عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
شورش منصور را آخر سرم معراج شد
مغزم از آشفتگی چون پنبه ی حلاج شد
تاب یک افغان ندارد از نزاکت گوش گل
زین چمن صد بلبل از بهر همین اخراج شد
در گره چون غنچه محکم دار نقد خویش را
تا صدف بگشود دست بسته را، محتاج شد
پادشاه وقت خویشم کرد یک جام شر اب
همچو شمعم شعله ای بر سر دوید و تاج شد
هرچه حاصل شد سلیم از عمر، آن را عشق برد
زین سفر هر چیز آوردیم، صرف باج شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
در چمن ای گلرخان تا چند منزل خوش کنید
یا به چشم من گذارید و مرا دل خوش کنید
دلنشین باشد حدیث عشق در وارستگی
موج دریا چند، ای یاران ز ساحل خوش کنید
هر ادایی در حقیقت ره به جایی می برد
هرچه می بینید از مجنون و عاقل خوش کنید
جلوه ی خوبان، قیامت در جهان انگیخته ست
کشتگان از خاک برخیزید و قاتل خوش کنید
گفتگویی کز غرض باشد، ندارد اعتبار
عیش را دیوانه دارد، عاقلان دل خوش کنید
گوشه ی صحرا و دامان بیابان هم خوش است
چون سلیم ای همنشینان چند محفل خوش کنید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
دل حزین عجبی نیست کز نوا افتد
اگر شکسته شود، کوه از صدا افتد
بهانه جوست خطر در قلمرو دل ها
شود شکسته گر آیینه، از صفا افتد
خدا به راه تو ننماید آنکه چون موسی
شکستگان ترا کار با عصا افتد
هزار ساله رهم دور شد ز یک تقصیر
رود چو پای کس از پیش، بر قفا افتد
عزیمت سفر، آواره ی محبت را
چو سیر تیر هوایی ست، تا کجا افتد
به فکر وصل تو شد صرف، حاصل عمرم
چو مفلسی که به سودای کیمیا افتد
سلیم، یار سفر کرد و غیر می آید
بلاست کار چو برعکس مدعا افتد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
هیچ کس یک قطره آبم غیر چشم تر نداد
خواستم گر آتش از همسایه، خاکستر نداد
اعتباری دولت جمشید را پیدا نشد
تاک تا از دودمان خود به او دختر نداد!
کار عشق این است کز دل ها زداید تیرگی
هیچ کس آیینه ی روشن به روشنگر نداد
نسبتی در عاشقی ما را به مرغ بسمل است
تا ز ما صیاد سر نگرفت، ما را سر نداد
از فلک نتوان به افسون یافت کام دل سلیم
مار هرگز مهره ی خود را به افسونگر نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
خودپرستند بتان، خیل خدا نشناسند
بر دل خسته ی مرهم طلبان الماسند
بود آلوده تن اهل ریا چون ماهی
غوطه زن گرچه به دریا همه از وسواسند
چیست در قید فلک حال خلایق، دانی؟
مور چندی که گرفتار طلسم طاسند
راحتی نیست چه در مرگ و چه در هستی ما
کفن و جامه همه از سر یک کرباسند
سوی ایران نتوانم روم از هند، سلیم
تیره بختان همه جا در گرو افلاسند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
از نکهت تو باده ره هوش می زند
گل را حدیث روی تو بر گوش می زند
در آه و ناله مصلحت خویش دیده ایم
از پختگی ست گر می ما جوش می زند
مغرور صبر خویش مشو در جفای دوست
انگشت، عشق بر لب خاموش می زند
چندان که همچو دف ز جهان ناله می کنم
سیلی همان مرا به بناگوش می زند
زاهد چو حرف توبه به من می زند سلیم
هر دم سبوی باده به من دوش می زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
کرده ام در گوشه ی ایران قناعت کار خود
بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود
همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر
افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود
شوق مستی در درون خم مرا جا داده است
هرکه را بینی، فلاطونی بود در کار خود
گر نسیمی عزم رفتن می کند، من همرهم
زین گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود
این غزل در هند و مطلع را در ایران گفته ام
منفعل دارد سلیم ایامم از گفتار خود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
ز مرگم گر غبار غم که در دل بود، برخیزد
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
که خاکستر به تعظیمم ز جا چون دود برخیزد
رسد چون چشم زخمی از جهان، غمگین نباید شد
ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخیزد
اگر از شعله ی جوعش تمام شهر درگیرد
ز یک خانه عجب کز بیم صوفی دود برخیزد
سلیم افتاده کار من به مغروری که در محفل
ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
می کشان در انجمن چون حرف لعل او زنند
شیشه و پیمانه از مستی به هم پهلو زنند!
پادشاه خوبرویان است، چندان دور نیست
سرو [و] شمشاد چمن گر پیش او زانو زنند
نوک مژگانی درون چشمشان نشکسته است
گلرخان از بی غمی زان تیر بر آهو زنند
جور خود را بر ضعیفان آزماید روزگار
تیغ را دایم برای امتحان بر مو زنند
چشم بر اصلاح غمخواران سلیم از ابلهی ست
زخم نتوان زد به خود، گر بخیه را نیکو زنند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
به هر چمن که دلم با فغان درون آید
ز داغ لاله ی او تا به حشر خون آید
به شوق دیدن من سر به کوه و دشت نهد
ز هر دیار که دیوانه ای برون آید
نمی شود به فسون رام با کسی این مار
مرا به دست، سر زلف یار چون آید؟
نظر به جانب گل بی رخ تو نگشایم
به دیده ام چو گل چشم اگر درون آید
به فیض عشق بنازم که آفتاب سلیم
به دیدنم همه صبح از پی شگون آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
آنکه چون گل غیر جام لعل دورانش نداد
آب را جز در سفال آخر چو ریحانش نداد
هیچ کس چون موج، خندان سیر این دریا نکرد
کاین محیط از فتنه آخر سر به طوفانش نداد
سوختم بر حال آن دیوانه کز شور جنون
رفت بر صحرا، جهان ره در بیابانش نداد
عیش این گلشن مپرس از گل، که تعجیل خزان
فرصت یک آب خوردن در گلستانش نداد
غنچه ی ما تربیت از باغبان کم دیده است
جز در آتش آب هرگز همچو پیکانش نداد
کار ما بر مدعا زین سفله کی گردد سلیم؟
داشت هر کس آبرویی، این جهان نانش نداد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
گل پی نکهت او دست دعا کرد بلند
شمع، گردن به ره باد صبا کرد بلند
هر قدم در ره گلشن خطری در خواب است
چون تواند جرس غنچه صدا کرد بلند؟
در ره کعبه ی دل، راز نهان بسیار است
هر سخن را نتوان همچو درا کرد بلند
خاک این غمکده چون بالش پر گر بالد
سر مویی نتواند سر ما کرد بلند
هرکه کوتاه کند رشته ی امید سلیم
دست خود را نتواند به دعا کرد بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
شکفته گل ز بر خار ما همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود
هنوز دامن اگر بیستون بفشارد
هزار سیل به هرسو ز آب تیشه رود
چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند، برون ز بیشه رود
شراب باعث تسخیر خوبرویان است
به بوی باده ی گلگون، پری به شیشه رود
سلیم، سیر و سفر هم نهایتی دارد
چو آب چشمه کسی تا به کی همیشه رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
جان فراوان است اگر جانانه ای پیدا شود
خانه بسیار است اگر همخانه ای پیدا شود
در طواف کعبه و مسجد نشد پیدا، مگر
آنکه می جوییم در بتخانه ای پیدا شود
هرکس از ویرانه جوید گنج و اهل راز را
بهتر از گنج است اگر ویرانه ای پیدا شود
از شکاف پرده ی فانوس، شمع انجمن
چشم بر راه است تا پروانه ای پیدا شود
عاقلان را از جنون عاشقان خیزد نشاط
عید طفلان است چون دیوانه ای پیدا شود
نوبهار آمد که همچون شاخ گل بر خرقه ام
دست بر هرجا نهی، پیمانه ای پیدا شود
روزی برق است خرمن خرمن دوران سلیم
مور خون ها می خورد تا دانه ای پیدا شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
از جهان هرکه چو ما خرقه بدوشان گذرد
چشم بر هم نهد از سرمه فروشان گذرد
اجل آید به سرم هردم و نومید رود
چون سخن چین که به اطراف خموشان گذرد
چاره ی آفت ایام، تجرد نکند
سیل اینجا ز سر خانه بدوشان گذرد
برگی از جلوه ی حسنت به چمن خالی نیست
همچو یوسف که به آیینه فروشان گذرد
آمد از دیدن حالم به فغان عشق، سلیم
چون به ویرانه رسد سیل، خروشان گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
همنشین از گریه ی من کاشکی دامان کشد
خویش را بر گوشه ای چون موج ازین طوفان کشد
از سموم آه، این ویرانه از بس گرم شد
اشک خود را از دلم در سایه ی مژگان کشد
سر اگر بر من گران باشد، ز سر وا می کنم
درد دندان هرکه نتواند کشد، دندان کشد
کی ز حسن سبز در ایران توان شد کامیاب
هرکه را طاووس باید، رنج هندستان کشد
مشکل است از هم جدایی همنشینان را سلیم
ز استخوان من به آن ترکش مگر پیکان کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چند روزه زندگی بر ما گرانی می کند
خضر دایم در جهان چون زندگانی می کند؟
چند بتوان با تپانچه روی خود را سرخ داشت
چهره را گلگون شراب ارغوانی می کند
می فروش از دست نگذارد نشاط خویش را
چون شراب کهنه پیر است و جوانی می کند
آنکه دارد ذوقی از عیش جهان، همچون غبار
رقص بر صوت درای کاروانی می کند
گل دهان خویش سازد غنچه از شوق صفیر
در گلستانی که بلبل باغبانی می کند
نسبت دشمن مبین با خود، که در کاشانه سیل
گر ز آب چشم خود باشد، زیانی می کند
نیست رسوای جهان کس همچو ما، زاهد سلیم
باده نوشی می کند، اما نهانی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
مستان تواند خسته ای چند
چون توبه ی خود، شکسته ای چند
در کوی تو همچو مرغ بسمل
برخاسته و نشسته ای چند
شاید به عدم قرار گیرند
چون برق ز خویش جسته ای چند
دارم به بساط همچو طاووس
آیینه ی زنگ بسته ای چند
گر ذوق سخن سلیم داری
داریم شکسته بسته ای چند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
به بی پروایی ما غافلان، تقدیر می خندد
چو شیری کز کمین بر شوخی نخجیر می خندد
جوانان ناتوانی های پیران را چه می دانند
کمان دارد ز سستی پیچ و تاب و تیر می خندد
تبسم چون کند آغاز، جان بخشد جهانی را
ز تمکین گرچه همچون صبح محشر دیر می خندد
زمانه کین مظلومان ز ظالم می کشد آخر
به پیش اهل معنی، زخم بر شمشیر می خندد
سلیما آنچنان بر فرش راحت تکیه ای دارد
که بر دیبای بستر، غنچه ی تصویر می خندد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
دو روز عمر که خواه و نخواه می گذرد
چنان که می بری آن را به راه، می گذرد
هزار تفرقه از گریه در دل است مرا
چو آن دهی که از آنجا سپاه می گذرد
دوند سوی خیابان به دیدنش گل ها
چو کوچه ای که ازان پادشاه می گذرد
نگاه کوته اگر اوفتاده، مژگان بین
که همچو غنچه ز طرف کلاه می گذرد
ز باد صبح، محیط کرم به موج آمد
پیاله گیر که وقت گناه می گذرد
سلیم می گذرد هرچه هست در عالم
ولی ببین به چه روز سیاه می گذرد