عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی میکند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه میکاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمیدانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمیرنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمتآلود غبار
میدهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کمظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
اینقدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست اینآوازه نیست
میفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی میکند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه میکاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمیدانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمیرنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمتآلود غبار
میدهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کمظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
اینقدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست اینآوازه نیست
میفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه میدانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنهای در کار میخواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینهافگاران شود پیدا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تنم از رنج و بلا مایهده ایّوبست
صبر ایّوب اگر چارهگر آید خوبست
ای که از یوسف گمگشته نشان میطلبی
گذرش بر در محنتکدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا میطلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیّاض درین شهر بدو منسوبست
صبر ایّوب اگر چارهگر آید خوبست
ای که از یوسف گمگشته نشان میطلبی
گذرش بر در محنتکدة یعقوبست
مددی گریه که وصلش ز خدا میطلبم
بهر تأثیر دعا چشم تری مطلوبست
حاجتی نیست به اصلاح خط خوب ترا
که خط ساخته پیش همه کس مقبولست
کس ندانست که از وی به چه نسبت راضی است
آنکه فیّاض درین شهر بدو منسوبست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
تا بوی زلف یار در آبادی منست
هر لب که خندهای کند از شادی منست
بالم وداع جلوة پرواز میکند
یارب دگر که در پی صیّادی منست؟
دارم سراغِ جلوة سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ میکنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیّاض هر چه در صف زلف گفتهام
در شعر کارنامة استادی منست
هر لب که خندهای کند از شادی منست
بالم وداع جلوة پرواز میکند
یارب دگر که در پی صیّادی منست؟
دارم سراغِ جلوة سیمرغ و کیمیا
هر نقش پی که گم شده در وادی منست
از ناله رخنه در جگر سنگ میکنم
کو بیستون؟ که نوبت فرهادی منست
فیّاض هر چه در صف زلف گفتهام
در شعر کارنامة استادی منست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عشق را پیغمبرم داغ جنون تاج منست
این غزلهای بلند تازه معراج منست
کرده تسخیر دو عالم آهم از اقبال عشق
گردن گردون به زیر منّت تاج منست
مجلسم را منّت شمع مه و خورشید نیست
طلعت من روشنیبخش شب داج منست
اهل معنی خوشهچین خرمن فکر منند
زلف خوبان معانی لفظ کج واج منست
برده بودم هر دو عالم را ولی در باختم
چون کنم در نرد طاقت! عشق لیلاج منست
در پناه عشق استغنا به گردون میزنم
بر سر تیر تغافل، چرخ آماج منست
رفت فیّاض آنکه دشمن میزد استغنا به من
این زمان چرخش به یمن عشق محتاج منست
این غزلهای بلند تازه معراج منست
کرده تسخیر دو عالم آهم از اقبال عشق
گردن گردون به زیر منّت تاج منست
مجلسم را منّت شمع مه و خورشید نیست
طلعت من روشنیبخش شب داج منست
اهل معنی خوشهچین خرمن فکر منند
زلف خوبان معانی لفظ کج واج منست
برده بودم هر دو عالم را ولی در باختم
چون کنم در نرد طاقت! عشق لیلاج منست
در پناه عشق استغنا به گردون میزنم
بر سر تیر تغافل، چرخ آماج منست
رفت فیّاض آنکه دشمن میزد استغنا به من
این زمان چرخش به یمن عشق محتاج منست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
امشب دگر نگاه کجت جاودانه است
کج مج زبانی سر زلفت بهانه است
رخشت که زیر پا فلکش برقرار نیست
سرگرم کرده نگهت، تازیانه است
سرسبز باد قامت نخل بلند تو
کاندر میان سبزقبایان یگانه است
بانگ نماز مژدة سیماب میدهد
در گوش من که حلقه به گوش ترانه است
فیّاض جان فدایش اگر میکنی سزاست
معشوق من که هر سر مو عاشقانه است
کج مج زبانی سر زلفت بهانه است
رخشت که زیر پا فلکش برقرار نیست
سرگرم کرده نگهت، تازیانه است
سرسبز باد قامت نخل بلند تو
کاندر میان سبزقبایان یگانه است
بانگ نماز مژدة سیماب میدهد
در گوش من که حلقه به گوش ترانه است
فیّاض جان فدایش اگر میکنی سزاست
معشوق من که هر سر مو عاشقانه است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
کجا چو تیغکشی در میان سپر گنجد!
تو را به کشتن عُشاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگدلیهای من محبَّت را
به ظرف تنگتر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
که در میانه حجابی ز بال و پر گنجد
میان من و او اتحاد از آن بیش است
که در میان ره آمد شد نظر گنجد
محبّتم به دلش جا اگر کند فیّاض
عجیب نیست، که در سنگ هم شرر گنجد
تو را به کشتن عُشاق کاش سر گنجد
چه غم ز تنگدلیهای من محبَّت را
به ظرف تنگتر این باده بیشتر گنجد
میان شعله و پروانه این مسافت نیست
که در میانه حجابی ز بال و پر گنجد
میان من و او اتحاد از آن بیش است
که در میان ره آمد شد نظر گنجد
محبّتم به دلش جا اگر کند فیّاض
عجیب نیست، که در سنگ هم شرر گنجد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل مسیح ز دردم شکسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
طبیب بر سر من زود خسته میگردد
چه نازک است دل توبهام که بیتکلیف
به یک تبسّم ساغر شکسته میگردد
به چشمهساز نصیبم اگر دهند آبی
چو آبِ چشمة آیینه بسته میگردد
چه شایعست به گلزار داغ بالیدن
که برگ برگ درو دسته دسته میگردد
چو آسیا دل فیّاض از تموّج حال
تمام عمر به یک جا نشسته میگردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ذوق دیدارست کامی کز جهان دل میبرد
زاهد از دنیا نمیدانم چه حاصل میبرد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل میبرد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل میبرد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل میبرد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل میبرد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاضوار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل میبرد
زاهد از دنیا نمیدانم چه حاصل میبرد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل میبرد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل میبرد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل میبرد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل میبرد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاضوار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل میبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ایزد به هر که عارض گل رنگ میدهد
در سینهاش نخست دل سنگ میدهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ میدهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ میدهد
بلبل حکایت غم ما میکند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ میدهد
منّت برای صلح زنارش چه میکشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ میدهد
در سینهاش نخست دل سنگ میدهد
شادم ز تنگی دل خود کایزد از ازل
درد تو بیشتر به دل تنگ میدهد
سیمای چهره رازِ دل خسته فاش کرد
گر شیشه نم برون ندهد رنگ میدهد
بلبل حکایت غم ما میکند به گل
درد دلی که شرح به آهنگ میدهد
منّت برای صلح زنارش چه میکشی
فیّاض غمزه کام تو در جنگ میدهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
چو بلبل خاطرم از گفتن بسیار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگیها همّت فیّاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشة دستار نگشاید
زبان بستم که قفل سینه از گفتار نگشاید
ز دین برگشته را از کفر هم کامی نشد حاصل
گره کز سبحه در دل ماند از زنّار نگشاید
نسیمت گر به گلشن وا کند دکّان عطّاری
ز خجلت غنچه رخت خویشتن از بار نگشاید
پریشان خودم دارد سر زلفی که از غیرت
متاع خویش در هر کوچه و بازار نگشاید
به این آشفتگیها همّت فیّاض را نازم
که یک ساعت گره از گوشة دستار نگشاید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا کی ز غیر حرف وفا میتوان شنید
یک لحظه هم شکایت ما میتوان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا میتوان شنید
ناموس حسن میرود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا میتوان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج میزند
بوی شکفتگی ز هوا میتوان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا میتوان شنید
از دشمنان چه میشنوی حرف دوستی!
ما بیغرضتریم ز ما میتوان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا میتوان شنید
زاهد اگر نمیشنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا میتوان شنید
فیّاض آرزوی جفا میکند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، میتوان شنید
یک لحظه هم شکایت ما میتوان شنید
بوی کباب شرح غم سوختن کند
درد دلم ز باد صبا میتوان شنید
ناموس حسن میرود از یک نگه به باد
گر نشنوی ز من ز حیا میتوان شنید
گاهی که خنده بر لب او موج میزند
بوی شکفتگی ز هوا میتوان شنید
پیغام دلشکستگی ماست سر به سر
گوش ارکنی به ناله صدا میتوان شنید
از دشمنان چه میشنوی حرف دوستی!
ما بیغرضتریم ز ما میتوان شنید
گفتن چه حاجتست و نگفتن چه مانعست
جایی که گوش هست ادا میتوان شنید
زاهد اگر نمیشنوی از زبان من
عذر گناه من ز قضا میتوان شنید
فیّاض آرزوی جفا میکند ز تو
این نیست، خود حدیث وفا، میتوان شنید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
باز هر سو موج ابری جلوهگر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
هم در شیخ زدم هم ره رهبان رفتم
کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم
عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد
که پی درد به دریوزة درمان رفتم
خنده بر سستی امید خودم میآید
از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم
گر چه از آمدن خویش پشیمان بودم
لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم
آمدم این همه ره دست به دامان امید
لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم
اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب
جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان منع من از ناله روا نیست که من
بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم
غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود
یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم
از ملاقات من احباب ملال افزودند
گر چه چون باد صبا جانب بستان رفتم
بوی پیراهن یوسف شدم و بیاثرم
هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم
دوری از دوست ندانی گنه من فیّاض
رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم
کافر از کعبه و از دیر مسلمان رفتم
عادت عکس نقیض فلکم مغلطه زد
که پی درد به دریوزة درمان رفتم
خنده بر سستی امید خودم میآید
از درت رفتم و این طرفه که خندان رفتم
گر چه از آمدن خویش پشیمان بودم
لیکن از رفتن خود نیز پشیمان رفتم
آمدم این همه ره دست به دامان امید
لیک با یأس ابد دست و گریبان رفتم
اینکه جز لخت دلم هیچ ندادند نصیب
جرم من بود که ناخوانده به مهمان رفتم
همدمان منع من از ناله روا نیست که من
بلبلی بودم و نادیده گلستان رفتم
غربتم گرد ملالت ز وطن بیش افزود
یوسفی بودم و از چاه به زندان رفتم
از ملاقات من احباب ملال افزودند
گر چه چون باد صبا جانب بستان رفتم
بوی پیراهن یوسف شدم و بیاثرم
هرزه بود این که من از مصر به کنعان رفتم
دوری از دوست ندانی گنه من فیّاض
رفتم از درگه او لیک به فرمان رفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
به جز تو جمله بیحاصل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
اگر چیز دگر در دل گرفتم
به غیر از مصحف رویت کتابی
اگر خواندم همه باطل گرفتم
هزاران طعنه از هر دشمن و دوست
ز نافرمانی یک دل گرفتم
کتاب عشق را آسان نمودند
چو خواندم سر به سر مشکل گرفتم
همه از بهر منزل راه گیرند
چرا من راه را منزل گرفتم!
شکستم کشتی و راندم به دریا
مراد بحر از ساحل گرفتم
شدم یک مشت خون فیّاض و آخر
به حسرت دامن قاتل گرفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
غلط کردم دلت را با ترحّم آشنا کردم
ستم کردم به ناکامی، به محرومی جفا کردم
هزاران شیوه در جور و جفا درج است خوبی را
چه بد کردم ترا با خویش سرگرم وفا کردم
نگه نا کردنش فرصت به دستم داده بود امشب
تغافل گوش تا میکرد عرض مدّعا کردم
سخن کوتاهیی میکرد در تقریر مطلبها
شکستم ناله را در سینه، صد مطلب ادا کردم
شبم در گریة بیطاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرینکنان و من دعا کردم
به کام شوقِ بیطاقت نهادم سر به پای او
نمیدانم چهها کرد اضطراب و، من چهها کردم
فشاندم دامن آهی به شمع خلوتم امشب
به ذوق بیکسیها سایه را از خود جدا کردم
سبکتر گشتم از خود هر قدر افتادهتر گشتم
درین افتادگیها سیرِ معراج فنا کردم
به معراج فنا آن همّتم رو داده بود امشب
که عنقا صد رهم افتاد در دام و رها کردم
کلید خلد میبوسد سر انگشت نیازم را
نمیدانم گره از ابروی ناز که وا کردم!
خضر آب بقا گوید مسیحا از هوا جوید
چرا فیّاض دردش را به درمان مبتلا کردم
ستم کردم به ناکامی، به محرومی جفا کردم
هزاران شیوه در جور و جفا درج است خوبی را
چه بد کردم ترا با خویش سرگرم وفا کردم
نگه نا کردنش فرصت به دستم داده بود امشب
تغافل گوش تا میکرد عرض مدّعا کردم
سخن کوتاهیی میکرد در تقریر مطلبها
شکستم ناله را در سینه، صد مطلب ادا کردم
شبم در گریة بیطاقتی صد بار در خاطر
گذشت از پیش من نفرینکنان و من دعا کردم
به کام شوقِ بیطاقت نهادم سر به پای او
نمیدانم چهها کرد اضطراب و، من چهها کردم
فشاندم دامن آهی به شمع خلوتم امشب
به ذوق بیکسیها سایه را از خود جدا کردم
سبکتر گشتم از خود هر قدر افتادهتر گشتم
درین افتادگیها سیرِ معراج فنا کردم
به معراج فنا آن همّتم رو داده بود امشب
که عنقا صد رهم افتاد در دام و رها کردم
کلید خلد میبوسد سر انگشت نیازم را
نمیدانم گره از ابروی ناز که وا کردم!
خضر آب بقا گوید مسیحا از هوا جوید
چرا فیّاض دردش را به درمان مبتلا کردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
به راه دیر سبکبار و بیحرج رفتن
صواب تر که گرانبار راه حج رفتن
به راستی نرود کارها همیشه ز پیش
گریوه طی نتوان کرد جز به کج رفتن
حضیض و اوج سپهر برین بود رمزی
که راه عشق نشاید به یک نهج رفتن
چو کام تلخ نگردد نمیشود شیرین
به راه صبر توان از پی فرج رفتن
اگر دعای قدح را ز برکنی فیّاض
ترا ضرر نباشد پی محج رفتن
صواب تر که گرانبار راه حج رفتن
به راستی نرود کارها همیشه ز پیش
گریوه طی نتوان کرد جز به کج رفتن
حضیض و اوج سپهر برین بود رمزی
که راه عشق نشاید به یک نهج رفتن
چو کام تلخ نگردد نمیشود شیرین
به راه صبر توان از پی فرج رفتن
اگر دعای قدح را ز برکنی فیّاض
ترا ضرر نباشد پی محج رفتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
هم حریف زندانم هم رفیق چاهم من
بخت تیره روزانم کوکب سیاهم من
نه به خلد در خوردم نه به دوزخ ارزانی
خوش گناهکارم من طرفه بیگناهم من
جرم اگر نمیباشد بخششی نمیپاشد
بر امید عفو او عاشق گناهم من
تکیه بر کرم دارم، از گنه چه غم دارم
بیم را نمیدانم، آرزو پناهم من
کم ندارم از سامان با همه پریشانی
آه و ناله اسبابم، گریه دستگاهم من
هر کجا که بخرامی، هر کجا که بنشینی
خاک آستانم من، فرش جلوهگاهم من
عزّتم نمیداری، قیمتم نمیدانی
سرمة سلیمانی، مشت خاک راهم من
خدمتم چه میارزد، طاعتم چه میباشد
آب گشتم از خجلت، شرم عذرخواهم من
از نجات نومیدم وز کنار محرومم
همّتی سلامت را کشتی تباهم من
گر چه در هنر بیشم جمله بار بر خویشم
حجّت غریمم من، عصمت گناهم من
پر غرور فیّاضم در جنون و رسوایی
غیر را نمیخواهم، طرفه پادشاهم من
بخت تیره روزانم کوکب سیاهم من
نه به خلد در خوردم نه به دوزخ ارزانی
خوش گناهکارم من طرفه بیگناهم من
جرم اگر نمیباشد بخششی نمیپاشد
بر امید عفو او عاشق گناهم من
تکیه بر کرم دارم، از گنه چه غم دارم
بیم را نمیدانم، آرزو پناهم من
کم ندارم از سامان با همه پریشانی
آه و ناله اسبابم، گریه دستگاهم من
هر کجا که بخرامی، هر کجا که بنشینی
خاک آستانم من، فرش جلوهگاهم من
عزّتم نمیداری، قیمتم نمیدانی
سرمة سلیمانی، مشت خاک راهم من
خدمتم چه میارزد، طاعتم چه میباشد
آب گشتم از خجلت، شرم عذرخواهم من
از نجات نومیدم وز کنار محرومم
همّتی سلامت را کشتی تباهم من
گر چه در هنر بیشم جمله بار بر خویشم
حجّت غریمم من، عصمت گناهم من
پر غرور فیّاضم در جنون و رسوایی
غیر را نمیخواهم، طرفه پادشاهم من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
الهی تا بود دنیا تو باشی
نباشد درد و غم هر جا تو باشی
بود تا عشق را دلهای مجروح
الهی مرهم دلها تو باشی
منم امروز و فردا لیک چندان
که هست امروز را فردا تو باشی
اگر من با تو در هستی نگنجم
الهی من نباشم تا تو باشی
ز من پنهان چه میگردی همان به
که من پنهان شوم پیدا تو باشی
به این امید شبها روز سازم
که روزم در دل شبها تو باشی
ز دل فیّاض را هم، دور کردم
که دایم در دلم تنها تو باشی
نباشد درد و غم هر جا تو باشی
بود تا عشق را دلهای مجروح
الهی مرهم دلها تو باشی
منم امروز و فردا لیک چندان
که هست امروز را فردا تو باشی
اگر من با تو در هستی نگنجم
الهی من نباشم تا تو باشی
ز من پنهان چه میگردی همان به
که من پنهان شوم پیدا تو باشی
به این امید شبها روز سازم
که روزم در دل شبها تو باشی
ز دل فیّاض را هم، دور کردم
که دایم در دلم تنها تو باشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
چون گل به چمن خنده دمادم نفروشی
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغدلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگهدار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحتطلبان غم نفروشی
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغدلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگهدار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحتطلبان غم نفروشی