأیید یزدانی بیاب
هر چه حشمت باشد، از اقبال ربانی ببین
گاه صهبای مراد از جام فیروزی بچش
گاه ریحان نشاط از از باغ بهروزی بچین
با بقای جاودان درین قصر چو خلد
باده‌های سلسبیل از لعبت چون حور عین
بر بط و چنگ خوش از خنیاگران بزم تو
برده آب بار بد، بنشانده باد رامتین
کی‌ تواند جز من اندر وصف اخلاق تو گفت؟
این چنین شعر متین و این چنین سحر مبین
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح شمس الدین وزیر
صدرا ، مساعی تو مؤید بود همی
و ز تو نظام دین محمد بود همی
تو شمس دینی و بفضای بهای تو
دین را جمال و زینت بی حد بود همی
در هند و روم و ترک نباشد نشان شیر
تا رای تو چو روی مهند بود همی
خاک ستانهٔ تو ، که چرخ سیادتست
از روی چرخ افزون مسند بود همی
کردار تو بخیر مشهر شدست و باز
گفتار تو بصدق مؤید بود همی
فضل تو و سخاوت تو ده قصیده اند
کان را ثبات ذکر مخلد بود همی
اسباب ملک از تو مهیا شود همی
و ارکان شرع از تو مشید بود همی
آن زمره را که فاضل تحصیل دولتند
اندر زمانه صدر تو مقصد بود همی
چشم مخافان تو و روز حاسدانت
از هیبت تو ابیض و اسود بود همی
هر عالمی ، که مشکل آفاق حل کند
در مجلس تو عاجر ابجد بود همی
یک نکتهٔ کمینه ز انواع دانشت
سرمایهٔ خلیل و مبرد بود همی
تا رونق کمال ندارد بنزد عقل
هر جا که از علوم مجدد بود همی
بادا مرکب از تو همه مفردات مجد
تا در سخن مرکب و مفرد بود همی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - در حق جمال الدین
جمال دین پیمبر ، تو آن سر افرازی
که نیست بمعالی و مکرمات عدیل
سداد رأی تو در گرد ملک حصن حصین
جناح عدل تو بر اهل شرک گشته دلیل
بجنب حلم تو احنف شده سفیه سفیه
بپیش جود تو حاتم شده بخیل بخیل
همه نهاد تو در حق نتیجهٔ توحید
همه حدیث تو در دین قرینهٔ تنزیل
نهاده سهم تو در گردن نوایب غل
کشیده خوف تو در دیدهٔ حوادث میل
عزایم تو شده ملک را بفتح بشیر
مکارم تو شده خلق را برزق کفیل
ز کوه حلم تو یک ذره اند جودی و طور
ز بحر علم تو یک قطره اند دجله و نیل
غلام لفظ بدیع تو در صدف لؤلؤ
حسود نعل سمند تو بر فلک اکلیل
ولیت را زند اقبال چنگ در دامن
عدوت را فگند چرخ سنگ بر قندیل
بجنب رأی تو چون سایه ای نماید مهر
بپیش باس تو چون پشه ای نماید پیل
بزرگوارا ، شخص من از تو شد زنده
ازان سپس که بتیغ زمانه بود قتیل
بسعی تست همه عز من ظریف و بلند
زجود تست همه مال من کثیر و قلیل
همی نمایی تبجیل بی قیاس ، و لیک
همی فزاید تبجیل من همه تحجیل
بمن عطای جزیلت رسید و حاصل شد
بدان عطای جزیلت بسی جزای جزیل
ز من ثنای جمیلست بس درین دنیی
که خود بعقبی یابی بسی ثواب جمیل
همیشه تا که بود اندرین سرای فنا
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بباغ لهو رخ ناصح تو باد چو گل
ز زخم دست بر حاسد تو باد چو نیل
همیشه پشت تو و گردن تو باد قوی
که پشت شرک شکستی و گردن تعطیل
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۳ - در حق فخر الدین
اجل فخر دین ، ای کریم جهان
ترا داد یزدان همه جاه هستی
بفضل و کرم دست گیرم ، که در غم
مرا کشت اندیشهٔ تنگ دستی
بود هیچ آیا که ما خادمان را
شراب سخای تو آرد بمستی ؟
بیک جذبهٔ مکرمت بخت ما را
ببالا رساند کف تو ز پستی ؟
بدو نام نیکو طلب کن بدنیا
که چیزی نیاید ز دنیاپرستی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۴۱ - در مدح رکن الدین
ای رکن الدین ، ز ابر و دریا بیشی
وز جملهٔ سرشان گیتی پیشی
یک عالم را سخای تو باز خرید
از رنج نیاز و آفت درویشی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت کلمه طیبه لااله الاالله که مفتاح گنج سعادت و مصباح کنج عبادت است
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال
گشته در کارگاه بوقلمون
تخته نقشهای گوناگون
چند باشد ز نقش های تباه
لوح تو تیره تخته تو سیاه
حرف خوان صحیفه خود باش
هر چه زاید بشوی یا بتراش
دلت آیینه خدای نماست
روی آیینه تو تیره چراست
صیقلی وار صیقلی می زن
باشد آیینه ات شود روشن
هر چه فانی ازو زدوده شود
وانچه باقی در او نموده شود
صیقل آن اگر نه ای آگاه
نیست جز لااله الاالله
لا نهنگیست کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی مانده نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه ای زین دوایر پر کار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب درین فضا چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کل ما خلق است
هر چه سر می زند ز جیب بقا
می برد بر قدش قبای فنا
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده بر او جهان فراخ
کش کشانش دو شاخه بر گردن
می برد تا به خدمت ذوالمن
دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه شان نفس و طبع را توبیخ
باشد این میوه تلخ اول کار
وآخر آرد حلاوت بسیار
کرسی لا مثلثیست صغیر
اندر او مضمحل جهان کبیر
هر که روی از وجود محدث تافت
ره به کنجی ازان مثلث یافت
عقل داند ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
بوحنیفه که در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرع هدی
آن مثلث مباح و پاک ولی
این مثلث به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث کسی که زد جامی
شد ز مستی زبون هر خامی
زین مثلث کسی که یک جرعه
خورد بختش به نام زد قرعه
جرعه راحتش به جام افتاد
قرعه دولتش به نام افتاد
چون تو از تنگنای رخنه لا
جستی افتاد کار با الا
گر چه لا داشت تیرگی عدم
دارد الا فروغ نور قدم
گر چه لا بود کان کفر جحود
هست الا کلید گنج شهود
چون کند لا بساط کثرت طی
دهد الا ز جام وحدت می
آن رهاند ز نقش بیش و کمت
وین رساند به وحدت قدمت
تا نسازی حجاب کثرت دور
ندهد آفتاب وحدت نور
دایم آن آفتاب تابان است
از حجاب تو از تو پنهان است
گر برون آیی از حجاب دویی
مرتفع گردد از میانه دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست ازان برتر آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب خلل
تو حجابی ولی حجاب خودی
پرده نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض یابد استیلا
هم ز «لا» وارهی هم از «الا»
نفی و اثبات بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم و جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاریت یکی گردد
خواب و بیداریت یکی گردد
دیده ظاهر تو بر دگران
دیده باطنت به حق نگران
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۴ - قصه آن پهلوانی که مخنثی را دید که در جوار کعبه خود را بر خاک انداخته و از خوف گناهان خود فریاد و زاری برگفته گفت خداوندا این مخنث را بیامرز یا بار گناهان او را بر گردن من نه که از بیم تو بخواهد مرد
پهلوانی ز پر دلان عجم
می زد اندر طواف کعبه قدم
دید گریان مخنثی بر خاک
روی بنهاده پیرهن زده چاک
نوحه ای برگرفته عالم سوز
کای گنه بخش معذرت آموز
از گنه گر چه کوه البرزم
به کمال کرم بیامرزم
پهلوان را بسوخت دل گفتا
کای خداوند مکه و بطحا
لطف کن داد این مخنث ده
یا گناهش به گردن من نه
ور نه از بیم تو بخواهد مرد
داغ حرمان به گور خواهد برد
گر چنین پهلوان نباشد یافت
روی از همرهان نشاید تافت
هر که یابی ز طور او بویی
کش بود جذب حق سر مویی
رشته صحبتش ز کف مگذار
زانکه موییست در رسن بسیار
هر که تنها رود چو آن غوری
باز گردد به درد و رنجوری
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۴ - جواب گفتن پدر پسر را
پدر این قصه از زبان پسر
چون نیوشید گفت جان پدر
نیست پوشیده پیش اهل ادب
که بود ریش پر به عرف عرب
لیک آن پر که مرغ حسن و جمال
زند از وی سوی عدم پر و بال
گر چه خیزد همین ز روی و ذقن
رود از وی لطافت همه تن
نرگس چشم ازان شود بی آب
لاله روی ازان شود بی تاب
خم ابرو که خوانیش مه نو
شود از ریش داس عمر درو
قد که باشد نهال تازه و تر
خشک چوبی شود سزای تبر
خط فیروزه رنگ زنگاری
آورد روی در سیه کاری
خال مشکین که بر جبین و عذار
نقطه مشک بود بر گلنار
چون دمد ریش بینیش به صریح
مثل بعرالظباء حول الشیح
وانچه می خوانیش چه سیمین
بینی آن را به چشم عبرت بین
چون نشان سم ستور به راه
وز نم بول ازو دمیده گیاه
لب و سبلت چنان به هم کز موی
لای پالای بر دهان سبوی
رود القصه حسن و ماند ریش
گل دهد جای خویشتن به حشیش
چه حشیشی که آب و گل ببرد
چه گیاهی که گاو و خر بچرد
پس به این خال و خط مشو مغرور
باش از آلایش رعونت دور
کین همه زیب و زینت صور است
حال صورت زمان زمان دگر است
هر که او دل درین صور بسته ست
بگسل از وی که همتش پست است
پی آن رو که عارف معناست
مرد عارف به دوستی اولی ست
چون صور نیست ایمن از تغییر
دامن عاشقان معنی گیر
حسن معنی چو جاودان پاید
عشق آن اعتماد را شاید
حسن سیرت محل تغییر است
عارف از عشق آن کران گیر است
چون شنید این سخن پسر ز پدر
کرد بیرون غرور حسن ز سر
حسن سیرت گرفت با همه پیش
لیک با مرد عارف از همه بیش
چشم و دل بر رضای او می داشت
گوش بر حکم و رای او می داشت
هر چه گفتی به جان نیوشیدی
زهر دادی روان بنوشیدی
عارف تیز چشم معنی بین
کش شهود خدای بود آیین
روی او را چو روشن آینه تافت
که بر آن نور حق معاینه تافت
دایما در تجلی آن نور
بود از چشم خویشتن مستور
ذره بود او ز نور هستی حق
ذره در نور بود مستغرق
حبذا آن دو ناظر و منظور
هر دو ز آلودگی شهوت دور
روی در روی یکدگر کرده
باده از جام یکدگر خورده
سینه آن چو دامن این چاک
دامن این چو دیده آن پاک
حس این آفتاب هستی سوز
عشق آن صبح آفتاب افروز
بود یکچند ازان دو مهرگزار
گرم سودای عشق را بازار
عاقبت چون نهاد رو به زوال
زان پسر آفتاب حسن و جمال
عشق عشاق نیز رخت ببست
آتش اشتیاقشان بنشست
حسن شخص است و عشق چون سایه
سایه از شخص می برد مایه
چون درآید وجود شخص ز پای
نیست ممکن بقای سایه به جای
آن که دایم ز عشق لاف زدی
در محبت در گزاف زدی
ناگهانش به راه اگر دیدی
بی بهانه ز راه گردیدی
بر گرفتی ز دور راه گریز
پای خود درگریز کردی تیز
غیر عارف که رو به ره می داشت
سر آن رشته را نگه می داشت
گر چه عشقش نماند همچو نخست
نشد آیین آشنایی سست
عشق اگر رفت دوستداری ماند
در میانه طریق یاری ماند
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۲ - سؤال دیگر از جانب پسر و جواب عارف
پس پسر گفت ایهاالعارف
از مقامات عاشقی واقف
چون به من میل باطن تو نماند
پیش من ظاهر تو را چه نشاند
چون ز من دور می توانی زیست
نزد من هر دم آمدن پی چیست
گفت عارف که ای جوان سلیم
نیست دستور میهمان کریم
که ز خوردن چو دل بپردازد
میزبان را زدل بیندازد
بدرد سفره بشکند خوان را
بر زمین افکند نمکدان را
یا چو از نقل و باده گیرد کام
افکند سنگ بر طبق یا جام
بلکه تعظیم آنچه واسطه است
در وصول مراد رابطه است
هست در کیش حق شناسان فرض
بلکه در ذمه کریمان قرض
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۹ - در صفت ضعف و پیری و سد باب منفعت گیری
عمرها شد تا درین دیر کهن
تار نظمم بسته بر عود سخن
هر زمان از نو نوایی می زنم
دم ز دیرین ماجرایی می زنم
رفت عمر و این نوا آخر نشد
کاست جان وین ماجرا آخر نشد
پشت من چون چنگ خم گشت و هنوز
هر شبی در ساز عودم تا به روز
عود ناساز است و کرده روزگار
دست مطرب را ز پیری رعشه دار
نغمه ی این عود موزون چون بود
لحن این مطرب به قانون چون بود
وقت شد کین عود را خوش بشکنم
بهر بوی خوش در آتش افکنم
خام باشد عود را ناخوش زدن
خوش بود در عود خام آتش زدن
بو که عطر افشان شود این عود خام
عقل و دین را زان شود خوشبو مشام
عقل و دین را تقویت دادن به است
زانکه این تن روی در سستی نه است
رخنه ها در رسته ی دندان فتاد
کی توان بر خوردنی دندان نهاد
هم قواطع از بریدن کند گشت
هم طواحن ز آرد کردن در گذشت
خوردنم می باید اکنون طفل سان
نان خاییده به دندان کسان
قامتم شد کوز و ماندم سر به پیش
گشته ام مایل به سوی اصل خویش
مادرم خاک است و من طفل رضیع
میل مادر نیست از طفلان بدیع
زود باشد کآرمیده ز اضطراب
در کنار مادر افتم مست خواب
از دو چشم من نیاید هیچ کار
از فرنگی شیشه ناکرده چهار
درد پا تا گشت همزانوی من
شد پس زانو نشستن خوی من
پای من در خاستن باشد زبون
تا نگردد ساعدم تن را ستون
این خلل ها مقتضای پیری است
وای آن کو مبتلای پیری است
هر خلل کز پیری افتد در مزاج
نیست مقدور طبیب آن را علاج
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۰ - حکایت آن پیر هشتاد ساله که پیش طبیب رسید و از وی علاج ضعف خود پرسید و جواب دادن طبیب که علاج تو آنست که جوان شوی و از هشتاد به چهل واپس روی
کرد پیری عمر وی هشتاد سال
از حکیمی حال ضعف خود سؤال
گفت دندانم ز خوردن گشته سست
ناید از وی شغل خاییدن درست
چون نگردد لقمه نرمم در دهان
هضم آن بر معده می آید گران
هضم در معده چو باشد ناتمام
قوت اعضا چه سان بخشد طعام
منتی باشد ز تو بر جان من
گر بری این سستی از دندان من
گفت با آن پیر دانشور حکیم
کای دلت از محنت پیری دو نیم
چاره ی ضعفت پس از هشتاد سال
جز جوانی نیست وان باشد محال
رسته دندان تو می گردد قوی
گر ازین هشتاد چل واپس روی
لیک چون واپس شدن مقدور نیست
گر به این سستی بسازی دور نیست
چون اجل از تن جدایی بخشدت
از همه سستی رهایی بخشدت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۳ - حکایت خروس و مؤذن
با خروس آن تاجدار سرفراز
آن مؤذن گفت در وقت نماز
هیچ دانا وقت نشناسد چو تو
وز فوات وقت نهراسد چو تو
با چنین دانایی ای دستانسرای
کنگر عرشت همی بایست جای
ماکیانی چند را کرده گله
چند گردی در ته هر مزبله
گفت بود اول مرا پایه بلند
شهوت نفسم بدین پستی فکند
گر ز نفس و شهوتش بگذشتمی
در ته هر مزبله کی گشتمی
در ریاض قدس محرم بودمی
با خروس عرش همدم بودمی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۲۱ - صحبت سیم با پیر حقیقت بین و یافتن مرید گوهر مقصود از حقه حق الیقین
چاشت که خورشید علم برفراشت
ظلمت سایه به زمین کم گذاشت
هر علم از سایه فزاید پناه
جز علم خور که بود سایه کاه
خنجر زرین چو کشید از شکوه
سایه شد از دشت گریزان به کوه
چهره چو افروخت ز نیلی تتق
زیب دگر یافت افق تا افق
سایه ظلمت ز میان دور شد
ظلمت سایه همگی نور شد
من به چنین روز ز ادبار خویش
تیره چو سایه پس دیوار خویش
تنگ شده بر دل من شهر و کوی
طوف کنان تافتم از شهر روی
پای نهادم به تماشا و گشت
رخت کشیدم سوی صحرا و دشت
عاقبتم گشت به دشتی کشید
کش نه کران بود نه پایان پدید
بادیه ای پهن چو صحن امل
دور چو از دیده غافل اجل
بس که سر افراخته زو گردباد
خیمه گردون شده ذات العماد
صد گله گورش ز یمین و یسار
صد رمه آهوش به هر مرغزار
هرگز از آسیب شکارافکنان
آهو و گورش نشده تگ زنان
بهر رهایی ز سگ تیر تاز
روبهش از حیله گری رسته باز
آنچه در او خواب برد ز اضطراب
دیده خرگوش ندیده به خواب
کنده ددانش همه دندان آز
از جگر خویش شده طعمه ساز
بود عجب بادیه ای دلگشای
شوق در او قوت پای آزمای
در هوس پیر دمی می زدم
در طلب وی قدمی می زدم
سیر من آخر به مقامی رسید
کز طرفی مژده کامی رسید
در پی آن کام شدی گام زن
نایره در خرمن آرام زن
تا به فلک رنگ یکی سبزه زار
گرد چو خورشید یکی چشمه سار
بر لب آن چشمه وضو کرد پیر
نورفشان چهره چو بدر منیر
سبق نمودم به دعا و سلام
پیش گرفتم سبق احترام
گوش کرامت به خطابم نهاد
درج حقیقت به جوابم گشاد
لطف جوابش چو نسیم بهار
بند گشاد از دل من غنچه وار
کرد چو آن بندگشایی مرا
داد ز هر بند رهایی مرا
رشته من از گره قید رست
بر گرهم گوهر اطلاق بست
قطره ناچیز به بحر آرمید
هستی خود را همگی بحر دید
در صور بحر چو موج و بخار
یافت همه جلوه خویش آشکار
چون پی گوهر سوی دریا شتافت
هیچ گهر جز گهر خود نیافت
چون به تماشا سوی خود بنگریست
هیچ ندانست که جز بحر چیست
جامی اگر زانکه زدی دست و پا
تا که بدین بحر شدی آشنا
غرقه بحر آمده غواص شو
طالب در و گهر خاص شو
در دل اگر شعله حالیت هست
لایق آن حسن مقالیت هست
سوخته شعله حالات باش
ساخته شرح مقالات باش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۹ - عقد چهاردهم در شکر که صرف کردن نعمت منعم است در حق گزاری او و اعتراف به عجز و قصور در سپاسداری او
ای که از پات نیابم تا فرق
یک سر موی نه در نعمت غرق
صفحه جبهه ات آن لوح منیر
که بود لایح ازان سر ضمیر
طرفه لوحیست که بی نقطه و خط
زان توان حرف رضا خواند و سخط
مردمان حبشی پیکر چشم
دیده بانان تو در منظر چشم
ابروان چتر سیه بر سرشان
مانع از آفت تیغ خورشان
گردشان خار مژه پرچین بند
تا ز بیرون نرسد هیچ گزند
گوش بگشاده دهان از دو طرف
تا شود درج گهر همچو صدف
در صدف قطره نیسان افتد
واندر او گوهر احسان افتد
در مشامت ز دو ماشوره سیم
می دهد بوی خوش انفاس نسیم
دهنت کارگه تنگ و بسی
کارها آید ازو هر نفسی
نکته رانی به مددگاری هش
چاشنی گیری شیرین و ترش
لقمه خایی و زلال انگیزی
لقمه ها را به زلال آمیزی
تا نگیرد به گلو راه نفس
طوطی جان نشود تنگ قفس
دست تو کارگزار از چپ و راست
کرده کار همه تن بی کم و کاست
پاک و ناپاک بشوید ز تنت
برد آلایش چرک از بدنت
گفت او راحت احباب و به مشت
مشتکی ساز حریفان درشت
وقت شانه کشیت پنجه گشای
گاه تسبیح تو انگشت نمای
ناخنش زخمه چنگ تن توست
که بر آن نغمه راحت زن توست
نیست چون پای تو صاحب قدمی
کت به مقصود رساند به دمی
ره بری ره سپری گام زنی
پای مرد تو به هر انجمنی
چون صف اهل صفا سازی جای
داردت از مدد ساق به پای
به مذلت چو شوی خاک نشین
مهد عزت نهدت زیر سرین
زانویش را چو کنی کرسی سر
یابی از سر دل عرش خبر
آمد آن آینه شاهد غیب
گر کنی روی در آیینه چه عیب
آنچه زینها به تو پرتوفکن است
لختی از نعمت بیرون تن است
شرح انواع عطاهای درون
باشد از حیز تقریر برون
دل کزین پرده بود پردگیی
نو به نو یافته پروردگیی
عقل و دین پردگی پرده اوست
علم و دانش همه پرورده اوست
وانچه بیرون بود از جان و تنت
لیک در آمدن و زیستنت
باشدش مدخلی آن رحمت توست
وز سر خوان کرم نعمت توست
گر چه آن را نبود حد و قیاس
واجب است از تو بر آن شکر و سپاس
همچنین عافیت از هر چه بلاست
پیش صاحبنظران عین عطاست
نعمت است این که خدا ساخت بری
چشمت از کوری و گوشت ز کری
نعمت است این که دلت داشت نگاه
از غم حشمت و اندیشه جاه
هر چه زین چرخ گره بر گره است
نعمت عافیت از جمله به است
یک بلا یا دو گر آمد به سرت
داشت ایمن ز هزار دگرت
قدر این نعمت اگر می دانی
خاطر از غصه چه می رنجانی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۲ - حکایت آن بنده گنهکار که چون دولت عفوش دست داد بر آن نیستاد و پای در میدان طلب رضا نهاد
با ادب بنده ای از به طلبی
گام زن شد به ره بی ادبی
بس ادب ورز که از لغزش پای
مرکز بی ادبی سازد جای
خواجه را ساخت چو آتش غضبش
سوختن خواست به داغ ادبش
رفت و با اشک ندامت ریزی
کرد آغاز شفیع انگیزی
مقبلی زد قدم همراهی
با وی از بهر شفاعت خواهی
خواجه بخشید گناهش به شفیع
بخشش از اهل کرم نیست بدیع
بنده آن مژده بخشش چو شنود
چشمه خون ز دل و دیده گشود
چهره از خون جگر گلگون کرد
دامن از سیل مژه پرخون کرد
با وی آن مرد شفاعت پیشه
گفت کای غافل بی اندیشه
از پس عفو گنه گریه ز چیست
کس بدینسان که تو گریی نگریست
خواجه گفت از مژه زان خون پالاست
کز پی عفو طلبگار رضاست
عفوش از قول زبان حاصل شد
به رضاجویی دل مایل شد
عفو من خاص برای دل توست
غرض از عفو رضای دل توست
چون بود دل ز کسی ناخشنود
به زبان عفو کیش دارد سود
هر چه او کرد به صورت بحل است
لیک خشنودی دل کار دل است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲ - مناجات در اظهار افتادگی عجز و پیری و به پایمردی عنایت استدعای دستگیری
کرم گسترا عاجز و مضطرم
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین
ز اسباب قوت فقیریم بین
نه دستی که کاری برآید ازو
نه پایی که راهی گشاید ازو
به بخشایش و لطف دستی گشای
ببخشا بر این پیر بی دست و پای
جوانی که با دل سیاهی گذشت
به موی سیه در تباهی گذشت
سیه مویی از من چو برتافت روی
تو نیز از دل من سیاهی بشوی
چو شد مویم از نور پیری سفید
مگردان ز نور خودم ناامید
دلم را که آمد سیاهی پسند
ز «نور علی نور» کن بهره مند
سیاهی دل شد مرا تو به توی
به دل رفت گویی سیاهی ز مو
بسی در دل این آرزو آیدم
که از دل سیاهی به مو آیدم
ز موی سفید خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سیاه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نایم دگر با قیام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر کمان چله بست
کنون می کشم زین کمان تیر آه
هدف می کنم سینه ی مهر و ماه
چه حاصل ازین تیر گردون گذر
چو هرگز نشد صید کامی دگر
نیندازم آن را ز شست هوس
غرض چیست از آنم تو دانی و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروی
کزان گرددم پشت دولت قوی
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ
در او غیر یاد تو نگذشته هیچ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه نایاب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش را
در آن نیستی گم کنم خویش را
کشم سر به جلباب گم بودگی
ز گم بودگی یابم آسودگی
چو ماهی شوم غرق دریای ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جایی سخن مختصر
که باشم ز نوی و کهن بی خبر
تو بینی به من خویشتن را نه من
تو گویی به من این سخن را نه من
نیایم دگر باز ازان نیستی
شوم مخزن راز ازان نیستی
بدین پایه جامی کسی یافت دست
که در بند هستی نشد پای بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پیمبر گرفت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۷ - ندبه حکیم اول
یکی گفت وقت است ای هوشیار
که گیریم از حال شاه اعتبار
ببینیم کایام با او چه کرد
سپهر کج اندام با او چه کرد
فلک تاج دولت ربود از سرش
لباس بزرگی کشید از برش
هر آن سختیی کز سرای درشت
ز اقبال دولت بر او داشت پشت
کنون رو به سوی وی آورده است
به پای سریرش پی آورده است
هر آسانیی کز مدار سپهر
نمود اندر ایام شاهیش چهر
کنون روی اقبال ازو تافته ست
به تیغ غمش زهره بشکافته ست
ازان بخت بیدار از اینسان که خفت
سزد گر کند مرد دانا شگفت
چنین کز شکر خنده اش لب جداست
به خون گر بگریند بر وی رواست
ولی گل چو صرصر ز شاخش ربود
بر او گریه ز ابر بهاران چه سود
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۷ - داستان بردن تابوت اسکندر به اسکندریه و تعزیت گفتن حکیمان مادرش را
چو آمد به سر نوبت قال و قیل
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۸ - حکایت بر سبیل تمثیل
زنگی‌ای روی چون در دوزخ
بینی‌ای همچو موری مطبخ
ننمودی به پیش رویش زشت
لاف کافوری ار زدی انگشت
دو لبش طبع‌کوب و دل رنجان
همچو بر روی هم دو بادنجان
دهنش در خیال فرزانه
فرجه‌ای در کدوی پردانه
دید آیینه‌ای به ره، برداشت
بر تماشای خویش دیده گماشت
هر چه از عیب خود معاینه دید
همه را از صفات آینه دید
گفت: «اگر روی بودی‌ات چون من،
صد کرامت فزودی‌ات چون من
خواری تو ز بدسرشتی توست!
بر ره افگندنت ز زشتی توست!»
اگرش چشم تیزبین بودی
گفت و گویش نه اینچنین بودی
عیب‌ها را همه ز خود دیدی
طعن آیینه کم پسندیدی
مرد دانا به هر چه درنگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۶
در بیان فیض بخشی آن سر حلقۀ راستین و اسرار شکافتن آستین و مراتب پرده از اسرار برداشتن و نکتۀ توحید را از راه مکاشفات، معلوم عروس خود داشتن که بر مصداق: اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری ما را تا ابد زندگی و دوام و دولت و پایندگیست:
هیچ میدانی تو ای صاحب یقین
چیست اینجا سر خرق آستین؟
آستین وهم او را، خرق کرد
حق و باطل را، بر او، فرق کرد
التیام از خرق او، وزخرقهاست
فرقها از فرق او تا فرقهاست
یعنی آگه شو که ما پاینده‌ایم
تا ابد ما تازه‌ایم و زنده‌ایم
فارغ آمد ذات ما ز افسردگی
نیست ما را، کهنگی و مردگی
ناجی آنکو، راه ما را سالک‌ست
غیر ما هر چیز بینی، هالک‌ست
عار داریم از حیات مستعار
کشته گشتن هست ما را اعتبار
هم فنا را هم بقا را، رونقیم
فانی اندر حق و باقی در حقیم
گر بصورت جان بجانان میدهیم
هم بمعنی مرده را جان میدهیم
گر بصورت غایب از هر ناظریم
لیک در معنی بهر جا حاضریم
متصل با بحر و خارج چون حباب
دوست را هستیم در تحت قباب
عارف ما نیست جز او، هیچکس
همچنین ما عارف اوییم و بس
آن ودیعت کز حسین بددر دلش
و آنچه محفوظ از ولی کاملش
با عروس خویش گفت او شمه‌یی
خواند اندر گوش او، شرذمه‌یی
فیض یابی، فیض بخشیدن گرفت
وقت را دید و درخشیدن گرفت
یک جهت شد از پی طی جهات
آستین افشان به یکسر ممکنات