عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آتش چکد چو آب ز طرز بیان ما
گویی که شعله‌ایست زبان در دهان ما
از عکس چهره هر دو قدم در دیار عشق
طرح بهار ریخته رنگ خزان ما
امشب که داشتیم حدیث رخت نبود
دلسوزتر ز شمع کسی همزبان ما
چون خامة شکسته‌نویسان به وصف زلف
حرف درست سر نزند از زبان ما
هرگز کسی ز ضعف به ما ره نمی‌برد
گاهی ز ناله پرس چو خواهی نشان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
صلای می‌زنم امروز مه‌وش خود را
به دست خویش برافروزم آتش خود را
خیال زلف تو سودا اگر بیفزاید
کنم چه چاره دماغ مشوّش خود را!
به یک نگاه توان قتل عام عالم کرد
چرا تهی کنی از تیر ترکش خود را
به نیم جلوه جهانی ز دست و پا رفتند
عنان کشیده نگه‌دار ابرش خود را
اگر مضایقه در نیم جان کنم فیّاض
چه‌گونه رام کنم شوخ سرکش خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گر نهان سازم غم عشقت چه سازم ناله را
تب اگر پوشیده ماند چون کنم تب خاله را
دست افشاندی ز گلشن ریختی اوراق گل
روی گرداندی ز صحرا داغ کردی لاله را
یک گل از زخم خدنگت تازه بر من نشکفد
من به ناخن تازه دارم داغ چندین ساله را
وقت آیین‌بندی بازار مژگان منست
گریه بر دوش آورد از لخت دل پرگاله را
شب که شیون پیچ و تابم در نفس افکنده بود
از خراش سینه کردم شانه زلف ناله را
من هلاک گوشة چشمی که پنهان دیدنش
گلّة آهو به دنبال افکند دنباله را
گرد آن عارض ببین فیّاض دور چتر خط
گر ندیدستی به دور خرمن مه هاله را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای کرده سرمه از ناز چشم غزاله‌ها را
عکست برشته در حسن رخسار لاله‌ها را
مهر بتان نوشته در سینه‌های عشّاق
وز داغ عشق کرده مُهر این قباله‌ها را
از درد کرده درمان دل‌های دردمندان
وز ضعف داده قوّت پرواز ناله‌ها را
هنگامه‌ساز عشقست هر جا که مجلس آراست
کرد از نگاه ساقی پر می پیاله‌ها را
تا از کتاب عشقت کردم سواد روشن
هم در خوی خجالت شستم رساله‌ها را
در مغز سنبلستان پیچیده دود سودا
یارب که شانه کرده مشکین کلاله‌ها را؟
تا چهره‌های سبزان خوی کرده دید از شرم
نیلوفر فلک ریخت بر خاک ژاله‌ها را
حسن از که نشئه دارد یارب که دست پیچد
یک طفل هفت ساله هفتاد ساله‌ها را
با بوی دوست فیّاض امشب به باغ و صحرا
از رشک داغ کردم گل‌ها و لاله‌ها را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
بی‌لبت ساغر می‌ آب ندارد امشب
شمع در مجلس ما تاب ندارد امشب
دل ندانم که دگر در چه خیالست که باز
اشک در دیدة ما خواب ندارد امشب
موج طوفان بلد و وعدة ساحل نزدیک
کشتیم لنگر گرداب ندارد امشب
شمع روی که برافروخته یارب! که فلک
رنگ بر چهرة مهتاب ندارد امشب
از سرشکم نه همین پنجة مژگان جگریست
این حنا، کیست که در آب ندارد امشب
تیرت از پهلوی ما پای کشیدست که دل
تکیه بر بستر سنجاب ندارد امشب
خبری هست که اشکم نه چو هر شب فیّاض
پنجه در پنجة سیماب ندارد امشب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در عشق تو ناله پیشة ماست
گریه ورد همیشة ماست
از یک نگهش ز دست رفتیم
چشم تو هزار پیشة ماست
تا شیشة دل زدیم بر سنگ
هر جا پری‌یی به شیشة ماست
بی‌ریشه شدیم سبز لیکن
هرجا نخلی ز ریشة ماست
صد کوه به نیم ناله کندیم
این معجز کار تیشة ماست
با ما تا عشق کار دارد
بیکاری کار و پیشة ماست
ماییم هزبر عشق فیّاض
عالم، دربسته بیشة ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
جلوة قد تو از چاک دل ما پیداست
این شکافی‌ست که تا عالم بالا پیداست
گر چه از ناز ز هر دیده نهان می‌گردی
عکس روی تو در آیینة دل‌ها پیداست
حسن لیلی مگر از پرده برآمد، که دگر
پی دیوانگی از دامن صحرا پیداست
کشتی ما که سلامت رویش در خطرست
عاقبت خیریش از سوزش دل‌ها پیداست
چشم حیران خبر از جلوة پنهان دارد
معنی این سخن از صورت دیبا پیداست
ظرف پر نیست میّسر که تراوش نکند
قطره هم‌چشمی دریاش ز سیما پیداست
هیچ‌کس آتش پنهان نتوانست افروخت
عشق پوشیده مدارید که پیدا پیداست
قتل پنهانی من نرگس مخمور ترا
هست از هر مژه پیدا و چه رسوا پیداست
مهربانی طبیب آینة حال نماست
شدّت این مرض از رنگ مسیحا پیداست
گر بر آیینة امروز نظر بگشایی
بی‌کم و بیش درو صورت فردا پیداست
زود رفتی ز در میکده بیرون فیّاض
از تو در مجلس این دردکشان جا پیداست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
چو موج بر سر آبیم و حال سخت خرابست
خوشا امید جگر تشنه‌ای که محو سرابست
بگو به ساقی گلرخ که خون شیشه بگیرد
که از حرارت می در میان آتش و آبست
اگر تو رخ بگشایی دلم چو گل بگشاید
بیا که رشتة کارم گره به بند نقابست
حدیث شوق ترا خامه سرسری ننویسد
که رقعه‌ؤاری ازین مایة هزار کتابست
درآ به میکده فیّاض انتظار چه داری
که دیده پُرنم اشک است و جام پُر ز شرابست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
منم که مرغ دلم صید عشوه و نازست
پریدن دل کبکم به بال شهبازست
چنان به کنج قفس خو گرفته‌ام که دگر
به یاد خاطر من آنچه نیست پروازست
ز صید دوستی آن نگاه پنداری
که ترکش مژه‌اش آشیان شهبازست
ز ناله بس نکند با وجود ضعف که هست
نفس به سینه‌ام ابریشمی که برسازست
ز مهر روی تو دم می‌زنم، از آن باشد
که ناله‌ام ز نفس‌های صبح ممتازست
به ساحریست مثل گرچه لعل پرشورش
ولی تبسّم او سحر نیست اعجازست
به این امید که مشرق شوم خیال ترا
درِ دلم همه شب چون درِ سحر بازست
به اشک و آه سپردم غمش چه دانستم
که اشک پرده در راز و آه غمّازست
به کشور دلم امنیّتی نمی‌باشد
همیشه غمزه درین ملک در تک و تازست
به زاغ همنفسم عمرها و در رشکم
ز بلبلی که به او بلبلی همآوازست
اگرچه «بلبل آمل» فغان کند فیّاض
ولی نه همنفس عندلیب شیرازست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تو سروری سرفرازی بر تو ختم است
تو جانی دلنوازی بر تو ختم است
زده داغ تو مُهرم بر در دل
که یعنی عشقبازی بر تو ختم است
نیاز عالمی را کشته نازت
بنازم بی‌نیازی بر تو ختم است
به تیرم گه نوازی که به تیغم
بتا عاشق‌نوازی بر تو ختم است
ز سعیت برگذشت از چاره کارم
سپهرا چاره‌سازی بر تو ختم است
چو شمعم دید شب، فیّاض خوش گفت
که الحق جان‌گدازی بر تو ختم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
درون پرده نه پنهان عذار جانانست
که زیر ابر نهان آفتاب تابانست
به سیر لاله و گل دل نمی‌کشد هرگز
دلم ز غنچة پیکان او گلستانست
بدامنم نرسد هیچ‌گه ز کوتاهی
همیشه دست مرا کار با گریبانست
ز بس که آب نماندست در جهان خراب
ز چشمه‌ای که توان آب خورد پیکانست
درین جهان پر آشوب دون به خاطر جمع
به گوشه‌ای که توان بود کنج زندانست
گمان خاطر جمعی به غنچه نیز نماند
به عهد زلف بتان عالمی پریشانست
همیشه ناله به یک طرز می‌‌کنم فیّاض
مرا نه عادت مرغ هزار دستانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
با وجود ضعف کی ما را کس از جا برده است
جادوی‌ها کرده زلفش تا دل ما برده است
دشت عمری از لگدکوب جنون آسوده بود
عشق مجنونِ دگر اینک به صحرا برده است
خواهش آغوشِ موجِ فتنه بی‌تابانه باز
کشتی بی‌طاقت ما را به دریا برده است
گر به من در حرفی ای ساقی من اینجا نیستم
مدّتی شد تا مرا ذوق تماشا برده است
فتنة بالابلندان بودی اکنون وترا
عشق بالادست ما یکباره بالا برده است
محو دیداریم واعظ از سر ما دور شو
ذوق امروز از دل ما بیم فردا برده است
ای که سیر بیستون داری هوس، زحمت مکش
موج آب تیشة فرهادش از جا برده است
از تصرّف‌های حسن شوخ او در حیرتم
خویش را ننموده دل را از کف ما برده است!
می‌کند دل آرزوی صحبت فیّاض، از آن
کز دم او پی به اعجاز مسیحا برده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
درمانده دل به کار من و من به کار دوست
دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست
در گریه اختیار ندارم که داده است
عشقم زمام دل به کف اختیار دوست
من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز
تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست
تا نگذری ز خویش نیابی نسیم وصل
برخیز از میان و نشین در کنار دوست
فیّاض هستی تو گرانی ز حد فزود
شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
امشب که ذوق جلوه رخش بی‌نقاب داشت
بر رخ هزار پرده به رنگ حجاب داشت
در دست داشت بهر تماشای حسن خویش
آیینه‌ای که حوصلة آفتاب داشت
آیینه شد زعکس رخش آفتاب‌پوش
با آنکه رخ هنوز درون نقاب داشت
خورشید در شکنجة تاب از رخ تو بود
روزی که التفات تو با ما عتاب داشت
هر مطلع بلند که می‌خواند آفتاب
روی تو در بدیهه هزارش جواب داشت
امشب که روشناس اثر بود آه ما
بیدار بود بخت ولی دیده خواب داشت
در کاروان فیض متاع زیان نبود
فیّاض صبح ما ز چه در شیر آب داشت!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز من دور آن پری پیکر به صد دستور می‌گردد
به دل نزدیک‌تر از جان به ظاهر دور می‌گردد
برای زخم تیرش سینة بی‌طالعی دارم
که گر الماس ریزم مرهم کافور می‌گردد
نگاه ما چه سربازی تواند کرد در کویش
که آنجا پرتو خورشید هم از دور می‌گردد
صبا بند قبای غنچه چون پیش تو بگشاید!
که درصد پرده از شرم تو گل مستور می‌گردد
پلاس محنت فیّاض شد تشریف نوروزی
بلی در عید دیدار تو ماتم سور می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
ز اشک گرم من آتش کباب می‌گردد
چه آتشی است که در دیده آب می‌گردد
نگاه نرگس مست که در کمین منست؟
که صبر در دل من اضطراب می‌گردد
خراب میکدة عشوه‌ای شوم کانجا
به نیم جرعه به سر آفتاب می‌گردد
هلاک شیوة ناز توام که مستانه
به گرد آن مژة نیم‌خواب می‌گردد
جدا ز روی تو از سیر گل چنان خجلم
که بوی گل به مشامم گلاب می‌گردد
به یاد چشم تو در بزم آرزو مستان
کنند زهر به جام و شراب می‌گردد
مخواه نان ز تنور سپهر دون فیّاض
که آسیای فلک از سراب می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
تا نکتة رنگینِ ادا جوش برآورد
خون در رگ اندیشة ما جوش برآورد
ناپختگیی داشت جنون پیشتر از ما
این باده به خمخانة ما جوش برآورد
هر موی جدا بر تنم آراسته باغی است
یاد تو ز هر موی جدا جوش برآورد
پیغام تو هر موی من از داغ برآراست
شاخ گلم از باد صبا جوش برآورد
با آنکه ز کافرمنشی زخم نخوردم
خونم ز مزار شهدا جوش برآورد
بی‌تابم و آتش به ته پای ندارم
این دیگ ندانم ز کجا جوش برآورد!
با آنکه نخوردم ز کسی نیش، چو فیّاض
خون گله‌ام از مژه‌ها جوش برآورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
چمن بی‌تو فیض هوایی ندارد
دماغ گلستان صفایی ندارد
تبسّم ندارد چرا غنچه بر لب
چرا بلبل امشب نوایی ندارد؟
شکوفه اگر بر کشیدست خود را
که در چشم ما بی‌ تو جایی ندارد
ز شاهی چه لذّت برد پادشاهی
که روی دلی با گدایی ندارد؟
چه حظّی توان کرد فیّاض هرگز
ز شعری که حسن ادایی ندارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
لعلت که باغ خنده ازو آب می‌خورد
خون هزار گوهر سیراب می‌خورد
رشک لب تو خون جگر می‌کند به کام
شیری که طفل غنچه ز مهتاب می‌خورد
در پیچشم ز موی میانی که چون نگاه
اندیشه از تصوّر آن تاب می‌خورد
با یاد ابروش به مصلّای طاعتم
موج سرشک بر خم محراب می‌خورد
در بستر خشن منشان راحتش کجاست
پهلو که زخم بستر سنجاب می‌خورد
تا بر غبار خاطرم افتاده راه اشک
در دشت سبزه‌‌ام گِل سیلاب می‌خورد
ناگشته پاک خرمن عمرم پریده است
این سبزه آب چشمة سیماب می‌خورد
سرچشمه‌ایست آبلة پای جستجوی
کز وی هزار تشنه جگر آب می‌خورد
فیّاض با تو در غم تبریز یکدل است
اشکم که خون ز حسرت سرخاب می‌خورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بی‌تو تا ره بر غبار خاطر غمناک کرد
نالة من خاک‌ها در کاسة افلاک کرد
سر به گردون گر رسد افتادگی دستار ماست
آتش مادر تواضع سجده پیش خاک کرد
آب عصمت می‌چکد از ساغر سرشار ما
عاقبت آلودگی دامان ما را پاک کرد
دل به تلخی تا نهادم می‌چکد شهد از لبم
صبر آخر در مذاقم زهر را تریاک کرد
کرد تا روشن سواد چین پیشانی دلم
لذّت صد جنگ را در آشتی ادراک کرد
باغبان در باغ بهر طلعت میخوارگان
هر طرف آیینه‌ها روشن ز برگ تاک کرد
شعلة دیدار گل آتش به گلشن می‌زند
بلبل اینجا خانه را دانسته از خاشاک کرد
دهشت دریا مرا محروم طوفان کرده بود
کشتیم را خندة موج این ئچنین بیباک کرد
لب به حسرت بسته بودم لیک فیّاض این غزل
باز آه سرد را در جانم آتشناک کرد