عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هر که با او آشنا شد خود ز خود بیگانه کرد
یافت هر کس گنج در خود خویشرا ویرانه کرد
جلوهٔ لیلای لیلی کرد مجنون اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی رامی به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
الله الله ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل بخاک
بهر آرایش چو زلف خم بخم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و میبد برقرار
باده نوشیام د و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آنشمع امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد
یافت هر کس گنج در خود خویشرا ویرانه کرد
جلوهٔ لیلای لیلی کرد مجنون اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی رامی به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
الله الله ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل بخاک
بهر آرایش چو زلف خم بخم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و میبد برقرار
باده نوشیام د و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آنشمع امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
بتی نهفته بخلوت سرای جان دارم
که روز و شب سر طاعت بپای آن دارم
حضور او کندم فارغ از زمان و مکان
نه از زمان خبر آنجا نه از مکان دارم
در این جهانم و بیرون از این جهان عجب است
که من جهان دگر اندرین جهان دارم
شنیدم از دهن بی نشان او سخنی
هزار شکر که از بی نشان نشان دارم
مرا که دیده و دل روشن است از رخ دوست
چه احتیاج به خورشید آسمان دارم
سرشک و آه و غم و غصه درد و رنج و تعب
ز دوست این همه دولت برایگان دارم
بجان دوست نیارم فرو به تاج کیان
سری که پیر مغان را بر آستان دارم
کنار و دامنم از اشک دیده پر گهر است
چه شکرها که من از چشم درفشان دارم
صغیر ز اهل زمان فارغم که در همه حال
نظر به مکرمت صاحب الزمان دارم
که روز و شب سر طاعت بپای آن دارم
حضور او کندم فارغ از زمان و مکان
نه از زمان خبر آنجا نه از مکان دارم
در این جهانم و بیرون از این جهان عجب است
که من جهان دگر اندرین جهان دارم
شنیدم از دهن بی نشان او سخنی
هزار شکر که از بی نشان نشان دارم
مرا که دیده و دل روشن است از رخ دوست
چه احتیاج به خورشید آسمان دارم
سرشک و آه و غم و غصه درد و رنج و تعب
ز دوست این همه دولت برایگان دارم
بجان دوست نیارم فرو به تاج کیان
سری که پیر مغان را بر آستان دارم
کنار و دامنم از اشک دیده پر گهر است
چه شکرها که من از چشم درفشان دارم
صغیر ز اهل زمان فارغم که در همه حال
نظر به مکرمت صاحب الزمان دارم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ای دل اندر آتش غم، آه دردآلود چیست
گرنه در سوز محبت ناتمامی، دود چیست
قصد یار از کشتنم نومیدی عشّاق بود
ورنه از خونریز چون من نا کسی، مقصود چیست
باز امشب گر نبودی شمع بزمافروز غیر
روی گلگون، زلف درهم، چشم خوابآلود چیست
کینهجویان را گر امشب رخصت قتلم نداد
منفعل امروز یار و مدعی خشنود چیست
گر نمیترسد که این ویرانه افتد بر سرش
بیقراریهای دل از جسم غم فرسود چیست
بر مراد دل بیا میلی که ترک جان کنیم
یار چون نابود ما خواهد، خیال بود چیست
گرنه در سوز محبت ناتمامی، دود چیست
قصد یار از کشتنم نومیدی عشّاق بود
ورنه از خونریز چون من نا کسی، مقصود چیست
باز امشب گر نبودی شمع بزمافروز غیر
روی گلگون، زلف درهم، چشم خوابآلود چیست
کینهجویان را گر امشب رخصت قتلم نداد
منفعل امروز یار و مدعی خشنود چیست
گر نمیترسد که این ویرانه افتد بر سرش
بیقراریهای دل از جسم غم فرسود چیست
بر مراد دل بیا میلی که ترک جان کنیم
یار چون نابود ما خواهد، خیال بود چیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۱
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۸۳
نشاند پیش خود آن شوخ بی حجاب مرا
چو سایه همدم خود کرد آفتاب مرا
ازین جهت که به زلف تو نسبتی دارد
نرفت تیرگی شب به ماهتاب مرا
به آتش افکند از خوردن شراب مرا
اگر شراب خورد، می کند کباب مرا
ساقی علاج تشنگی ما نمی کند
در ساغر سپهر دهد گر شراب را
گر چشم دل، خیال تو بیند، مرا چه سود
نتوان به دیده دگری دید خواب را
ابنای جنس، قدر ندارند پیش هم
بر روی گل کسی نفشاند گلاب را
چو سایه همدم خود کرد آفتاب مرا
ازین جهت که به زلف تو نسبتی دارد
نرفت تیرگی شب به ماهتاب مرا
به آتش افکند از خوردن شراب مرا
اگر شراب خورد، می کند کباب مرا
ساقی علاج تشنگی ما نمی کند
در ساغر سپهر دهد گر شراب را
گر چشم دل، خیال تو بیند، مرا چه سود
نتوان به دیده دگری دید خواب را
ابنای جنس، قدر ندارند پیش هم
بر روی گل کسی نفشاند گلاب را
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴
خدایا روزی این خودپرستان ساز جنت را
که دوزخ جنت است آتشپرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سوادی وصل او معاذالله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
که دوزخ جنت است آتشپرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سوادی وصل او معاذالله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دیده هرگز خویشتن را صید شهبازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ارمغان از بینوایی غم به گلشن میبرم
وز تهیدستی به بلبل تحفه شیون میبرم
چاک دردم خانهزاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن میبرم
در عبادتخانه خورشید و مه جای چراغ
تیرهروزی از در و دیوار گلخن میبرم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن میبرم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن میبرم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن میبرم
حسن پیمان محبت بین که میپیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن میبرم
وز تهیدستی به بلبل تحفه شیون میبرم
چاک دردم خانهزاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن میبرم
در عبادتخانه خورشید و مه جای چراغ
تیرهروزی از در و دیوار گلخن میبرم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن میبرم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن میبرم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن میبرم
حسن پیمان محبت بین که میپیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن میبرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عمریست تا به درد محبت فسانهایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانهایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانهایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشتهایم
ما مرغ روستایی این آشیانهایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانهایم
با ناقصان خوشیم که منت نمینهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانهایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشتهایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانهایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و نالهفروش زمانهایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانهایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانهایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشتهایم
ما مرغ روستایی این آشیانهایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانهایم
با ناقصان خوشیم که منت نمینهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانهایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشتهایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانهایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و نالهفروش زمانهایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذرهای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
با استخوان سوخته عادت همای من
آن کعبهام که خشت و گلم حسن میکشید
روزی که مینهاد محبت بنای من
مینوش و شاد زی که زند خنده بهشت
دوزخ ز یک تبسم عفو خدای من
باری تو خود به کعبه فصیحی برو که هست
موج سراب هستی من بند پای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذرهای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
با استخوان سوخته عادت همای من
آن کعبهام که خشت و گلم حسن میکشید
روزی که مینهاد محبت بنای من
مینوش و شاد زی که زند خنده بهشت
دوزخ ز یک تبسم عفو خدای من
باری تو خود به کعبه فصیحی برو که هست
موج سراب هستی من بند پای من
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - درستایش نامه دوست
قاصد آورد مرا نامهای از حضرت دوست
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدانسان که بود شیوه ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامهای نامیه سبزه باغ تحقیق
نامهای نقش طراز چمن استعداد
نامهای خانه هر دیده ز نورش معمور
نامهای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خردههای یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
گنج باد آورد آن نامه و آن باد مراد
نه بدانسان که بود شیوه ارباب مجاز
قدری کاغذ پیچیده پر از مد مداد
نامهای نامیه سبزه باغ تحقیق
نامهای نقش طراز چمن استعداد
نامهای خانه هر دیده ز نورش معمور
نامهای کشور هر دل ز سوادش آباد
سطرها شاخ گل و لفظ گل و معنی گل
شاخ ازین بار گران راست نیارد استاد
خردههای یرقان داده گلش را در جیب
از بهار نفسی بود سراسر دل شاد
خواندم و رفت عبارات به روی نفسم
به شکوهی که رود تخت سلیمان بر باد
بوسه دادم قدم قاصد و شرمنده شدم
بوسه دادن بود امساک که جان باید داد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۳ - النفس
نفس گویند ترویح قلوبست
بامداد لطایف کز غیوب است
نفسها مر محبی راست مطلوب
که باشد در تنفس انس محبوب
بر این مخصوص باشند اهل انفاس
دم آدم بود غیر از دم ناس
نه هر جنبندهئی صاحب نفس شد
کسی قدر نفس داند که کس شد
کسی قدر نفس داند که شبها
کشیده در فراقی رنج و تبها
کسی قدر نفس داند که حالی
رسیده بعد هجران بر وصالی
کسی کو صرف وقتی کرد هم را
شناسد قدر وقت و قدر دم را
کسی را میتوان صاحب نفس گفت
که در عشق بتی ترک هوس گفت
بامداد لطایف کز غیوب است
نفسها مر محبی راست مطلوب
که باشد در تنفس انس محبوب
بر این مخصوص باشند اهل انفاس
دم آدم بود غیر از دم ناس
نه هر جنبندهئی صاحب نفس شد
کسی قدر نفس داند که کس شد
کسی قدر نفس داند که شبها
کشیده در فراقی رنج و تبها
کسی قدر نفس داند که حالی
رسیده بعد هجران بر وصالی
کسی کو صرف وقتی کرد هم را
شناسد قدر وقت و قدر دم را
کسی را میتوان صاحب نفس گفت
که در عشق بتی ترک هوس گفت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۹
تا مرا واله آن سرو روان ساخته اند
مهر او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
در جواب او
تا ز گندم به جهان گرده نان ساخته اند
جای او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
سر اسرار محبت که نهان در گیپاست
در رخ کله نگر نیک عیان ساخته اند
قد رناج بلائی است که در روی زمین
ظاهرا فتنه این خلق جهان ساخته اند
زلبیا خاتم حوران بهشتی است مگر
به جهان بهر دل خلق روان ساخته اند
دعوتی هست دگر، قتلمه او را نام است
دل مجروح مرا مرهم از آن ساخته اند
دل مسکین مرا بر رخ جانپرور نان
چه کنم آه که این دم نگران ساخته اند
همه کس را نشود دولت بریان روزی
همچو صوفی ستم دیده به نان ساخته اند
مهر او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
در جواب او
تا ز گندم به جهان گرده نان ساخته اند
جای او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
سر اسرار محبت که نهان در گیپاست
در رخ کله نگر نیک عیان ساخته اند
قد رناج بلائی است که در روی زمین
ظاهرا فتنه این خلق جهان ساخته اند
زلبیا خاتم حوران بهشتی است مگر
به جهان بهر دل خلق روان ساخته اند
دعوتی هست دگر، قتلمه او را نام است
دل مجروح مرا مرهم از آن ساخته اند
دل مسکین مرا بر رخ جانپرور نان
چه کنم آه که این دم نگران ساخته اند
همه کس را نشود دولت بریان روزی
همچو صوفی ستم دیده به نان ساخته اند