عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
ناز دم مسیح گران است بر دلم
این خار را نگر که گرفته است خوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می‌رود نسیم
پر کرده‌ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می‌شود از برگ، بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی‌کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم
همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم
به ذوق نالهٔ من آسمان مستانه می‌رقصد
جهان ماتم سرا گردد اگر من از نوا افتم
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمی‌دانم کجا خیزم، نمی‌دانم کجا افتم
تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان
عزیزم، هر کجا چون سایهٔ بال هما افتم
پی تحصیل روزی دست و پایی می‌زنم صائب
نمی‌روید زر از جیبم که چون گل بر قفا افتم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می‌کوشد؟
سنگ بر شیشهٔ پیمانه گساری نزدم
گشت خرج کف افسوس حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه‌ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم
درگلشنی که خرمن گل می‌رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم
از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم
چون صبح، زیر خیمهٔ دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم
چون زلف، هر که را که فتد کار در گره
با دست خشک، عقده گشا همچو شانه‌ایم
آنجاست ادمی که دلش سیر می‌کند
ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم
ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هر چند آتشیم، ولی بی‌زبانه‌ایم
گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم
صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
ما در شکست گوهر یکدانهٔ خودیم
سنگ ملامت دل دیوانهٔ خودیم
چون بلبل از ترانهٔ خود مست می‌شویم
ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم
در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دلسیاه ز پیمانهٔ خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانهٔ خودیم
ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانهٔ خودیم
صائب، شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی‌دانهٔ خودیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای
در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای
می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانه‌ام ای بنده نواز آمده‌ای
چون نفس سوختگان می‌رسی ای باد صبا
می‌توان یافت کزان زلف دراز آمده‌ای
چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟
که به رخسارهٔ آیینه گداز آمده‌ای
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
گر درد طلب رهبر این قافله بودی
کی پای ترا پردهٔ خواب آبله بودی؟
زود این ره خوابیده به انجام رسیدی
گر نالهٔ شبگیر درین مرحله بودی
دل چاک نمی‌گشت ز فریاد جرس را
بیداری اگر در همهٔ قافله بودی
از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی
گر در خور این باده مرا حوصله بودی
شیرازهٔ جمعیتش ازهم نگسستی
با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی
چون آب روان می‌گذرد عمر و تو غافل
ای وای درین قافله گر فاصله بودی
صائب سر زلف سخن از دخل حسودان
آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۵۱ - اشارت به چشم و لب
نگر کز چشم شاهد چیست پیدا
رعایت کن لوازم را بدینجا
ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز لعلش گشت پیدا عین هستی
ز چشم اوست دلها مست و مخمور
ز لعل اوست جانها جمله مستور
ز چشم او همه دلها جگرخوار
لب لعلش شفای جان بیمار
به چشمش گرچه عالم در نیاید
لبش هر ساعتی لطفی نماید
دمی از مردمی دلها نوازد
دمی بیچارگان را چاره سازد
به شوخی جان دمد در آب و در خاک
به دم دادن زند آتش بر افلاک
از او هر غمزه دام و دانه‌ای شد
وز او هر گوشه‌ای میخانه‌ای شد
ز غمزه می‌دهد هستی به غارت
به بوسه می‌کند بازش عمارت
ز چشمش خون ما در جوش دائم
ز لعلش جان ما مدهوش دائم
به غمزه چشم او دل می‌رباید
به عشوه لعل او جان می‌فزاید
چو از چشم و لبش جویی کناری
مر این گوید که نه آن گوید آری
ز غمزه عالمی را کار سازد
به بوسه هر زمان جان می‌نوازد
از او یک غمزه و جان دادن از ما
وز او یک بوسه و استادن از ما
ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم
ز نفخ روح پیدا گشت آدم
چو از چشم و لبش اندیشه کردند
جهانی می‌پرستی پیشه کردند
نیاید در دو چشمش جمله هستی
در او چون آید آخر خواب و مستی
وجود ما همه مستی است یا خواب
چه نسبت خاک را با رب ارباب
خرد دارد از این صد گونه اشگفت
که «ولتصنع علی عینی» چرا گفت
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی
تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را
من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز
نالم و از ناله ی خود در فغان آرم تو را
شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من
تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را
ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من
بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را
گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم
تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر
یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را
خامشی از قصه ی عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
لبم خموش ز آواز مدعا طلبی است
که مدعا طلبیدن ز یار بی‌ادبی است
حکیم جام جم و آب خضر چون گوید
مراد جام زجاجی و بادهٔ عنبی است
نرنجم ار سخن تلخ گویدم که ز پی
شکرفشان لبش از خنده‌های زیر لبی است
شب از جفای تو می‌نالم و چو می‌نگرم
همان دعای تو با ناله‌های نیمه شبی است
به یک کرشمهٔ چشم فسونگر تو شود
یکی هلاک یکی زنده این چه بوالعجبی است
برد دل از همه کس نظم او که هاتف را
ملاحت عجمی و فصاحت عربی است
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی
می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم به دم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی
راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی می‌کنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۲
از محمدعلی آن گلبن بی‌خار افسوس
که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد
رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی
از جفای فلکش خار اجل برپا شد
شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش
خون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شد
چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند
ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد
موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون
ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد
روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس
پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد
چون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوق
مرغ روحش سوی آن روضهٔ روح‌افزا شد
خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت
که محمدعلی افسوس که از دنیا شد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۳
بلبل گویای این باغ آذر از دور سپهر
لب فروبست از نوای زندگی ناگاه آه
ناگهان دم درکشید از بذلهٔ دلکش دریغ
عاقبت خاموش گشت از نغمهٔ دلخواه آه
دامن صحبت کشید از چنگ اهل دل فسوس
ظل رحمت برگرفت از فرق اهل الله آه
صبح او گردید شام از گردش انجم فغان
روز عالم شد سیاه از دور مهر و ماه آه
رشتهٔ آمال ما زان در فاخر بس دراز
رشتهٔ عمر وی آمد لیک بس کوتاه آه
کرد تنها عزم ره وز دوستان کس را نبرد
خاصه چون من چاکری با خویشتن همراه آه
راز دل ناگفته چشم از محرمان پوشید و رفت
کس ز راز آن دل آگه نشد آگاه آه
چرخ روبه باز کردش طعمهٔ گرگ اجل
شد زبون شیری چو او در چنگ این روباه آه
یوسف افتاد ار به چاه آخر ز چاه آمد برون
یوسف من ماند تا آخر زمان در چاه آه
چون سوی جنت به پرواز آمد اندر ماتمش
بر فلک رفت از دل و جان گدا و شاه آه
کلک هاتف از پی تاریخ سال رحلتش
زد رقم از بلبل گویای این باغ آه آه
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۳۹
حیف از فاطمه آن نخل جوان
که خم از باد اجل شد ناگاه
حیف از آن گوهر ارزنده که بود
در جهان خیل نکویان را شاه
حیف از آن شمع فروزنده که بود
پرتو آن طرب‌افزا غم‌گاه
بود از پاکی طینت تا بود
عفتش همدم و عصمت همراه
بود ذیل وی از آلایش دور
پاک دامان وی از لوث گناه
روز و شب تا به جهان داشت مقام
بود آن رشک خور و خجلت ماه
خرم از چهره‌اش این هفت اقلیم
روشن از عارضش این نه خرگاه
چون شد آن سرو قد لاله عذار
از سموم اجلش حال تباه
سرو ازین غصه به بر جامه درید
لاله زین غم ز سرافکنده کلاه
ریخت در فرقتش آن خاک بسر
کرد در ماتمش این جامه سیاه
چون شد از دار فنا سوی بهشت
جانش از شوق ملاقات الله
رخت بربست از این غمخانه
بار بگشاد در آن عشرتگاه
کلک هاتف پی تاریخ نوشت
رفت از دار فنا فاطمه آه
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
این ریخته خون من و صد همچو منی
هر لحظه جدا ساختی جانی ز تنی
عذرت چه بود چو روز محشر بینی
بر دامن خویش دست خونین کفنی
هاتف اصفهانی : اشعار عربی
شمارهٔ ۲
سلمی علی رحلها و الرحل محمول
والرکب مرتحل و القلب مبتول
تودع الصحب فی لهف و فی اسف
و قلبها بی عن‌الاصحاب مشغول
ترنوا الی بطرف مدنف خفر
وردنها من سحوم الدمع مبلول
بقیت لما سروا جیران اثر هم
کاننی خلف تلک العیس عزمول
لا ضیر لولا منی فی حبها احد
جهلا بحالی و حال الصب مجهول
یا عاذلی فی هواها ما بذالک قل
فالصب یزداد حبا و هو معذول
دخلت منزلها لیلا علی و جل
من اهلها و قناع اللیل مسدول
مالت الی و قالت و هی ضاحکة
یا طارق اللیل جن انت ام غول
مم اجتراء ک و الحراس ایقاظ
و بین عینیک مذبوح و مقتول
نحوه عنی سریعا لا ابالکم
دم‌الاجانب فی الا خدار مطلول
فقلت صبک لابل عبدالعاصی
امری الیک و منک العفو مامول
فداک ما ولدت امی و ما رضعت
اللب عند اهتیاج الشوق معزول
فقبلتنی و قالت مرحبا بفتی
اغواه حبی و عذر الصب مقبول
انعم مساء فنعم الضیف انت لنا
والروح فینا علی الضیفان مبذول
جرت بذمانی الی اعلی اریکتها
و مهدها عبق بالمسک مشمول
دنت و من معصیها قلدت عنقی
و عز جید بذاک الغل مغلول
شدت حبایل قلبی من غدایرها
و ساد عبد بهذالقید مکبول
فارقدتنی و جائت فی غلالتها
تمیس نحوی رویدا و هی عطبول
بیض ترائبها سود ذوائبها
ما بینها من نظیم‌الدر عثکول
قز عقایصها بالبان فائحة
ممسک بید الحوراء مفتول
الدر منتشر فی‌النطق من فمها
و بعد یا عجبا ملای من‌اللل
ازیبق ثدیها فی الدرع منعقد
ام کوکب بحلیب الفجر محلول
لابل عی صدرها بدر بلا کلف
علیه من درة بیضاء ثولول
فالصقتنی علی صدر لها بهج
کانه الشمس او بالشمس مصقول
فصرت لما سقتنی خمر ریقتها
کاننی ثمل نشوان معلول
قنمت فی اطیب العیش الرغیدبها
زعمت ان معها فی لیلنا طول
فینهتنی و قالت و هی باکیة
قم و اهربن فسیف الصبح مسلول
صحبی اراق دمی ظلما بلحظتها
عین علیل غضیض الطرف مکحول
ان استطعتم لعل القول ینفعها
لمن اراق دمی مستحقرا قولوا
قتلت نفسا بلاذنب و لاحرج
تالله انک عن هذ المسئول
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
مهمان تو خواهم آمدن جانانا
متواریک و ز حاسدان پنهانا
خالی کن این خانه، پس مهمان آ
با ما کس را به خانه در منشانا
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
برتافت عنان صبوری از جان خراب
شد همچو رکاب حلقه چشم از تب و تاب
دیگر چو عنان نپیچم از حکم تو سر
گر دولت پابوس تو یابم چو رکاب
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
می رفتم و خون دل به راهم می ریخت
دوزخ دوزخ شرر ز آهم می ریخت
می‌آمدم از شوق تو بر گلشن کون
دامن دامن گل از گناهم می ریخت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
از کفر سر زلف وی ایمان می ریخت
وز نوش لبش چشمهٔ حیوان می ریخت
چون کبک خرامنده به صد رعنایی
می رفت و ز خاک قدمش جان می ریخت