عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴ - پیداست که آخرالزمان است!
آشفتن چشمهای مستت
دود دل یار مهربانست
وین طرفه که درد چشم او را
خونابه ز چشم ما روانست
دو فتنه به یک قرینه برخاست
پیداست که آخرالزمانست
سعدی : دیوان اشعار
ترجیع بند
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که می‌نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟
آن خرمن گل نه گل که باغ است
نه باغ ارم که باغ مینوست
آن گوی معنبرست در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست
در حلقهٔ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست
می‌سوزد و همچنان هوادار
می‌میرد و همچنان دعاگوست
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهٔ بلاجوست
من بندهٔ لعبتان سیمین
کاخر دل آدمی نه از روست
بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست
ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بی‌دوست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
از پیش تو راه رفتنم نیست
همچون مگس از برابر قند
عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
در هیچ زمانه‌ای نزاده‌ست
مادر به جمال چون تو فرزند
باد است نصیحت رفیقان
واندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
این جور که می‌بریم تا کی؟
وین صبر که می‌کنیم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنین بود
بی بند نگیرد آدمی پند
مستوجب این و بیش از اینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
امروز جفا نمی‌کند کس
در شهر مگر تو می‌کنی بس
در دام تو عاشقان گرفتار
در بند تو دوستان محبس
یا محرقتی بنار خد
من جمرتها السراج تقبس
صبحی که مشام جان عشاق
خوشبوی کند اذا تنفس
استقبله و ان تولی
استأنسه و ان تعبس
اندام تو خود حریر چین است
دیگر چه کنی قبای اطلس؟
من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس
جان در قدمت کنم ولیکن
ترسم ننهی تو پای بر خس
ای صاحب حسن در وفا کوش
کاین حسن وفا نکرد با کس
آخر به زکات تندرستی
فریاد دل شکستگان رس
من بعد مکن چنان کز این پیش
ورنه به خدا که من از این پس
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
گفتار خوش و لبان باریک
ما أطیب فاک جل باریک
از روی تو ماه آسمان را
شرم آمد و شد هلال باریک
یا قاتلتی بسیف لحظ
والله قتلتنی بهاتیک
از بهر خدا، که مالکان، جور
چندین نکنند بر ممالیک
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک
دانی که چه شب گذشت بر من؟
لایأت بمثلها اعادیک
با اینهمه گر حیات باشد
هم روز شود شبان تاریک
فی‌الجمله نماند صبر و آرام
کم تزجرنی و کم اداریک
دردا که به خیره عمر بگذشت
ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
چشمی که نظر نگه ندارد
بس فتنه که با سر دل آرد
آهوی کمند زلف خوبان
خود را به هلاک می‌سپارد
فریاد ز دست نقش، فریاد
و آن دست که نقش می‌نگارد
هرجا که مولهی چو فرهاد
شیرین صفتی برو گمارد
کس بار مشاهدت نچیند
تا تخم مجاهدت نکارد
نالیدن عاشقان دلسوز
ناپخته مجاز می‌شمارد
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد
خاری چه بود به پای مشتاق؟
تیغیش بران که سر نخارد
حاجت به در کسیست ما را
کاو حاجت کس نمی‌گزارد
گویند برو ز پیش جورش
من می‌روم او نمی‌گذارد
من خود نه به اختیار خویشم
گر دست ز دامنم بدارد
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بعد از طلب تو در سرم نیست
غیر از تو به خاطر اندرم نیست
ره می‌ندهی که پیشت آیم
وز پیش تو ره که بگذرم نیست
من مرغ زبون دام انسم
هرچند که می‌کشی پرم نیست
گر چون تو پری در آدمیزاد
گویند که هست باورم نیست
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست
گویند بکوش تا بیابی
می‌کوشم و بخت یاورم نیست
قسمی که مرا نیافریدند
گر جهد کنم میسرم نیست
ای کاش مرا نظر نبودی
چون حظ نظر برابرم نیست
فکرم به همه جهان بگردید
وز گوشهٔ صبر بهترم نیست
با بخت جدل نمی‌توان کرد
اکنون که طریق دیگرم نیست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای دل نه هزار عهد کردی
کاندر طلب هوا نگردی؟
کس را چه گنه تو خویشتن را
بر تیغ زدی و زخم خوردی
دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عشق روی زردی؟
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصهٔ عشق درنوردی
ای سیم تن سیاه گیسو
کز فکر سرم سپید کردی
بسیار سیه، سپید کردست
دوران سپهر لاجوردی
صلحست میان کفر و اسلام
با ما تو هنوز در نبردی
سر بیش گران مکن، که کردیم
اقرار به بندگی و خردی
با درد توام خوشست ازیراک
هم دردی و هم دوای دردی
گفتی که صبور باش، هیهات
دل موضع صبر بود و بردی
هم چاره تحملست و تسلیم
ورنه به کدام جهد و مردی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان، ز کبر دامن
دو نرگس مست نیم خوابش
در پیش و به حسرت از قفا من
ای قبلهٔ دوستان مشتاق
گر با همه آن کنی که با من
بسیار کسان که جان شیرین
در پای تو ریزد اولا من
گفتم که شکایتی بخوانم
از دست تو پیش پادشا من
کاین سخت دلی و سست مهری
جرم از طرف تو بود یا من؟
دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمی‌کنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیده‌ای که یاری
بی‌یار صبور بود تا من
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای روی تو آفتاب عالم
انگشت نمای آل آدم
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم
بر جان عزیزت آفرین باد
بر جسم شریفت اسم اعظم
محبوب منی چو دیدهٔ راست
ای سرو روان به ابروی خم
دستان که تو داری ای پریروی
بس دل ببری به کف و معصم
تنها نه منم اسیر عشقت
خلقی متعشقند و من هم
شیرین جهان تویی به تحقیق
بگذار حدیث ما تقدم
خوبیت مسلمست و ما را
صبر از تو نمی‌شود مسلم
تو عهد وفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم
مگذار که خستگان بمیرند
دور از تو به انتظار مرهم
بی‌ما تو به سر بری همه عمر
من بی‌تو گمان مبر که یکدم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
گل را مبرید پیش من نام
با حسن وجود آن گل اندام
انگشت‌نمای خلق بودیم
مانند هلال از آن مه تام
بر ما همه عیب‌ها بگفتند
یا قوم الی متی و حتام؟
ما خود زده‌ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام
آخر نگهی به سوی ما کن
ای دولت خاص و حسرت عام
بس در طلب تو دیگ سودا
پختیم و هنوز کار ما خام
درمان اسیر عشق صبرست
تا خود به کجا رسد سرانجام
من در قدم تو خاک بادم
باشد که تو بر سرم نهی گام
دور از تو شکیب چند باشد؟
ممکن نشود بر آتش آرام
در دام غمت چو مرغ وحشی
می‌پیچم و سخت می‌شود دام
من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمی‌دهی به ناکام
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت به کرشمه چشم‌بندی
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی
ای آینه ایمنی که ناگاه
در تو رسد آه دردمندی
یا چهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی
دیوانهٔ عشقت ای پریروی
عاقل نشود به هیچ پندی
تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی
ای سرو به قامتش چه مانی؟
زیباست ولی نه هر بلندی
گریم به امید و دشمنانم
بر گریه زنند ریشخندی
کاجی ز درم درآمدی دوست
تا دیدهٔ دشمنان بکندی
یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی؟
یکچند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
آیا که به لب رسید جانم
آوخ که ز دست شد عنانم
کس دید چو من ضعیف هرگز
کز هستی خویش درگمانم؟
پروانه‌ام اوفتان و خیزان
یکباره بسوز و وارهانم
گر لطف کنی بجای اینم
ور جور کنی سزای آنم
جز نقش تو نیست در ضمیرم
جز نام تو نیست بر زبانم
گر تلخ کنی به دوریم عیش
یادت چو شکر کند دهانم
اسرار تو پیش کس نگویم
اوصاف تو پیش کس نخوانم
با درد تو یاوری ندارم
وز دست تو مخلصی ندانم
عاقل بجهد ز پیش شمشیر
من کشتهٔ سر بر آستانم
چون در تو نمی‌توان رسیدن
به زان نبود که تا توانم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
آن برگ گلست یا بناگوش
یا سبزه به گرد چشمهٔ نوش
دست چو منی قیامه باشد
با قامت چون تویی در آغوش
من ماه ندیده‌ام کله‌دار
من سرو ندیده‌ام قباپوش
وز رفتن و آمدن چه گویم؟
می‌آرد و جد و می‌برد هوش
روزی دهنی به خنده بگشاد
پسته، دهن تو گفت خاموش
خاطر پی زهد و توبه می‌رفت
عشق آمد و گفت زرق مفروش
مستغرق یادت آنچنانم
کم هستی خویش شد فراموش
یاران به نصیحتم چه گویند
بنشین و صبور باش و مخروش
ای خام من اینچنین بر آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش
تا جهد بود به جان بکوشم
وانگه به ضرورت از بن گوش
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
طاقت برسید و هم بگفتم
عشقت که ز خلق می‌نهفتم
طاقم ز فراق و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم
آهنگ دراز شب ز من پرس
کز فرقت تو دمی نخفتم
بر هر مژه قطره‌ای چو الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم
گر کشته شوم عجب مدارید
من خود ز حیات در شگفتم
تقدیر درین میانم انداخت
چندانکه کناره می‌گرفتم
دی بر سر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رفتم
نه خوارترم ز خاک بگذار
تا در قدم عزیزش افتم
زانگه که برفتی از کنارم
صبر از دل ریش گفت رفتم
می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت
بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
باری بگذر که در فراقت
خون شد دل ریش از اشتیاقت
بگشای دهن که پاسخ تلخ
گویی شکرست در مذاقت
در کشتهٔ خویشتن نگه کن
روزی اگر افتد اتفاقت
تو خنده زنان چو شمع و خلقی
پروانه صفت در احتراقت
ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت؟
ما اخترت صبابتی ولکن
عینی نظرت و ما اطاقت
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی‌رسد به ساقت
تو مست شراب و خواب و ما را
بیخوابی کشت در تیاقت
نه قدرت با تو بودنم هست
نه طاقت آنکه در فراقت
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت
برگشتن ما ضرورتی بود
وآن شوخ به اختیار برگشت
پرورده بدم به روزگارش
خو کرد و چو روزگار برگشت
غم نیز چه بودی ار برفتی
آن روز که غمگسار برگشت
رحمت کن اگر شکسته‌ای را
صبر از دل بیقرار برگشت
عذرش بنه ار به زیر سنگی
سر کوفته‌ای چو مار برگشت
زین بحر عمیق جان به در برد
آنکس که هم از کنار برگشت
من ساکن خاک پاک عشقم
نتوانم ازین دیار برگشت
بیچارگیست چارهٔ عشق
دانی چه کنم چو یار برگشت؟
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
هر دل که به عاشقی زبون نیست
دست خوش روزگار دون نیست
جز دیدهٔ شوخ عاشقان را
بر چهره دوان سرشک خون نیست
کوته نظری به خلوتم گفت
سودا مکن آخرت جنون نیست
گفتم ز تو کی برآید این دود
کت آتش غم در اندرون نیست؟
عاقل داند که نالهٔ زار
از سوزش سینه‌ای برون نیست
تسلیم قضا شود کزین قید
کس را به خلاص رهنمون نیست
صبر ار نکنم چه چاره سازم؟
آرام دل از یکی فزون نیست
گر بکشد و گر معاف دارد
در قبضهٔ او چو من زبون نیست
دانی به چه ماند آب چشمم؟
سیماب، که یکدمش سکون نیست
در دهر وفا نبود هرگز
یا بود و به بخت ما کنون نیست
جان برخی روی یار کردم
گفتم مگرش وفاست چون نیست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
در پای تو هرکه سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت
در تو نرسید و پی غلط کرد
آن مرغ که بال و پر نینداخت
کس با رخ تو نباخت اسبی
تا جان چو پیاده در نینداخت
نفزود غم تو روشنایی
آن را که چو شمع سر نینداخت
بارت بکشم که مرد معنی
در باخت سر و سپر نینداخت
جان داد و درون به خلق ننمود
خون خورد و سخن به در نینداخت
روزی گفتم کسی چون من جان
از بهر تو در خطر نینداخت
گفتا نه که تیر چشم مستم
صید از تو ضعیفتر نینداخت
با آنکه همه نظر در اویم
روزی سوی ما نظر نینداخت
نومید نیم که چشم لطفی
بر من فکند، و گر نینداخت
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای بر تو قبای حسن چالاک
صد پیرهن از محبتت چاک
پیشت به تواضعست گویی
افتادن آفتاب بر خاک
ما خاک شویم و هم نگردد
خاک درت از جبین ما پاک
مهر از تو توان برید؟ هیهات
کس بر تو توان گزید؟ حاشاک
اول دل برده باز پس ده
تا دست بدارمت ز فتراک
بعد از تو به هیچ‌کس ندارم
امید و ز کس نیایدم باک
درد از جهت تو عین داروست
زهر از قبل تو محض تریاک
سودای تو آتشی جهانسوز
هجران تو ورطه‌ای خطرناک
روی تو چه جای سحر بابل؟
موی تو چه جای مار ضحاک؟
سعدی بس ازین سخن که وصفش
دامن ندهد به دست ادراک
گرد ارچه بسی هوا بگیرد
هرگز نرسد به گرد افلاک
پای طلب از روش فرو ماند
می‌بینم و حیله نیست الاک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای چون لب لعل تو شکر نی
بادام چو چشمت ای پسر نی
جز سوی تو میل خاطرم نه
جز در رخ تو مرا نظر نی
خوبان جهان همه بدیدم
مثل تو به چابکی دگر نی
پیران جهان نشان ندادند
چون تو دگری به هیچ قرنی
ای آنکه به باغ دلبری بر
چون قد خوش تو یک شجر نی
چندین شجر وفا نشاندم
وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی
آوازهٔ من ز عرش بگذشت
وز درد دلم تو را خبر نی
از رفتن من غمت نباشد
از آمدن تو خود اثر نی
باز آیم اگر دهی اجازت
ای راحت جان من، و گر نی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
شد موسم سبزه و تماشا
برخیز و بیا به سوی صحرا
کان فتنه که روی خوب دارد
هرجا که نشست خاست غوغا
صاحبنظری که دید رویش
دیوانهٔ عشق گشت و شیدا
دانی نکند قبول هرگز
دیوانه حدیث مرد دانا
چشم از پی دیدن تو دارم
من بی تو خسم کنار دریا
از جور رقیب تو ننالم
خارست نخست بار خرما
سعدی غم دل نهفته می‌دار
تا می‌نشوی ز غیر رسوا
گفتست مگر حسود با تو
زنهار مرو ازین پس آنجا
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بربود جمالت ای مه نو
از ماه شب چهارده ضو
چون می‌گذری بگو به طاوس
گر جلوه‌کنان روی چنین رو
گر لاف زنی که من صبورم
بعد از تو، حکایتست و مشنو
دستی ز غمت نهاده بر دل
چشمی ز پیت فتاده در گو
یا از در عاشقان درون آی
یا از دل طالبان برون شو
زین جور و تحکمت غرض چیست؟
بنیاد وجود ما کن و رو
یا متلف مهجتی و نفسی
الله یقیک محضر السو
با من چو جوی ندید معشوق
نگرفت حدیث من به یک جو
گفتم کهنم مبین که روزی
بینی که شود به خلعتی نو
در سایهٔ شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر می‌نرسد به گوش خسرو
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۳
ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب
کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب
رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال
چون کمال چاچیان ابروی دارد پرعتیب
از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب
جمع می‌بینم عیان در روی او من بی حجیب
ماه و پروین تیر و زهره شمس و قوس و کاج و عاج
مورد و نرگس لعل و گل، سبزی و می وصل و فریب
بان و خطمی شمع و صندل شیر و قیر و نور و نار
شهد و شکر مشک و عنبر در و لؤلؤ نار و سیب
معجزات پنج پیغمبر به رویش در پدید
احمد و داود و عیسی خضر و داماد شعیب
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب
سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیده‌ای
هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۵
چشم تو طلسم جاودانست
یا فتنهٔ آخرالزمانست
تا چشم بدی به زیر بنهد
دیگر به کرشمه در نهانست
ما را به کرشمه صید کردست
چشمست که چو چشم آهوانست
با لشکر غمزهٔ تو در شهر
( ... ) الامانست
پیکان خدنگ غمزهٔ تو
شک نیست که زهر بی‌کمانست
از لعل لب شکرفشانت
یک بوسه به صد هزار جانست
ارزان شده است بوسهٔ تو
ارزان چه بود که رایگانست
هستم همه ساله دست بر سر
چون پای فراق در میانست
گویند صبور باش سعدی
این کار به گفت دیگرانست
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۹
من این نامه که اکنون می‌نویسم
به آب چشم پر خون می‌نویسم
ازین در بر نوشتم نامه لیکن
نه آن سوزست کاکنون می‌نویسم
به عذرا درد وامق می‌نمایم
به لیلی حال مجنون می‌نویسم
نگارا قصهٔ خود را به خدمت
نمی‌دانم که تا چون می‌نویسم
تو بپذیر، ارچه من عذری نیارم
تو خوش خوان، گرچه من دون می‌نویسم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۷ - مفردات
می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست
تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟
از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد
لیکن نه به اختیار می‌باید کرد
خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم
برخاستی و به دیدنت زنده شدیم
نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت
تو زیبایی به نام ایزد چرا باید که بربندی؟
می‌شنیدم به حسن چون قمری
چون بدیدم از آن تو خوبتری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
در دلم افتاد آتش ساقیا
ساقیا آخر کجائی هین بیا
هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا
بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا
چون سگ نفسم نمکساری بیافت
پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا
نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت
ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا
نفس ما هم رنگ جان شد گوییا
نفس چون مس بود و جان چون کیمیا
زان بمیرانند ما را تا کنند
خاک ما در چشم انجم توتیا
روز روز ماست می در جام ریز
می می‌جان جام جام‌اولیا
آسیا پرخون بران از خون چشم
چند گردی گرد خون چون آسیا
خویشتن ایثار کن عطار وار
چند گوئی لا علی و لا لیا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
زهی ماه در مهر سرو بلندت
شکر در گدازش ز تشویر قندت
جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم
چو بگذشت بادی به مشکین کمندت
سر زلف پر بند تو تا بدیدم
به یک دم شدم عاشق بند بندت
گزند تو را قدر و قیمت که داند
بیا تا به جانم رسانی گزندت
برآر از سر کبر گردی ز عالم
که گوگرد سرخ است گرد سمندت
به چه آلتی عشق روی تو بازم
چو جان مست توست و خرد مستمندت
چنان ماه رویی که آئینهٔ تو
به رخ با قمر در غلط او فکندت
چو وجه سپندی ندارم چه سازم
جگر به که سوزم به جای سپندت
مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت
غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، می‌رود مستمندت
چه سازم که عطار اگر جان به زاری
بسوزد ز عشقت نیاید پسندت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
ای شکر خوشه‌چین گفتارت
سرو آزاد کرد رفتارت
بس که طوطی جان بزد پر و بال
ز اشتیاق لب شکر بارت
خار در پای گل شکست هزار
ز آرزوی رخ چو گلنارت
هر شبی با هزار دیده سپهر
مانده در انتظار دیدارت
لعل از جان بشسته دست به خون
شده مبهوت جزع خون‌خوارت
نرگس تر که ساقی چمن است
حلقه در گوش چشم مکارت
هرکه را از هزار گونه جفا
دل ببردی به‌جان گرفتارت
بحر از آن جوش می‌زند لب خشک
که بدیدست در شهوارت
آسمان می‌کند زمین بوست
زانکه سرگشته گشت در کارت
گشت دندان عاشقان همه کند
زانکه بس تیز گشت بازارت
بر دل و جان من جهان مفروش
که به جان و دلم خریدارت
بر بناگوش توست حلقهٔ زلف
حلقه در گوش کرده عطارت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت
خاک در چشم آفتاب انداخت
سر زلفش چو شیر پنجه گشاد
آهوان را به مشک ناب انداخت
تیر چشمش که عالمی خون داشت
اشتری را به یک کباب انداخت
لب شیرینش چون تبسم کرد
شور در لؤلؤ خوشاب انداخت
تاب در زلف داد و هر مویش
در دلم صد هزار تاب انداخت
خیمهٔ عنبرینت ای مهوش
در همه حلقها طناب انداخت
شوق روی چو آفتاب تو بود
کاسمان را در انقلاب انداخت
شکری از لبت به سرکه رسید
سرکه را باز در شراب انداخت
عرقی کرد عارض چو گلت
نظرم بر گل و گلاب انداخت
روی ناشسته خوشتری بنشین
کاتشی روی تو در آب انداخت
از لب تو فرید آبی خواست
در دلش آتش عذاب انداخت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
آه‌های آتشینم پرده‌های شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یارب‌های دیگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
دوش کان شمع نیکوان برخاست
ناله از پیر و از جوان برخاست
گل سرخ رخش چو عکس انداخت
جوش آتش ز ارغوان برخاست
آفتابی که خواجه‌تاش مه است
به غلامیش مدح خوان برخاست
از غم جام خسروی لبش
شور از جان خسروان برخاست
روی بگشاد تا ز هر مویم
صد نگهبان و دیده‌بان برخاست
یارب از تاب زلف هندوی او
چه قیامت ز هندوان برخاست
مشک از چین زلف می‌افشاند
آه از ناف آهوان برخاست
چشم جادوش آتشی در زد
دود از مغز جادوان برخاست
فتنه‌ای کان نشسته بود تمام
باز از آن ماه مهربان برخاست
پیش من آمد و زبان بگشاد
گفت یوسف ز کاروان برخاست
دل به من ده که گر به حق گویی
در غم من ز جان توان برخاست
دل چو رویش بدید دزدیده
بگریخت از من و دوان برخاست
آتش روی او بدید و بسوخت
به تجلی چو آن شبان برخاست
او چو سلطان به زیر پرده نشست
دل تنها چو پاسبان برخاست
چون همه عمر خویش یک مژه زد
همه مغزش ز استخوان برخاست
نتوان کرد شرح کز چه صفت
دل عطار ناتوان برخاست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
این چه سوداست کز تو در سر ماست
وین چه غوغاست کز تو در بر ماست
از تو در ما فتاده شور و شری
این همه شور و شر نه در خور ماست
تا تو کردی به سوی ما نظری
ملک هر دو جهان مسخر ماست
پاکباز آمدیم از دو جهان
کاتشت در میان جوهر ماست
آتشی کز تو در نهاد دل است
تا ابد رهنمای و رهبر ماست
دیده‌ای کو که روی تو بیند
دیده تیره است و یار در بر ماست
ما درین ره حجاب خویشتنیم
ورنه روی تو در برابر ماست
تا که عطار عاشق غم توست
دل اصحاب ذوق غمخور ماست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
لعلت از شهد و شکر نیکوتر است
رویت از شمس و قمر نیکوتر است
خادم زلف تو عنبر لایق است
هندوی رویت بصر نیکوتر است
حلقه‌های زلف سرگردانت را
سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است
از مفرح‌ها دل بیمار را
از لب تو گلشکر نیکوتر است
بوسه‌ای را می‌دهم جانی به تو
کار با تو سر به سر نیکوتر است
رستهٔ دندانت در بازار حسن
استخوانی از گهر نیکوتر است
هیچ بازاری چنان رسته ندید
زانکه هریک زان دگر نیکوتر است
عارضت کازرده گردد از نظر
هر زمانی در نظر نیکوتر است
چون کسی را بر میانت دست نیست
دست با تو در کمر نیکوتر است
چون لب لعلت نمک دارد بسی
گر خورم چیزی جگر نیکوتر است
کار رویم تا به تو رو کرده‌ام
دور از رویت ز زر نیکوتر است
گر دل عطار شد زیر و زبر
دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
روی تو شمع آفتاب بس است
موی تو عطر مشک ناب بس است
چند پیکار آفتاب کشم
قبلهٔ رویت آفتاب بس است
روی چون روز در نقاب مپوش
زلف شبرنگ تو نقاب بس است
به خطا گر کشیدمت سر زلف
چین ابروی تو جواب بس است
گر همه عمر این خطا کردم
در همه عمرم این صواب بس است
تاب در زلف دلستان چه دهی
دل من بی تو جای تاب بس است
چه قرارم بری که خواب از من
برد آن چشم نیم خواب بس است
چه زنی در من آتشی که مرا
در گذشته ز فرق آب بس است
گر ز ماهی طلب کنی سی روز
از توام سی در خوشاب بس است
تا ابد بیهشان روی تو را
عرق روی تو گلاب بس است
مجلس انس تشنگان تو را
لب میگون تو شراب بس است
رگ و پی در تنم در آن مجلس
همچو زیر و بم رباب بس است
گر نمکدان تو شکر ریز است
دل پر شور من کباب بس است
دل عطار تا که جان دارد
کنج عشق تو را خراب بس است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
درج لعلت دلگشای مردم است
عکس ماهت رهنمای انجم است
مردم چشم تو با من کژ چو باخت
راستی نه مردمی نه مردم است
روی تو در زلف همچون عقربت
تا بدیدم چون قمر در کژدم است
برنیارد خورد کس از روی تو
زانکه زلفت همچو عقرب کژدم است
روی چون ماهت بهشتی دیگر است
لیک زلف تو درخت گندم است
ایدل آنکس را که می‌جویی به جان
از تو دور و با تو هم در طارم است
پر ز خورشید است آفاق جهان
لیک او بر آسمان چارم است
جملهٔ جان‌ها مثال قطره‌هاست
عالم عشقش مثال قلزم است
قطره را در بحر ریزی بحر از آن
نه نشان نعل و نه نقش سم است
هیچ کس اندر دو عالم جان ندید
زانکه جاویدان درو جان‌ها گم است
گم شود در ذره‌ای اندوه عشق
گر ز مشرق تا به مغرب جم جم است
همچو مستان غلغلی دربسته‌ای
مست گشتی می هنوز اندر خم است
گم شو از خود دست از مستی بدار
زانکه ره باریکتر زابریشم است
این ره آنجا مر کسی را می‌دهند
کز تواضع خارپشتش قاقم است
هیزم عطار عود است از سخن
وز عمل در بند چوبی هیزم است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است
دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است
سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است
شور لب لعلش همه شیرینی جان است
نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب
از غایت حسن رخش انگشت گزان است
جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی
وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است
از غالیه دانت شکری نیست امیدم
کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است
از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است
زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است
قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست
خون ریختن و تیر از آن کیش روان است
خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است
بر پشتی روی تو دل افروز جهان است
تا روی دلفروز تو عطار بدیده است
حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
سرو چون قد خرامان تو نیست
لعل چون پستهٔ خندان تو نیست
نیست یک کس که به لب آمده جان
زآرزوی لب و دندان تو نیست
هیچ جمعیت اگر یافت کسی
از جز آن زلف پریشان تو نیست
مرده آن دل که به صد جان نه به یک
زندهٔ چشمهٔ حیوان تو نیست
غرقه باد آنکه به صد سوختگی
تشنهٔ چاه زنخدان تو نیست
به ز جان عاشق دیدار تو را
سپر ناوک مژگان تو نیست
چشم یک عاقل و هشیار ندید
که چو من واله و حیران تو نیست
می وصلم ده آخر که مرا
بیش ازین طاقت هجران تو نیست
ای دل سوخته در درد بسوز
زانکه جز درد تو درمان تو نیست
چند باشی تو از آن خود از آنک
تا تو آن خودی او آن تو نیست
گر بدو نیست رهت جان درباز
زحمت جان تو جز جان تو نیست
که کشد درد دلت ای عطار
شرح آن لایق دیوان تو نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
زهی زیبا جمالی این چه روی است
زهی مشکین کمندی این چه موی است
ز عشق روی و موی تو به یکبار
همه کون مکان پر گفت و گوی است
از آن بر خاک کویت سر نهادم
که زلفت را سری بر خاک کوی است
چو زلفت گر نشینم بر سر خاک
نمیرم نیز و اینم آرزوی است
چه جای زلف چون چوگانت آنجا
که آنجا صد هزاران سر چو گوی است
برو ای عاشق دستار بگریز
که اینجا رستخیز از چار سوی است
تو مرد نازکی آگه نه کاینجا
هزارن مرد را زه در گلوی است
نبینی روی او یک ذره هرگز
تو را یک ذره گر در خلق روی است
دلا، کی آید او در جست و جویت
که او دایم ورای جست و جوی است
اگرچه ذره هم جوینده باشد
نه چون خورشید رنگش بر رکوی است
گرت او در کشد کاری بود این
که گر کار تو کار شست و شوی است
بسی گر تو به جویی آب ندهد
که هرچه آن از تو آید آب جوی است
ز کار تو چه آید یا چه خیزد
که اینجا بی نیازی سد اوی است
تو کار خویش می‌کن لیک می‌دان
که کار او برون از رنگ و بوی است
به خود هرگز کجا داند رسیدن
اگر عطار را عزم علوی است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
هر دیده که بر تو یک نظر داشت
از عمر تمام بهره برداشت
سرمایهٔ عمر دیدن توست
وان دید تو را که یک نظر داشت
کور است کسی که هر زمانی
در دید تو دیدهٔ دگر داشت
جاوید ز خویش بی‌خبر شد
هر دل که ز عشق تو خبر داشت
مرغی بپرید در هوایت
کز شوق تو صد هزار پر داشت
در شوق رخ تو بیشتر سوخت
هر کو به تو قرب بیشتر داشت
دل بی رخ تو دمی سر کس
سوگند به جان تو اگر داشت
در عشق رخ تو یک سر موی
ننهاد قدم کسی که سر داشت
بس مرده که زنده کرد در حال
بادی که به کوی تو گذر داشت
با چشم تو کارگر نیامد
هر حیله که چرخ پاک برداشت
خوارم کردی چنان که عشقت
بر خاک درم چو خاک در داشت
خوار از چه سبب کنی کسی را
کز جان خودت عزیزتر داشت
با بوالعجبی غمزهٔ تو
نه دل قیمت نه جان خطر داشت
در پیش لبت ز شرم بگداخت
هر شیرینی که آن شکر داشت
در جنب لب تو آب حیوان
هر شیوه که داشت مختصر داشت
در نقرهٔ عارضت فروشد
هر نازکییی که آب زر داشت
بر گرد میان تو کمر گشت
آن حرف که در میان کمر داشت
شکل دهن تو طرفه برخاست
زان نقطهٔ طرفه بر زبر داشت
چون روی تو زیر پردهٔ زلف
چه صد که هزار پرده در داشت
در هر بن موی بی رخ تو
عطار هزار نوحه‌گر داشت