عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
با وجود ضعف کی ما را کس از جا برده است
جادوی‌ها کرده زلفش تا دل ما برده است
دشت عمری از لگدکوب جنون آسوده بود
عشق مجنونِ دگر اینک به صحرا برده است
خواهش آغوشِ موجِ فتنه بی‌تابانه باز
کشتی بی‌طاقت ما را به دریا برده است
گر به من در حرفی ای ساقی من اینجا نیستم
مدّتی شد تا مرا ذوق تماشا برده است
فتنة بالابلندان بودی اکنون وترا
عشق بالادست ما یکباره بالا برده است
محو دیداریم واعظ از سر ما دور شو
ذوق امروز از دل ما بیم فردا برده است
ای که سیر بیستون داری هوس، زحمت مکش
موج آب تیشة فرهادش از جا برده است
از تصرّف‌های حسن شوخ او در حیرتم
خویش را ننموده دل را از کف ما برده است!
می‌کند دل آرزوی صحبت فیّاض، از آن
کز دم او پی به اعجاز مسیحا برده است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
درمانده دل به کار من و من به کار دوست
دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست
در گریه اختیار ندارم که داده است
عشقم زمام دل به کف اختیار دوست
من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز
تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست
تا نگذری ز خویش نیابی نسیم وصل
برخیز از میان و نشین در کنار دوست
فیّاض هستی تو گرانی ز حد فزود
شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
امشب که ذوق جلوه رخش بی‌نقاب داشت
بر رخ هزار پرده به رنگ حجاب داشت
در دست داشت بهر تماشای حسن خویش
آیینه‌ای که حوصلة آفتاب داشت
آیینه شد زعکس رخش آفتاب‌پوش
با آنکه رخ هنوز درون نقاب داشت
خورشید در شکنجة تاب از رخ تو بود
روزی که التفات تو با ما عتاب داشت
هر مطلع بلند که می‌خواند آفتاب
روی تو در بدیهه هزارش جواب داشت
امشب که روشناس اثر بود آه ما
بیدار بود بخت ولی دیده خواب داشت
در کاروان فیض متاع زیان نبود
فیّاض صبح ما ز چه در شیر آب داشت!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز من دور آن پری پیکر به صد دستور می‌گردد
به دل نزدیک‌تر از جان به ظاهر دور می‌گردد
برای زخم تیرش سینة بی‌طالعی دارم
که گر الماس ریزم مرهم کافور می‌گردد
نگاه ما چه سربازی تواند کرد در کویش
که آنجا پرتو خورشید هم از دور می‌گردد
صبا بند قبای غنچه چون پیش تو بگشاید!
که درصد پرده از شرم تو گل مستور می‌گردد
پلاس محنت فیّاض شد تشریف نوروزی
بلی در عید دیدار تو ماتم سور می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
ز اشک گرم من آتش کباب می‌گردد
چه آتشی است که در دیده آب می‌گردد
نگاه نرگس مست که در کمین منست؟
که صبر در دل من اضطراب می‌گردد
خراب میکدة عشوه‌ای شوم کانجا
به نیم جرعه به سر آفتاب می‌گردد
هلاک شیوة ناز توام که مستانه
به گرد آن مژة نیم‌خواب می‌گردد
جدا ز روی تو از سیر گل چنان خجلم
که بوی گل به مشامم گلاب می‌گردد
به یاد چشم تو در بزم آرزو مستان
کنند زهر به جام و شراب می‌گردد
مخواه نان ز تنور سپهر دون فیّاض
که آسیای فلک از سراب می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
تا نکتة رنگینِ ادا جوش برآورد
خون در رگ اندیشة ما جوش برآورد
ناپختگیی داشت جنون پیشتر از ما
این باده به خمخانة ما جوش برآورد
هر موی جدا بر تنم آراسته باغی است
یاد تو ز هر موی جدا جوش برآورد
پیغام تو هر موی من از داغ برآراست
شاخ گلم از باد صبا جوش برآورد
با آنکه ز کافرمنشی زخم نخوردم
خونم ز مزار شهدا جوش برآورد
بی‌تابم و آتش به ته پای ندارم
این دیگ ندانم ز کجا جوش برآورد!
با آنکه نخوردم ز کسی نیش، چو فیّاض
خون گله‌ام از مژه‌ها جوش برآورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
چمن بی‌تو فیض هوایی ندارد
دماغ گلستان صفایی ندارد
تبسّم ندارد چرا غنچه بر لب
چرا بلبل امشب نوایی ندارد؟
شکوفه اگر بر کشیدست خود را
که در چشم ما بی‌ تو جایی ندارد
ز شاهی چه لذّت برد پادشاهی
که روی دلی با گدایی ندارد؟
چه حظّی توان کرد فیّاض هرگز
ز شعری که حسن ادایی ندارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
لعلت که باغ خنده ازو آب می‌خورد
خون هزار گوهر سیراب می‌خورد
رشک لب تو خون جگر می‌کند به کام
شیری که طفل غنچه ز مهتاب می‌خورد
در پیچشم ز موی میانی که چون نگاه
اندیشه از تصوّر آن تاب می‌خورد
با یاد ابروش به مصلّای طاعتم
موج سرشک بر خم محراب می‌خورد
در بستر خشن منشان راحتش کجاست
پهلو که زخم بستر سنجاب می‌خورد
تا بر غبار خاطرم افتاده راه اشک
در دشت سبزه‌‌ام گِل سیلاب می‌خورد
ناگشته پاک خرمن عمرم پریده است
این سبزه آب چشمة سیماب می‌خورد
سرچشمه‌ایست آبلة پای جستجوی
کز وی هزار تشنه جگر آب می‌خورد
فیّاض با تو در غم تبریز یکدل است
اشکم که خون ز حسرت سرخاب می‌خورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بی‌تو تا ره بر غبار خاطر غمناک کرد
نالة من خاک‌ها در کاسة افلاک کرد
سر به گردون گر رسد افتادگی دستار ماست
آتش مادر تواضع سجده پیش خاک کرد
آب عصمت می‌چکد از ساغر سرشار ما
عاقبت آلودگی دامان ما را پاک کرد
دل به تلخی تا نهادم می‌چکد شهد از لبم
صبر آخر در مذاقم زهر را تریاک کرد
کرد تا روشن سواد چین پیشانی دلم
لذّت صد جنگ را در آشتی ادراک کرد
باغبان در باغ بهر طلعت میخوارگان
هر طرف آیینه‌ها روشن ز برگ تاک کرد
شعلة دیدار گل آتش به گلشن می‌زند
بلبل اینجا خانه را دانسته از خاشاک کرد
دهشت دریا مرا محروم طوفان کرده بود
کشتیم را خندة موج این ئچنین بیباک کرد
لب به حسرت بسته بودم لیک فیّاض این غزل
باز آه سرد را در جانم آتشناک کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کثرت غم در دلم بر یاد او جا تنگ کرد
کار بر خود تنگ کرد آن کو دل ما تنگ کرد
هم زما فرهاد درر شکست و هم مجنون به تاب
نالة ما بر عزیزان کوه و صحرا تنگ کرد
با شکوه دل فلک گنجایش جولان نیافت
آخر این یک قطره، جا بر هفت دریا تنگ کرد
گر به قدر درد دل در ناله پیچم خویش را
می‌توانم آسمان را بر مسیحا تنگ کرد
از گزند نشتر غم پهلوی آسایشم
جا به روی بسترم بر نقش دیبا تنگ کرد
عاقبت با زاهدم ذوق مدارا صلح داد
وسعت مشرب دگر خوش کار بر ما تنگ کرد
فکر آسایش غلط باشد چو دل بر جای نیست
بیدلی فیّاض بر من عیش دنیا تنگ کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
به آن قد سرفرازی می‌توان کرد
به آن رخ عشقبازی می‌توان کرد
به آن نازی که بر خود چید حسنت
به عالم بی‌نیازی می‌توان کرد
به رویت هر که زلفت دید دانست
که با خورشید بازی می‌توان کرد
چو دل بردی ز دست بیقراران
گهی هم دلنوازی می‌توان کرد
تظلّم می‌کند بیچارگی‌ها
که گاهی چاره سازی می‌توان کرد
جفا بس ای فلک کز یک شرر آه
هزار انجم گدازی می‌توان کرد
چه لازم کوتهی ای بختِ فیّاض
چو زلف غم درازی می‌توان کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمی‌گیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمی‌گیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بی‌حاصل نمی‌گیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمی‌گیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهی‌ها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمی‌گیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بی‌تابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمی‌گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
بهشت عدن به حسن رسیده می‌ماند
بهار خلد به خطّ دمیده می‌ماند
بهوش‌تر ز حبابی، به مجلس تو چرا
حدیث شکوة ما ناشنیده می‌ماند!
حیا ز شرم تو خوی گشت و در بهار خطت
به شبنم به بنفشه چکیده می‌ماند
ضعیف نالی من آنقدر سرایت کرد
که خنده بر لب او نارسیده می‌ماند
به بزم عیش ز بیم خلاف وعدة تو
شکفتگی به حنای پریده می‌ماند
ز دست سنگدلی‌های گوشِ ناله شنو
خراش سینه به جیب دریده می‌ماند
ز کیست نشئه دگر صحبت ترا فیّاض
که بزم ما به دماغ رسیده می‌ماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
چون خوی دلبران ز عتابم سرشته‌اند
همچون تبسّم از شکرابم سرشته‌اند
شیخم ولیک شوخی طفلانه می‌کنم
کز رنگ و بوی عهد شبابم سرشته‌اند
تا نالة حزین مرا گوش کرده‌اند
مرغان چراغ زمزمه خاموش کرده‌اند
کبکان ز نازکی سبق جلوة ترا
صد بار خوانده‌اند و فراموش کرده‌اند
اطفال گل چو گوهر شبنم ز نازکی
حرف ترا خریده و در گوش کرده‌اند
خوبان که گِرد چهره برآورده‌اند خط
این شعله را خوشند که خس‌پوش کرده‌اند
فیّاض از بتان نتوان چشم خیر داشت
آیینه را ببین که چه مدهوش کرده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
هر کاروان که راه به کوی تو ساختند
بازارها به مصر ز بوی تو ساختند
در بند دین نماند کس از کفر زلف تو
زنجیرها گسست چو موی تو ساختند
رشک آیدم، چه چاره کنم! عاشقی بلاست
زان محرمان که راه به کوی تو ساختند
چرخ و ستاره با دل ما بر نیامدند
تا اتفاق کرده به خوی تو ساختند
گل بویی از تو دارد و باغ از تو نکهتی
بیچاره بلبلان که به بوی تو ساختند
غافل بنوش باده که گیتی به جم نماند
صد جام خاک شد که سبوی تو ساختند
شهری ز غمزة تو چو فیّاض بیدلند
تنها مرا نه عاشق روی تو ساختند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
بیدلان دور از لبش چون جام گلگون می‌خورند
چون به یاد آرند آن لب ساغر خون می‌خورند
راضی از فرهاد شیرینش به جوی شیر بود
وای کاین شیرین لبان در عهد ما خون می‌خورند
دودمان عشق از هم کم فراموشی کنند
بیدلان تا حشر خون بر یاد مجنون می‌خورند
حیف واقف نیستی کاشفتگان شوق دوست
ساغر لبریز زهر غصّه را چون می‌خورند
با تو فیّاض ار حریفان دم زنند از جام فکر
عرض معنی می‌برند و خون مضمون می‌خورند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
گریة خونین نداند هر که چشمی تر کمند
بایدت خون خورد تا اشک تو رنگی بر کند
کی نهد لب بر لب ما از غرور حسن و ناز
آنکه بهر بوسه‌ای خون در دل ساغر کند
کوثرم خونابه شد بی‌او ولی در کام من
قطرة خونابه را یاد لبش کوثر کند
طفل شوخ من کش از لب شیرة جان می‌چکد
فرصتش بادا که نی در ناخن شکر کند
وادی دل پر خطرناک است کو فیّاض کو
نقش پای شیر دل مردی که این ره سر کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
مطربی کو که نوای غم او ساز کند
تا ز دل شادی نا آمده پرواز کند
عیش ناساز بود زنگ درون می‌خواهم
صیقل موج غم این آینه پرداز کند
راست تا کنگرة عرش نگیرد آرام
ناله را چون نفس خسته سبکتاز کند
یک دم ار سایه کنی بر سر ما جا دارد
که به خورشید فلک سایة ما ناز کند
عندلیبان نفس سوخته را در گلزار
هر سحر نالة بیدار من آواز کند
حسرت تنگدلان منّت قاصد نکشد
نامه خود بال گشادست که پرواز کند
جرأت عشق گرت بال دماند فیّاض
آشیان مرغ تو در چنگل شهباز کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چه خوش آنکه ناوک غمزة تو به سینه میل وطن کند
دل خسته را ز شکفتگی تر و تازه‌تر ز چمن کند
دل غنچه خون شود از حسد سحری که از ره امتحان
به چمن نسیم سحر گهی صفت تو غنچه دهن کند
چه گره که از دل پر گره بگشاید و فتدت به زلف
لب گفتگوی مرا اگر نگه تو گرم سخن کند
تو به هر طرف که به رغم من فکنی خدنگ ستیزه را
همه جا به بال و پر ستم کششی به جانب من کند
ز نزاکت تن نازکت فکند به پیرهن تو خار
به مثل نسیم صبا به دامنت ار چه برگ سمن کند
ز نسیم طرّة حور عین نشود شکفته دماغ او
ز غبار رهگذر تو هر که عبیر جیب کفن کند
دل فیّاض ز غم لب تو چه شد که غوطه به خون زند
که جفای لعل لب تو خون به دل عقیق یمن کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
به جفا چون بتان قرار کنند
فکر عشّاق بیقرار کنند
تیره‌تر تا کنند عاشق را
دستة زلف، تار تار کنند
هر دم از جلوه گر دلی نبرند
بنشینند و پس چه کار کنند!
منّت مرهمش به جان دارند
هر که را خاطری فگار کنند
صید دشمن شدند ماهوشان
دوستان را چنین شکار کنند!
وه چه جادوگرند گلرویان
برگ گل را بنفشه زار کنند
غمگساری کنند نام ولی
غم دل را یکی هزار کنند
دست بر دست اگر زنند رواست
که خزان حنا بهار کنند
بهر خط می‌کشیم زحمت زلف
مشق ثلث از پی غبار کنند
عزّت هر که بیش، خواری بیش
سر منصور را به دار کنند
لطف پنهان کنند با فیّاض
صد جفا گرچه آشکار کنند