عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
ز بس سرگرم شوقم پای کم از سر نمی‌دانم
مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمی‌دانم
مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست
رخ آئینه را ممنون خاکستر نمی‌دانم
مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقی‌ها
که از خود هیچ کس را در جهان کمتر نمی‌دانم
مرا از بزم او مانع همین تقصیر خدمت بس
چو خجلت بست ره دیوار را از در نمی‌دانم
تو دایم بد نخواهی کر و ناید جز بدی از من
من از دانش همین دانسته‌ام دیگر نمی‌دانم
درین گلشن دمی از جلوة پرواز ننشینم
قفس رم خورده‌ام، آرام بال و پر نمی‌دانم
من آن آشفته روز و روزگارم در جهان فیّاض
که خورشیدی به جز داغ جنون بر سر نمی‌دانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
تا به کی پیوسته وصف طرّة پر خم کنم
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمی‌سازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
می‌نهم از دور بینی پنبه‌ای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائی‌های غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
چون به یاد زلف او زلف غم افشان می‌کنم
می‌کشم آهیّ و عالم را پریشان می‌کنم
گلستان بی‌روی او بر من جهنم می‌شود
من که دوزخ را به یاد او گلستان می‌کنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان می‌کنم
می‌شوم از بس بلاگردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان می‌کنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران می‌کنم
دردمندم چون روا داری نمی‌دانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان می‌کنم
کام فیّاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
می‌شوم نومید و دشوار تو آسان می‌کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
بزم عشرت تا ز خون دل مهیّا کرده‌ام
غصّه‌ها حل کرده و در حلق مینا کرده‌ایم
غیر شرح بیقراری نیست در طومار موج
ته بته این نامة سربسته را وا کرده‌ایم
ما ز خود گم گشته بودیم از تو تا بودیم دور
خویش را امروز در پیش تو پیدا کرده‌ایم
از غبار خاطر آزرده در گلزار عیش
مشت خاکی بی تو در چشم تماشا کرده‌ایم
موج‌ها هر یک به رنگی کام می‌گیرند از او
کشتی خود را سبیل راه دریا کرده‌ایم
خوشه‌بندی‌های کام از کشت زار ما مجو
ما گیاه خویش را با برق سودا کرده‌ایم
شهپر پروازِ‌ اوج همت ما کس نداشت
مشق بال افشانی این جلوه تنها کرده‌ایم
با غُلوی سرکشی‌ها دشمن از ما ایمن است
آتشیم اما به خس عهد مدارا کرده‌ایم
لذّت آوارگی کردیم تا بر خلق فاش
خضر را فیّاض سرگردان صحرا کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
عمرها ما از خدا درد ترا می‌خواستیم
آفت جان و دل خود از خدا می‌خواستیم
کام دل عمری ز چشمانت طلب کردیم حیف
ساده‌لوحی بین ز بیماران دوا می‌خواستیم
آسمان پردیر می‌جنبد پی تدبیر کار
منصب افلاک را یک چند ما می‌خواستیم
بی‌رواجی‌ها عجب ما را رواجی داده است
خویش را در ناروایی‌ها روا می‌خواستیم
هرگز امّید دوایی در دل ما ره نیافت
درد او می‌خواستیم از عشق تا می‌خواستیم
صورت دیبای بستر شد تن بی‌درد ما
پهلوی از بستر راحت جدا می‌خواستیم
صحبت افسردة این خام طبعان دوزخست
در پی آشفتگان عشق جا می‌خواستیم
در پی این رهروان رفتیم و گمره‌تر شدیم
از پی گم کرده راهان رهنما می‌خواستیم
تا به کی فیّاض ازین افسردگی‌ها تا به کی!
آتش سوزنده را در زیر پا می‌خواستیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چو گوی عرصة آفاق را به سر گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بی‌تأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
جز داغ جفا بر دل مهجور ندیدیم
جز نقشِ پیِ شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بی‌زور ندیدیم
بس داغ که ناسوز نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیة بخت خود این نور ندیدیم
فیّاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
بر دل رقم حسرت جاهی نکشیدیم
از چشم فلک ناز نگاهی نکشیدیم
درخون نتپیدن گنه قاتل ما نیست
خود را به سر تیر نگاهی نکشیدیم
خود یک تنه در قلب عدو رخنه فکندیم
در چشم ظفر گرد سپاهی نکشیدیم
گر جان نفشاندیم به پایت ز ادب بود
بر آینة حسن تو آهی نکشیدیم
صد کوه کشیدیم به دوش از همه کس لیک
از خرمن منّت پر کاهی نکشیدیم
آغوش به دوش و بر مهری نگشودیم
خمیازه به لعل لب ماهی نکشیدیم
از سستی طالع چه بگویم که به یک بار
دل بر سر راه چو تو شاهی نکشیدیم
در جلوه‌گه ناز تو با حسرت بسیار
کم حوصلگی بود که آهی نکشیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
دلا هنوز امیدی به چشم تر داریم
گمان صد اثر از آه بی‌اثر داریم
اگر اجازت آهی دهی به قوّت ضعف
امید هست که خود را ز خاک برداریم
پس از شکست به ساحل رسد سفینة موج
شکسته‌ایم و همان بیم صد خطر داریم
در آن چمن که نسیم از حریر گل بیزند
پرند ناله به گل‌دوزی شرر داریم
شرابِ رنگ زند موج در پیالة گل
در آن چمن که به یادت پیاله برداریم
درین هوا که سبکروحی از نسیم پُرست
دماغی از نفس گل شکفته‌تر داریم
درین بهارِ هوس چون نسیم لاله و گل
بدین خوشیم که بر موج خون گذر داریم
شبی به بزم گشودی تو جیب و ما از ذوق
هنوز آینة صبح در نظر داریم
ز ضعف خسته دلی همچو نالة عشّاق
نمی‌رسیم به جایی، ولی اثر داریم
فریب لطف زبانّی او مخور فیّاض
تو از زبانش و ما از دلش خبر داریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ما به بدنامی تلاش نیکنامی می‌کنیم
پختگی‌ها در نظر داریم و خامی می‌کنیم
دوستان ما را به کام دشمنان می‌خواستند
ما ز دشمنکامی خود دوستکامی می‌کنیم
ناتمامی‌های ما گر عشق خوبانست و بس
ما تمامی را فدای ناتمامی می‌کنیم
صید می‌بایست شد، صیّادی ما بهر چیست؟
در حقیقت دانه‌ای بودیم و دامی می‌کنیم
چون نخندد بر شتاب ما درنگ دیگران!
ما که با این کند سیری تیز گامی می‌کنیم
کاملان را بر سر شاگردی ما جنگ‌هاست
ما فلاطون را به یک تعلیم عامی می‌کنیم
با همه لافی که در دانش ترا فیّاض هست
گر تو گفتی این غزل را ما غلامی می‌کنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
لبی تر یک دم از جام طرب، کم می‌توان کردن
ولی چندان که خواهی مستی از غم می‌توان کردن
دوا نامحرم دردست و مرهم خصم ناسورست
بلی الماس را با داغ محرم می‌توان کردن
ز لطف ظاهری خشم نهانی کم نمی‌گردد
هلاهل داخل اجزای مرهم می‌توان کردن
به دیدارت سجل کردیم خون دین و دنیا را
به نازی قتل عام هر دو عالم می‌توان کردن
همین بس تا قیامت سرخ رویی‌های امیدم
که از خونم حنای عشرتی نم می‌توان کردن
چنان گرد کدورت شست از دل آتش عشقم
که از خاکسترم آیینة جم می‌توان کردن
مدد بخشد اگر عشق آفتابِ‌ قطره دشمن را
چو مادر، مهربانی طفل شبنم می‌توان کردن
فلک گر لخت دل را هم به ما بسیار می‌داند
پشیمانی ندارد، پاره‌ای کم می‌توان کردن
کسی تا چند رام این هوس پروردگان باشد
گهی از چشم مردم چون حیا رم می‌توان کردن
بدل برداشت باری را که گردون برنمی‌تابد
طواف جرئت فرزند آدم می‌توان کردن
به دست افتد دمی گر یار، زنگ از دل بری فیّاض
تلافی‌های غم از صحبت هم می‌توان کردن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
چون گل به چمن خنده دمادم نفروشی
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغ‌دلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگه‌دار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحت‌طلبان غم نفروشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
تا به کی چون آتش ای گل خانمانسوزی کنی
چشم نیکو را به خونریزی بدآموزی کنی
بخت آنم کو که چون شب با غمت خلوت کنم
همچو شمع آیی به بزم و مجلس افروزی کنی
چشم آن دارم که نابینا چو گردم در غمت
سرمة بینائیم ز آن خاکِ در روزی کنی
یک زمان با آهوی چشمت سفارش کن بگو
با ضعیفان شکاری تا به کی یوزی کنی؟
از وفایت آن طمع دارم که بعد از سوختن
همچو شمعم بر مزار آیی و دلسوزی کنی
گر پس از عمری توانم شد به بزم او سفید
ترسم ای طالع در آن ساعت سیه‌روزی کنی
ای خوشا فیّاض اقبالی که از یاری بخت
خاک گردی بر در جانان و فیروزی کنی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح میرداماد
ز باد حادثه آخر باین شدم دلشاد
که برد خاک مرا تا به آستان مراد
سر مرا که لگدکوب فوج حادثه بود
به خاک درگهی افکند و سربلندی داد
ز نور رای شهی کوکبم منور گشت
که آفتاب کند از ضمیرش استمداد
مرا زمانه ز پستی به ذروه‌ای افکند
که پیک وهم فلک پا به پایه‌اش ننهاد
به حال من که فلک ننگریستی از ننگ
دعا همی کند اکنون که چشم بد مرساد
شب سیاه مرا رشک روز روشن کرد
فروغ ناصیه سید بزرگ نژاد
سپهر ملت و دین آفتاب شرع مبین
ستون قصر یقین باقر علوم رشاد
به سعی فطرت ابای فضل را فرزند
به زور طبع، عروس کمال را داماد
هزار مرتبه در بزم قدس‌گاه عروج
زبان عقل ندای تقدمش درداد
ز عذر سوده زبان شد معلم اول
ازین که پیش‌تر ازوی قدم به راه نهاد
ولی به جاده عرفان هزار مرحله پیش
بماند واپس ازو از قصور استعداد
به گرد قصر جلالش نمی‌رسد گردون
ز نفس نامیه جوید اگر به فرض امداد
سپهر با همه‌شان از نسیم مصر ولاش
به خود ببالد از شوق همچو مشک از باد
نه واجب است ولی هست شکر او واجب
نه شارع است ولی هست شرع ازو آباد
به باغ خاطر من غنچه‌های مشکل را
نسیم فکرت او تا وزید، جمله گشاد
ز رشک گلبن ازو خارخار داشت به دل
ز پای تا سر از آن جمله خار بیرون داد
صبا به باغ به وصفش گشوده دفتر گل
هزار در چمن از مدح او کند انشاد
زبان سوسن از اوصاف او به ذکر خفی است
دهان غنچه به ذکر مدایحش پر باد
خدایگانا آنی که در فضایل تو
وفا به حصر مراتب نمی‌کند اعداد
اگرنه امر ترا بوده در الست مطیع
وگرنه حکم ترا گشته از ازل منقاد!
که کرد تیر شعاع آفتاب را در چشم!
فلک به گردنش این بند کهکشان که نهاد!
اگر به تربیت ساکنان باغ شوی
که آبشان دهی از جویبار استعداد
ز فیض عام تو شاید که میوه آرد سرو
ز یمن لطف تو زیبد که گل کند شمشاد
نسیم فکر تو در باغ طبع تا نوزید
نقاب، غنچه معنی به روی کس نگشاد
مقدمی به شرف از معلم اول
چه باک مادر ایامت ار مؤخّر زاد
تأخر تو بود از اکابر حکما
تأخری که خدا ز انبیا به خاتم داد
بزرگی تو چو قدر نبی خداداد است
حسود گو ندهد سعی‌های خود بر باد
بود خیال عدوی تو همسری ترا
نظیر دعوی همبالی هما از خاد
ضعیف پایه‌ترست از قوای جسمانی
قوی‌ترست ز نفس مجرد اجساد
رجوع جمله خلایق به تست در دنیا
چنانکه روز قیامت به مبدأست معاد
اگر به عهد تو بودی محقق حلی
فراگرفتی از تو قواعد ارشاد
تو چون افاده نمایی هزار شیخ مفید
کشد به دامن خاطر لطیفه‌های مفاد
قضا به محضر تقدیر مهر ثبت نکرد
رقم ز نام تو تا بهر طغریش ننهاد
به دشت ذهن چو تازی سمند فطنت را
پی شکار غزالان قدس چون صیاد
کمند فکر کنی حلقه حلقه در کف فهم
چو زلف خم به خم مهوشان حورنژاد
شکار معنی بکر آن قدر کنی که شود
حوالی در و بام خیال قدس آباد
ز جهل تیره‌دلان را شفا به قانون داد
اشاره‌ای که نمودی پی نجات معاد
بسان نقطه سهو این نجوم را حک کن
چو درنوردی طومارهای سبع شداد
محبت تو به هر سینه حصه‌ای دارد
بسان نوع که ساریست در همه افراد
اگرچه عام عرض شد ولیک در معنی
چو جزو ذاتی با جوهر تو شد ایجاد
به ذات تو همه اوضاع شرع و دین محتاج
چو حاجتی که به سوی صور بود ز مواد
قوام دین به تو شد چون قوام جنس به فصل
همیشه نوع شریعت ز تو محصل باد
ز تست کشور ایران خلاصه عالم
ز تست شهر صفاهان به رتبه خیر بلاد
تبارک‌الله ازین گلشن بهشت آیین
که می‌دهد به صفا از بهشت رضوان یاد
قضا چو زد رقم این سواد شد معلوم
که کار دست چپ اوست روضه شداد
ز آب روی ارم آب می‌دهد دوران
به چار باغ صفاهان به گلبن و شمشاد
بهشت روی زمین است از آن بود که مدام
در آن کسی که بود نیست از بهشتش یاد
شها مقدس از آنی که فکر همچو منی
ستایش تو کند با قصور استعداد
ترا عظیم بود شان وگرنه من در مدح
هزار بار به حسان گرفته‌ام ایراد
ز خجلت تو دهانم چو غنچه شد بسته
وگرنه سحبان دارد فصاحت از من یاد
پس از ستایش ذاتت دعای تو لازم
چنانکه بعد ادای فریضه‌ها اوراد
همیشه تا که بود ابر دایه گلشن
به شیر شبنم تا هست طفل گل معتاد
به چارباغ جهان گلشن فضیلت را
ز شبنم سر کلکت زمانه آب دهاد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح شاه‌عباس دوم
مبارک جهان را نشاط جوانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه می‌ریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پای‌کوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشت‌داری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمه‌گاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحب‌قرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین می‌کند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل می‌کند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی می‌توانی
تویی شاه‌عبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضه‌ست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحب‌قران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سلطان العلما خلیفه سلطان وزیر شاه عباس دوم
اکنون که تازه گشت دلا عهد خرّمی
بر کن سَری ز جیب، نه از دانه‌ای کمی!
هر غنچه‌ای به ذوق غمی در کشاکش است
بی‌غم چرایی ای دل بی‌درد آدمی
دریای انبساط چنین موج‌ریز و تو
فیض کشاکشی نبری طرفه بی‌غمی!
عالم فراخ عیش و تو از غصّه تنگدل
چون گل شکفته دهر و تو چون غنچه درهمی
از اهتزاز عیش جهانی به رقص و تو
افسرده چون مجادلِ از خصم ملزمی
دل موج‌خیز فیض و تو از بیغمی هنوز
چون طفل غنچه تشنة لبِ شیرِ شبنمی
یأجوج فتنه بند وجود تو بشکند
ای شیشه‌طینت این همه بهر چه محکمی!
عمر تو یک دمست شناسای وقت باش
خضری شوی به عمر اگر زندة دمی
در خویش شو فرو چو دم غنچه، تا به کی
در غیر خود فرو شده چو حرف مُدغَمی
بگذر ز خویشتن که بهشتی شوی به نقد
از اختلاط خویش چرا در جهنّمی
آمادة تراوش بحر امید باش
ای ماهی تپیده که بر ساحل یمی
داری گمان که درد به درمان نمی‌رسد
معلوم می‌شود که چه مقدار بی‌غمی
عالم تمام گرم مه عید دیدنند
تو غم‌فزا چرا چو هلال محرّمی
ابنای نوع جمله به عیشی معیّن‌اند
در فصل این‌چنین ز چه چون جنس مبهمی
مستیقظان هوش همه گرم رحلتند
چون بخت خود هنوز تو سرخیل نُومّی
در خوابگاه غفلت ازین بیشتر مخواب
بیدار شو که فیض سحر را تو محرمی
ویرانی تو فال عمارت همی زند
زخمی، ولیک قابل تشریف مرهمی
دریای فیض تشنة دیدار تشنه است
لب‌تشنگیّ خویش چه پوشی، نه ابکمی!
یک ناله در فضای هوا به که در قفس
یک عمر صرف زمزمه کردن ز بیغمی
درگاه رحمتست که بازست در جهان
بیگانه از چه‌ای تو که دیرینه محرمی
صبحی طلوع کرده درین تیره‌شب که نیست
جز آفتاب، هیچ کسش تاب همدمی
صبح شکوه دولت و اقبال پایدار
کز تیرگی رهید ازو روز آدمی
درگاه عرش‌سا که به میزان قدر اوست
چرخ زیاد مرتبه در پلّة کمی
اعنی بلند درگه سلطان علم و فضل
کز وی بهار دولت و دین راست خرّمی
دستور شرق و غرب که بارایش آفتاب
مانند ذرّه است به خورشید منتمی
ایوان قدر اوست که پیشش سپهر پیر
تشریف سجده یافته از دولت خَمی
رای بلند اوست که خورشید را گداخت
چون شبنمی که کرد به خورشید همدمی
ماه از ضمیر او کند ار اکتساب نور
آسوده گردد از غم افزونی و کمی
جاه و جلال مرتبة خویش یافته‌ست
در عهد او که تا ابدش باد محکمی
شوکت به اوج قدر مقدّر رسیده است
در دور او که در گروش باد خرّمی
این جاه و این جلالت و این‌شان و این‌شکوه
هرگز نبوده پایة مقدار آدمی
حاجت به مطلع دگر افتاد طبع را
تا آفتاب مدح تو طالع شود همی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امروز که دیدار تو ما را عیدست
از داغ تو سینه گلشن امیّدست
گلگونة روی تو ز خون دل ماست
ورنه زردی لازمة خورشیدست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
آنم که ز خرّمی دلم را عارست
وز عادت من خوی طرب بیزارست
بی‌حاصل از آن شدم که بختم پرورد
نخلی که به سایه پرورد بی‌بارست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
فیّاض کجایی که مرا حال خوشست
در عشق ویم ماه خوش و سال خوشست
در محنتم ایّام شب تیره نکوست
در آتشم احوال پر و بال خوشست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
دل یافت حیات ابد از خدمت فیض
جان زنده جاوید شد از صحبت فیض
جز وحشتم از خلق جهان نفزاید
تا انس لقب داد به من حضرت فیض