عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
گر به گرد روی او گردیده ام، عیبم مکن
طفل مکتب خانه ام، دور «گلستان» کرده ام!
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
ز چشمان او چون نخواهم نگاهی؟
که آسان بود می زمستان گرفتن
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
صورت پذیر درد است، دیبای زندگانی
بی موجه الم نیست، خارای زندگانی
روزی که زندگانی، گردون نصیب ما کرد
ای کاش مرگ می بود، در جای زندگانی
ای ساکن عدم زار، کشتی مران در آبش
طوفانی ملال است، دریای زندگانی
در باب غم فروزی، یکسان فتاده ما را
با روزهای ماتم، شبهای زندگانی
آب حیات می بود در طالع سکندر
چون خضر اگر نمی گشت، جویای زندگانی
غیر از شراب کلفت، چیز دگر ندارد
گویا سبوی چرخ است، مینای زندگانی
ما و شهادت عشق، در کوچه خموشان
کآسودگی ز ما برد، غوغای زندگانی
طغرا اگر نمی کرد، شرح غبار خاطر
کی گردباد می داشت، صحرای زندگانی؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
چو آن سربسته مینایی که دارد باده روشن
به جای چشم بیدارم، دل بیدار بایستی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
بس که از روی نزاکت بر ما می آیی
همچو گلبرگ، به امداد صبا می آیی
کو زبانی که چو آیی، به تو گویم که ز بزم
شب کجا رفتی و اکنون ز کجا می آیی
گریه آید چو مرا، خنده زنان وجه مپرس
گل نپرسیده ز باران که چرا می آیی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
به زلفت می کند از آشنایی شانه همراهی
وگرنه با پریشان کی کند بیگانه همراهی
چو محتاجی که افتد از پی حاجت روای خود
به هر جا می رود مینا، کند پیمانه همراهی
به غیر از سنگباران، در عوض چیزی نمی بیند
اگر صد ره به طفلان می کند دیوانه همراهی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
گل را نبود رونق رویی که تو داری
سنبل ندهد نکهت مویی که تو داری
چون بوی ترا تحفه به گلشن نبرد باد؟
بوی گل تر نیست چو بویی که تو داری
روی تو نکو، موی تو خوش، لیک چه حاصل؟
یک دم نتوان ساخت به خویی که تو داری
ساقی، قدح از چشمه به دست آر، که امشب
دریا شده مهمان سبویی که تو داری
زآیینه انصاف ببین صورت خود را
چون بوسه نخواهیم ز رویی که تو داری؟
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۲
چو پنج گنج برآرم، خدیو هفت اقلیم
ز من خزانه دارای گنجه می خواهد
شود به هند چو خراط چرخ بر سر کار
ز چوب خشک تنم، ساق منجه می خواهد
ز بهر آنکه به رویم کشد سیاهی غم
مداد ساز فلک، زور پنجه می خواهد
تن ضعیف مرا سختیان تراش سپهر
به کهزن ستم خویش، رنجه می خواهد
چه سان به تنگ نیایم ز جلدساز وجود؟
که چون کتاب، مرا در شکنجه می خواهد
طغرای مشهدی : ترکیبات
صید شکوه به بند ترجیع در آوردن- و هر غزل را دام غزال شکایت کردن
ای چرخ چه غم ز اختر تو
در گردن کهکشان سر تو
زاری نکنم اگر بمیرم
از بهر مراد بر در تو
خرد است به چشم همت من
آن کس که بود کلان تر تو
بی طالعی ام نموده چون جغد
ویرانه نشین کشور تو
برخیز ز رهگذار اشکم
تا نم نرسد به دفتر تو
یارب ز چه رو نصیب من نیست
جز خون جگر ز ساغر تو
بر آینه خیال بختم
عکسی نفتاده از زرتو
بی برگی ام انتها ندارد
در مزرع سفله پرور تو
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تاری شدم از جفای گردون
فریاد ز رهنمای گردون
در خوردن خون من دلیر است
می ترسم از اشتهای گردون
چشم هوسم ندیده رویی
ز آیینه بی صفای گردون
انصاف نگشته گرد ذاتش
معلوم شد از ادای گردون
صد حیف که در جهان کسی نیست
کآید ز کفش سزای گردون
بدخلق شده ست زال دنیا
از صحبت کدخدای گردون
دایم ز هجوم ناله من
بسته ست ره صدای گردون
از دانه به دست من نیامد
جز گرد ز آسیای گردون
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از گردش چرخ، بی دماغم
وز کوکب خود همیشه داغم
گردیده چو شمع بزم تصویر
بی بهره ز روشنی چراغم
گل روزن خود به گل برآرد
افتد چو گذر به کوچه باغم
چون لاله همیشه رخنه دارد
بی سنگ ز هر طرف ایاغم
بوی گل آتشین این باغ
پیچیده چو دود در دماغم
بلبل چو کند سرودخوانی
بر گوش خورد صدای زاغم
در جرگه طالبان رهم نیست
با آنکه همیشه در سراغم
از من به خزف کسی نگیرد
باشد چو به دست شبچراغم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
نان هرکه ز چرخ دون بگیرد
از رهگذر فسون بگیرد
پر گریه مکن،که می شود زرد
بسیار کسی که خون بگیرد
کو صبر که داد بیدلان را
از چرخ سیه درون بگیرد
برهم زند آسمان به یک فن
هر پایه که ذوفنون بگیرد
از صحبت عقل می گریزم
ترسم که مرا جنون بگیرد
مطرب چو به طالعم زند چنگ
تارش همه جا زبون بگیرد
بینم چو به سوی دختر رز
کف بر رخ لاله گون بگیرد
ساقی اگرم دهد پیاله
چون نرگس خود، نگون بگیرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
یکچند درین سراب گشتم
لب تشنه به ذوق آب گشتم
در میکده ها چو نکهت می
بر گرد سر شراب گشتم
از تنگی بزمگاه عشرت
در جلوه گه کباب گشتم
عمری به سراغ زلف خوبان
در کوچه پیچ و تاب گشتم
یکرو کردم به آن پریرو
چون سایه ز آفتاب گشتم
جایی که نرسته گل ز خاکش
من در طلب گلاب گشتم
از بهر عمارت زرافشان
در مملکت خراب گشتم
یک عقده مشکلم نشد حل
هرچند که بر کتاب گشتم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
امشب خم باده جوش دارد
بی زمزمه، لب خموش دارد
درسی که به طفل غنچه دادند
گفتند به گل که گوش دارد
از بهر شراب صاف کردن
آیینه نمد به دوش دارد
باید کم و بیش را نپرسد
هرکس سر می فروش دارد
نیشی که دلم ز دست او خورد
چون آب حیات، نوش دارد
زاهد مطلب به بزم مستان
بگذار که باب هوش دارد
از بیم صدای خود، موذن
انگشت به روی گوش دارد
هر زشت ترنمی بجز من
امداد ز عیب پوش داد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
آن شوخ، انیس بوالهوس شد
خونگرمی شعله، صرف خس شد
نزدیک رسید وعده بوس
شفتالوی خام، نیمرس شد
بر من ز نسیم بخت وارون
مشت خس آشیان، قفس شد
از شور فغان، حباب اشکم
بر ناقه گریه چون جرس شد
عشق تو ز خواری ام برآورد
ناکس به محبت تو کس شد
خرم دل آنکه همچو ساغر
با شیشه باده همنفس شد
غم چون نخورم، که دختر رز
بگذاشت مرا،زن عسس شد!
آمد به کفم کدوی شهدی
آخر همه قسمت مگس شد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
ترک نگهش مرا طلب کرد
نادیده خطا، به من غضب کرد
بیگانه بود به ساغر ما
آن باده که آشنای لب کرد
یک شبر ز قامت تو کم بود
قمری قد سرو را وجب کرد
زاهد به هدایت صراحی
برخاست سحر، نماز شب کرد
ساقی جگر کباب ما را
حسرت کش باده طرب کرد
کردم به نظاره اش دلیری
با تیغ نگه مرا ادب کرد
از دهشت خانه سوزی من
لرزید شرار و شعله تب کرد
در صبح ازل مرا غم عشق
محروم وصال او لقب کرد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
در کوی هوس چو باد رفتم
هرجا که رهم فتاد رفتم
در بتکده هواپرستی
تا مغبچه در گشاد، رفتم
از گلشن دردپرور عشق
بویی نشنیده، شاد رفتم
اندازه نداشت راه غفلت
تاکم نبود، زیاد رفتم
جایی که کلاغ، نان نیابد
بی راحله، بهر زاد رفتم
جز بیخبری به من نیاموخت
هرچند به اوستاد رفتم
صدخانه کتاب جهل برکف
در کوچه اجتهاد رفتم
از ظلم غلط پرستی خود
بر درگه حق، به داد رفتم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از باغ و بهار من خزان ماند
آتشکده ای ز دودمان ماند
فهمیده نگشت مصحف گل
شور عبثی به بلبلان ماند
از یک نی تیر او تنم را
صد رنگ نوا در استخوان ماند
آخر به مراد خود رسیدم
روی سیهی به آسمان ماند
آلوده نمی رسد به پاکان
بگذشت نسیم و بوستان ماند
غفلت ز دلم ربود غم را
این شهد به کام این و آن ماند
پرواز نمود مرغ عیشم
خاشاک جفا در آشیان ماند
سرمایه عشرتم ز کف شد
در کیسه طالعم زیان ماند
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
تا یار سوی چمن نیامد
بوی از گل و نسترن نیامد
یک جا ننشست در گلستان
کز هر طرفش سمن نیامد
هرچند به غنچه گفتگو کرد
کودک ز پی سخن نیامد
بی آنکه رسد به چین زلفش
باد از طرف ختن نیامد
بر دور چراغ لاله گشتم
بویی ز گداختن نیامد
آن چاک که سینه آرزو کرد
از جامه و پیرهن نیامد
دل، مهره قلب در میان داشت
جان بر سر باختن نیامد
یاران دو هزار خصل بردند
یک خصل به دست من نیامد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
با دل بگذار یاد او را
از غنچه جدا مساز بو را
چندان بسرا چو مرغ حقگو
کاین زمزمه خون کند گلو را
بردار ز تیغ عشق، زخمی
کآرد به فغان، لب رفورا
در فوج طرب، علم ضرور است
از دوش جدا مکن سبورا
بیش ازگل ماهتاب می خواه
از نسبت می کل کدو را
تا چشمه دو گام بیشتر نیست
زنهار مخور فریب جو را
توفیق نشد که پاک سازم
از زمزم وصل، دست و رو را
بر من ز چه رو غضب نیاید؟
آن ترک وش بهانه جو را
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
دل بی تو ز خانه می گریزد
از چنگ و چغانه می گریزد
شبهای غمت، ز دهشت خواب
گوشم ز فسانه می گریزد
زلف تو ز بیم طعن مردم
از صحبت شانه می گریزد
در بزم چو بر کنار باشی
عشرت ز میانه می گریزد
چشمت چو به قتل من کشد تیغ
طبعش ز بهانه می گریزد
افتاده شکست بر کمانم
تیرم ز نشانه می گریزد
از ترس مقام شکوه من
مطرب ز ترانه می گریزد
عمری ست که خوشه نصیبم
از نسبت دانه می گریزد
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
از حرف بجز زیان ندیدم
غیر از تپش زبان ندیدم
بویی ز دوای ضعف طالع
درطبله آسمان ندیدم
از بیم گرفت و گیر صیاد
آرام در آشیان ندیدم
یک سرو به کام دل درین باغ
از دهشت باغبان ندیدم
چون نای ز دست مطرب چرخ
جز ناله در استخوان ندیدم
بر سفره خاک، همچو ماهی
دیدم گر آب، نان ندیدم
صد ناوک آه برفلک رفت
یک زخم برین نشان ندیدم
نومید شدم ز چرخ و اختر
امداد ز این و آن ندیدم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
صوتم ره گوش را ندانست
قانون سروش را ندانست
دوشم به سه چار خانه، دل برد
یک خانه بدوش را ندانست
با نیش چه سان بسازدم لب؟
چون معنی نوش را ندانست
مفتی به خموشی ام قسم داد
گفتار خموش را ندانست
طبعم چو خم تهی ز باده
سرمایه جوش را ندانست
دل از ته بار ناامیدی
دزدیدن دوش را ندانست
بختم پی عیبجویی خود
آیینه هوش را ندانست
کاری که ز دست من برآمد
بازار فروش را ندانست
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
فرمانده کشور زیانم
پاشیده خسارت از نشانم
طغرای مثال ناامیدی
گردیده لقب ز آسمانم
از دست کناره گردی بخت
اندوه گرفته در میانم
یک تیر به مدعای خاطر
پیوند نگشته با کمانم
افسردگی ام به لرزه افکند
با آنکه در آتش فغانم
لب تشنه به پیش چاه زمزم
بی بهره ز دلو و ریسمانم
در هر سخن از زبونی بخت
صد عقده فتاده بر زبانم
نه دین به کفم بود، نه دنیا
غارت زده دو کاروانم
بی حاصلی است حاصل من
حل ناشدنی ست مشکل من
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۶ - کیفیت سخنسازی
سخن گرچه دارد بسی می پرست
کسی نیست چون من ازین باده مست
به صهبای معنی چو مایل شدم
خراباتی کوچه دل شدم
دلم جام لفظی گر انگیخته
می معنی از هر طرف ریخته
چو استادگی در سخن می کنم
سخن را روان بدن می کنم ...
ز من این خیال کهن تازه شد
تهی طبل گردون پرآوازه شد
مغنی بیا نغمه ای سر کنیم
هوا خشک شد، از نوا تر کنیم
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
عشق تو چو من دردکشی می خواهد
سودای تو دیوانه وشی می خواهد
زین شعله فروز معصیت، روی متاب
دیگ کرم تو آتشی می خواهد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چو آفتاب کند تاب شرم ماه ترا
به موج فتنه درآرد خط سیاه ترا
به چشم زخم بگریند کشتگان که مباد
ز دیده اشک برد لذت نگاه ترا
چه گلشنی تو که مشاطگان کشور حسن
به نو‌بهار بروبند خوابگاه ترا
تو مست جور و من از رشک غرق خون که مباد
به نام خویش نویسد ملک گناه ترا
ز باغ شعله فصیحی گل مراد بچین
که نوبهار فکند از نظر گیاه ترا
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چون شعله ی پرتب است درون و برون ما
تب خاله می‌زند لب خنجر ز خون ما
بر سر زند وفا و کند بر زمانه ناز
هر لاله‌ای که بشکفد از بیستون ما
کو گریه‌ای که خنده ی شادی چمن چمن
جوشد به جای شعله ز داغ درون ما
زلفی دلم ربوده که در دیده خرد
شد مردمک سیاهی داغ جنون ما
گفتیم بشکفیم دو روزی درین چمن
دیدیم روی عالم و بد شد شگون ما
سر چشمه غمی‌ست ز فیض عشق
هر زخم تیشه در جگر بیستون ما
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چون غنچه دلم شیفته و دل نگرانست
از شوق نسیم چمنی جامه درانست
بر داغ من آتش مفشان کاین گل بدروز
بدنام کن سلسله باد خزانست
ما پیر خرابات بجز غم نشناسیم
کز همت او دیده ما شعله فشانست
نازک شدن رشته عهد و نگسستن
رمزی‌ست که تفسیر وی آن موی میانست
از شش جهتم پرتو خورشید درآمد
چون دید که بر پیکر من سایه‌گرانست
یک لخت جگر بر مژه بی‌داغ غمی نیست
من کوه غمم دامن من لاله‌ستانست
یک موی من از دوست تهی نیست فصیحی
وین طرفه که هر موی به راهی نگرانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چنان که باغ در آغوش گل نمی‌گنجد
شکیب در دل مدهوش گل نمی گنجد
نخست نام دهانت شنید غنچه مگر
که هیچ زمزمه در گوش گل نمی‌گنجد
شهید تیغ ستم شو که زیر نعش هزار
ز بس هجوم ملک دوش گل نمی‌گنجد
به عندلیب بگویید کاین فغان تا چند
درین چمن لب خاموش گل نمی‌گنجد
نصیب این دل ریش است نیش خار ارنه
صبا درین چمن از جوش گل نمی‌گنجد
به محملی که خموشی هزار دستانست
لب سرود فراموش گل نمی‌گنجد
مرو به باغ فصیحی که این دلی که تراست
ز نیش خار درو جوش گل نمی‌گنجد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
چون صبا جلوه آن زلف گره گیر دهد
عقل را ذوق جنون مژده زنجیر دهد
ناقه را پا همه بر دیده خونبار آید
هجر چون قافله را رخصت شبگیر دهد
هر که در عهد جمال تو ز مادر زاید
دایه فطرتش از خون جگر شیر دهد
هان فصیحی کم جان گوی که این بیشه ما
همه از زهر گیا طعمه نخجیر دهد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
باز دل آوازه زلف پریشانی شنید
قالب فرسوده غم مژده جانی شنید
زورق چشمم به خون غرق‌ست و می‌رقصد ز ذوق
باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید
عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سالها افسانه ابری و بارانی شنید
سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
به بوی درد پریشان زلف یار شدم
نه صید دوست که صید دل فگار شدم
روم به کوثر و خمیازه هوس نکشم
به کوی باده به دریوزه خمار شدم
حدیث فیض تماشای سنبل و گل دوست
ز من شنو که خزان بودم و بهار شدم
نوای شکر شهادت شنیدم از لب خضر
به مهربانی تیغت امیدوار شدم
نهان ز فیض بهارم درین چمن کشتند
که سبز ناشده نومید برگ و بار شدم
دمید صبح رخش دوش پیشتر ز سحر
ز روی ناله ناکرده شرمسار شدم
مرا ز باغ فصیحی بهار بیرون کرد
به دشت رفتم و از داغ لاله‌زار شدم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دیریست که از گریه بهار دل ریشم
شاداب‌تر از غنچه خون بر سر نیشم
یک قطره خونیم و ز فیض نظر عشق
از حوصله دیده هر غمزه بیشم
تا سبحه و زنار نسوزیم چه دانند
کآیین جنون چیست و مجنون چه کیشم
هم محمل عشقیم ولی در کشش شوق
یک بانگ دراوار ازین قافله پیشم
بیگانه مباش این همه از ما که گواهست
زخم جگر ریش که با تیغ تو خویشم
گر سونش الماس وگر مرهم عیسی
گردیم همان از نظر افتاده ریشم
خاصیت معشوق گرفتیم فصیحی
از عیب وفا ورنه چرا دشمن خویشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ما ز مادر داغ بر دل خاک بر سر زاده‌ایم
همچو طفل غنچه در دامان نشتر زاده‌ایم
نام ما مردود عالم روزی ما خون دل
ما وغم گویا به یک طالع ز مادر زاده‌ایم
شسته‌ایم از دل به خون عافیت نقش مراد
ما همان دم کاندرین نه طاق ششدر زاده‌ایم
اشک یعقوبیم و از خون جگر جوشیده‌ایم
آه مجنونیم و از دریای آذر زاده‌ایم
از سراب تلخکامی تشنه لب خواهیم مرد
ما که همچون موج در دامان کوثر زاده‌ایم
در گلستان که هر خارش پیمبر زاده‌ست
میوه هیچیم ما وز نخل بی‌بر زاده‌ایم
شعله شوقیم و از دلهای خونین سر زده
غیر پندارد فصیحی ما ز اخگر زاده‌ایم