عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
گاه خود خوردیم و گاهی صرف مردم کرده‌ایم
مدّتی از پهلوی دل ما تنعّم کرده‌ایم
ناله گر در دل شکستیم از شکیبایی نبود
آتشین بود آه، بر گردون ترحّم کرده‌ایم
نشئهٔی شاید ببخشد عمر اگر باقی بود
باده‌ای از خون دل عمریست در خم کرده‌ایم
عشق از خاصّیت خود می‌رساند دل به دل
ورنه ما در عشقبازی راه خود گم‌ کرده‌ایم
کاشیان فیّاض از ما آب رو کم دیده‌اند
آب روی خویش صرف مردم قم کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
اسکندرم دستور من عقل هنر فرسود من
آیینة اسکندری جان غبارآلود من
تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم
ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من
تا از غبار کوی او آرایش خود کرده‌ام
خورشید حسرت می‌برد بر روی گردآلود من
دلّاک هستی نرخ من چندان که می‌گیرد بلند
عشق تو یکسان می‌خرد بود من و نابود من
رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا
رم می‌کند وحشیّ من از نغمة داود من!
عشقست و در عالم همین بیتابی و بی‌طاقتی
طاقت، زیان گر می‌شود در عاشقی‌ها، وسد من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
از دل هوای وصل تو کی می‌رود برون
کی نشئه از طبیعت می می‌رود برون
امشب ز شرم نالة زارم نفس نزد
این عقده کی ز خاطر نی می‌رود برون
گر باد دستی مژه‌ام بشنود به خواب
دود از نهاد حاتم طی می‌رود برون
هر صبحدم ز خشکی افسردگان زهد
خون از دماغ شیشة می می‌رود برون
فیّاض را وداع‌کنان دید یار و گفت
مجنون این قبیله ز حی می‌رود برون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
بهار رفت و نچیدیم گل ز گلشن او
چمن چمن نشکفتیم از شکفتن او
کشید گوشة دامن ز ما ولی در حشر
چو خون کشته بود دست ما و دامن او
سپهر کام دل من نداد و می‌ترسم
که دود ناله برآرد دلم ز خرمن او
چو شیشه هر که تنک ظرفیی کند در بزم
به قول مفتی خم خون او به گردن او
به ذو فنونی فیّاض اعتباری نیست
اگر چه شیوة عشق و جنون بود فن او
زلف افشاندی و بردی همه ایمان به گرو
کفر را سلسله جنبید دگر از سر نو
سایه افکندی اگر بر سر ما نیست عجب
نتواند که ز خورشید نریزد پرتو
نخل امّید به بر می‌رسد، اندیشه مدار
کشت را صبر بباید که رسد وقت درو
با بدی چشم نکویی نتوان داشت ز کس
بَرِ گندم نخوری جان من از کشتة جو
عیش امروز مده از کف فرصت فیّاض
غم فردا چه خوری روز نو و روزی نو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
چو موکشان به گلشنم آرد هوای تو
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کرده‌ام ز نور
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگین‌ترست گریة من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بی‌خبر افتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانه‌وار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی و نه رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و من برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه می‌کنی!
بر قهقهة تو خنده زند هایهای تو
فیّاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وایِ تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
آن ناز و آن کرشمه و آن چشم و آن نگاه
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که می‌کنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کرده‌ایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیّاض یک نظاره به صد جان خریده‌ایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
نظرباز صف مژگانش با خنجر کند بازی
تماشایی تیغ ابرویش با سر کند بازی
نمایانست خال سبز در چین سر زلفش
بسان طفل هندویی که در چنبر کند بازی
من و یک نیم جان آن نیز نذر باختن دارم
حریف مهربانی کو که با من سر کند بازی
سر زلف درازت سرکش و من سخت کوته دست
کجا در دست من افتد، مگر اختر کند بازی
به گردون سر فرو نارد ز شوخی نازنین من
مسیح است آنکه چون طفلان به خاکستر کند بازی
اگر از شش جهت بندد فلک ره بر دل تنگم
نیندیشد همان این مهره در ششدر کند بازی
نترسد چشمم ار سیلاب غم عالم فرو گیرد
که طوفان دیده با دریای پهناور کند بازی
باین بی‌طاقتی کارم سپرداریست در رزمی
که دل در سینة شیران جنگاور کند بازی
نمک پروردة دریا نمی‌اندیشد از دریا
فلک در آب چشمم همچو نیلوفر کند بازی
پس از قتلم که هر کس سر به زانوی الم باشد
سرم در دامن تیغ تو با جوهر کند بازی
دم تیغ تو دارد اختلاطی با دل فیّاض
ندیدم آب را هرگز که با اخگر کند بازی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
گمنام گرد و باش فراموش عالمی
بردار بارِ صیت خود از دوش عالمی
عشق تو نیک و بد همه در دام خود کشید
خوش حلقه کرد زلف تو در گوش عالمی
من لب ز شکوة تو فرو بسته‌ام ولی
فریاد می‌کند لب خاموش عالمی
بالیده‌ای ز حسن به نوعی که تا ابد
تنگست بر امید تو آغوش عالمی
عالم تمام آینه‌دار جمال تست
گشتیم در خیال تو مدهوش عالمی
بردیم در هوای تو خود را زیاد خلق
گشتیم در غم تو فراموش عالمی
عمریست کز خیال لب نازنین تو
نیش است در مذاق دلمن نوش عالمی
آبی بر آتش همه کس زد سرشک ما
آخر نشاند گریة ما جوش عالمی
فیّاض فیض خانه بدوشی بس اینکه ما
برداشتیم بار خود از دوش عالمی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت علی(ع)
به مشامم نرسد بوی گلی از چپ و راست
مگر از زلف کجت سلسله بر پای صباست
در چمن بسکه نسیم تو کند غارت هوش
نفسی بوی گل از جا نتواند برخاست
حسن را این همه سامان که ز روی تو فزود
بر پریشانی گل گریه شبنم بی جاست
سرفرازی ز قدت رتبه دیگر دارد
سرو و شمشاد گر از پای نشینند رواست
خاطرم جمع شد از دغدغه مرهمیان
که سر زلف تو بر داغ دلم غالیه ساست
نمک زهر به زخم جگرم باد حرام
حسرتش گرنه به شمشیر تو خمیازه گشاست
گیسوی حور کند جذب به تقریب عبیر
گر غباری ز سر زلف تو در خاطر ماست
در سر کوی تو کارش همه شب قطره زنی است
اشک را گرچه زخون جگرم پا به حناست
شده عمری که ز کم مایگی خون جگر
قسمت اشک من از آبله های کف پاست
بس که افتاده کوی تو شدم رشک برم
به غباری که ز راه تو تواند برخاست
طبع شوخ تو گر از مطلع اول نشکفت
مطلع دیگرم از پرده دل جلوه نماست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت و مدح علی(ع)
اگرم نه عافیت غمت رقم خلاصی جان دهد
که مرا ز کشمکش بلا و غم زمانه امان دهد؟
نرهد ز کشتن اسیر تو ز بلا و محنت زندگی
که تو می کشی و نگاه تو به تن شهید تو جان دهد
ز نگاه گرم تو رنگ من پرد ارز چهره عجب مدان
که نگاه رنگ پران تو به چشم نوید خزان دهد
تو عنان کشیده کنی نگاه و دوعالم از تو به خون دل
چه شود دمی که نگاه تو به سمند غمزه عنان دهد
تو به وعده می دهیم فریب و من از نهایت سادگی
به سراب برده‌ام این گمان که به تشنه آب روان دهد
نگهت نهفته به من رسید و ز ننگ کشتن من گذشت
به اجل که داشته این گمان که بگیرد آنگه امان دهد!
تو ستم زیاده ز حد کنی و دلم زیاده ز حد تنک
مگر آنکه داده جفا ترا به من از تو تاب و توان دهد
غم ناتوانی من نمی‌خوری و ندانم ازین سپس
که تواند آنکه چو من قرار ستیزه تو به جان دهد
نه غم ترا گذری به من, نه شکیب را نظری به من
که محبت تو ز جان من همه این برد همه آن دهد
نگهت به من گه بیخودی بود آنچنان که کسی به مست
که بود گران سرش از پیاله باده رطل گران دهد
دل قمریان به روش نمی‌برد ای صنم به چمن درآ
که خرام تو روشی ز جلوه به یاد سرو روان دهد
کشدم ملامت زندگی پس ازین ز غصه خوش آن زمان
که برای کشتنم ابروی تو به غمزه تو زبان دهد
نگه ستیزه‌گر تو رسم نوی نهاده به دلبری
دل مردمان برد آشکار و به طره تو نهان دهد
که به خسرو آورد این خبر که به یاد یار تو کوهکن
لب بیستون مکد از هوس دم تیشه بوسد و جان دهد
دل من به پرورش تو داده ز دیده خون جگر برون
چه گمان که نخل امید من هر آنچه خورده همان دهد
ز کمند طره پر )ز (تاب تو تابم آن قدری نماند
که به گاه جلوه نهال قامت تو به موی میان دهد
ز کمان ناز تو تیر غمزه نشانه‌ای چو طلب کند
همه جا اشاره ابروی تو به جان خسته نشان دهد
نگهت به من نفتد مگر که ستم به ناز تو گفته است
که به ناوک تو قرار چله‌نشینی‌یی چو کمان دهد
به دیار عشق پریرخان سود آن کند که زیان کند
چه خوش آن زمان که غم تو آید و سود من به زیان کند
نرسم به کام دل ار ز وصل تو, دلخوشم که مراد من
همه را به‌رغم فلک بود که شه زمین و زمان دهد
شه بحر و بر علی ولی که کف کفایت جود او
شکم گرسنه آز را ز عنای فاقه امان دهد
نظر عنایت و لطف اگر به غبار رهگذرش افکند
نبود عجب که غبار ره اثر نسیم جنان دهد
چه عجب به شعله اگر دهد نگهش طراوت شاخ گل
چه عجب که فیض نسیم گر نظرش به طبع دخان دهد
گل و سنبلش ز فلک دگر نکند تکلم فضل وی
ز غبار رهگذر صبا به چمن گر آب روان دهد
رسد ار )ز (صرصر قهر او اثری به گلشن جاودان
به گل همیشه بهار او اثر سموم خزان دهد
دهد ار به جنبش آن رضا و به منع این کند اقتضا
به زمان درنگ زمین دهد به زمین شتاب زمان دهد
دل غنچه را نظر عنایتش از نفس خفقان برد
دم صبح را اثر نگاه مهابتش خفقان دهد
ز مفاصل فلک امتناع نواهیش حرکت برد
به رگ و پی ز می امتثال اوامرش جریان دهد
نظر حمایت او ز چهره زرد خور یرقان برد
نگه سیاست او به لاله سرخ‌رو یرقان دهد
پرد ار به بال و پر هوای تو مرغ دل نبود عجب
به پر فتاده هوای مهر تو شاید ارطیران دهد
دل مرده را به مکالمت سخن تو زنده به جان کند
تن خسته را به ملایمت نفس تو تاب و توان دهد
به منا صحت نفست غبار شک از ضمیر خرد برد
به مجادلت سخن تو خاصیت یقین به گمان دهد
فتد از وقار تو سایه گر به غبار ره نبود عجب
که غبار را ز متانت تو وقار کوه گران دهد
ز مهابت تو اشارتی چو رسد به جلوه عجب مدان
که جبال را کند از زمین و به جلوه ریگ روان دهد
اگر از عبیر غبار کوی تو آب روی چمن شود
نفس صبا به مناسبت لب غنچه بوسد و جان دهد
نفتد به ناصیه بحر را دگر از مضایقه موج چین
گرش از رواشح دست خود کرم تو ریزه خوان دهد
نرسد ز سنگدلی جراحت کاوشش به جگر دگر
اگر از فواضل جود خود کرمت وظیفه کان دهد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت امام حسن مجتبی(ع)
بیا که شیشه قسم می‌دهد به عهد کهن
که توبه بشکن این بار هم به عهده من
به توبه دل منه ای دل که بت‌پرست شوی
بیا که بت‌شکن آمد شراب توبه شکن
اگر به دیده عرفان نظر کنی زاهد
یکی است توبه‌پرستی و بت‌پرستیدن
بیا به مکتب میخانه نزد پیر مغان
که یادگیری از خویشتن سفر کردن
به پیش اهل ولایت نماز نیست درست
اگر ز شیشه نداری طریق خم گشتن
تبسم گل ساغر اشارتی است خفی
که حاصل ندهد این دو روزه غم خوردن
بیار ساقی از آن باده‌ای که می‌دانی
که بوی شیشه اوراست نشئه مردافکن
که گرد عقل بشوییم از دل و از جان
غبار هوش فشانیم از سر و از تن
خوشا شراب تماشا که جام جامش را
ز راه دیده توان خورد نه ز راه دهن
کسی که مستی دیدار دیده, می‌داند
که باده باده عشق است و غیر آن همه فن
خدای داند و فیاض و ساقی کوثر
که هرگزم نشد از باده هوش‌تر دامن
من و می و نگه طفل چشم خونخواری
که شسته است به خون دلم لبان ز لبن
حدیث باده به قول و غزل کشید آخر
مقرر است که خیزد سخن همی ز سخن
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت سیدالشهداء امام حسین(ع)
به یار نامه نوشتم به خون صبر و سکون
چو غنچه نامه پیچیده ته به ته پر خون
چه نامه, نامه آراسته بدین تقریر
چه نامه, نامه پیراسته بدین مضمون
که ای ز هجر توام جان اشتیاق به لب
که ای جدا ز توام چشم آرزو پرخون
منم که بی‌تو ندارم به جان ثبات و شکیب
منم که بی‌تو ندارم به دل قرار و سکون
تویی که بی‌منی آسوده ظاهر و باطن
تویی که بی‌منی آراسته درون و برون
چه گویمت که چه‌ها می‌کشم ز دست فراق
که کس مباد به دست عدوی خویش زبون
تو شاد زی به فراغت که دور از تو مرا
نصیب عشق به صحراکشیده رخت جنون
پی خلاصی من زین طلسم دم بدمم
خیال نرگس چشم تو می‌دمد افسون
همان به آب حیات لب تو تشنه لبم
اگرچه سرزده از دیده‌ام دو صد جیحون
خبر ز روز و شبم نیست این قدر دانم
که گاه‌گاه غمم می‌شود ز حد افزون
کمند زلف تو در گردن دلست همان
اگر ز پرده هفت آسمان شوم بیرون
گزند ناخن حسرت که کیست لیلی او؟
مرا به هم‌چو نمایند کاین بود مجنون
غم تو زد رهم از آشنا و بیگانه
ز خاک کوی توام نیز راند ذوق جنون
عریضه را به سیاهی نوشته‌ام یعنی
ز دوری تو به سرکار دل, ندارم خون
ز خون شکوه چو شد نامه سر بسر لبریز
به یادم آمد ناگه دل وفا افزون
که مانده بود در آن طره دور از بر من
نشسته در خم آن زلف تا کمر در خون
به مقتضای مروت بدین روش کردم
کنار نامه به احوال پرسیش مشحون
که این فریفته دام طره مفتون
بگو در آن خم زلف سیاه چونی چون؟
مرا به خواب نصیب است روی او دیدن
ولی به خواب نیم دست‌رس ز بخت زبون
تو چون به حلقه آن زلف دست‌رس داری
ترا که در خم آن زلفی از ازل مفتون
چنان‌که معنی پیچیده در شکنجه حرف
چنان‌که در شکن لفظ نارسا مضمون
به یاد چشم به خون جگر تپیده من
روا بود که ببینی به آن رخ گلگون
چو تیره غمزه خوری یاد کن ز سینه من
که جز به یاد تو من هم نمی‌خورم دم خون
اگرچه جای من آنجا پرست از اغیار
ولیک جای تو خالی به سینه محزون
به دست باد صبا گشت نامه چون مرسل
چو خاک‌بوس درش کرد ایستاد برون
از آن به پیش درش در برون توقف کرد
که باد را به حریمش نبود راه درون
گرفت دست ادب نامه را به پیش آورد
ستد ز دست وی و کرد لطف را ممنون
به دست ناز چو بگشود نامه را از هم
چه دید نامه درهم, چو طره مفتون
چو زخم تازه‌شکن بر شکن ز خون لبریز
ز حرف حرف چو دریای موج‌زن از خون
به طنز گفت به خط کسی نمی‌ماند
مگر که کاتب او طفل بوده یا مجنون!
معانیش همه بی‌ربط‌تر ز حرف وفا
عبارتش همه درهم‌تر از حدیث جنون
نه روشناس نظر نه به حرف دل نزدیک
نه لفظ اوست به طبع آشنا و نه مضمون
مگر مسوده زلف چین به چین بتی است!
مگر به حال دل بی‌دلی است این مشحون!
به پیش زلف خود افکند و گفت از سر ناز
سواد این چو تو داری تو فهم کن مضمون
چو زلف دید خط آشنا به خود پیچید
فکند عقده سررشته را به دست ظنون
پس از تأمل بسیار گفت این ز کسی است
که رفته از بر ما چون ز خویش صبر و سکون
کرا دماغ که بنویسد از طریق وفا
جواب و, پرسد کش حال چیست, واقعه چون؟
پیام داد زبانی ولی نهفته ز ناز
که ای ز دوری ما همچو بخت خویش زبون
چرا به دست جدایی چنین زبون شده‌ای؟
نگفتمت که ندارد فراق یار شگون؟
ز خاک درگه ما دوریت مناسب نیست
به سعی کوش که از چنگ غم شوی بیرون
اگر نباشدت آسان خلاصی از هجران
مدد طلب ز شهنشاه عرصه مسکون
شهنشهی که به حصر مدایحش نرسد
خرد اگر متفنن شود به جمع فنون
شهی که از شرف او رنگ پادشاهی او
ز پای پای نهادست بر سر گردون
شهی که قامت جاهش خمیده درناید
به سعی تا به ابد زیر این رواق نگون
امام مفترض‌الطاعه شاهزاده حسین
به ناز داشتهٔ لطف ایزد بی‌چون
عجب که گوشه دامن به دست حصر دهد
فضایلش که ز قید شمار جسته برون
جهات ست همه دریا و ذات او گوهر
نه آسمان همه طومار و ذات او مضمون
اگرنه رابط ایجاد او شدی بودی
ازل خزینه کاف و ابد طویله نون
برای مولد او کرد آسمان حرکت
زمین برای مقر وی اقتضای سکون
بود چو روزنه دیده پیش قصر جلال
به پیش خلوت قدسش سراچه گردون
به فرض ا گر کره نه سپهر پهن کنند
به پیش ساحت قدرش پلی است برهامون
اگرنه رایت او سرفراشتی به فلک
که داشتی نگه این کهنه سقف را چو ستون؟
به خون نشست به اندک مخالفت ز شفق
نبود بر فلک دون خلاف او میمون
غلط سرودم این نکته را خطا کردم
سزای او نبود گفت‌وگو برین قانون
زمانه کیست که با او درافتدی به گزاف؟
سپهر کیست که با او درآیدی به فسون؟
خلافش ار گذرد آفتاب را به ضمیر
چو داغ لاله سیه‌رو نشیند اندر خون
خلاف او نرود دهر در شهور و سنین
جز امر او نکند چرخ در دهور و قرون
نبود رغبتی او را بدین دو روزه حیات
نبود الفتی او را بدین سراچه دون
وگرنه گرد ازل از ابد برآوردی
رضای او به جهانگیری ار شدی مقرون
ارادتش سر پرگار اگر بجنباند
جهان به حیطه درآرد چو نون و نقطه نون
ز کلک امرش اگر نقطه‌ای فرو ریزد
سپهر غرقه شود همچو قطره در جیحون
گره به گوشه ابروی نهی اگر فکند
سپهر را حرکت منتقل شود به سکون
ابد کند سر خود را به در ز جیب ازل
پی نظاره جاهش که خیمه برده برون
برای قصر جلالش کشد مصالح کار
قضا که خشت مه و مهر بسته بر گردون
در آستانه او پست, آسمان بلند
به ساکنان درش تنگ, عرصه مسکون
به دهر رایت اقبال او نمی‌گنجد
چنان که در دل تنگ آه عاشق محزون
شکوه جاه و جلاش کسی چه سان بیند؟
که در شکنجه این شش جهت بود مسجون
فکنده سایه به ماضی و حال و استقبال
رسانده پایه به من کان و کاین و سیکون
ز حارسان شکوه وی است اسکندر
ز راویان علوم وی است افلاطون
به کفه خردش عقل عاقلان جهان
چو پیش عاقله کم سنگ ترهات جنون
نسیم لطف خوشش را طباع آب بقا
زبانه غضبش را طبیعت طاعون
به لاتناهی اعداد نیز نتوان کرد
شمار فضلش کز لاتناهی است فزون
عدد نگشت کمال محیطش ارچه نگشت
نهایتش چو کمالات او به پیرامون
که لاتناهی اعداد هست بالقوه
ز ننگ قوه بود لاتناهی‌اش بیرون
طلوع مطلع مدحش چه دلگشاست کنون
هزار خنده به خورشید می‌زند گردون
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - شاید در مدح میرداماد باشد
عشق در کام من اول زهر سودا ریخته
بعد از آن ته‌جرعه بر مجنون شیدا ریخته
یک سر مو بر وجودم جای نوش عیش نیست
بس که زهر افعی غم بر سراپا ریخته
صد چمن غلطیده در خون خزان بی‌بهار
هرکجا رخسار زردم رنگ سیما ریخته
صاف حسرت گشته و دردی غم در ساغرم
جرعه‌ای بر خاک اگر زین سبز مینا ریخته
نیست در کوی امل آماده جز زهر اجل
حرص پندارد همه شهد مصفا ریخته
ارقم روز و شب آنجا از لعاب نیش مرگ
زهر قاتل بر سر خوان تمنا ریخته
هان به گورستان اقران بگذر از روی قیاس
تا ببینی دفتر هستی ز هم واریخته
عقل‌ها را برده دیو و مغزها را خورده مور
کاسه‌های سر به خاک افتاده، صهبا ریخته
گلستان دهر را فصل خزان آمد که شد
خار بن‌ها جمله برجا مانده گلها ریخته
گونه زردی که بر هر چهره می‌بینی عیان
بر رخ هر برگ بین رنگ مداوا ریخته
این جهان نبود به غیر رفته و آینده‌ای
در میان این یک نفس تخم تمنا ریخته
طرحی امروز ای که دیدی براساس دی عیان
درپی امروز و دی بین رنگ فردا ریخته
بر وجود آفرینش یک سر مو عیب نیست
قطره این ابر گوهر گشته هرجا ریخته
گلشن هستی ندارد غیر رنگ اتحاد
نقص خاشاک دویی در دیده ما ریخته
نشکند تا دل، سرای جلوه جانانه نیست
نور در ویرانه بینی بی‌محابا ریخته
نیست همدردی که باشد یک نفس غمخوار من
خاک حسرت بر سر من عشق تنها ریخته
باده عشرت ندارد نشئهٔی در طبع من
ساقیم در کاسه اسم بی‌مسما ریخته
می‌برم اسم وی و محو مسما می‌شوم
تا چه می لعل لبش در جام اسما ریخته
بس که در نظاره لعل لبش گردیده محو
ساغر خورشید از دست مسیحا ریخته
بس که عکسش داد پرتو از دل هر آبله
نقش پا در راه من عقد ثریا ریخته
گر به سیر لاله و گل سر فرود آید مرا
خاک حسرت باد در چشم تماشا ریخته
سینه آیینه صاف از پشتی خاکسترست
گرده‌خواری‌ها مباد از چهره ما ریخته
هان درآ در مجلس شوریدگان عشق و بین
کاسه‌ها درهم شکسته باده‌ها ناریخته
بر زمین آهسته‌تر نه پای کبر و افتخار
کاین همان خاکست کز رخسار زیبا ریخته
نقطه شک بر یقین تست یعنی کو یقین
این که می‌بینی به دل خال سویدا ریخته
قتل من پنهان چه حاصل کردن ای غمخوار من
غمزه او خون عالم آشکارا ریخته
با عتاب او تنزل از سپرداری گذشت
بس که دید از هر طرف خون مدارا ریخته
این چه مستی بود کزیک جرعه در جانم فتاد
ساقی امشب گوییا در قطره دریا ریخته
تا ابد رنگ گل رعنایی یوسف ازوست
قطره اشکی که از چشم زلیخا ریخته
کو دماغ آنکه پردازم به درمان کسی
من گرفته در همه عالم مداوا ریخته
هدهد ذوقم که دست‌آموز سلطان سباست
بال و پر در جستجوی کوی عنقا ریخته
این‌که می‌بینی به طرف کوه و هامون لاله‌ها
اشک چشم ماست در دامان صحرا ریخته
در فراق مجلس سلطان ملک علم و فضل
آنکه بینی ریزه خوانش به هرجا ریخته
پادشاه ملک دانش شهریار تخت فضل
آنکه علمش طرح این نه سقف مینا ریخته
آنکه از خم خانه عقل مجرد دست لطف
باده فضلش به ساغر بی‌محابا ریخته
آنکه با نور سیادت نور دانش کرده جمع
زین دو نور انوار بر فرق ثریا ریخته
علم‌ها در سینه پنهانست و حیرانم که چون
نور دانش ایزدش بر چهره پیدا ریخته
تا ابد آثار بخشش پهن در عالم ازوست
رشحه جودی که دست او به دریا ریخته
گرنه سعی فطرتش شیرازه بستی فضل را
بودی اجزای علوم از یکدگر واریخته
ذات عاقل عقل کامل، علم و دانش بر کمال
وه چه رنگین این بنا از دست بنا ریخته
هرکجا کلک بنانش حرف مطلب کرده نقش
جای نقطه بر ورق‌ها چشم بینا ریخته
فهم را کی فرصت برچیدن کام دلست
بس که تقریرش تمنا بر تمنا ریخته
دردمند جهل گو رو نه باین دارالشفا
کاندرین محفل مداوا بر مداوا ریخته
کس به زور نشئه طبعش درین میخانه نیست
ساقی این می جمله در یک کاسه تنها ریخته
هر میی کاندر خم افلاطون دانش داشته
جمله در مینای این خمخانه پیما ریخته
دامن ساقی گلستانی شد از گلهای می
هرکجا این باده رنگین ز مینا ریخته
بر سر کویش برم اسکندر لب تشنه را
تا ببیند آب خضر از دست سقا ریخته
خواهش دنیا کجا و طبع آن کامل کجا
کز یک انگشت تصرف طرح دنیا ریخته
آن‌چنان واقف ز وضع جزء و کل روزگار
کو به دست خویشتن این رنگ، گویا ریخته
این همه رنگینی عقلش ز علم وافرست
هم ازین پرگاردان این طرح هرجا ریخته
عقل رنگین‌تر به قدر آنکه علم آماده‌تر
جدول آب روان و عکس گل‌ها ریخته
گر به رنگین مجلس او بار یابد آفتاب
یابد اسباب بزرگی را مهیا ریخته
ور به خلوتگاه فکرش ره بیابد عقل کل
بیند اوراق کهن علم خود آنجا ریخته
حشمت جمشیدی و جاه سلیمانی ببین
گاهش آویزان به دامن گاه در پا ریخته
لیکن او را التفاتی نه بآن و نه باین
طرح عزلت خوش به خلوت‌گاه عنقا ریخته
آسمانا، آفتابا، نه، که عقل اولا
ای که مهرت تخم در آب و گل ما ریخته
گرچه من این دانه را از خون دل پرورده‌ام
لیکن الطاف توام این در به دریا ریخته
من کیم کز سجده آن آستان لافم که هست
نقش‌های سجده آنجا تا ثریا ریخته
در سجود درگه تو چرخ را بهر سجود
جبهه‌ها برروی هم تا عرش والا ریخته
بوسه لب‌ها را تمامی وقف درگاه تو شد
هرکجا این نخل بار آورده آنجا ریخته
گرچه من دورم ز درگاه تو زین شادم که هست
حسرتم آنجا تمنا بر تمنا ریخته
دوریم از مجلس فیض تو غافل روی داد
عقده‌ام بر عقده زین انداز بی‌جا ریخته
تکیه بر لطف تو کردم گام بی‌رخصت زدم
آب شرمم از حیا صحرا به صحرا ریخته
سایه‌پرورد ترا دوری و نزدیکی یکی است
هست هرجا نور مهر عالم‌آرا ریخته
رو به درگاه تو دارد آبرویم عاقبت
قطره هرجا می‌فتد باشد به دریا ریخته
تا بود اهل هنر را آبروی علم و فضل
بر در ارباب دنیا بی‌محابا ریخته
مرجع اهل هنر باشی و تا روز جزا
آبرویم جز بدان درگه مبادا ریخته
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح شاه صفی
پرده از رخ برفکن وز گوشه ابرو نقاب
تا ز رویت ماه نو بینم بروی آفتاب
نرگس بیداری اندر خواب می‌بیند ز ناز
بخت کو تا چشم ما را نیز خواب آید به خواب
عشق را در بی‌نظامی‌ها نظامی داده‌اند
نیست خالی از اصولی نبض دل را اضطراب
گریه بی‌تابست و تدبیر تو کاهل ای حکیم
تا تو کشتی می‌کنی ترتیب ما را برده آب
ای که زیر سایه دیوار راحت خفته‌ای
سوخت ما بی‌خانمانان ستم را آفتاب
برکنار چشمه سیراب تمنا را چه غم
در بیابان گر بمیرد تشنه بی‌صبر و تاب
دل ز هستی برکن و ایمن شو از سیل فنا
خانه بی‌خان و مانی‌ها نمی‌گردد خراب
پشت نه به بستر خاکستر و بیدار باش
آشنایی کم کند با دیده آیینه خواب
با سبکباری توان از فتنه‌ها آسوده شد
سایه را در بحر دامن تر نمی‌گردد به آب
شربت وصل بتان را زهر هجران چاشنی است
در مذاق از دولت تلخی بود شیرین گلاب
بسکه کاهل جنبشم باشد شتاب من درنگ
بسکه کامل خواهشم باشد درنگ من شتاب
بر سر راه تماشایش ز حسرت سوختم
چون ز خود افتاده‌تر دیدم در آنجا آفتاب
سجده کردم درگهش را، چوب بر فرقم شکست
جرم کس نبود که دارد آن عبادت این ثواب
فتنه‌گرتر گشت چشمش ناله دل تا شنید
در مشام مست طوفان می‌کند بوی گلاب
چون لب ساغر افق گردید بر خورشید می
چهره ساقی شفق‌گون گشت از عکس شراب
فال آن ابرو ز دیوان نکویی کرده است
بیت دلچسبی، ادا داری، بلندی انتخاب
با چنین مهری که من دارم عجب نبود که من
گر به دوزخ باشم از دوزخ براندازم عذاب
چهره چون افروختی ما را ترنم تازه شد
چون گلستان تازه می‌گردد، غزل‌خوانیست باب
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح میرزا رفیع وزیر و توصیف آستانه حضرت معصومه (س)
به خانه‌ای که تو کردی دمی درو مسکن
نرفت تا ابدش آفتاب از روزن
ز رشک آینه سوزم از آنکه می‌دانم
که عکس روی تو گاهی در آن کند مسکن
ز شمع روی تو هر خانه‌ای که نور گرفت
دوید پرتو خور همچو دود از روزن
برای طینت حس تو دست صنع بسی
ببیخت ریزة خورشید را به پرویزن
چو هر کجا که کمندیست از بلا و ستم
ز نارسائی بختم مراست در گردن
کمند زلف تو کو دام محنت است و بلا
ندانم از چه سبب نیست هم به گردن من
مراست غمکدة سینه دایما تاریک
اگر چه دارد از امدادِ چاک صد روزن
ز ضعف قوّت رحلت نمانده ورنه مرا
نفس برون شده بودی هزار بار از تن
امید جغد چنانم نشسته در پس مرگ
که هست گویی میراث‌ خوار کلبة من
فلک ز کینه گذشت و زمانه مهر گزید
تو همچنان به جفا ایستاده عهد شکن
مرا چو گردش چشم تو حال گردانست
چرا کنم گله از گردش سپهر کهن
ملامتم ز غم از حد گذشت و می‌ترسم
که تیره گرددم آیینة دل روشن
نه همدمی، نه رفیقی که از لطافت مهر
تواند از دل زارم زدود گرد محن
زآشنایی بیگانگان ملول شدم
خوشا فراغت بیگانگیّ و کنج حزن
بر آن سرم که نشیمن کنم به بزم کسی
که وارهم به پناهش زدهر جادو فن
به بزمگاه ولی‌نعمتی که در کنفش
ز شرّ حادثه آسوده‌اند صد چون من
رفیع ملّت و دین آفتاب شرع مبین
بلندرتبه پناه زمان و صدر زمین
اگر نسب گویی متصل به خیر رسل
اگر حسب پرسی متصف به خلق حسن
زهی به حسن شیم فایق از همه اقران
چنان که شاخ گل از نورسیدگان چمن
به بزم قدس چراغ ضمیر پاک ترا
کزوست تیره شب فضل و مردمی روشن
جهان ز پنبة مه می‌کند فتیله مدام
فلک ز شیرة خورشید می‌دهد روغن
ز کلک مشک سواد تو هر رقم باشد
شبی ز نور معانی به روز آبستن
طلوع پرتو مهر تو هر کجا باشد
به آفتاب رسد جلوة سها کردن
اگر به نور ضمیر تو ره رود گردون
به کجروی نشود شهرة زمین و زمن
اگر ز تیزی طبعت سخن کنم شاید
که ذوالفقار نماید مرا زبان به دهن
چنان ز نور ضمیر تو دیده درگیرد
که رشته خطّ نظر شد به دیدة سوزن
تو در عراقی و مردم نموده چشم سفید
به خاک تیرة لاهور و آب شور دکن
ز بیم عدل سیاستگر تو ممکن نیست
نسیم را گُلِ بویی ز گلستان چیدن
ز لطف طبع تو اشیا چنان لطیف شدند
که همچو عکس توان غوطه خورد در آهن
چنان به عهد تو برخاست رسم شکوه ز دهر
که عندلیب فراموش کرده نالیدن
به غیر من ز تو محروم در جهان کس نیست
ولی ز پستی طالع ز تیره‌بختی من
اگر به سایه نیفتد ز منع شخص فروغ
ز آفتاب شکایت نمی‌توان کردن
هزار بار شنیدم که گفته‌ای فیّاض
که هست شمع هنر در زمنه زو روشن
چرا چنین شده خلوت‌نشین بزم خمول؟
چرا چنین شده عزلت گزین کنج محن؟
نه یوسفست و ندارد خلاصی از زندان؟
نه بیژنست و فرو رفته در چه بیژن؟
چرا به سایة ما درنمی خزد که شود
چو آفتاب فلک شمع طالعش روشن
خدایگانا، این لطف را جوابی هست
ولی خدا دهدم جرأت بیان کردن
هزار بار به دل نقش بسته‌ام که کنم
در آن محیط رجال هنروری مأمن
ولی چه چاره دکنم ره نمی‌توانم رفت
که دست حادثه پایم شکسته در دامن
به درگهت نرسم زانکه بی‌تهیّة زاد
نمی‌نماید احرام کعبه مستحسن
ز دور درد دلی می‌کنم که در همه وقت
ز قرب و بعد بود آفتاب نورافکن
سخن طراز چه غم گر نباشدت نزدیک؟
که گوش لطف تو از دور می‌رسد به سخن
توان شناختن احوال از قرینة حال
که هست پیش ضمیر تو نیک و بد روشن
ادا چه‌گونه کنم خود که گشته است از شرم
زبان ناطقه در مدّعای خود الکن
لسان قالم اگر بسته شد چه غم دارم
زبان حال نخواهد مؤونت گفتن
ز شرح حال پریشانی دلم با تو
فتاد سلسلة نظم را شکن به شکن
ز گفتگو نگشاید گره ولی شاید
هزار نکته به یک خامشی ادا کردن
ز پاک گوهری از دست چرخ خاتم شکل
به خون دیده زدم غوطه چون عقیق یمن
به خار خشک قناعت کنم درین گلزار
به برگ کاه تسلّی شوم از این خرمن
به مال وقت مرا کرده آسمان محتاج
کنون که ملک هنر جمله وقف گشته به من
فلک کنون به تو افکنده است کار مرا
گرت ز دست برآید به دیگری مفکن
مخوان به جانب خویشم اگر چه زین طلبم
رسیده تا به درت پا، گذشته سر ز پرن
گرفتم اینکه منم لؤلؤ از توجّه تو
کسی برای چه لؤلؤ طلب کندن به عدن؟
شرر اگر چه شب تیره پرتوی دارد
خجل بود به بر آفتاب نورافکن
چو از حوادث دوران پناه داد مرا
به آستانة معصومه حضرت ذوالمن
روا مدار کزین روضه دور مانم دور
که از غبار درش گشته دیده‌ام روشن
چه آستانه بهشتی که بیند از رضوان
چنان غبار در او بگیردش دامن
که با هزار فسون و فسانه نتواند
به نیم ذرّه دل از خاک روبیش کندن
ز پوست نافه برون آید و دهد انصاف
کنند نسبت خاکش اگر به مشک ختن
سرشت آدم ازین خاک اگر شدی، ابلیس
نهادی از سر رغبت به سجده‌اش گردن
مثال روضة او ناشنیده پیر خرد
به شکل مدرسة او ندیده چرخ کهن
بعینه حجراتش صوامع ملکوت
در آن به صورت انسان مَلّک گرفته وطن
ز شرم چشمة حیوان فرو رود به زمین
ز حوض مدرسه پیشش اگر کنند سخن
چه حاجت است که لب تر کند ازو تشنه
همین بس است که نام وی آیدش به دهن
ز جرم ماه کند محو تیرگی آسان
در آن تواند اگر همچو عکس غوطه زدن
به نوربخشی گردد چو آفتاب مثل
به فرض بخت من اینجا بشوید ار سر و تن
فکنده کاهکشان عکس اندران گویی
ز بسکه ریگ ته جو بود فروغ‌افکن
به سنگریزة آن جوهری برد گر پی
برای لؤلؤ دیگر نمی‌رود به عدن
بدین امید که آسودة درش گردد
سپهر پیر همی آرزو کند مردن
ز فیض‌بخشی خاکش چه شهر قم چه بهشت
ز عطر او چه زمین فرج چه دشت ختن
بسان آنکه بروبد کسی ز خانه غبار
در آستانة آن فیض می‌توان رُفتن
از آن همیشه دهد نور آفتاب که کرد
ز شمع بارگه او چراغ خود روشن
نهال شمع که دارد گل تجلّی بار
بود بعینه چون نخل وادی ایمن
در آستانة او کز وفور مایة فیض
به چشم مردم دانا خوش است چون گلشن
گشوده مصحف خوانا ز هر طرف بینی
چنانکه دفتر گل وا شود به روی چمن
در آن میانه به الحان جانفزا حفّاظ
چو بلبلان چمن نغمه‌سنج و دستان‌زن
به دور قبّه قنادیل مغفرت بینی
به فرق زوّار از عکس نور سایه‌فکن
ز خطّ وهمی ترکیب‌بند شکل بروج
قیاس رشتة قندیل‌ها توان کردن
غبار فرش درش آبروی مهر منیر
خط کتابة او سرنوشت چرخ کهن
همیشه تا بود این آستانه مشرق نور
همیشه تا بود این خاک فیض را معدن
تو با صدارت کل باشیش نسق‌فرما
به حسن سعی تو بادا رواج این مأمن
تو همچو شاخ گل آیین‌فزای این گلزار
چو عندلیب من آوازه‌سنج این گلشن
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - ترکیب‌بند در منقبت امیر مؤمنان علی (ع)
دیگرم از شکوه زبان پُر شدست
باز دل از هر دو جهان پر شدست
رفت که دل بود و زبانم نبود
هر سر مویم ز زبان پر شدست
تا به من آن خانه‌نشین دوست شد
خانه‌ام از دشمن جان پر شدست
گر دو جهان سود نمایم چه سود
چون دل و جانم ز زیان پر شدست
چون نه مکانیّ و نه کونی‌ست دوست
کیست کزو کون و مکان پر شدست؟
گردی و امروز تهی شیشه‌اند
چیست کزو ظرف زمان پر شدست
ماضی و مستقبل اگر فارغند
از چه قدح جرعة آن پر شدست
دایره در دایره چندین چه بود
چون دل مرکز ز میان پر شدست
بحر تهی کاسه‌تر از قطره است
گر چه کران تا به کران پر شدست
قالبم از روح تهی کیسه ماند
تا که از آن روح روان پر شدست
جوش زمین باز بر افلاک شد
خانه‌ام از خانه‌نشین پاک شد
یک سر مو بی‌نفس هوش نیست
من چه بگویم که ترا گوش نیست
منّت آغوش کشیدم ولی
آنکه در آغوش در آغوش نیست
روز بروزم ز فزونیست کار
امشب من کم ز شب دوش نیست
گر چه ز آلایش یادم بریست
از من آلوده فراموش نیست
گرچه زبان نیست که نامت برم
یک سر مویم ز تو خاموش نیست
مرده دلم ماتم دل لازم است
بخت بدم هرزه سیه‌پوش نیست
با همه افسردگی دایمی
ذرّه‌ای از من تهی از جوش نیست
دامن اسباب برافشانده‌ام
بار بود خانه که بر دوش نیست
چوش دلم ناز فلک برنداشت
دیگ مرا حاجت سرپوش نیست
لطف نباشد ستمش هم خوشست
کام مرا نیش کم از نوش نیست
چرخ به کینم چه کمان می‌کشد؟
این هوس اندازة بازوش نیست
وه که دگر پر شده از حرف من
دفتر دریا دل کم ظرف من
دست مرا حسرت دامان مباد
درد من آلودة درمان مباد
آنچه درو چرخ فلک عاجزست
مشکل عشق است که‌ آسان مباد
هیچ دلی همچو دل جمع من
در سر زلف تو پریشان مباد
پرتو خورشید پریشانیم
بر سر من سایة سامان مباد
دهر خرابست ز تعمیر چرخ
گله به تدبیر نگهبان مباد
روزن خورشید پر از دود شد
ذرّه تمنّایی جولان مباد
در گرو کشتی نوح است چرخ
چشم ترم را سر طوفان مباد
فرصت آن نیست که بر سر زنم
دست، بدآموز گریبان مباد
چند خلد خار به چشمم ز رشک!
دامن آیینه گلستان مباد
جز به ستم کش نرسد جور چرخ
گوی به اندازة چوگان مباد
میکُشدم یاد وفاهای خویش
هیچ‌کس از کرده پشیمان مباد
لطف توام پیشِ تأسّف فکند
مهر پدر گرگ به یوسف فکند
چون غم هجر تو ادا می‌کنم
گریه جدا، ناله جدا می‌کنم
گریه ز دنبال گره می‌کند
هر نفسِ ناله که وا می‌کنم
هست گل بوسة خاک دری
خنده که بر آب بقا می‌کنم
از در او گر به بهشتم برند
می‌روم و رو به قفا می‌‌کنم
رفتی و من آنچه نکردم چه‌هاست
کاش بیائی که چه‌ها می‌کنم
می‌کشم از یاد قدت ناله‌ای
پیرهن سرو قبا می‌کنم
با تو چو دم می‌زنم از اتّحاد
خویشتن از خویش جدا می‌کنم
مهر ترا می برم آخر به خاک
وعدة دیرینه وفا می‌کنم
تربت خود را زنم اشک خویش
باغچة مهر گیا می‌کنم
من نیم آن کس که ستیزد به کس
درد دلست اینکه ادا می‌‌کنم
هر که به دشنام نوازد مرا
تا ابدش شکر دعا می‌‌کنم
مردم و دل غرق تن آسانی است
این چه گرانی چه گرانجانی است؟
باز دل از لطف تو مغرور شد
راه ز نزدیک شدن دور شد
دل به وصال تو تسلّی نشست
حیف ز ویرانه که معمور شد
دم زدم از مهر رخت ذرّه‌وار
هر نفسم هم‌نفس حور شد
آینه‌ام پیش نفس داشتند
مشرق آیینه پر از نور شد
هجر توام دلزده از وصل کرد
لقمه‌ام از بی‌نمکی شور شد
نام اجل چون نبرد دل زمن؟
جدول باغم که لب گور شد
سبزة این دشت چها می‌کشد
دُردی دن بود که انگور شد
کاسة چین شد سر فغفور و باز
کاسة چینی سر فغفور شد شد
رو به بیابان شعورم فتاد
جادة از خود شدنم دور شد
زخمی شمشیر جراحت نیم
خونی من مرهم کافور شد
از ازلم تا به ابد یک دم است
دهرِ فراخم نفسِ مور شد
قطرگیم بانک به دریا زند
موج ثرایم به ثریّا زند
سنگ به ناموس مدارا زدم
شیشه شدم بر صف خارا زدم
شیوة آداب کجا من کجا؟
راه درازست به پهنا زدم
منّت کشتی غم اسباب داشت
رخت برافکنده به دریا زدم
موج سبک‌سیر به دریا نزد
سینه که من بر دل خارا زدم
شوخی من رخش جلو داده بود
من سرش از گرم روی وازدم
گوی به چوگان نتوان زد چنین
این سرپایی که به دنیا زدم
بس سر افراخته در خاک کرد
تاج کیانی که منش پا زدم
نشئه تجریدِ دماغم رساست
جرعه‌ای از جام مسیحا زدم
با علم ناله درین تیره شب
قافلة دشت تمنّا زدم
هیچ‌کس از بیم جوابم نداد
حلقه که من بر در غوغا زدم
چشم فرو بسته شدم پیش دوست
کوس لمن ملک تماشا زدم
هر که چو من مست و پریشان شود
دیده فرو بندد و حیران شود
هیچ‌کسی را خبر از یار نیست
این خبرم بس که خبردار نیست
زان همه هوشم که جهان غافلند
خواب حرامست چو بیدار نیست
یک کس از احرام نیامد برون
بر در این کعبه مگر بار نیست
رخصت نظّارة دیدار دوست
هست ولی قدرت دیدار نیست
طفل سبق‌خوان فراموشیم
درس مرا حاجت تکرار نیست
وه که به بیکاری من در جهان
بال و پر مرغ گرفتار نیست
هان نزنی طعنة بیکاریم!
زانکه چو بیکاری من کار نیست
عجز من و سرکشی من بلاست
کس عبثم در پی آزار نیست
ما به سبکروحی خود می‌پریم
پرچه برآریم! که در کار نیست
کس نتوانست پی ما گرفت
شوخی ما شوخی دستار نیست
مفت طبیبان مسیحا نفس
گر غم ما را سر اظهار نیست
گرنه طبیبم غم بازار داشت
با من و بیکاری من کار داشت
عشق بتان در دل ما خانه کرد
سیل دگر روی به ویرانه کرد
رفته شکیبم همه بر باد و آه
تنگدلی غارت این خانه کرد
پنجة خورشید سیه‌تاب بود
دوش مگر زلف ترا شانه کرد؟
شکرِ تزلزل که به پای فشار
خرمن امید مرا دانه کرد
تاخت خیالت به دل داغدار
میرحشم میل سیه خانه کرد
داغ ز جان سختی خویشم که باز
تیغ ترا زخمی دندانه کرد
هیچ نگیرد به دل من قرار
آه، مرا یاد که دیوانه کرد؟
بس که تمنّای تو مغزم گداخت
کاسة سر را می و پیمانه کرد
دشمنم از هم نتوانست ریخت
غارت من جلوة جانانه کرد
داغ تمنّای تو در سینه‌ام
جیب مرا رشک پری خانه کرد
درد ترا در بدنم عمرها
هر سر مو شکر جداگانه کرد
جوش زد امید تو در سینه‌ام
جلوه‌گه عکس شد آیینه‌ام
ما نه ز دریا نه ز کانیم ما
پهن‌تر از کون و مکانیم ما
زادة افلاک و عناصر نئیم
شیرة روحیم و روانیم ما
ریختة مُنخُل انجم نییم
بیختة جوهر جانیم ما
اصل جهانیم و جهان فرع ماست
گر چه جداگانه جهانیم ما
هر که نه آفاقی و نه انفسی است
نیک شناسد ز چه کانیم ما
فرقة پردان خودآرا نییم
طایفة هیچ ندانیم ما
شیخی ما شوخی در پرده است
پیر نماییم و جوانیم ما
نغمة مطرب نشناسیم چیست
شیفتة آه و فغانیم ما
لفظ خوش و معنی نازک وشیم
گنج دل و نقد زبانیم ما
هر چه سرودیم گزافست و لاف
هیچ نه اینیم و نه آنیم ما
نه که همینیم، همین هم نییم
راست بگوییم همانیم ما
گرچه ضروریم به هر شیخ و شاب
هیچ نیرزیم هوائیم و آب
چون نفس از ناله به شور افکنیم
غلغله در نغمة صور افکنیم
تا به هوای تو توان جان سپرد
زندگی خضر به دور افکنیم
موسی دل را به تمنّا بریم
زلزله در سینة طور افکنیم
وسعت جاه کی و ملک کیان
در بغل دیدة مور افکنیم
طنطنه‌افکن چو به طی رونهیم
مرده حی گور به گور افکنیم
دیدة نم دیده چو برهم زنیم
جلوة طوفان به تنور افکنیم
وصف جمال تو به رضوان کنیم
غلغله در زمرة حور افکنیم
از اثر نعرة مستانه‌ای
ولوله در ملک شعور افکنیم
وز طپش دل به هوای وصال
قصر فلک را به قصور افکنیم
رخنه به بام فلک افتد ز بیم
چون به جهان گرد فتور افکنیم
بی‌تو ز گل خار درآید به چشم
چون به چمن نام عبور افکنیم
آتش مهر از دمم افسرده باد
مشعل ماه از نفسم مرده باد
یوسفم و چاه من این جاه من
خانة گرگست سر چاه من
بی تو به هر سو که سفر می‌کنم
نیست کسی غیر تو همراه من
آنکه زیاد تو نیاید به خویش
کیست به غیر از دل آگاه من؟
شکر وفاشان که زمن نگسلد
نالة من آه سحرگاه من
تا ابدم گر تو دهی انتظار
باد دراز این ره کوتاه من
فیض سبکروحی من چون حباب
بر سر دریا زده خرگاه من
نیست گناهم که فتادم ز پا
بود مقدّر شده در راه من
گر نکنم از تو گداییّ وصف
پس چه کنم از که کنم شاه من؟
گر به سرم سایه کنی تا ابد
مهر برد مایه ز درگاه من
از شرف خاک در تست خضر
کاب بقا می‌برد از چاه من
چرخ ز عاجزکشی من خوش است
بی‌خبر افتاده ز خونخواه من
شاه ولایت که کند چون مدد
دهر فرو ریزم ازل تا ابد
چون مدد از شاه ولایت برم
هر دو جهان را به حکایت برم
چون شرفش جلوه کند در کلام
صد شرف از فیض روایت برم
سدّ ابد سنگ ره من شود
گر ره مهرش به نهایت برم
هر دو جهان محو شود در صریح
نام ترا گر به کنایت برم
از نم خلقش به جهان قطره‌ای
تا ابد از بهر کفایت برم
من چه بگویم که ز بحر کفش
فیض کرم تا به چه غایت برم
پادشهی کز در او تا به حشر
هر چه برم جمله عنایت برم
از کتب مُنزّله در وصل او
تا به ابد سوره و آیت برم
ذرّه‌ای از مهر رخش در فرنگ
بس بود ار بهر هدایت برم
خاک در او ندهم گر به فرض
دهر ولایت به ولایت برم
ای فلک از جور نترسی که من
بر در شه از تو شکایت برم؟
آنکه فرو ریخته زو برگ کفر
زندگی دینِ خدا مرگِ کفر
مدح تو چون جلوه‌فشانی کند
صفحة مهتاب کتانی کند
ذوق مدیحت به دل از اضطراب
موج نفس را خفقانی کند
مهر تو بر دل چو دهد طرح داغ
هر سر مو لاله‌ستانی کند
ذوق رهت گر نفزاید نشاط
ریگ چرا رقص روانی کند
گاه تماشای جمالت به دل
هر مژه پیغام زبانی کند
بیم نهیب تو چو برگ خزان
رنگ فلک را یرقانی کند
یک دو سحر بگذری از آفتاب
با تو اگر اسب‌دوانی کند
وصف سمند تو به خاطر گذشت
زان قلمم شوخ بیانی کند
فی‌المثل ار جلوه کند در ضمیر
نرم‌تر از راز نهانی کند
در ازلش هی نتوان زد مباد
تا به ابد گرم‌عنانی کند
در صف میدان زهنرها که هست
هر چه به خاطر گذرانی کند
من چه بگویم که چه‌ها می‌کنی
هر چه کنی جمله به جا می‌کنی
صاحب من سرور و مولای من
داغ غمت زیب سراپای من
وی شده امروز من از مهر تو
آینة صورت فردای من
بسکه ز سودای تو بالیده‌ام
در دو جهان تنگ بود جای من
تا شده‌ام زنده به مهرت شدست
جامة جان تنگ به بالای من
تا به رهت جلوه‌کنان می‌روم
خار گلستان شده در پای من
دور فلک را ز فروزندگی
داغ کند حسرت شب‌های من
پیش رخت تیره شود آفتاب
در نظر دیدة بینای من
بحر صفت موج به خود می‌زنم
در طلب گوهر یکتای من
علم تو بس در نفس روزگار
دانة مرغ دل دانای من
وصف تو کامی ز بیابان دهد
آب لب تشنة گویای من
قطره‌ام اما چو بجوشم به مهر
چرخ بود موجة دریای من
دست فلک بسته یداللّهیت
چرخ زبون اسداللّهیت
چرخ که با دور زمان می‌رود
در ره او چرخ‌زنان می‌رود
رفت و ز پی می‌رودش روزگار
گله به دنبال شبان می‌رود
گر نبود مایة مهرش به حشر
سود دو عالم به زیان می‌رود
تا در او دید به جایی نرفت
دل که جهان تا به جهان می‌رود
جز سخن مهر تو یارب مباد
هر چه دلم را به زبان می‌رود
دارم از الطاف تو هر چیز هست
لیک سخن در دل و جان می‌رود
زانکه به یاد درت از خویشتن
دل شد و جان نیز روان می‌رود
در ازل از ذوق تمنّای تو
رفت دل از خویش و همان می‌رود
ناله‌ام از شوق درت بر فلک
می‌رود و نازکنان می‌رود
هر نفسم از جگر آتشین
ناله ز دنبال فغان می‌رود
رحم کن آخر که اسیر ترا
تاب ز دل رفت و توان می‌رود
چند بنالی ز غم ای پرنفس
سوختم از درد تو فیّاض‌ بس
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - قصیدهٔ ترجیع در عشق
بازم سر زلفِ چون کمندی
از هر سویی نهاد بندی
صد کاسة زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
بر آتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستاره‌ام سپندی
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصة طاقتم سمندی
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهرة دل مرا گزندی
کم‌سنگ‌ترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
دیوانگیم بهانه‌جو شد
ای ناصح هرزه‌گوی پندی
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز بر آن سرم که چندی
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
می‌کوشم و کوششم به‌جا نیست
می‌گریم و گریه‌ام روا نیست
بیگانة روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
تأثیر چه‌سان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
من بی‌او یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چه‌ها نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
بی‌تابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
آسایش من چو وعدة یار
هر روز به روز دیگر افتاد
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمی‌توان درافتاد
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
از نشئة زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوة تو یک گام
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمی‌رسد به انجام
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
پر وا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
چون کام نشد میّسر از تو
من‌بعد بر آن سرم که ناکام
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای بزم طرب حرام بی‌تو
عیشم همه ناتمام بی‌تو
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بی‌تو
تنها نه دلست بی‌سرانجام
هر پختة ماست خام بی‌تو
با یاد تو نشئه‌ایست امّا
آن نشئه به ما حرام بی‌تو
هر عیش که با تو کرده‌ام خرج
از من کشد انتقام بی‌تو
در جلوة کبک نشئه‌ای نیست
رفت از یادش خرام بی‌تو
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بی‌تو
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بی‌تو
چون کشتیِ سر به باد داده
یک‌جا نکنم مقام بی‌تو
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بی‌تو
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایة غم
بی‌عشق نرفته‌ایم یک گام
بی‌درد نبوده‌ایم یک‌ دم
تا چند فرو خورم غم دل
کو آه که سر نهد به عالم
بی‌گریه چو طفل کم کنم خواب
بی‌ناله چو شیشه کم زنم دم
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
عشق از دو دلست آتش‌افروز
گل از غم بلبل است درهم
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کم‌کم
بر روی تو خوی عقیق‌فام است
چون برگل و لاله قطرة نم
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایة غم
می‌خواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمی‌دهی و من هم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکته‌ایست باریک
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
با آن که در آبِ دیده‌ام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمی‌شود نیک
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
جمعی با من شریکِ کامند
افزون‌تر از شمارة ریگ
خواهم که به گوشه‌ای ازین پس
بی‌یاد شریک و بیم تشریک
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آینه اوست
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آینه سخنگوست
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیش‌ها غم اوست
این بازی‌ها که با سرم کرد
من‌بعد سرم به‌راه زانوست
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمی‌دهد دوست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینه‌ام و غبار دارم
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
نه شب دانم نه روز بی‌تو
شرمندة روز و روزگارم
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
وامانده‌ترین کاروانم
هر چند سبک‌تر است بارم
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
تا چشم گشوده‌ام سرشکم
تا دست فشانده‌ام غبارم
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
از همدیم دمی نیاسود
از سایة خویش شرمسارم
با آنکه فزون‌ترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چاره‌ای ندارم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روی تو ز زلف در نقاب است
شب پردة روی آفتاب است
با عکس تو دیدة ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
ما را با یاد آن لب لعل
دل در بر شیشة شراب است
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّه‌ای حساب است
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنة چشمة سراب است
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانة جواب است
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای ماندة جست‌وجوی برخیز
وی کشتة آرزوی برخیز
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفت‌وگوی برخیز
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنة آب‌روی برخیز
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
این صورت معنی‌یی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
گل با تو سر وفا ندارد
ای بلبل هرزه‌گوی برخیز
این باغ برِ وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
لب تشنة چشمة سبوییم
ای ساقی ماه‌روی برخیز
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانه‌جوی برخیز
پروانه ز پا نمی‌نشیند
ای شعلة تندخوی برخیز
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
تا خاطر ما نمی‌شود جمع
زلف تو نمی‌شود پریشان
آنم که ز کوتهیّ اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
یکروزة پوست تختة فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
از خام فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمة صفاهان
خون می‌کشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴ - خطاب به قاضی سعید قمی
ای جوهری که درته این هشت نُه بساط
چشم خرد ندیده چو تو یک در خوشاب
مینائی سپهر ز خمخانة عقول
آورده کم به نشئة طبعت دگر شراب
چرخ از بیاض صنع به عمر دراز خویش
بیت بلند طبع ترا کرده انتخاب
هم جوهرت منزّه از آلایش عرض
هم گوهرت یگانه‌تر از لعل آفتاب
چون حسن سرفرازی و چون عشق دلنواز
ای برده هم ز حسن و هم از عشق آب و تاب
ای طبع مستقیم تو سر خطّ هر کمال
وی نقش دلپذیر تو سرلوح هر کتاب
شعر ترت که آب گهر می‌چکد ازو
در لجّة سراب دهد تشنه را شراب
حیران شوم ز فکر دقیقت که می‌دهد
سیرابی خیال تو اندیشه را به آب
رنگینی خیال تو تا موج‌ور نشد
بر دست و پا نیافت عروس سخن خضاب
بقراط را ز شرم، تو چون دم زنی ز طبّ
در خاک نبض مرده درآید به اضطراب
بیمار را که از تو سؤال دوا کند
بهر شفا بس است همین شربت جواب
گر گویمت مسیح چه جای تعجب است
شیب زمانه را به نفس کرده‌ای شباب
ای طبع ذوفنون تو مجموعة کمال
وی نام سربلند تو سردفتر خطاب
ای آنکه در مدارج دانش فزوده‌ای
در هر فنی به صاحب فن صدهزار باب
خونین دل مرا که به حسرت تپیده است
چون قطرة چکیده ز دریای اضطراب
بی‌التفاتیت به زبان، داد شکوه‌ای
کز شرم گشته رشتة جان محو پیچ و تاب
باری اگر نه موجب رنجش شود کنم
تقریر آن نه بر روش طعن یا عتاب
امّا به جان طبع نزاکت سرشت تو
کانصاف رو نپیچد از جادة صواب
بوی ستم ز درد دلم می‌توان شنید
زآتش کند تظلّم، دود دل کباب
نازک‌دلی، از آن کنم از درد ناله‌ای
نازکتر و حزین‌تر از نغمة رباب
نخلی که من به شیرة جان پروریده‌ام
زهرم چرا به لب نچکاند چو شهد ناب!
شاخی که شبنم گلش از اشک بلبل است
آخر چرا نگردد سیخی برین کباب!
شمعی که رخ ز دامن پروانه برفروخت
پروانه را چرا نشود خانه زو خراب!
من کرده‌ام که شاهد معنی به کام تست
برداشته‌ست دست من این گوشة نقاب
من کرده‌ام که بی‌خودِ صد رنگ باده‌ای
اکنون اگر مرا نشناسی چه اضطراب!
من ساقی و تو می‌فکنی مشک در قدح
من مانی و تو نقش چنین می‌زنی بر آب
وقتی که بود در کف من همعنان گذشت
اکنون منم پیاده و پای تو در رکاب
گر از حقوق خدمت دیرینه تن زنم
باری چه شد محبّت بی‌حد و بی‌حساب؟
گفتی بریده‌ام طمع از استفاده‌اش
خم را چه غم که شیشه نخواهد ازو شراب
منع کسی ز من پی ناموس تازه است
ننگ رخی که بایدش از آینه حجاب
شکر خدا که پردة ناموس عالمی‌ست
دامان خواهشم که نیالوده هم به آب
آن کس که طفل مکتب طبعت نمی‌شود
دانسته است پاکی ذاتم به آب و تاب
در حیرتم که تجربه هم شاهد تو نیست
آخر حکیمی، از در انصاف رو متاب
این شکوة به جای تو از اضطراب، من
گر چه نصیحت است ولی دارمش جواب
طوفان عشق و جلوة جسن و شتاب شوق
یک ذرّه در کشاکش صد چشمه آفتاب
عشقی که سایه بر سر عالم فکنده است
پنهان چه‌سان بماند خورشید و احتجاب!
نشنیده بودم اینکه بود شعله را قرار
هرگز ندیده بودم خورشید را حجاب
باشد هوس که شاهد در پرده داشتن
ورنه ندیده است کسی شعله را نقاب
باری به جرم خواهش اگر گیردم کسی
روز حساب پاک نخواهد شد این حساب
پنهان چرا کنم؟ نظرم پاک‌تر ز دل
درهم چرا شوم؟ دل من پاک‌تر ز آب
بر شعله گر ز خار و خس آلایشی رسد
دامان عشق را ز هوس باشد ارتیاب
من دانم و خدای که در دل مرا چه‌هاست
با هر که کرده‌ام ز ره خواهش انتساب
ظاهر شود نتیجة مهر و محبتّم
گر چشم اعتبار بمالی ز گرد خواب
آنرا که احتراز منش می‌دهی به یاد
ای کاشکی ز غیر منش بودی اجتناب
یوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است
ورنه چه سود خانة چشم پدر خراب
فیاض لاهیجی : مثنویات
ساقی‌نامه
بیا ساقی اسباب می ساز کن
سرِ خُم به نام خدا باز کن
خدایی که گردون گردان ازوست
زمینِ تن و دانة جان ازوست
حکیمی که گردون گردان نهاد
به خمّ بدن بادة جان نهاد
زمین و زمان خرّم و نغز از اوست
چراغ خرد، روغن مغز ازوست
صراحی و جام و سبو می‌کند
گِل خم گِل ساغر او می‌کند
برآرندة تاک از گلشن اوست
فروزندة بادة روشن اوست
چراغ می از تاک بر می‌کند
چنین آتش از خاک بر می‌کند
به مشت گلی جان نماید عطا
به خاکی دهد جام گیتی نما
اگر دشت و صحرا، همه باغ اوست
وگر لاله و گل، همه داغ اوست
چه شمع و چه پروانه با روی او
چه مسجد چه میخانه در کوی او
به نام چنین قادری بی‌نیاز
در بستة چاره را چاره ساز
بیا قف میخانه را باز کن
جهان را به می خوردن آواز کن
بیا پیش‌تر زانکه غوغا شود
در صبح بر روی شب وا شود
سر از خواب چون گل سبکبار کن
صراحی بخوابست بیدار کن
بفرمای ساغر بگیرد وضو
به می چشم و روی قدح را بشو
نخسبی که خور رونما می‌شود
نماز صراحی قضا می‌شود
حریفان همه جا به جا خفته‌اند
ز رنج خمارِ شب آشفته‌اند
به مهرت درین کوی پا بسته‌اند
به لطف تو امّیدها بسته‌اند
به هر دست جام شرابی رسان
مرین تشنگان را به آبی رسان
نخستین به من ده که در می کشم
مناجات گویان به سر می‌کشم
خدایا به نقص ضروریّ من
به نزدیکی تو، به دوریّ من
به صبری که دردی رساند به دل
به دردی که ناگفته ماند به دل
بدان غصّه پرور دلِ دردزاد
که خون گشت و رنگی به بیرون نداد
به دستی که گردد به ساغر دراز
به چشمی که بر روی ساقی‌ست باز
به قدّی که مینا برافراشتست
به دستی که پیمانه برداشتست
به صاف اعتقادی موج شراب
که سجّاده افکنده بر روی آب
به پایی که گِل کرده خاک سبو
به خاکی که پرورده تخم کدو
به آن باغبانی که پرورده خاک
به آبی که از دست او خورده تاک
به مخمور کز باده بویی کشید
به دوشی که بار سبویی کشید
به رندی که بی‌باده هوشش برند
به مستی که در ره به دوشش برند
به خودداری زاهد دین‌پرست
به لاقیدی رند ساغر بدست
به قیدی که بی‌قیدیش ننگ نیست
به زهدی که با مستیش جنگ نیست
به هشیاری می‌پرستان مست
به افتادگی‌های مستان مست
به امید پیران دل کرده سخت
به خواب جوانان بیدار بخت
به قدی که از ضعف پیری دوتاست
به پایی که محتاج دست عصاست
به عجز جوانان شهوت‌پرست
به صبر حریفان بی‌پا و دست
به پای حریصی که بی‌حس شود
به دست کریمی که مفلس شود
به شرمی که عاشق کند پیش دوست
به ذوقی که خون در نگنجد به پوست
به زلفی که عاشق گره وا کند
به رویی که عارف تماشا کند
به صحرانشینان دشت عدم
به خلوت‌گزینان ملک قدم
به گم کرده راهان شهر وجود
به خود ناشناسان بزم شهود
که از جام وحدت دلم گرم کن
وزین آتش این آهنم نرم کن
دل‌سخت در عشق شومست شوم
درین کوره‌ام آب کن همچو موم
عمل کن مسم را ازین کیمیا
خلاصی ده از هر غمم چون طلا
چون تیغم به خمیازه‌ای تاب ده
پس از چشمة آتشم آب ده
جلایی ده از زنگ چون خنجرم
پس آنگه نمودار کن جوهرم
دلم را چو آئینه یکروی کن
ازین سوی رویم بدان سوی کن
خطا کرده رو با تو آورده‌ام
همه کرده انکار تا کرده‌ام
که ناکردنی‌های بد کرده‌ام
خطاهای بیرون ز حد کرده‌ام
جوانی و مستی و عشق و جنون
کند عقل را کم هوا را فزون
خرد خود فروتن هوا سرکش است
جنون و هوس پنبه و آتش است
به جرم گنه از تو دوری خطاست
اگر از تو در تو گریزم رواست
اگر چه به جز دوریم پیشه نیست
ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست
تو دانی چه حاجت به تقریر ماست
امید کرم عذر تقصیر ماست
اگر چه زمستی‌ست عصیان ما
نسازد ولی با خرد جان ما
به هشیاری از گفتن و خامشی
ندیدیم چیزی همان بیهشی
همان به که بی‌پرده سازیم ساز
ز مستی به مستی گریزیم باز
بده ساقی آن بادة نور رنگ
که تابَش برد از رخ نور زنگ
بده ساقی آن نور جامِ قِدم
کز آئینة دل برد زنگِ غم
بده آن میِ تلخِ شورش فکن
گه از صاف ساغر گه از دردِ دُن
از آن می که خون دل آرد به جوش
شود هر سرِ مو ازو در خروش
شرابی ز خون گرم‌تر همچو روح
همان آتش گرم و تر همچو روح
شرابی ز خون گرم‌تر در مزاج
چو جان سازگارست در هر مزاج
پی حفظ صحّت می لاله‌گون
ضرورست در هر تنی همچو خون
شرابی کش افلاک خمخانه است
در آن جام خورشید پیمانه است
ز هر خشت خمخانة این شراب
عیانست نور آفتاب آفتاب
گر این باده از شیشه گردد عیان
به چرخ اوفتد کاسة آسمان
ورین باده عریان شود از لباس
درد پیرهن بر تن خود قیاس
شرابی بلای خرد را علاج
دوایی مرض‌های بد را علاج
شرابی که آتش زند در دماغ
برافروزد از سر هوای چراغ
به تمکینی از شیشه آید برون
که معنی زاندیشه آید برون
میی بحر وحدت ازو در خروش
میی خون منصور از وی به جوش
اگر شیشه‌ای زو به دست آورم
به مینای گردون شکست آورم
بده جام لبریز، کوریّ غم
که پیمانة پر کند غصّه کم
صباحست ساقی و مینا تهی‌ست
خماریم و فکر دگر ابلهی‌ست
ز بیم کسان توبه از می خریست
به زهد ریا ترک می کافری‌ست
زیانست کی می‌توان داد کی؟
به صد دانه تسبیح یک قطره می
مگو نشئه کیفیت است از غرض
نگویی که جوهر نباشد عرض
چو فیض الهی پناهت دهد
به سرچشمة شیشه راهت دهد
بیا ساقی آن لای جام الست
که عقل کل از نشئة اوست مست
از آن می که اشیا بدو زنده‌اند
ازو ماه و خورشید تابنده‌اند
به گردون چکیده نمی زان شراب
گل داغ آن می بود آفتاب
به من ده که خون در تن من فسرد
رگ و ریشه‌ام پنجة غم فشرد
بسی شمع فکرت بر افروختم
فتیله صفت مغز را سوختم
بسی دانش آموختم زاوستاد
بسی نکته‌ها را گرفتم به یاد
بسی بوده‌ام با کتاب و دعا
بسی زهدور بودم و، پارسا
بسی در بغل جزوه‌دان داشتم
اگر رندییی بُد نهان داشتم
گهی در فروع و گهی در اصول
شدم پنجه فرسای هر بلفضول
چه شب‌ها که در حجره خوابم نبود
چه جا داشت نانم که آبم نبود
نمی‌یافتم بهر خوردن فراغ
شکم سیر می‌شد ز دود چراغ
ز فقه و حدیث و اصول و کلام
ز تفسیر و آداب حکمت تمام
پی جمله یک عمر بشتافتم
ز هر یک نصیب گران یافتم
گهی نیز در شعر پرداختم
ز سحر بیان معجزی ساختم
نماز ریا را چه گویم که بود
مدارم همه بر رکوع و سجود
ز بس سوده‌ام سر به پای امام
چو مسواک فرسوده گشتم تمام
نگردیدم از هیچ یک کامیاب
سرماست اکنون و راه شراب
کنون عمرها شد که در کوی می
غذایی ندارم به جز بوی می
ازین پس اگر عمر امانم دهد
بر آنم که می قوت جانم دهد
به میخانه شاگردی دن کنم
چو ساغر به می چشم روشن کنم
به میخانه‌ام خدمت دیگرست
چو شیشه سرم در ره ساغرست
خوشا صحن میخانه وان انجمن
خوش آن سر که افتاده در پای دن
چه بزمست بزم صبوحی کشان
دهد بی‌شک از بزم وحدت نشان
صف آرا ز هر جانبی فوج فوج
به میدان ساغر سواران موج
می و نشئه با هم به یک پیرهن
صراحی و ساغر زبان در دهن
نپوشد ز کس هیچ اندیشه را
بنازم دل روشن شیشه را
چو شیشه کسی گشت گردنفراز
که بر خلق عالم نپوشید راز
شنیدم که بسیار کشتی ژرف
شود غرقه در قعر بحر شگرف
به میخانة ما همین است فرق
که دریا در اینجا به کشتی است غرق
ازو کام صد بینوا حاصل است
بلی کشتی باده دریادل است
بده ساقی آن ساغر پر طرب
که دارم گروگان می جان به لب
از آن می که از خود خلاصم کند
به درگاه میخانه خاصم کند
بسی شد زمیخانه دوریم دور
زمیخانه دوریم نزدیک گور
بود یا رب از زندگی بر خوریم؟
به میخانه بار دگر بگذریم؟
به یاران میخانه یکدل شویم
در آن بحر چون قطره واصل شویم؟
بدان جا نشاید رسید از قیاس
کند عقل از سایة خود هراس
شود خون برهان در این ره سبیل
درین راه گمراه گردد دلیل
مگر ساقی این راه را سر کند
چراغ ره از نور مِی بر کند
عجب بی‌نواییم از هجر می
نوایی مگر بخشد آواز نی
دمی گریه‌ام تنگ فرصت کند
که نی خواند و شیشه رقّت کند
نوای نیم برد از خود برون
دلم گشت از گریة شیشه خون
چو گریه به طوفان براتم دهد
مگر کشتی می نجاتم دهد
بده ساقی آن مایة ناز را
می همچو آئینة راز را
که مقصود ازین ناله دانم که چیست
دل شیشه خون دانم از بهر کیست
کجا شیشه این گریه آموخته
چرا نی چنین شد نفس سوخته
مرا قوّت شرح این راز نیست
نفس می‌زنم لیک آواز نیست
به من کس نگفت و نگویم به کس
به می شاید این راز دانست و بس
بیا مایة زندگانی من
نم چشمة کامرانی من
بیاد تو شب زنده‌داری ما
بیا شمع شب زنده‌داران بیا
دل ما مکن بیش ازین خون، بسست
ستم عمرها کردی، اکنون بسست
دل از جور ساقی سراپا شکست
بماناد ساغر، دل ما شکست
چه ساقی! زمین و زمان مست او
بود جانِ می‌خواره در دست او
فتد عکس ابروی ساقی به جام
چو ماه نو اندر شفق وقت شام
ز کنج دو چشم سیه مست وی
نگه می‌چکد همچو از جام می
لبش برگ گل را خجل می‌کند
مژه رخنه در کار دل می‌کند
دهان تنگ‌ تر از کمرگاه مور
تبسّم در او راه کرده به زور
خرد چون دهانش تبسّم کند
عدم را وجودی توّهم کند
خطش گرد لب سایه انداخته
چو موران به تنگ شکر تاخته
خطش دایره بسته بر کار حسن
دهن نقطة خطِّ پرگار حسن
کند جام بی‌باده را یرزمی
نگاهش چو مستانه افتد به وی
چو پیمانة ناز گیرد به چنگ
زند شیشة آسمان را به سنگ
چو جام تغافل پیاپی دهد
ملک تن به خمیازة می دهد
نیفتاده عکس رخش در شراب
که شعله فرو برده ریشه در آب
به دستی که او جام می می‌دهد
دگر ساغر از دست کی می‌دهد؟
مرا ساقی از جان برآورده است
ز کفر و ز ایمان برآورده است
نه زدهم تمام و نه مستی به کام
حرامم حلال و حلالم حرام
بده ساقی آن آبِ روی مرا
همان مایة شست‌وشوی مرا
کز آلایش توبه پاکم کند
اگر زهد ورزم به خاکم کند
مغنّی کجا رفت و مطرب کجاست؟
رگ تار بی‌خون نغمه چراست؟
مسیح است ساقی، چه دل مرگیست!
شراب است آتش چه افسردگیست!
مغنّی نوایی بگو سر کند
ز سرچشمة نغمه لب تر کند
به مطرب بگو تا کند سازِ کار
گشاید به مضراب، شریان تار
مغنّی دماغی به می تازه کن
به یک نغمه تاراج خمیازه کن
نخستین بیا راه عشّاق زن
به قلب و دل و جان مشتاق زن
به مرغولة نغمه‌های بلند
دل و جان مستان درآور به بند
به هر شعبه آوازه‌ای تازه کن
به صوتی دو عالم پرآوازه کن
مشو یک گل نغمه را در کمین
چو بلبل به شاخی ز شاخی نشین
بزرگست گردون و ما کوچکیم
زمین است گهواره ما کودکیم
نشاید زدونان بزرگی کشید
نه از ناکسان طعن خردی شنید
دگر چند ازین ناکسان دم خوریم
به زیر فلک تا به کی بم خوریم
درین خانه خواری و زاریم کشت
فراق می و می‌گساریم کشت
مغنّی بگو نغمه‌های فراق
که آتش به جان زد هوای عراق
عراق عرب آرزوی منست
ز دجله نمی در سبوی منست
خوش آن دم که از دستبرد ممات
سبو بشکنم در کنار فرات
همان ساقی کوثرم ساقی است
می مهر او در دلم باقی است
بیا ساقی از می به وصلم رسان
به فرعم ببین و به اصلم رسان
ز رنج خمار آن چنانم ضعیف
که در پای پیل است مور نحیف
اگر قوّت می شود یاورم
سلیمان نیارد نشستن برم
کنون عمرها شد که از هجر می
ضعیف و حزینم چو آواز نی
بده می که قوّت فزاید مرا
شرابی که از خود رباید مرا
چون من با خودم عالمم دشمن است
چو از خود روم آتشم گلشن است
همان به که بگریزم از خویشتن
که من با خود آنم که دشمن به من
چون من با خودم از خودم بی‌نصیب
از آن رو ز مستی ندارم شکیب
نباشد اگر پردة هوش پیش
توان دید یک ساعتی روی خویش
ترا میل اگر هست رخسار خویش
به مستی توان دید دیدار خویش
بده می که خود را ز سر وا کنم
دمی خویشتن را تماشا کنم
درین تنگ دهلیز بیم و امید
اسیر خودم کرد نقش پلید
مگر می ز خود واستاند مرا
ازین تنگنا وارهاند مرا
سحر ذوق فکرم ز سر تاج برد
خیال بلندم به معراج برد
به اندیشه رفتم برون زآسمان
نهادم قدم بر سر لامکان
یکی عالمی دیدم از نور پاک
نه از باد و آتش نه از آب و خاک
درو مردمانی ز جان پاک‌تر
در ادراک از عقل درّاک‌تر
نه از ظلمت تن خبر بودشان
نه از تیرگی‌ها اثر بودشان
نه وهم اجلشان نه بیم هلاک
نه رشگ و حسد بود و نه ترس و باک
ز هر گونه لذّت که بینی به خواب
در آنجا عیان بود چون آفتاب
همه عیش و عشرت در و بامشان
همه عید و نوروز ایّامشان
در آن یک سراسر، نظر تاختم
به جز دلخوشی هیچ نشناختم
فکندم چو سوی خود آنگه نظر
همه خاک دیدم که خاکم به سر
کنون در غم هجر آن عالمم
درین تنگنا می‌کُشد این غمم
ندانم چه بود و کجا بود و کی
مگر رهنمایی کند نور می
در آن عالم ار ره توان ساخت باز
به گلگونِ می می‌توان تاخت باز
بده ساقی از آتش می نمی
کزین عالمم وارهاند دمی
سوی آن وطن راه یابم مگر
که در غربتم سوخت خون جگر
به غربت مرا رویِ دیّار نیست
کسی در وطن این چنین خوار نیست
بده می کزین چاهِ عفریت بند
برآیم به این بام چرخ بلند
بده می کزین تنگ دهلیز تار
کنم بر سر این نه ایوان قرار
از آن می که تن را کند همچو جان
سبک سازد این سر ز بارِ گران
بجا مانم این بار سنگین ز خاک
بیفشانم این گرد را در مغاک
ز تحت‌الثری تا ثریا روم
مگر پلّه پلّه به بالا روم
بده ساقی آن جان اندیشه را
پری زادة خلوت شیشه را
بده می که کار از تعلّل گذشت
که سیلاب اندیشه از پل گذشت
به کس غیر جنگ و عتابم نماند
سر صلح با آفتابم نماند
خرد خون فرزانگی می‌کشد
جنون سر به دیوانگی می‌کشد
خرد را به دل عزم تسخیر ماست
جنون حلقه در گوش زنجیر ماست
خرد گرچه هم صبحتی می‌کند
جنون هم ولی‌نعمتی می‌کند
اگر چه خرد را ره روشن است
ولی سخت وسواسی و پرفن است
خرد را زبون کردن اولی‌ترست
که مقصود را پرده‌ای بر درست
جنون را ز عشق است و مستی مدد
بده می که لشکر نگیرد خرد
ز افسانة عقل گشتم ملول
بده می که تا وارهم زین فضول
خرد آفت دانة ما شدست
خرد جغد ویرانة ما شدست
بیا ساقی آن جام چون آفتاب
به من ده که افزایدم آب و تاب
میی ده که روشن شود دل ازو
بر افروزد این تیره محفل ازو
میی کز صفا زنگ از دل بَرَست
بر نور او شعله خاکسترست
اگر قطره‌ای زین شراب کهن
شرابی ازین آتش طور دن
به سنگی فتد لعل نابی شود
به خاکی چکد آفتابی شود
تو و زاهد آن قصر و حور و بهشت
من و ساقی آن یار نیکو سرشت
هماغوشی حورت اندیشه است
مرا دست در گردن شیشه است
برو زاهد از پیش ما دور شو
خرابند مستان تو مستور شو
تو بس خشکی و آتش ما بلند
چو خس زآتش ما ببینی گزند
منه دست بر شیشة آبرنگ
کزین آب آتش جهد همچو سنگ
ترا باد شیرینی روزگار
تو با تلخی باده کاری مدار
به جز تلخی از می ندانی تو هیچ
چو دستار خود در سر این مپیچ
بده ساقی آن آب آتش‌فروز
همان غم براندازِ اندوه سوز
بده می که درد جداییم کشت
پریشانی و بینواییم کشت
نسیم گل و بلبلانند مست
سزد گر بشوییم از توبه دست
درین نوبهاران که عالم خوشست
مرا سینه جولانگه آتشست
چنانم سراپای دل غم گرفت
که از درد من بخت ماتم گرفت
شبم را بود ننگ صبح امید
چو بر مردم دیده خال سفید
مرا صبح امّید، شامست و بس
شب تیره را روز نامست و بس
مگر نور می یاور من شود
شب تیره از باده روشن شود
مزن صبح گو بر رخ من نفس
طلوع می از شیشه‌ام صبح بس
مرا گلخن از عکس می گلشنست
شب از پرتو ساغرم روشنست
مباد از میم ساغر زر تهی
که قالب تهی به که ساغر تهی
همان باقی عمر گو یک نفس
می باقیم باقی عمر بس
بده ساقی آن جام چون لاله را
کزو خوش کنم داغ صد ساله را
بیا ای ز حسن تو سامان گل
به روی تو روشن چراغان گل
تو تا در چمن می‌کشیدی سری
عیان بود گل را دماغ تری
یک امشب که پا واگرفتی ز باغ
تماشاست گل را صفای دماغ
بهارست ساقی و فیض هواست
اگر گل کند مستی ما رواست
چمن خوش گلستان خوش و گل خوشست
صبا عنبر آگین هوا دلکشست
هوا معتدل همچمو طبع کریم
روان آب چون ذهن صاف حکیم
به گل طبع را بس که الفت بود
چمن دیده را خانه غربت بود
گل باغ گویی ز بس آب و تاب
خورد چون گل ساغر از باده آب
هوای گلستان خوشم در گرفت
که گل دیدم و آتشم در گرفت
چرا آتش اندر نیفتد به کس
گل آتش رخ و بلبل آتش نفس
نسیم گل از عالمم فرد کرد
دل از نالة بلبلم درد کرد
درین دم که بلبل ز گل سر خوشست
گلستان چو رخسار ساقی خوشست
همان به که دامن نمازی کنم
به ساقیّ خود عشق بازی کنم
چه بلبل چه گل این چه اندیشه است
گلم ساغر و بلبلم شیشه است
پر از گل چو دامان هر کس بود
گل می به دامان مرا بس بود
چو من سینه از باده روشن کنم
به جای گل آتش به دامن کنم
مرید میم لاابالی و مست
سر زلف ساقی و ساغر به دست
زند، باطن ساغرم بر کمر
سر از خط پیمانه پیچم اگر
که من چاکر پیر میخانه‌ام
زخونابه خواران پیمانه‌ام
بسی رنج میخانه‌ها دیده‌ام
بسی گرد پیمانه گردیده‌ام
کنونم که با شیشه همخانگی‌ست
گلِ مستی و جوش دیوانگی است
بده ساقی آن بادة زورمند
که غم را تواند رگ و ریشه کند
همان باده کو شیشه روشن‌کن است
چو مهر تو اندیشه روشن‌کن است
بخندان گل ساغر از بادِ دست
بنالان ز شیشه هزارانِ مست
بخور باده تا مست مستان شوی
برافروز رخ تا گلستان شوی
به مژگان بگو سربلندی کند
بهل زلف را تا کندی کند
بیارای بازار مژگان به ناز
ز چشم سیه کن درِ فتنه باز
در آتش نشیند گل از روی تو
پریشان شود سنبل از موی تو
لبت خون به پیمانة لاله کرد
ازین تب لب غنچه تبخاله کرد
پی بوسة آن لبان بی‌حجاب
دهان غنچه کردست جام شراب
مبین شیشه کو خالی افتاده است
که از هجر روی تو جان داده است
چنان شورشی از تو در بزم هست
که با هوش و بی‌هوش مست است مست
چو عشّاقِ کویِ ترا بشمرم
من از هر که پرسی جگر خون‌ترم
مرا از تو کافی بود نام تو
همه وصل جویند و من کام تو
منم عاشق اما نه چون هر کسی
ز کس تا به کس فرق باشد بسی
شبانگه که دل غرق خوناب بود
به پهلوی من بخت در خواب بود
سرم بالش غصّه را رنج ده
برم بستر درد را داغ نه
بر من نه از آشنا هیچ‌ کس
نه آمد شد کس به غیر از نفس
نه محرم که درد دلی سر کنم
نه آهی کز آن آتشی برکنم
چنان سیل اشکی به من یافت دست
که توفان ز بیمش به کشتی نشست
خیال تو آمد فرایادِ من
به چرخ برین رفت فریاد من
خیال تو کردم گلستان شدم
به یاد لبت مستِ مستان شدم
بدینسان جدا از تو در تاب و تب
شبم روز گردد شود روز شب
به شب با تو دستم به دامان بود
چو بیدار گردم گریبان بود
کی آسایشی رو نماید به چشم
که مرگ آید و خواب ناید به چشم
سحر چون به یاد تو افتد دلم
قیامت گه غم شود منزلم
سر از خواب ناآمده برکُنم
نبینم ترا خاک بر سر کنم
بیا ساقی از روی احسان دمی
فشان بر من از آتش می نمی
بهم برزن اوراق داناییم
در آتش فکن رخت رعنائیم
بشو زآب می دفتر دانشم
که خاک عدم بر سر دانشم
زبانم زگفتار خاموش باد
همه خوانده‌هایم فراموش باد
نجاتم سر زلف جادوی تست
شفایم اشارات ابروی تست
تو ای مدّعی گرچه فرزانه‌ای
ولی از وفا سخت بیگانه‌ای
ترا به ز معشوق وا سوختن
همان جیب ندریده را دوختن
گریزی به هنگام زن زود نیست
در آتش شدن کار هر دود نیست
ترا دود آتش مشوّش کند
کجا وصل آتش ترا خوش کند
تو بینی که آتش بسوزد همی
نبینی که چون برفروزد همی
اگر آتش آتشت خوش فتد
وگر خود خسی شعله سرکش فتد
اگر زآتشت میل شد سودها
بیا بگذر از بود و نابودها
بیا جامة عاریت را بدر
در آتش روی پنبه با خود مبر
بده ساقی آئینة جام را
پدید آورِ پخته و خام را
که بینم درو عکس رخسار خویش
برافشانم از خویش آثار خویش
بریزد زمن گرد اوصافِ من
نماید به من چهرة صاف من
برافکن دمی پردة من ز پیش
که من مردم از شوق دیدار خویش
دگر باره عشقم جوان کرده است
زمین مرا آسمان کرده است
برون بردم از خانه رخت مجاز
حقیقت به من در گشادست باز
به ذوق غم دیگر افتاده‌ام
به عشق حقیقی در افتاده‌ام
ندانم ز مهر که دم می‌زنم
که دنیا و عقبا بهم می‌زنم
چه می ریخت در جام دل ساقیم
که نه انفسیم نه آفاقیم
ز می نشئة دیگرم در سرست
مگر ساقیم ساقی کوثرست
علی ولی شاه دنیا و دین
کلید در باغ عین‌الیقین
دگر بر سرم ذوق مستی فتاد
هوای می و می‌پرستی فتاد
ز شادی ندانم کجا می‌روم
که چون بوی گل بر هوا می‌روم
سعادت ز بختم شرف می‌برد
که شوقم به خاک نجف می‌برد
نهاده مگر پا به ره اخترم
که راه نجف می‌سپارد سرم
نجف شد کلیم مرا کوه طور
مزن گو به من کعبه چشمک ز دور
زرشگم نمیرد چرا آسمان
که هستم نجف را سگ آستان
براهی مرا پای شوق آشناست
که نعلین مهر و مهم زیر پاست
نه این ره به روی ریا می‌روم
که این ره برای خدا می‌روم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
آن مه که به لب چشمة کوثر دارد
وز بادة ناز نشئه در سر دارد
ابروی زمانه پر ز چین می‌گردد
لب از لب خنده‌گر دمی بردارد