عبارات مورد جستجو در ۵۹۹ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
سالها تا سر سرم سودای تست
عمرها تا در دلم غوغای تست
در سرم باریست از عشقت مدام
این تن خاکیم خاک پای تست
با طبیبم گو که درمان دلم
از عقیق لعل روح افزای تست
این گل خوش بوی رنگش در چمن
شرمسار از چهره ی زیبای تست
راست گویم سروناز بوستان
بس خجل از قامت رعنای تست
هر بلایی کاو بیامد در جهان
بر دل مسکینم از بالای تست
طوطی ار باشد سخنگوی فصیح
بنده ی آن لعل شکّرخای تست
عمرها تا در دلم غوغای تست
در سرم باریست از عشقت مدام
این تن خاکیم خاک پای تست
با طبیبم گو که درمان دلم
از عقیق لعل روح افزای تست
این گل خوش بوی رنگش در چمن
شرمسار از چهره ی زیبای تست
راست گویم سروناز بوستان
بس خجل از قامت رعنای تست
هر بلایی کاو بیامد در جهان
بر دل مسکینم از بالای تست
طوطی ار باشد سخنگوی فصیح
بنده ی آن لعل شکّرخای تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
دل من در فراق شیداییست
خسته از درد ناشکیباییست
گر پریشان شدست معذورست
دایماً زان دو زلف سوداییست
عشق او را چگونه شرح دهم
بی سخن در کمال زیباییست
قامتش را چه نسبت است به سرو
اعتدالی به حدّ رعناییست
چه کنم وصف نرگس رعناش
گرچه در عین مجلس آراییست
ای دو دیده که روز و شب حیران
در رخت دیده ی تماشاییست
تا دوتا زلف تو به دست آمد
جامه ی دل ز شوق یکتاییست
دست افتادگان بگیر از غم
چون تو را قدرت تواناییست
این دل خسته را به رغم جهان
سر دیوانگی و شیداییست
نظر کردگار می دانی
که نه بر جاهلی و داناییست
خسته از درد ناشکیباییست
گر پریشان شدست معذورست
دایماً زان دو زلف سوداییست
عشق او را چگونه شرح دهم
بی سخن در کمال زیباییست
قامتش را چه نسبت است به سرو
اعتدالی به حدّ رعناییست
چه کنم وصف نرگس رعناش
گرچه در عین مجلس آراییست
ای دو دیده که روز و شب حیران
در رخت دیده ی تماشاییست
تا دوتا زلف تو به دست آمد
جامه ی دل ز شوق یکتاییست
دست افتادگان بگیر از غم
چون تو را قدرت تواناییست
این دل خسته را به رغم جهان
سر دیوانگی و شیداییست
نظر کردگار می دانی
که نه بر جاهلی و داناییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
دلبران را وفا نمی باشد
لطفشان جز جفا نمی باشد
مهربانی و بنده پروردن
بینشان گوییا نمی باشد
همچو سرو سهی چرا میلش
دمکی سوی ما نمی باشد
از لب لعل آن نگار شبی
کام جانم روا نمی باشد
دلبرا از چه رو تو را رحمی
بر دل بینوا نمی باشد
ایمن از آه صبحدم منشین
تیر آهم خطا نمی باشد
ناز بر ما مکن بسی ای گل
عشق و حسنش وفا نمی باشد
غیر خاکی که هست بر قدمش
دیده را توتیا نمی باشد
در جهان با که گویم این غم دل
دوست غمخوار ما نمی باشد
لطفشان جز جفا نمی باشد
مهربانی و بنده پروردن
بینشان گوییا نمی باشد
همچو سرو سهی چرا میلش
دمکی سوی ما نمی باشد
از لب لعل آن نگار شبی
کام جانم روا نمی باشد
دلبرا از چه رو تو را رحمی
بر دل بینوا نمی باشد
ایمن از آه صبحدم منشین
تیر آهم خطا نمی باشد
ناز بر ما مکن بسی ای گل
عشق و حسنش وفا نمی باشد
غیر خاکی که هست بر قدمش
دیده را توتیا نمی باشد
در جهان با که گویم این غم دل
دوست غمخوار ما نمی باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
تا چند با دل من مسکین جفا کند
آن بی وفا نگار به ترک وفا کند
هست او طبیب این دل محزون ناتوان
واجب کند که درد دلم را دوا کند
کامم ز شربت شب هجران شدست تلخ
کامم چه باشد ار ز لب خود دوا کند
او پادشاه حسن و ملاحت از آن شدست
تا گوش و هوش و دیده به سوی گدا کند
آن سرو نازنین چه شود در میان باغ
گر پشت بر جفای خود و رو به ما کند
دل برد از دو دستم و در خون جان شدم
با دوستان بپرس چرا ماجرا کند
حال من غریب که گوید به پیش دوست
آری مگر که باد صبا این ادا کند
با دلبرم بگوی که بیگانه خو چراست
وقتست کاو نظر به سوی آشنا کند
آن بی وفا نگار به ترک وفا کند
هست او طبیب این دل محزون ناتوان
واجب کند که درد دلم را دوا کند
کامم ز شربت شب هجران شدست تلخ
کامم چه باشد ار ز لب خود دوا کند
او پادشاه حسن و ملاحت از آن شدست
تا گوش و هوش و دیده به سوی گدا کند
آن سرو نازنین چه شود در میان باغ
گر پشت بر جفای خود و رو به ما کند
دل برد از دو دستم و در خون جان شدم
با دوستان بپرس چرا ماجرا کند
حال من غریب که گوید به پیش دوست
آری مگر که باد صبا این ادا کند
با دلبرم بگوی که بیگانه خو چراست
وقتست کاو نظر به سوی آشنا کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
دل را نسیم زلف معنبر دوا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ای رخت همچو صبح و زلف چو شام
نیست بی روی تو مرا آرام
سرو نازا گذر کن اندر باغ
تا کنم پیش قامت تو قیام
راست گفتم به سرو بستانی
لاف بالا شدست بر تو حرام
با وجود قدش تو را نرسد
سرکشی ای بلند بی هندام
سرو چو بیش هست چوبین پای
تو بتی سرو قد سیم اندام
نسبت روی تو به گل نکنم
زآنکه هستی به رخ چو ماه تمام
وقت گل در چمن اگر مردی
لب جان برمگیر از لب جام
جگرم همچو لاله سوخت ز غم
نازنینا به یاد باده خام
بس به هجران تو بکوشیدم
توسن وصل تو نگشتم رام
بس شنیدیم تلخ از آن دهنش
تا از آن لب مگر رسیم به کام
کام دل برنیامد از لب دوست
لیکن اندر جهان شدم بدنام
نیست بی روی تو مرا آرام
سرو نازا گذر کن اندر باغ
تا کنم پیش قامت تو قیام
راست گفتم به سرو بستانی
لاف بالا شدست بر تو حرام
با وجود قدش تو را نرسد
سرکشی ای بلند بی هندام
سرو چو بیش هست چوبین پای
تو بتی سرو قد سیم اندام
نسبت روی تو به گل نکنم
زآنکه هستی به رخ چو ماه تمام
وقت گل در چمن اگر مردی
لب جان برمگیر از لب جام
جگرم همچو لاله سوخت ز غم
نازنینا به یاد باده خام
بس به هجران تو بکوشیدم
توسن وصل تو نگشتم رام
بس شنیدیم تلخ از آن دهنش
تا از آن لب مگر رسیم به کام
کام دل برنیامد از لب دوست
لیکن اندر جهان شدم بدنام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
بلبل صفت از عشق تو فریاد زنانم
ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم
من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی
در همت عالی همه نیکست زبانم
چون سوسن آزاد که او جمله زبانست
بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم
ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی
باشد که سرآید ز جهان سرو روانم
فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست
کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم
در وصف دهان و لب و دندان که تو داری
رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم
زنهار عنایت ز من خسته مگردان
چون بر کرم تست امید دو جهانم
ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم
من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی
در همت عالی همه نیکست زبانم
چون سوسن آزاد که او جمله زبانست
بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم
ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی
باشد که سرآید ز جهان سرو روانم
فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست
کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم
در وصف دهان و لب و دندان که تو داری
رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم
زنهار عنایت ز من خسته مگردان
چون بر کرم تست امید دو جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
در سر کوی غمت دل به جفا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
مهر روی آن بت سیمین بدن
وآن نگار دلبر شیرین سخن
زلف او چون عنبر و بویش چو گل
نرگسش چشمست و عارض یاسمن
غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش
پیش من دیگر که نگشاید دهن
گر ببیند قامت و بالای او
در چمن از قد بیفتد نارون
گر نقاب از چهره بگشاید نگار
گل فرو ریزد ز شرمش در چمن
گر کند بر خاک مشتاقان گذر
مرده بر بویش بدراند کفن
بر جهان چندین مکن خواری و جور
ای بت بدخوی من بشنو ز من
وآن نگار دلبر شیرین سخن
زلف او چون عنبر و بویش چو گل
نرگسش چشمست و عارض یاسمن
غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش
پیش من دیگر که نگشاید دهن
گر ببیند قامت و بالای او
در چمن از قد بیفتد نارون
گر نقاب از چهره بگشاید نگار
گل فرو ریزد ز شرمش در چمن
گر کند بر خاک مشتاقان گذر
مرده بر بویش بدراند کفن
بر جهان چندین مکن خواری و جور
ای بت بدخوی من بشنو ز من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
ای سلاطین جهان پیش رخت بنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۷
تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی
در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی
ای باد برو حال دل خسته هجران
بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی
رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت
کز بنده نیازست و ز تو بنده نوازی
مجروح شدم دل ز جفا و ستم چرخ
آخر تو چرا مرهم این ریش نسازی
سرو ار چه بود راست چو چوبی بدنست او
تشبیه به قدّت نتوان کرد به بازی
با سرو دلم گفت که دیدی قد او را
در ملک جهان گر چه تو در کوی مجازی
در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی
ای باد برو حال دل خسته هجران
بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی
رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت
کز بنده نیازست و ز تو بنده نوازی
مجروح شدم دل ز جفا و ستم چرخ
آخر تو چرا مرهم این ریش نسازی
سرو ار چه بود راست چو چوبی بدنست او
تشبیه به قدّت نتوان کرد به بازی
با سرو دلم گفت که دیدی قد او را
در ملک جهان گر چه تو در کوی مجازی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باد چون طره آن جان جهان درشکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن
بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
گر چه بسیار کمانش بکشم آخر کار
تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا
سخن از شرم خیالش به زبان در شکند
زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر
تا دل خسته او را به میان در شکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن
بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک
بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
گر چه بسیار کمانش بکشم آخر کار
تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
در غمش زان سخن خویش نگویم که مرا
سخن از شرم خیالش به زبان در شکند
زلف بشکست چو دل در غم او بست مجیر
تا دل خسته او را به میان در شکند
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از غمزه صد تیر جفا بر جان ما انداختی
دل با تو روزی دم نزد کاخر چرا انداختی؟
بردی سر از خط رضا دادی به خصم آب وفا
چون خاک، پیمان مرا در زیر پا انداختی
در کوی تو کردم وطن دل بر وفا لب بر سخن
تو رفتی اندر روی من سنگ جفا انداختی
بر من ز چشم مست تو انداخت ناوک شست تو
دل اه نکرد از دست تو بگذاشت تا انداختی
در کف گرفتی مهر و کین این خار بود آن یاسمین
آن، خصم را دادی و این در چشم ما انداختی
تا با مجیر از تست غم جز با وفا نگشاد دم
تو شوخ چشم اول قدم شاخ وفا انداختی
دل با تو روزی دم نزد کاخر چرا انداختی؟
بردی سر از خط رضا دادی به خصم آب وفا
چون خاک، پیمان مرا در زیر پا انداختی
در کوی تو کردم وطن دل بر وفا لب بر سخن
تو رفتی اندر روی من سنگ جفا انداختی
بر من ز چشم مست تو انداخت ناوک شست تو
دل اه نکرد از دست تو بگذاشت تا انداختی
در کف گرفتی مهر و کین این خار بود آن یاسمین
آن، خصم را دادی و این در چشم ما انداختی
تا با مجیر از تست غم جز با وفا نگشاد دم
تو شوخ چشم اول قدم شاخ وفا انداختی
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳
به سر زلف سیه باز گره بر زده ای
خرمن عمر مرا آتش غم در زده ای
با کله داری خود ماه فلک بنده تست
تا سر زلف سیه زیر کله بر زده ای
تر شد از شرم رخت برگ گل امسال که تو
رقم از غالیه بر برگ گل تر زده ای
حلقه در گوش بناگوش توام پس تو مرا
حلقه وار از چه سبب بیهده بر در زده ای؟
دست بر نه که نه از چرخ یکم تافته ای
سینه کم کن که نه بر لشگر سنجر زده ای
بس که تو زان دهن تنگ وزان تنگ شکر
طعنه اندر نمک و پسته و شکر زده ای
خط و خال تو نه خالست و نه خط دانی چیست؟
من بگویم چه فنست آنکه تو دلبر زده ای؟
حرفها گرد رخ خویش نبشتی و به سحر
حرفها را نقط از غالیه بر سر زده ای
پنج نوبت بزن اکنون که سراپرده حسن
با شرف خانه خورشید برابر زده ای
مدد حسن تو امروز فزونست مگر؟
دوش در بزم ملک نصفی و ساغر زده ای
پهلوان کز همه شاهان به هنر روزبه است
تیغش انصاف ستان فلک عشوه ده است
خرمن عمر مرا آتش غم در زده ای
با کله داری خود ماه فلک بنده تست
تا سر زلف سیه زیر کله بر زده ای
تر شد از شرم رخت برگ گل امسال که تو
رقم از غالیه بر برگ گل تر زده ای
حلقه در گوش بناگوش توام پس تو مرا
حلقه وار از چه سبب بیهده بر در زده ای؟
دست بر نه که نه از چرخ یکم تافته ای
سینه کم کن که نه بر لشگر سنجر زده ای
بس که تو زان دهن تنگ وزان تنگ شکر
طعنه اندر نمک و پسته و شکر زده ای
خط و خال تو نه خالست و نه خط دانی چیست؟
من بگویم چه فنست آنکه تو دلبر زده ای؟
حرفها گرد رخ خویش نبشتی و به سحر
حرفها را نقط از غالیه بر سر زده ای
پنج نوبت بزن اکنون که سراپرده حسن
با شرف خانه خورشید برابر زده ای
مدد حسن تو امروز فزونست مگر؟
دوش در بزم ملک نصفی و ساغر زده ای
پهلوان کز همه شاهان به هنر روزبه است
تیغش انصاف ستان فلک عشوه ده است
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴