عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۸ - تاریخ وفات میرزا حسین خان مافی فرزند نظام السلطنه
آوخ از دور سپهر آه و افسوس و دریغ
کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ
گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک
در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ
تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن
ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ
چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود
با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ
چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد
بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - ماده تاریخ میرزاعلی اکبرخان پسر میرزاعلی قائم مقامی در ۲۶ صفر ۱۳۲۹
ویرانه کرد چرخ بستان و کاخ ما
شد تنگنای غم قصر فراخ ما
آن روح تابناک بر ذروه سپهر
شد در صف ملک از دیولاخ ما
پرسیدم از خرد تاریخ فوت وی
گفتا «بناگهان پژمرده شاخ ما»
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - تمثیل گرگ و بره
آن لحظه که در میان خون خفت
آهسته بزیر لب همی گفت
ای از قدح غرور سرمست
آلوده به خون بیگنه دست
ما کشته حرص و آز خلقیم
پاره شکم و بریده حلقیم
محروم ز نعمت جهانیم
بسته لب و دوخته دهانیم
نه خورده گیاه باغ و بستان
نزمام مکیده شیر پستان
نشناخته پا ز سر دم از شاخ
افتاده بزیر تیغ سلاخ
مائیم که در مشیمه مام
هستیم شهید تیغ ایام
تا از دل مام گشته بیرون
غلطیده بخاک و خفته در خون
ما را شده آخرینه زندان
در معده می کشان و رندان
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۲ - سرود غم
ای کاخ بهارستان سقفت ز چه وارون شد
ای رشک نگارستان خاکت ز چه پرخون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
عیسای خرد بردار، شد از ستم اشرار
موسای عدالت خوار، از دولت قارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو بارگه دادی، کی در خور بیدادی
چون کار تو آزادی افکار تو قانون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آوخ که ز استبداد قانون تو شد برباد
تقدیر چنین افتاد اوضاع دگرگون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از حیله بدنامان شد چاک ترا دامان
وز گریه ناکامان دامان تو جیحون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
محبوب تو شیدا گشت بدخواه تو رسوا گشت
بستان تو صحرا گشت گلزار تو هامون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو کاخ طرب بودی گلزار ادب بودی
تو باغ رطب بودی شهدت ز چه افیون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
شمع تو چرا مرده است شاخت ز چه افسرده است
برگت ز چه پژمرده است بیدت ز چه مجنون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
در ماتم تو خورشید در مرثیه با ناهید
کز خون شهیدان بید همرنگ طبر خون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
خاکت شده خون اندود آبت شده زهرآلود
وز توپ شربنل دود بر گنبد گردون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
هرکس سوی مهرت تاخت رایت به سپهر افراخت
و آنکس به تو تیر انداخت مستوجب طاعون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
توپی که ستمکاران بستند بر این ایوان
بر چشم انوشروان در قلب فریدون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از عشق تو مستم من وز غیر تو رستم من
مشروطه پرستم من قلبم به تو مفتون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ای قصر سلیمانی از بهر چه ویرانی
ای ملت ایرانی بختت ز چه وارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
با آن همه استادی در مهلکه افتادی
سررشته آزادی از دست تو بیرون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
دانای سیاسی کو قانون اساسی کو
آن قدرشناسی کو و آن عقل و هنر چون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آن مجلس کمسیون و آن لایحه و قانون
از کجروی گردون افسانه و افسون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۷
تاریک شد جهان ز ملال نظرعلی
دریا گریست خون ز خیال نظرعلی
ابر آورد قطیفه ز نهار در کنار
گوید منم حال نظرعلی
مرغ آورد بدیعه شوریده آشکار
کز من شنو جواب و سئوال نظرعلی
کوه از کنار خویش یم خرده ساز کرد
در شستن حرام و حلال نظرعلی
کمتر کسی بزاویه دیدم سپرده جان
محروم از عطا و نوال نظرعلی
وارسته گشت دامن قدرش ز ما سوی
کو شاخ بود و میوه ظلال نظرعلی
بنگر که شاهدان به کجا قائمند از آنک
کوته شود سخن بکمال نظرعلی
دلدارم از وثاق چو آمد بمهر خوان
بنشست گوشه ای بخیال نظرعلی
ناگه جمال فرخ وی را بدید باز
پیدا از اوصاف و خصال نظرعلی
گفتا حقیقتی بود از سال مرگ او
گفتم کدام گفت جمال نظرعلی
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در شمه یی از حال خود و تأسف خرابی خانه و منقبت کاظمین علیهما السلام فرماید
منم که کرد فلک کشت زندگیم حصاد
منم که داد زمین خاک هستیم بر باد
مرا پدر بود آن مادر، این که می شنود
اگر از آن کنم افغان، وگر ازین فریاد؟!
وگر ز من شنود کس، چگونه بشمارم
شکایتی که نهایت نداردش تعداد؟!
هم، آن بخون دلم داد از ستم عادت؛
هم، این بشیر غمم کرد از جفا معتاد!
هم، آن دل از وطنم کند با لبی نالان؛
هم، این بغربتم افگند با دلی ناشاد!
ز حسرت وطنم، دل بغربت است غمین؛
چنانکه در وطنم جان ز جور اهل فساد!
اگر بخانه نشینم، نه بوریاست نه پوست؛
وگر رحیل گزینم، نه راحل است و نه زاد
بخاک غربتم، از دل غبار غم نبرد؛
بتحفه آوردم بویی از وطن گر باد
دل گرفته ی مرغ اسیر ازین که گهی
شنید بوی گل، از رخنه ی قفس نگشاد
بگلشن وطنم، نیز نشکفد خاطر؛
بوصل همنفسان؛ از جفای اهل عناد!
چو بلبلی که بر او زاغ بسته راه نفس
بزخم دل، گلش از خنده مرهی ننهاد
چه عذر گویم، کآواره از وطن گشتم؛
جز اینکه اخترم از چشم آسمان افتاد؟!
وگرنه من نیم آن کس که بی سبب ز بهشت
کشم بجای دگر رخت، تا شوم دلشاد
خدای داند و، آنکو چو من بود دلتنگ
ز بیوفائی یاران، که رنجشان مرساد!
که هیج دوست بخاطر، ز دوستان وطن
نکند دل، مگر از فتنه سازی حساد!
کنند قصد من اخوان، چو از ره نیرنگ؛
کنند چاه براهم، چو از طریق عناد
دهم بآهی من نیز مزدشان دم نزع
چنانکه رستم از آن تیر داد مزد شغاد
منم، که جان و تنم ز اشک و آه شد ناچیز
چو آتش از نم آب و، چو خاک از دم باد
چه آتش؟ آتش خار و، چه خاک؟ سوده غبار!
چه آب؟ گریه ی نوح و، چه باد؟ صرصر عاد!
چو آسمان بود از دود آه من نیلی
فضای سینه و، داغش دهد ز اختر یاد!
به نسبتی بود افزون ز اختران داغش
کالوف از عشرات و، مآت از آحاد!
نمیرسد چو بفریادش، چه سود مرا
ازینکه خلق بفریاد آرم از فریاد
فغان، که طالعم این است و؛ باز باید بود
غمین ز محنت اعداو و زحمت حساد
بکار خویش، شب و روز، مانده حیرانم؛
که بی کمال تر از من، کسی ندارد یاد
اگر، بیمن حیاتم، شماری از حیوان
وگر بدولت نطق، از بشر کنی تعداد
ازین چه سود که بی بهره داردم گردون
هم از نمای نبات و، هم از ثبات جماد؟!
نیم دبیر، که با صد هنر چو تکیه زنم
بصدر محکمه بر جای صاحب بن عباد
جگر خورم، که نی خامه از شکر خالی است؛
ورق درم، که مدادم نمیکند امداد!
نیم امیر، که روزی کشم چو مرغ بسیخ؛
شبش ز بیوه زنان بر فلک رود فریاد!
نیم وزیر، که پوشم لباس داد بر آن
گر از امیر رود بر ستمکشی بیداد!
نه والیم، که دهم عرض گنج با لشکر؛
نه طاغیم، که کنم عزم فتنه یا افساد!
نیم گدا، که شوم خاکروب ز آتش جوع؛
بخانه ی که و مه، کآبرو دهم بر باد!
نیم طبیب، که ناچار بهر کسب معاش
شوم شکفته ز آزار خلق و رنج عباد!
ربایم از کف آن زر، به پنجه ی محکم؛
گشایم از رگ این خون، بنشتر فولاد!
نه قاضیم، که به امید رشوه بنشینم؛
مدام چشم بره، تا ازین رسم بمراد!
که در میان دو همسر، سخن کشد بطلاق؛
که در میان دو یکدل، رسد مهم بفساد!
نه شحنه ام، که زنم بر سبوی رندان سنگ؛
نه شبروم، که برم زر ز مخزن شداد
نه ساقی ام، که کشد گر پیاله یی ز کفم
گدا نیاورد از روزگار خسرو یاد
چرا که نیست کنون کاسه سرنگون رندی
که کاسه یی دهمش، کیسه یی تواند داد!
نه مطربم، که بآواز رود و نغمه ی عود
کنم ببزم طرب روح باربد را شاد
چرا که نیست کنون همدمی که همچون نی
اگر ز من شنود ناله یی کند فریاد!
نه زاهدم، که بمحراب از طمع شب و روز
دعا کنم که بود عمر عمرو زید زیاد
نه صوفیم، که کنم وجد اگر مریدی چند
زنند دم ز ارادت، مگر رسم بمراد!
نه تاجرم، که کشم ناقه زیر بار و روم
ز بلخ سوی صفاهان، ز ری سوی بغداد
نه کاسبم، که به نیروی پنجه ساز دهم
گهی ز سیم و زر و، گه ز آهن و فولاد
سوار و تاج، که تا زن سناسدم زرگر ؛
سنان و تیغ، که تا مرد داندم حداد!
زنم دم از سخن، اما چه سود نشناسم
سواد را ز بیاض و، بیاض را ز سواد؟!
بریده باد زبانم، سیاه خامه اگر
کند ز مدح بدان وز هجو نیکان یاد
نیم ز اهل هنر، چون ظهیر، تا گویم:
«مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد»
ولی هزار غم، از دست دوستان دارم؛
که هر یکی بدگرگونه داردم ناشاد
ستم ظریف حریفان من، مرا گویند
یکی ز مهر و وفا و، یکی ز طنز و عناد:
صبور باش، که گردند کامران اخلاف؛
بشکر کوش، که بودند کام بخش اجداد
کنون که لقمه جوین است و خرقه پشمین است
بمن ازین چه رسید و، مرا از آن چه گشاد؟!
که من نبودم و، بودند شهدنوش آبا؛
که من نباشم و، باشند حله پوش اولاد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: غنیمت دان
که خ وش همی گذرانند دوستان بلاد
مرا که با سر مخمور شد، مقامم قم؛
مرا که با لب تشنه، رهم به کوفه فتاد!
چه سود ازین که سبیل است باده در شیراز؟!
چه سود از اینکه روان است دجله در بغداد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: مباش غمین؛
که چون غنی شوی، از عهد فاقه ناری یاد
مرا که تیر، شرابی چشاندم ز حمیم
مرا که دی غم آتش نشاندم بر باد
چه سود ازین که شود آب سرد در بهمن؟!
چه سود ازین که شود خاک گرم در مرداد؟!
دگر یک، از طرفی گویدم که :خوشدل باش
بنظم شعر و، منال از سپهر بدبنیاد!
دو چیز مایه شعر است و شاعری، گفتم
کزان دو شاعر اگر بهره یافت، شد استاد
یکی عطای دل آزادگان جم آیین
یکی هوای پریزادگان حور نژاد
ولی ز بخت بد من، درین زمانه نماند
یکی از آن دو که دل را کند کس از وی شاد
نه سروری، که بپایش سری توانم سود؛
نه دلبری که بدستش دلی توانم داد
زمانه، این؛ گر از اهل زمانه میپرسی
ز بدگمان ایشان ندارد استبعاد
که گر قصیده فرستم، بخسرو کشمیر
وگر غزل بنویسم بدلبر نوشاد
ز نسبت طمعم، بر دل آن زند نشتر؛
بتهمت هوسم، خاطر این کند ناشاد!
حذر ز نیسبت این عیب و عار، خاصه مراد؛
که جود شه پدرآموز و عشق مادر زاد
کمال جود و، طمع؛ گمرهی است این نسبت!
جلال عشق، و هوس؛ ابلهی است این اسناد!!
هزار ناخنم اندر جگر خلید و فغان؛
که ناخن یکی ام، عقده یی ز دل نگشاد
مرا که جنس وفا، مایه شد درین بازار؛
در دکان چه گشایم باین متاع کساد؟!
بغیر من، که بکسب هنر، رخم زرد است؛
چو گل رخ همه کس سرخ شد، که زرد مباد!
بود، ز سیلی استاد سرخ رویی خلق؛
منم که کرد رخم زرد سیلی استاد
ز روز زادن من، چشم زال چرخ نخفت؛
بشوق اینکه قبول افتدم، ولی نفتاد
شب زفاف، نخسبد ازین خیال عروس؛
که روز ازو چه خیال است در دل داماد؟!
وحید عصرم و، چون عرفی این گواهم بس
که شرم این سخنم، خوی ز چهره بیرون داد
سری بتربیت اهل دل ندارد چرخ
اگر چو من دگران را، چه سود از استعداد؟!
منم که در همه ملک عراق معروفم؛
ولی بود وطنم اصفهان که باد آباد
وطن بهشت و، من آدم؛ ولی نه آن آدم
که خورد گندم و، ز آن بزمگه برون افتاد
ز دوستداری اهل وطن، عجب دارم؛
که با نهایت یاری و با کمال وداد
اگر چه میشمرندم، ز دودمان اصیل؛
که پاک گوهری و، پاک زاد و پاک نژاد
اگر چه هیچ یک از صحبتم نیند ملول؛
ندیده و نشنیده ز من نفاق و فساد
اگر چه اصل مرا قایلند، از بد و خوب؛
وگر چه وصل مرا مایلند، از رد و راد!
مرا غریب پسندند و، خود مقیم وطن؛
مرا اسیر گذارند و، خود ز قید آزاد!
فغان که سرزنشم نیز میکنند که من
پی گشایش دل رفته ام بسیر بلاد
حکایت من و، آن دوستان ناانصاف؛
بود حکایت آن قوم رحم داده بباد
که بهر کسب شرف، میکنند بال همای،
که تا دهند ازو زینت کلاه قباد!
ولی ز پستی همت، از آن گروه یکی؛
دگر ز بی پر و بالی آن نیارد یاد
عجب تر اینکه نکوهش کنندش ار بینند
که خود رود بتفرج بآشیانه ی خاد
بغربتم، نوشتند نامه وین سهل است؛
بهر که نامه نوشتم، جواب نفرستاد
در آن دیار که آباد باد، دور فلک
خراب کرد بسی خانه، باز کرد آباد
بغیر قصر و سرای من و قبیله ی من
که خود به تیشه ی بیداد، کندش از بنیاد!
ز اشک و آه من، آن خانه های عالی را
ز کین رساند بآب و، ز خشم داد بباد
چه قصرها، که بهر یک نشستی ار شیرین
سرای خسروپرویز، رفتیش از یاد
هزار قصر و، بهر یک هزار نقش بدیع،؛
کشیده خامه ی ارژنگ و مانی و بهزاد
بهر یکی امرا کرده عمرها به نشاط
بهر یکی وزرا بوده سالها بمراد
نشسته بر در هر یک، خجسته دربانان؛
نداده ره به سلیمان و، بسته راه بباد
فتاد رخنه به ایوان آن کسان افسوس
که بر رواق فلکشان ز بیم رخنه فتاد
مگوی رخنه به ایوان فتادشان، که زمین؛
ز جور چرخ مشعبد، دهن بشکوه گشاد
دریغ چشم ندارد حصار منظرشان؛
که تا زیاری کردی بزاریم امداد
زبان ندارد و، ای کاش داشت، تا میگفت
فسانه ها که ز یاران رفته دارد یاد!
ز دانش وزرای امین پاک نسب
ز صولت امرای گزین ترک نژاد
که داده غاشیه بر دوش آصف و یحیی
ربوده طاقیه از فرق اردشیر و قباد
ز کلک آنان، خاموش شمس دین و عمید
ز تیغ اینان، مدهوش قارن و کشواد
ز خوان نعمت آن جود پروران که بدی
سگان درگهشان به ز گربه های زیاد
ز رخش دولت آن عدل گستران که بدی
خران آخرشان به ز صافنات جیاد
ز جود وداد کرم پیشگان عدل آیین
که روح حاتم و نوشیروان ازیشان شاد
هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم
هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد
ز نوخطان سهی قد، که روز و شب آنجا
بروی هم در صحبت گشاده با دل شاد
ز گلرخان شکرلب، که صبح و شام آنجا
بآب چشمه خم، داده خاک غم بر باد!
چرا چو ابر نگریم؟ بر آن قصور خراب!
چرا چو جغد ننالم بر آن خراب آباد؟!
که رفته خانه خدایان و، بایدم دیدن
در آن محله که از بوستان نشان میداد
بباد رفته گل و سرو و، خار در وی سبز؛
پریده بلبل و قمری و، زاغ در فریاد!
چو یاد آورم از هجر همدمان آنجا
بناله آیم و چون نی کنم فغان بنیاد
تسلیی که بمن دوستان دهند این است
که: این خرابه که آبادیش تراست مراد
اگر بعهد تو نگرفت رنگ آبادی
پس از تو دیگری از بهر خود کند آباد؟!
من از فسانه ی آن قوم، در خروش آیم؛
که ای گروه ملامت سرشت جور نهاد
امید من، همه این بود و هست و خواهد بود
که این دو روزه که هستم، چه هفت و چه هفتاد
کهن خرابه ی خود، خود کنم ز نو تعمیر؛
نهم چو سوی وطن رو، بر غم اهل عناد
در آن خرابه، ز نو طرح باغی اندازم؛
که هر که بیندش، از باغ خلد نارد یاد
بصحن باغ فشانم، دود بجوی چو آب؛
بطرف جوی نشانم، وزد بباغ چو باد
قرنفل و گل و نسرین و لاله و سنبل
چنار و عرعر و سرو و صنوبر و شمشاد
تذرو و طوطی و قمری، همام و بلبل و سار؛
بشاخ سرو و گل، از دام و از قفس آزاد
غزل سرا و سخنگوی و نغمه سنج بکام
ترانه ساز و نواخوان، صفیر زن بمراد
چو آن مکان شود آباد از عنایت دوست
کنم مصاحبت دوستان پاک نهاد
من و چو من، دو دل آزرده یی که یارمنند
بوصل هم گذرانیم روزگاری شاد
وگرنه هر کف خاکی درین جهان گردد
هزار بار خراب و هزار بار آباد
دگر برای معاش، آن زمان چو ناچار است
مداخلی که نباشند همدمان بیزاد
چو هیچ شغل زمانه، ز من نیافت نظام
چو هیچ کار جهان را، گره زمن نگشاد
همای همت من، جا بهیچ قصر نکرد؛
که هم ز تنگی دل، رو بآشیان ننهاد
به آنکه مزرعه ی آخرت چو شد دنیا؛
کنم ز مرحمت ذوالجلال استمداد
اگر مراحم شاهنشه زمان باشد؛
در آن زمین که بمن بازمانده از اجداد
کنم شیار بناخن زمین، که بر دوشم
بود ز بیل گران تر، کرشمه ی حداد
بخاک، دانه فشانی کنم؛ باین امید
که ایزدم کند از احتیاج زاد آزاد
دهم ز چشمه ی چشم خود، آبش ار بینم
که کس ز جود در جو، بروی من نگشاد
شود پدید، ز هر دانه، هفت سنبل تر
وگر عنایت ایزد بود، شود هفتاد
دهد خدا برکت، چون بکشته بی منت
بسا گرسنه که سیرش کنم بوقت حصاد
جهانیان، همه گر قوت سالیانه برند
چه کم کنند، چو کرد آفریدگار زیاد؟!
ولی، دل از دو طریقم مشوش است و بود؛
ز هر دو زاری ارواح و خواری اجساد
یکی حواله ی دیوان، شهش معاف کند؛
یکی خیانت دهقان، خداش مرگ دهاد
ازین دو راه، اگر خاطرم بیاساید؛
نه از زمین کنم افغان، نه ز آسمان فریاد
ره عراق عرب، گیرم از عراق عجم؛
روم ازین ده ویران، بخطه یی آباد
چرا که من که بیک جرعه آب سیرابم
چه زنده رود صفاهان، چه دجله ی بغداد
دگر چه بهتر ازین، کاندرین خجسته زمین
بصبح و شام، چو مهر و چو مه ز روی وداد
رخ نیاز، بمالم بر آستان دو شاه
نخست موسی کاظم، دگر تقی جواد
هم آن سپهر نجوم کمال، چون آبا
هم این محیط لآل جلال، چون اجداد!
همان چو احمد مختار، باعث تکوین؛
هم این چو حیدر کرار علت ایجاد!
بعلم دین، علما خواسته از آن تعلیم؛
بحکم حق، حکما یافته ازین ارشاد!
هم آن چو صلح کند در میانه ی اعداد
هم این چو ربط دهد در میانه ی اضداد
دگر ز مرحمت آن و لطف این نرسد
زیان بآتش از آب و ضرر بخاک از باد
کهینه چاکر ایوان آن، بجان اقطاب؛
کمینه خادم درگاه این، بدل اوتاد!
دلیل حضرت آن، هادی طریق حضور؛
مقیم سده ی این، ساکن سرای شداد!
کنم ستایش آن را، خلاصه ی اذکار؛
کنم نیایش این را، ضمیمه ی اوراد!
هم آن ز مسکنم آرام بخشد، این ز معاش؛
هم آن ز مبدأم آگاه سازد، این ز معاد!
امام هفتم آن، این بود امام نهم؛
اگر ائمه ی اثنی عشر کنی تعداد
یکی پدر بود، آن یک پسر امامی را
که ماده آهوکی شیرده جدا ز اولاد
چو گشت صید و ازو جست یاوری دردم
بضامنی وی آزاد ساختش صیاد
غریب خاک خراسان، حبیب اهل عراق
که والد و ولدش هر دو خفته در بغداد
فزون ازین نتوان داد دردسر آذر
به خادمان سرای ائمه ی امجاد
اگر چه کلک زبان آورم بحمدالله
بود زبان دازش، که کوتهیش مباد
ولی، مدایح آل نبی، از آن بیش است،
که از هزار یکی را کسی کند تعداد
شوند اگر چه ملک کاتب و، فلک دفتر؛
شوند اگر چه درختان قلم، بحار مداد
مدیح من نبود گرچه آن متاع نفیس
که هدیه گویم و خوانم، ولی ازینم شاد
که هر که ملک سلیمانیش بود، داند
که نمله را نبودتحفه، جز جناح جراد
همیشه تا کند از دور جم، حکایت جام؛
همیشه تا دهد آیینه از سکندر یاد
شوند اعادی آن، از خمار سر غمگین
بوند احبه ی این، از صفای خاطر شاد
یگانه یی که ز حکمت نظام دوران داد
بسنگ رنگ و بگل بو، بجانور جان داد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ جلوس ابوالفتح خان ابن کریم خان زند - (۱۱۹۳ ه.ق)
چرا خون نگریم، چرا می ننوشم؟!
که رفت از جهان کسری و خسرو آمد!
پدر رفت و، آمد پسر لوحش الله؛
جهان از کرم خالی و مملو آمد
کریم اسم، شاه کردم پروری شد؛
سخن سنج ماهی، سخا پرتو آمد
ز گیتی ابوالنصر شاه کهن شد
بعالم ابوالفتح شاه نو آمد
ز خلقش، جهان رشک باغ جنان شد
ز جودش، گهر در شمار جو آمد
درین ماتم و سور جانسوز دلکش
که تاریخ را هر کسی پیرو آمد
رقم کرد آذر کز ایوان شاهی
برون رفت کاووس و کیخسرو آمد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - تاریخ وفات درویش مجید علیه الرحمه (۱۱۸۶ ه.ق)
حیف و صد حیف که از کجروشیهای سپهر
بسته بر ناقه اجل، محمل درویش مجید
چه بگلزار جهان دید که گردید خموش؟!
عندلیب بسخن مایل درویش مجید!
بود چون ابر گهرریز و، چو در دریا خیز
خامه و نامه، ز دست و دل درویش مجید
نوخطان، داده خط بندگی و کرده قبول؛
سر خطی از قلم قابل درویش مجید
چیده رضوان بجنان مجلس او را ز جهان
چرخ برچیده اگر محفل درویش مجید
بیمین رخت کشد از صف اصحاب شمال
گشت چون رحمت حق شامل درویش مجید
زیست نیکو و چو شد، ماند ازو نام نکو؛
از جهان است بس این حاصل درویش مجید
شد، چو از باد اجل کشتی هستیش شکست
ساحت خلد برین ساحل درویش مجید
در جوانی، ز جهان گشت روان سوی جنان
از جنان بود چو آب و گل درویش مجید
زد رقم از پی تاریخ وفاتش آذر:
«شده ایوان جنان منزل درویش مجید»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - تاریخ فوت محمد قلی بیگ (۱۱۷۹ه.ق)
آه، که ابری سیه، بست تتق در چمن
آه که بادی خنک، کرد بگلشن عبور
کز نم آن، تیره ابر، شد چمن از سبزه پاک؛
وز دم آن سرد باد، شد سمن از برگ عور
لاله ی رنگین راغ، سوخته از درد و داغ؛
نرگس شهلای باغ، گشته ز اندوه کور
رفت ز خورشید تاب، از نم اشک سحاب؛
باغ جهان شد خراب، از دم سرد دبور
هم بفلک بسته شد، راه سعود و نحوس؛
هم بزمین خسته شد، جان وحوش و طیور
من، متحیر که چیست باعث این انقلاب؟!
من متفکر که کیست واسطه ی این فتور؟
ناگه صاحبدلی، گفت: مگر غافلی
رفت محمد قلی بیگ ز دار غرور
آنکه چو او ننگرد، چشم زمین و زمان
آنکه چو او ناورد، دور سنین و شهور
آنکه ازین خاکدان، شد چو بباغ جنان
خدمت او را بجان کرد چه غلمان چه حور
آنکه مسافر چو گشت، سوی جنان از جهان؛
خلق جهان راست سوک، اهل جنان راست سور
ز آذر غمگین کسی خواست چو تاریخ، گفت:
«کرده محمد قلی، جای بدار السرور»
لوح خطا شویدش فضل کریم و رحیم
دل بعطا جویدش، جود عفو غفور
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - ماده تاریخ (۱۱۹۲ ه.ق)
فریاد ز زال چرخ کز جور
رحمش نامد بجان کلثوم
نومیدش کرد از جوانی
آه از سرو جوان کلثوم
از آتش کینه اش برافروخت
تب در تن ناتوان کلثوم
ناگاه وزید صرصر مرگ
در ساحت بوستان کلثوم
از دم سردیش زعفران زار
شد دسته ی ارغوان کلثوم
شد همسر حوریان جنت
آمد چو بسر زمان کلثوم
تاریخ وفات گفت آذر:
«در سدره بود مکان کلثوم»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - ماده تاریخ (۱۱۷۱ه.ق)
آه کز ناسازی گردون دون
وز جفای چرخ و دور آسمان
رفت حاجی صادق قدسی سرشت
از جهان سوی بهشت جاودان
مرغ روح پرفتوحش بر پرید
سوی شاخ سدره زین تنگ آشیان
آن سعادت مند نیکو عاقبت
یافت چون آرام در قصر جنان
کلک آذر بهر تاریخش نوشت
رفت حاجی صادق افسوس از جهان
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - تاریخ وفات محمد امین خان بیگدلی (۱۱۸۳ ه.ق)
آه که خصمی نمود، دست بغارت گشود
شحنه ی گردون که بود روز و شب اندر کمین
داد بتاراج باد، تازه گلی بس لطیف
کرد نهان زیر خاک، دانه دری بس ثمین
یعنی ازین معرکه، برد دلیری شجاع؛
یعنی از این انجمن، برد امیری امین
آنکه مگر رستمش، بود اسیر کمند؛
آنکه مگر حاتمش بود غلام کمین
آنکه همه روزگار، بود درین مرغزار
گرگ ز بیمش نزار، بره ز عدلش سمین
رفت محمد امین خان و، شد از رفتنش
سینه ی احباب تنگ، خاطر یاران غمین
بر لب جیحون رسید، گریه ی خلق سپهر
پرده ی گردون درید، ناله ی اهل زمین
شد بسرای جنان، همره غلمان و حور
این شده یار از یسار، آن زده صف از یمین
از لحدش سر زند، نکهت مشک و عبیر؛
وز کفنش بر دمد، بوی گل و یاسمین
خامه ی آذر نوشت از پی تاریخ آن:
«باد بهشت برین؛ جای محمد امین»
آذر بیگدلی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - تاریخ فوت تقی
آه کز خیل بندگان سعید
آه کز زمره ی عباد شکور
فاضلی رفت زین جهان خراب
عارفی رفت زین سرای غرور
تقی متقی، که چون ز جهان
بجنان شد ز لطف رب غفور
گاه هستند محرمش غلمان
گاه هستند همدمانش حور
وسعت خلد، آمدش بنظر
رفت زین تنگنای پر شر و شور
چون دلش زین سرای ظلمانی
تنگ شد رفت سوی عالم نور
گفت تاریخ رفتنش آذر:
با محمد، تقی بود محشور(۱۱۷۱ه.ق)
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳ - تتبع میر خسرو
یاران که یک یک از من بیدل جدا شدند
کسرا وقوف نیست که هر یک کجا شدند
بیگانگی چو بوده در آخر طریقشان
اول چرا بهجر کشان آشنا شدند
ای کاش خاک وادیشان بود می چو گرد
از باد مرگ چونکه فراز هوا شدند
صد حیف دان ز کوه و قاران خاکوش
کز تندباد حادثه هر سو هبا شدند
آرام رفت از دل من تا ز باغ دهر
آرام نا گرفته بسان صبا شدند
گل چون گیا نمایدم از گلشن جهان
ز اندوه اینکه آن همه گلها گیا شدند
بودند از وفا همه چون عمر بس عزیز
عمر عزیزوار همه بیوفا شدند
غایب ز دیده اند و به دل جمله در حضور
از دل نرفته اند گر از چشم ما شدند
فانی ازان طریق فنا کرد اختیار
کان همرهان شدند به راه فنا شدند
امیرعلیشیر نوایی : دیوان اشعار فارسی
مرثیه حضرت مخدوم نورا [نورالدین عبدالرحمن جامی]
هر دم از انجمن دهر جفایی دگر است
هر یک از انجم او داغ بلایی دگر است
روز و شب را که کبود است و سیه جامه درو
شب عزایی دگر و روز عزایی دگر است
بلکه هر لحظه عزائیست که از دشت عدم
هر دم از خیل اجل گرد فنایی دگر است
هست ماتمکده ای دهر که از هر طرفش
دود آهی دگر و ناله و وایی دگر است
آه او هست به دل تیرگی افزاینده
وای او نیز به جان یأس فزایی دگر است
گل این باغ که صد پاره ز ماتم زدگیست
هر یکی سوخته خامه قبایی دگر است
آب او زهر و هوایش متعفن چه عجب
که درین مرحله هر روز وبایی دگر است
اهل دل میل سوی گلشن قدس ار دارند
هست ازانرو که درو آب و هوایی دگر است
نزد ارباب یقین دار فنا جایی نیست
وطن اصلی این طایفه جایی دگر است
زان سبب مست می جام ازل عارف جام
سرخوش از دار فنا سوی وطن کرد خرام
ای حریم حرم قرب الهی جایت
طرف جنت فردوس کجا پروایت
چون شدی از حرم ملک به سیر ملکوت
بود در انجمن خیل ملک غوغایت
طوطیان حرم قدس به حرم مشتاقت
بلبلان چمن انس به جان شیدایت
سیمیا کار قضا مهر دگر داد طلوع
چرخ را از اثر روشنی سیمایت
نه فلک چرخ زنان آمده بر اطرافت
بوده گویا به سر هر یک ازان سودایت
شور در عالم ارواح بیفتاد از آن
که بنوشند به جان نکته روح افزایت
روح اقطاب رسیدند باستقلالت
جان اوتاد فتادند به خاک پایت
دست بر دست ربودند ترا تا جایی
که در این غمکده هم خواستی آنرا رایت
تو شدی واصل مقصود حقیقی و بماند
تا قیامت به جهان شیون و واویلایت
در فراق تو غمین ماند دل غمزدگان
تیره زین گوشه ماتمکده ماتم زدگان
تو برفتی و دل خلق جهان زار بماند
تا قیامت به فراق تو گرفتار بماند
زاتشین آه دل سوختگان تا به ابد
دودها در خم این گنبد دوار بماند
اهل توحید که بی مرشد کامل گشتند
صدشان مشکل حل ناشده در کار بماند
سالکانرا که کمال از تو رسیدی به سلوک
عجزها در روش و نقص در اطوار بماند
امرا را که شدی مشعل مهر از تو منیر
تیره شد مشعل و تا حشر شب تار بماند
صد خلل راه بدین یافت که دین دارانرا
سبحه بشکست به کف رشته زنار بماند
سر حق رفت پس پرده کتمان که ز اشک
به گل اندوده و در مخزن اسرار بماند
نه که صد خار الم در دل احرار خلید
که دو صد بار ستم بر تن ابرار بماند
طالبان را روش راه فنا رفت ز دست
هر یکی در پس صد پرده پندار بماند
چه تزلزل که ز فوت تو در ایام افتاد
زان تزلزل چه خلل ها که در اسلام افتاد
زین عزا در همه عالم نه گدا ماند نه شاه
که کشیدند به سوگ تو دو صد ناله و آه
ابرسان گریه کنان نعره زنان سایه فکند
بر سر نعش تو خورشید کرم ظل الله
گر میسر شدیش نعش کشیدی بر دوش
چون من سوخته دل جانب مدفن همراه
شهریاران جهان چاک زده جامه به تن
پیش تابوت تو پویند با حوال تباه
سر بلندان زمان در پی نعشت شده پست
همه گریان و کشان بار تو با پشت دو تاه
شده هر پایه مهد تو بدوش یک قطب
لیک هر چار شده ندبه گرو وا اسفاه
عالمی را به سوی عالم دیگر بردن
نتوان جز به چنین بار کسان آگاه
جزعه اکبری افتاد که با این همه چشم
چرخ گردون نتوانست بدانسوی نگاه
گر چه شام تو شد از نور چو مهتاب سفید
هیچکس لیک ندیدست چنان روز سیاه
به نمازت که هزاران ز بشر پیوستند
صد هزاران ز ملایک به هوا صف بستند
همه بردند به افغان و دل چاک ترا
جای کردند چو گنجی به دل خاک ترا
خیل ارباب ارادت همه را خاک به دل
هر یکی خواست کشیدن به دل چاک ترا
سر پاکان جهان بودی ازان ای گل پاک
پاک آورد و دگر برد همان پاک ترا
غرقه بحر وصالی که بچشم همت
روضه چون گلخن و طوبیست چو خاشاک ترا
روح پاکت چو به بالای نهم چرخ شتافت
زینکه تن زیر زمین رفت کجا باک ترا؟
همه پاکان جهان را به تن پاک رسید
آنچه بر پیکر پاک آمد از افلاک ترا
چون تو گنجی که فلک داشت نهان کرد بخاک
نه پی حفظ که از غایت امساک ترا
عقل کل بودی از ادراک معانی زان رو
نتواند که تعقل کند ادراک ترا
قسم یاران ز تو گر زاری و غمناکی شد
لیک زاری نبود چون من غمناک ترا
زده صف خیل اکابر که برا ای مخدوم
مخلصان را مکن از دیدن رویت محروم
دوستان در همه فن نادره عالم کو؟
افضل و اعلم اولاد بنی آدم کو؟
در بیابان تمناش خلایق مردند
به دوای همه آن خضر مسیحا دم کو؟
دل اصحاب شد از تیغ فراقش صد زخم
آنکه بودی بهمه خلق خوشش مرهم کو؟
حجره خالی و پریشان شده اوراق و کتب
صاحب حجره کجا ناظم آن هم کو؟
در سرا نیست به جز خودکشی غمزدگان
آنکه تسکین دهد اینرا و خوردشان غم کو؟
خامه رو کرده سیه سینه خود را زده چاک
که خداوند من آن بر علما اعلم کو؟
در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست
کس که در روی زمین یافت شود خرم کو؟
نه که در خانقه زهد فتاد این ماتم
در خرابات فنا نیز به جز ماتم کو؟
گذراندن به فنا عهد کنم باقی عمر
کاندرین دیر کهن عهد بقا محکم کو؟
عشقبازان ز غم آتش به دل افروخته اند
جان گدازان هم ازین آتش دل سوخته اند
ای که در پیش گرفتی سفر دورو دراز
که بدین نوع سفر هر که بشد ناید باز
نه که از نوک قلم باز به بستی ره سحر
بلکه از بند زبان بردی از آفاق اعجاز
نفس قدسیت از کس نتوان یافت دگر
وحی را بعد نبی زانکه نشد کس ممتاز
شاه را ماند بجان زاتش هجران تو سوز
بنده را در دل صد پاره ز داغ تو گداز
نه شه و بنده که تا روز قیامت در دهر
هر که باشد بود از ماتم تو نوحه طراز
گر چه رو در تتق وصل نهفتی که شوی
تا ابد جلوه کنان در حرم عزت ناز
مدد از روح پر انوار خودت نیز رسان
که خرابند ز هجر تو بسی اهل نیاز
هر که صد قرن بماند به جهان هم به فسون
برباید ز جهانش فلک شعبده باز
ای رفیقان همه را عاقبت کار اینست
فکر انجام کسی به که کند از آغاز
شاه معنی را اگر صورتی افتاد چنین
باد تا حشر شه صورت و معنی آمین!
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۶
چه افتری چه محال است این دروغ گفت
که شد فرشته عرشی و فرش خاکی جفت
هزار گنج معانی شد آشکار گر او
ز روی صورت در کنج خاک رخ بنهفت
ز منبع حکم الماس نطق دربارش
ز بس که از ره تحقیق در معنی سفت
ز مسند شرف الفاظ گوهرافشانش
ز بس که از سر تدقیق سر حکمت گفت
ملول گشت و غمی و رخ از جهان برتافت
برفت و خلوت کر و بیان گزید و بخفت
خدای داند کز بوستان حکمت و فضل
چنو نهال نرست و چنو گلی نشکفت
ز تیغ ملت اسلام زنگ شرک ببرد
ز روی عالم خاکی غبار جهل برفت
ز حوض کوثر در خلد حور ساقی اوست
جهان فانی مملو ز ذکر باقی اوست
چه حکم بود که تقدیر لایزالی کرد
که با بهین بشر دهر بدسگالی کرد
فتاد اختر افضال در حبوط وبال
مه تمام سپهر هدی هلالی کرد
زمانه آتش غم در دل معانی زد
سپهر خاک فنا بر سر معالی کرد
ز سهم واقعه نه روز آنچنان نالید
که زاد سروش از فرط نالی کرد
ستون سروش از رنج چون نهالی شد
چنانکه میل ز مسند سوی نهالی کرد
لقای حق چو به چشم خرد معاینه دید
سرای خاک ز مهمان پاک خالی کرد
سرش ز دست اجل گرچه زیر پای آمد
خدای مرتبتش چون سپهر عالی کرد
به روز مه شده طی بی زماه حجه تمام
به سال هجره خی و عین وبی به دار سلام
دریغ قصر مشید هدی که ویران شد
دریغ تخت سلیمان که بی سلیمان شد
دریغ و درد که خورشید نورگستر فضل
به زیر سایه این خاک تیره پنهان شد
وجود پاکش جان جهان فانی بود
کجا بماند باقی جهان چو بی جان شد
زلال خضر فروشد به خاک و روشن گشت
که خاک تیره بغداد آب حیوان شد
تن شریفش اگر در حضیض ایوان خفت
همای اوج عزیزش بر اوج کیوان شد
ازین سرای که زندان جان اهل دل است
دلش گرفت و مقیم سرای رضوان شد
بدید کز رصد فرش خاک هیچ ندید
به نور جان به سر سر عرش رحمان شد
به اعتقاد سپهر برین مریدش بود
به استفادت برجیس مستفیدش بود
کجا شد آنکه بدو بد قوام حکمت و شرع
که شد گسسته به مرگش نظام حکمت و شرع
کجا شد آنکه به کلک و بنان گوهربار
نگاهداشت عنان و زمام حکمت و شرع
کجا دهند ازین پس نشان فطنت و فضل
کجا برند دگربار نام حکمت و شرع
تمام بود در او اعتقاد و دین درست
شکسته شد پس ازو احترام حکمت و شرع
سپهر بود در این دور یار ملت و دین
زمانه بود در آن عهد رام حکمت و شرع
ز شرع و حکمت بس کن که شد به کام جهان
خوش آن زمان که جهان بد به کام حکمت و شرع
ز بحر لطف و معانی دو صد هزاران در
یتیم ماند به فوت امام حکمت و شرع
ملک به مرقد پاکش به خاکبوسی شد
کبود جامه به سوک نصیر طوسی شد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۷
گردیده بودی ماه را بر شاه خون بگریستی
بر تاج و تخت سرنگون چرخ نگون بگریستی
از حسرت جان و تنش وز درد و سوز و شیونش
گر زنده ماندی دشمنش از ما فزون بگریستی
گرداندی آن تاجور کآمد بدینسان از سفر
بر چار حد تخت زر از حد برون بگریستی
دیار دیدی خانه را وآتش زده کاشانه را
بر خاک سر دردانه را یارب که چون بگریستی
گرآگهستی سعد ازین بخروشدی چون رعد ازین
هر صبح و شامی بعد ازین در خاک خون بگریستی
گر خواندی بر که صبا این قصه که گشتی هبا
گردون زنگاری قبا شنگرف گون بگریستی
گر بوم و بر را جان بدی بر مرقدش مویان بدی
دیوار و در نالان بدی سقف و ستون بگریستی
چون ابرا گرنم دارمی از دیده طوفان بارمی
تا حق شاه حقگذار از دیدگان بگذارمی
یکدم بساز ای ساربان با رهروان ناتوان
درکش زمام ناقه را تا جع گردد کاروان
در شارعی منزل گزین کآنجاست از شاهی دفین
کز خاک پاک او زمین فخر آورد بر آسمان
تا ما گروهی مستمند آزرده چرخ بلند
از سینه های دردمند موئیم بر خود یکزمان
جوفی غریب تنگدل از گیتی ده رنگ دل
وز جور چرخ سنگدل یکسر بخوانیم الامان
بر یاد شاه کامیاب وز حسرت روز شباب
بر آستان آن جناب هر یک برافشانیم جان
آن شهریار شیردل وان شهسوار صف گسل
چون بینمش در تیره گل بر تخت دیده کامران
شد کار ملکت ناروا شد باغ و گلشن بی نوا
مرغان خروشان در هوا ایوان دو تا پشت از هوان
گر گریه باشد رای من دریا ندارد پای من
با آتش سودای من گر اشک باید وای من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۵
سه روز رفت کز آسیب مرگ آن دلبر
مرا جگر زره دیدگان بپالوده ست
از آن زمان که رخش زیر خاک بنهفته ست
دلم ز رنج تفکر دمی نیاسوده ست
که آن دو لاله رویش چگونه پژمرده ست
که آن دو نرگس مستش چگونه بغنوده ست
چو تربتش به گل اندوده شد فلک می گفت
که آفتاب به گل هیچکس نیندوده ست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
چون دست اجل شیشه عمرت بشکست
خون گرید جام و دیده نرگس مست
چون ساغر لاله باد پرخون دل آنک
در ماتم تو شراب گیرد در دست