عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۷ - آیین غسل و روزه حقیقت سه روزه
غسل روزه حقیقت این است
راه دین و طریقت این است
که بگوئی زصدق دل یکبار
جستم از پیر خرقه این اسرار
دیدن یار و ساغر ابرار
نام طاس مقدس رزبار
اولش هست یار و آخر یار
حکم خاوندگار در هر کار
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳۰
تا ساقی میخوارگان در جام صهبا ریخته
خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته
در سینه سیم سپید آکنده زر جعفری
در دیده الماس تر یاقوت حمرا ریخته
این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب
افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته
آید حبابش در نظر مانند مروارید تر
بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته
نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا
نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۴
اگر از خرقه کس درویش بودی
رئیس خرقه پوشان میش بودی
وگر مرد خدا آن عام چرخی است
بلاشک آسیا معروف کرخی است
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت فرزندان فرماید
صباح عید صبوحی طلب، صحیح و سقیم
یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم
کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج
دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم
بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛
نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛
رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم!
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز؛
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم!
نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور؛
نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم
درون شدند نهاده بسینه دست ادب
بپا ستاده فگنده بپا سر تسلیم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعیم!
بنغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود؛
بنشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم!
بیک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن؛
زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قدیم!
چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی
بسر رسانده چهل اربعین برای قویم
چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن
بپای هر خم، بهر تعلم و تعلیم
امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام؛
گدای میکده بر آستانه گشته مقیم
بقدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده؛
گدا سبوی سفال و، امیر ساغر سیم!
فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان
ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم
زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامی
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم
صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل؛
سقیم، جست بجان، چون ز نار ابراهیم
من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم
غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم
ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم
ز حسن، هر دو چو در یتیم میمانند؛
خدا کند که نمانند در زمانه یتیم
ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان
شدم بخانه پس از شکر کردگار کریم
قماط هر دو کشیدم ببر، تعالی الله
یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم
عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن
نهان بسینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم
مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت؛
نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم
یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل
یکی گرفت یکی را و، خواندش : ابراهیم
عیان ز پای یکی باد، د رحرم زمزم
روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم
شوند سایه فگن این دو نخل و، میوه فشان؛
باقتضای کرم، نه باهتزاز نسیم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛
دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم
بجلوه، دالم الف شد، بخنده میمم سین
نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم
بسوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد
بفکر همدم دیرین، بیاد یار قدیم
بدان شدم که دهم آگهی صباحی را
ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم
چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شریک
بود دریغ نباشد اگر بسور سهیم
نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛
که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم
برو ز ساحت قم، تا بخطه ی کاشان؛
که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم
ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی
تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم
بعیش کوش و بشادی گرای، کت شب عید
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم
بشوق دیدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم
خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم
ولی ز دیدن ایشان و، از ندیدن تو؛
که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم
ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقویم
کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفایه التعلیم
اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده
بزیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟!
دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی
قصیده یی، غزلی، مصرعی، چو در نظیم!
بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛
لب تو روح دهد هر نفس بعظم رمیم
مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند
نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟!
چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛
عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟!
نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟!
کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟!
هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار
مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذمیم
وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده
مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم!
جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق
که همزبان فصیحی و، هم نشین فهیم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس
مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم
همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید؛
همی بخلوت، از نیم بود عذاب الیم!
فضای جنت بیتو، مرا چو قعر سعیر
ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهیم
خدا گو است، که امید وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رمیم
به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم ؛
چو مفلسی که شد از خواجه لئیم غریم
ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم
من و، چو من دو حقیری، که دوستدار تواند؛
چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظیم
ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی
که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم
سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی
نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم
رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم
شود چو اخگر افسرده روی شعری شام
شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم
بود الهی پیوسته تا بود بسپهر
ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ی جیم و، سیه چو نقطه ی جیم!
همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - قصیده در تعریف احمدخان خویی دنبلی - ماده تاریخ ۱۱۹۱ ه.ق
چو مهر باختری، همچو ماه کنعانی
شد از فسون زلیخای چرخ زندانی
برادران حسود ستارگان دادند
ز دست، یوسف خورشید را بارزانی
برآمد از افق شرق مه، چو بن یامین؛
جهان چو دیده ی یعقوب گشت ظلمانی
شدم بگوشه ی بیت الحزن، درش بستم؛
غمین نشسته، بزانو نهاده پیشانی
نه روغنی، که دهد روشنی چراغ مرا
نه روزنی، که کند ماه پرتو افشانی
گهی بفکر، کز آغاز شد چها دیدی
گهی بذکر، که انجام چون شود دانی؟!
بخواب رفته همه مرغ و ماهی و، رفته
سه پاس از شب و، من در سپاس یزدانی
صدای حلقه ی در، ناگهم بگوش آمد؛
شگفت ماندم در کار خود ز حیرانی
که هیچکس نشناسم که نیم شب پرسد
ز حال زار مسلمانی، از مسلمانی!
وگرنه، وام بگردن ز خواجه یی دارم
که تا سحر کندم شب بحجره دربانی!
وگرنه خون کسی ریخته گریخته ام
که جویدم بشب تیره عدل سلطانی!
وگرنه بزم شراب است کلبه ی تنگم
که پا نهد عسس آنجا چو دزد پنهانی!
که میزند بدر این حلقه نیم شب یا رب؟!
که نام او نه فلانی بود نه بهمانی!
عصا گرفته بکف، دل طپان و پا لرزان؛
سبک شدم سوی دهلیز با گران جانی
عیان ز رخنه ی در دیدم آن فروغ که دید
بطور از قبس آن شب، شب عمرانی
چو پیش رفته گشودم در، آفتابی بود؛
کشیده سر ز گریبان سرو بستانی
مهی، خطش حبشی، غبغبش سمرقندی؛
بتی، تنش ختنی و لبش بدخشانی
گرفته مست بیکدست شمع کافوری
بدست دیگر، مینای راح ریحانی
درآمد از در و گفتا: ببند، چون بستم؛
کله فگند و قبا کند ماه کنعانی
بسجده شکرکنان، من برابرش گویی
نشسته ثانی یعقوب و یوسف ثانی
چو گرم شد سرش، از یک دو جام باده تلخ؛
درآمدش لب شیرین بشکر افشانی
چه گفت؟ - گفت که: ای همدم ابیوردی؛
چه گفت؟- گفت که: ای همزمن به شروانی
نه دلنوازی حسن است، اینکه آرایم
رخ از شراب، که آرایشی است جسمانی
تو را گذارم، چون خال در سیه روزی؛
تو را پسندم، چون زلف در پریشانی!
نه پاکبازی عشق است، اینکه آلایم
بلای باده، که آلایشی است روحانی!
تو را که زاهد عهدی، بطاعت اندوزی؛
تو را که شهره ی شهری، بپاکدامانی
سرم خوش است، باین سرخوشت کنم کاینک
قمیص یوسفی آورد ریح رحمانی
رسانده نکهت گل، هم صبا و هم ز سبا
رسیده نامه رسان هدهد سلیمانی
بگفت این و، بمن داد نامه ی رنگین؛
که رنگ یافته از وی ترنج گیلانی
بمهر، مهر چو برداشتم ز عنوانش؛
شناختم خط دیرینه یار روحانی!
کدام یار؟! سمیع السرایری که زهوش
بگوش دل شنود رازهای پنهانی!
ادیب محکمه ی عقل و حکمت، آنکه رود
بهر کجا، زند آن ملک لاف یونانی
حلیف زهد و، نه هر حد معروفی
الیف عشق و، نه هر عشق، عشق صنعانی
نوشته بود پس از شوق وصل و شکوه ی هجر
که ای دعاویت از هر مقوله برهانی
گذشت عمرم، اگر چه بناخوشی، یک چند؛
کنون همی گذرد خوش، بدولت خانی
تو را که مانده کنون تنگتر ز هم دل و دست
به تنگنای عراق، اینقدر چه میمانی؟!
اگر چه خاطرش از هیچ راه نگشاید
همه بخلد برین گرد رود صفاهانی
ولی چو رفتن احمد شنیدی از بطحا
چرا جنیبت هجرت به خوی نمیرانی؟!
چه خوی، بنزهت مصر و، نه مصر فرعونی؛
چه خوی، بخضرت شام و، نه شام ظلمانی!
چه خوی؟ بیمن عدالت، مداین اول؛
چه خوی؟ بمیمنت و امن کعبه ی ثانی!
چه خوی، که دید در آن لاله ریخت چون ژاله؟!
گل بهشت، خوی از خجلتش ز پیشانی!!
خصوص حال، که از بهر عیش اهل کمال
مهین مهندس اقبال خان خانانی
بساعتی که بر آراست دولتش ز سعود
فگند طرح سرا بوستان روحانی
چه بوستان، چه سرا دیدمش، ندیدم لیک
در آن قصور، قصور آشکار و پنهانی!
جز این که، چون تو کهن بلبلیش میباید؛
بیا به بستان، ای عندلیب بستانی!
چو شرح نامه بپایان رسید، صبح دمید؛
فشاند مرغ سحر بال، در سحر خوانی
ز پیش طاق رواق کبود، دست سحر
گسست رشته ی قندیلهای نورانی
نسیم صبح، سر آستین بماه افشاند
بزیر پرده شد این شاهد شبستانی
خروس عرش، به الله اکبر سحری؛
بچشم مردم نگذاشت خواب شیطانی
برج خویش، روان گشت چون مه آن بیمهر
چو چرخ من ز پیش در ستاره افشانی
پی دو گانه ی رب یگانه، ز اشک وداع
وضو گرفتم و سودم بخاک پیشانی
هوای دیدن آن قصر و بوستان کردم
غم چنانم در سینه کرد نیرانی
زدم بدامن باد سحر، همان دستی
که زد بتخته ی کشتی غریق طوفانی
که ای تو پیک غریبان، بگو بمولینا
کز وست پیرخرد کودک دبستانی
که آنچه شرح کمال و جلال خان کردی
ز نردبان بثریا مرو، که نتوانی!
تو را بس آنچه نوشتی، ز وصف خانه و باغ؛
در آن حدیقه الهی بکام دل مانی
جواب نامه غرض خواستم نویسم، لیک
گرفت دست مرا خامه از زبان دانی
که دوست لؤلؤ منثور چون فرستادت
به آنکه گوهر منظوم بروی افشانی
کتاب چندم، در حجره بود، بگشودم؛
مگر باذن حریفان کنم سخن رانی
ز نظم عرفی، و شعر کمالم آمد خوش
بهم کرشمه ی شیرازی و صفاهانی
ولی چو داشت سر اندر کنار من انصاف
بهیچ یک نزدم طعنه در نواخوانی
گهر، میان گهر ریختم؛ کند شاید
دقیق طبع رفیقان عصر، میزانی!
برسم هدیه، چو دیدم بپای آن حاجب
که روزکی دو در آن قصر کرده در بانی
نه تحفه زیبد، اثواب هندی و رومی؛
نه ارمغان سزد، اجناس بحری و کانی!
ز گنج خاطر، در جی لبالب از گوهر؛
که ننگ آیدش، از لؤلؤئی و مرجانی
گزیدم اینک و، بر درگهش فرستادم
که شد چو لعل دلش خون زرشک، خاقانی
اگر چه ساحت آن بوستان سرا دیدن
مبارک است بر اشراف نوع انسانی
و یا به تهنیتش ارمغان فرستادن
مقرر است بر اصناف انسی و جانی
ولی کنون، چو ز رفتار چرخ دولابی
ولی کنون، چو ز کردار بخت ظلمانی،
نه قدرتی، که فرستم بضاعت مزجات
نه قوتی که کنم رخش سیر جولانی
خوشم، که راوی اشعار خویش را شنوم
باین قصیده در آن بزم کرده ترخانی
همیشه تا زر و تا سیم را، ز صیرفیان
جهانیان بگرانی خرند و ارزانی
بدوستان و حسودان خان درین بازار
گرانی و سبکی باد یا رب ارزانی
تبارک الله ازین قصر و حبذا ازین باغ
که کرده حاجب او قیصری و رضوانی
دهم سپهر بود، نه دوم زمین این قصر؛
که خود مقابل روحانی است جسمانی
اگر سپهر نگویی، که روشنان سپهر
گشاده دیده در آنجا پی نگهبانی
نهم بهشت بود، نه دوم جهان این باغ؛
باین نشانه، که این باقی است و آن فانی
اگر بهشت نگویی، که حوریان بهشت
بسر دویده بآن بوستان بمهمانی
چرا چو دست ستم، پای دیو از آنجا بست؛
اگر نکرده بر آن در فرشته دربانی؟!
همی چراست درختش چو بخت بانی سبز
اگر نکرده در آن باغ خضر دهقانی؟!
بتان خلخی و دلبران نوشادی
در آن بهشت زده دم ز حور و غلمانی
فروغ شمسه درگاه آسمان جاهی
چراغ انجمن حاجبان دیوانی
ببزم عیسی مریم، نموده خورشیدی؛
ببام هفتم افلاک، کرده کیوانی
عیان زهر ثمری، نقش خامه ی بهزاد
نهان بهر شجری، کارنامه ی مانی
بتاک بسته، همه خوشه های پروینی؛
ز خاک رسته، همه لاله های نعمانی!
دروگری، همه از آبنوس و صندل و عاج؛
نظر ز دیدنش آینه وار حیرانی
فرح فزا و، روان بخش آب و چشمه ی آن؛
ز چشم مردم پنهان، چو آب حیوانی!
بچار فصل، در انهار سیمگون شب و روز
روان ز منبع آن بحر، جود ربانی
در آن حیاض و جداول، که باشدش همه سنگ
بلور و مرمر و یشب و زبرجد کانی
ز نخل وادی ایمن، همی نشان داده؛
براستی همه فواره های نورانی
چو چشم مجنون، از شوق در گهر پاشی
چو روی لیلی از شرم در خوی افشانی
شناور آمده مرغابیان در انهارش
چو روشنان فلک، در مجره جولانی
کشیده دست صبا، سایبان اطلس سبز
ز برگ تر بسر شاهدان بستانی
هر آن نهال که پوشیده رخت نوروزی
نداده ز آذر و دی نیز تن بعریانی
بهر کجا گذران افگنی نظر، بینی
بهر طرف نگران افتدت گذر، دانی
که نقش بند طبیعی، بدست شاپوری
ببردن دل هر کس نشسته پنهانی
ببرگ برگ درختان بارور هر سو
کشیده صورت شیرین به شکر افشانی
عبیر بیز و گهرریز، روز و شب آنجا؛
چه باد فروردینی، چه ابر نیسانی!
مگر سه گانه موالید را یکی کردند
در آن حدیقه که بادا ببانی ارزانی
بخاک جامد، همدست قوت نبتی
بچشم نامی دمساز روح حیوانی
کسی که دیده همه عمر یک ره آن گلزار
برند گر ببهشتش،کشد پشیمانی!
چرا که جست در آن راه اگر به دشواری
همیشه بود در اینجا رهش بآسانی
نه خار در کف گلچین، ز جرم گلچینی؛
نه چین بحاجب حاجب، ز خلق دربانی
غرض، گمان نکنم، گر ز اهل حاله نه یی
ز دیدن وز شنیدن محاسنش دانی
که حسن و صنعت این قصر و باغ نتوان یافت
بچشم و گوش، که وجدانی است وجدانی
حمام و طوطی آن قصر، از خوش آوازی
تذرو بلبل و آن باغ، از خوش الحانی
نکات حسن، نشان داده در نواسازی؛
زبور عشق، بیان کرده در نواخوانی؛
چگونه بر سر بانی فگنده سایه همه
بدستش ار نبود خاتم سلیمانی
مهین سلاله ی مجد و جلال، احمد خان
ثمین در صدف مرتضی قلیخانی
که اوست افضل مخلوق خلقت بشری
که اوست احسن تقویم خلق انسانی
به بر برش، هر ذره کرده خورشیدی
ببحر جودش، هر قطره کرده عمانی
نخست خاست، ز بحر کفش چو ابرقلم؛
ز لوح اهل کرم شست نام قاآنی
طلب شمرده بخود حتم، حاتم طائی
طمع نوشته ی بخود ختم، معن شیبانی
به نوح، نوح کنان، خلق میگریست که شد
ز باد فتنه زمین را سفینه طوفانی
کنون ز لنگر عدلش، جهان بحمدالله
نجات یافته از چار موج ارکانی
همان عصای کلیم است، تیغ خونخوارش؛
که خلق را رمه کردار کرده چوپانی
چو در میان رمه، دیده گرگ قبطی رنگ؛
بدست موسوی اش کرده تیغ ثعبانی!
بکار حکم نیفتاده مشکلی او را
جز اینکه حق گذارند بر او بآسانی
نه عفو او نگرد در خیانت خائن
نه عدل او گذرد، از جنایت جانی
بباغ چون نگرد حفظ او بناطوری
براغ چون گذرد ما پس او بچوپانی
بفرق صعوه کند چنگ باز، شانه کشی
بکام بره کند ناب شیر پستانی
بپاست رایت اسلام از سلامت او
خدا کند نفتد رخنه در مسلمانی
غرض نگارش تاریخ را نوشت آذر
زید بکام درین بوستانسرا بانی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
روز محشر که ز هر گوشه کسی برخیزد
همچو من کشته، ز کوی تو بسی برخیزد
نکند در دل اثر، نغمه ی مرغان چمن
ناله ای کاش ز مرغ قفسی برخیزد
وا نشد از نفس صبح دلم، کی باشد
کآهی از سینه ی صاحب نفسی برخیزد
محملش بینم و نالم که ز نالیدن من
نشنود غیر چو بانگ جرسی برخیزد
گریه ی ماه من، از آه ضعیفان چه عجب؟!
آورد گریه چو دودی ز خسی برخیزد
نکنم گوش به افسانه، بود تا روزی
کز دف آوازی و از نی نفسی برخیزد
سرمه ی دیده ی خون بار من آذر گردی است
که ز خاک ره گلگون فرسی برخیزد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
نخست کاش در خانقاه می بستند
که شیخ شهر نداند که صوفیان مستند
صبا ز من بحریفان زیردست آزار
بگو که: کارکنان فلک، زبردستند
جدا ز بزم تو مردم، خلاف آن یاران
که در جدایی هم، صبر می توانستند
کجا رواست که دلهای دوستان شکنی؟!
باین گناه که بستند عهد و نشکستند!
بود بحشر جز آذر هزار کشته تو را
گر از تو او نکند شکوه، دیگران هستند!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شب عید است، در میخانه باید بستر اندازیم
که پیش از صبح، ساقی را نظر بر منظر اندازیم
بجنگ زاهدان، لشکر کشد پیرمغان فردا
بیا ما نیز خود را در میان لشکر اندازیم
بغارت چون گشاید دست، دست افشان غزل خوانیم
بمسجد چون گذارد پای، پاکوبان سراندازیم!
دبیران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛
بیا کز برق می آتش درین نه دفتر اندازیم
نکرده شیخ شهر از جهل تا تکفیر ما رندان
بیا تا پیشتر ما پرده از کارش براندازیم
حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!
بیا تا ما حساب خود بروز دیگر اندازیم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
غم نیست دلا در دی، گر توبه ز می کردی
بشکن، چو بهار آمد، هر توبه که دی کردی
گفتی: کنمت رحمی، کردی چو زغم کشتی!
ای سست وفا دیدی، کی گفتی و کی کردی؟!
نه کرد و نه خواهد کرد، آتش به نی ای مطرب؛
کاری که تو با جانم، از ناله ی نی کردی
تا دل ز غمت دم زد، کشتیش؛ کنون بنگر
جرمی که ز وی دیدی، ظلمی که به وی کردی!
تا کی به جهان جویی، افزونی عمر آذر
خود گوی چه افزودت، این عمر که طی کردی؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نمی پرسی ز غمناکان، دلت شاد است پنداری؟!
ز فکر بیدلانت، خاطر آزاد است پنداری
چنان ترسیده چشمم از گرفتاری درین گلشن
که شاخ گل به چشم دست صیاد است پنداری
نشد از خنده ی خسرو، تسلی خاطر شیرین؛
هنوزش گوش بر فریاد فرهاد است پنداری
به باغم زد شب آتش در دل، آن مرغی که می نالید
گذارش پیش ازین در دامی افتاده است پنداری
پس از عمری که یادم کرد، از حالم نمی پرسد؛
هنوزش گفتگوی غیر، در یاد است پنداری!
مرا قاصد چو دید، از نامه اش در گریه، شد خندان
ز بانی نیز پیغامی فرستاده است پنداری
ز ذکر صوفیان، نگرفت رونق خانقاه آذر!
خرابات از خرابی تو، آباد است پنداری!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
هم به روش ظریفی، هم به صفا تمامی
سروی اگر به باغی، ماهی اگر به بامی
دم نزند به جایی، بیند اگر خطایی
خسروی از گدایی، خواجه ای از غلامی
کسوت فقر ازین پس خوش بودم، نه اطلس
می دهم ار دهد کس، جامه ی جم به جامی
گرد لب نگاری، خط نه پی شکاری
بر لب چشمه ساری، حسن فکنده دامی
آذر دل شکسته، بر سر ره نشسته
بلکه دهد خجسته پیکی ازو پیامی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
دوش، از گردش فلک که مدام
شاد غمگین کند، عزیز ذلیل
خاست آواز پایی و گفتم:
صور اول دمید اسرافیل
قاصدی دل سیاه و روی ترش
دیدم آمد زرنگ با زنبیل
کوزه یی چند داشت زنبیلش
ببهای خفیف و وزن ثقیل
تار چون بخت بیکسان غریب
تیره چون روی مفلسان معیل
گرد، چون گوی کودکان نحیف
تنگ، چون چشم خواجگان بخیل
پوست بر سر همه چو سلاخان
که هم از جیفه شان بود مندیل
بشمار در بهشت، ولی
گویی افتاد از سقر قندیل
داشت هر یک دوازده رخنه
چون ز دست و عصای موسی، نیل
همه، چون داغ لاله از سودا
دامن آلوده شان برب قلیل
حاش لله، چه رب و چه کوزه؟!
خم نیلی، در آن عصاره ی نیل!!
یا ز دود سریشم ماهی
خرده یی مانده در ته پاطیل
یا درین راه، پیک روی سیاه؛
که چو ابلیس بوده در تضلیل
ریخته آبروی خود در وی
روی بی آبش، اینک است دلیل
لیک از ضعف، معده ی کوزه
گشته فاسد، نیافته تحلیل
امتحان را، زدم در آن انگشت
گویی از سرمه دان برآید میل
بسته من لب ز خشم و، او میگفت؛
زیر لب: این که را کنم تحویل؟
گفتمش : کیستی تو، و اینها چیست؟!
که پسندیده بر من این تحمیل؟!
از چه اقلیمی، از کدامین شهر؟!
از چه او یماقی، از کدامین ایل؟!
گفت: من قاصدم ز حضرت آن
کش بود کف برزق خلق کفیل
سیدی از سلاله ی احمد
نام او احمد از نژاد خلیل
اینک از قم که دار الایمان است
او فرستادت این علی التعجیل
باورم نامد، آنچه گفت از وی
خورد چون رب، قسم برب جلیل
گفتمش: چیست باعث قلت؟
گفت: گفتند: رب للتقلیل
گفتم: استغفر الله، ای ملعون!
گفتم: استغفر الله، ای ضلیل
مشتغل من بمدح او، نسزد
کز تو در کارم افگند تعطیل
عجبا، کان حریف عهد گسل ؛
با چنین ارمغانت کرده گسیل
بوبد، آن، کش مشام نیست ضعیف
جوید، آن کش نظر نگشت کلیل!
سمن از ساحت چمن، نه خسک
نافه از آهوی ختن نه بسیل
نفرستاده یا وی این تحفه
یا فرستاده کردیش تبدیل
گفت: نه؛ گفتم: این همه هزل است
ز منش گوی، ای مرا تو وکیل
نیک هر کار می کند، نیک است؛
کل فعل من الجمیل جمیل
تا محلل، سیم مطلقه را
از حلولی بشو کند تحلیل
هم محبت برد، زر محلول
هم عدویت شود سراحلیل
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱
شبی میگذشتم ز ویرانه یی
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم
به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی به‌جا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۶
دگرباره دیدم بجای کنشت
یکی خانقه، رشک قصر بهشت
فضا دلگشا چون کف موسویش
هوا جان فزا چون دم عیسویش
همه آب از چشمه ی زمزمش
همه خاک از پیکر آدمش
ز جان و دل پاک، خشت و گلش
خنک آنکه بودی در آن منزلش
تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل
درو گر شدش نوح و بنا خلیل
بهر صفه اش، صوفی یی سینه صاف
زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف
بهر گوشه درویشی آزاده بخت
زده تکیه بر پوست چون شه بتخت
همه رانده ی خلوت خاکیان
همه خوانده ی بزم افلاکیان
نه در سر هوائی، نه در دل شکی؛
برآورده چل اربعین هر یکی
همه عور، اما جنیبت کشان!
همه مور، اما سلیمان نشان!
همه سیم پاش و همه پشم پوش
همه دردمند و همه درد نوش
بدانش توانا، بتن ناتوان؛
ز هر خطه تا خط وحدت دوان
همه پا کشیده ز راه هوا
همه چشم پوشیده از ماسوا
زده پا بدنیا دم از دین همه
یکی جو، یکی گو، یکی بین همه!
چو ابدال، از عشق پیرایه شان
فتاده بخورشید و مه، سایه شان
یکایک قرین اویس قرن
زده حلقه پهلوی هم چون پرن
در آن حلقه، سر حلقه دانشوری
گدای درش، شاه هر کشوری
حریفی، بروی جهان کرده پشت
ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت
بجام جهان بین زده پشت دست
ازو مست هشیار و هشیار مست
ز زهدش، کهن زال گیتی یله؛
ز گرگ فلک، پاسبان گله
ز تشریف شاهانش آسوده دوش
تن از ناقه ی صالحش پشم پوش
بریده سر خشم و شهوت بصبر
بصبر اختر آورده بیرون ز ابر
بپا داشت از موی سر سلسله
ز جا بر نیاوردیش زلزله
نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه
مگر از دم مطرب خانقاه
دل مطربان چون بجوش آمدی
از ایشان یکی در خروش آمدی
ز جا خاستی و اصحاب و جد
چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد
کشاندی چنان دامن پاک را
که در رقص آوردی افلاک را
همه دست افشان و من مانده محو
بحالی که دانی، نه سکر و نه صحو
مگر شیخ را در میان سماع
ز دست دل افتاد با دین وداع
نگاهی نهان دید از مهوشی
رهش گم شد از پرتو آتشی
دل و دین و دانش ز کف باخته
که از پردگی پرده نشناخته
چو صنعان سوی روم رفت از حجاز
نبردش بکوی حقیقت مجاز
از آن جا که شاه از شریک است دور
نسازد بانباز طبع غیور
ز دانش بجان غیر شاهیش
ز دریا برون داد جان ماهیش
مریدان سرافگنده در پای پیر
بمردند، دیدند چون مرگ میر
چنان کآدمی را ز سر زندگی است
چو سر رفت، تن را پراکندگی است
در افتاد آن قطب و آن دایره
ز هم ریخت چون بقعه ی بایره
ز پرواز طوطی شیرین نفس
پریدند آن طوطیان در قفس
پس از صوفیان خانقه شد خراب
شد آن چشمه ی زندگانی سراب
بریشان فرود آمد آن خانقاه
به ایزد برم هم ز ایزد پناه
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۸
بجایش نباشد یکی مدرسه
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
هر بلایی کزو رسید مرا
بعطایی دهد نوید مرا
دوش از زلف و ابروان میداد
گاه بیم و گهی امید مرا
گه بشمشیر میبرید از من
گه بزنجیر میکشید مرا
من همان بنده ام که نا دیده
ببهایی گران خرید مرا
عیب او نبود اربهیچ فروخت
برمن و عیب من چو دید مرا
ستمش خاص و نعمتش عام است
خاصه بهر ستم گزید مرا
تا بگوید که این نشاط منست
با غم خویش پرورید مرا
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بگذر ای ناصح فرزانه زافسانه ی ما
بگذارید به ما این دل دیوانه ی ما
ما بدیوانگی افسانه ی شهریم ولی
عاقلان نیک بخوابند ز افسانه ی ما
ساغری از کف ساقی مگر آریم به دست
ورنه مستی ندهد دست ز پیمانه ی ما
واعظا با همه غوغای خردمندی ها
نبری صرفه زیک ناله ی مستانه ی ما
سیلی ای دیده روان ساز که ویران کندش
تا مگر در خور گنجی شود این خانه ی ما
سقف این کاخ زراندود حجاب فلک است
پرتوی مهر بجویید ز ویرانه ی ما
آن که یک شب غمش از دل ننهد پای برون
کاش یک روز نهد پای به کاشانه ی ما
خردت راهبر کوچه ی غمناکان است
خبری جو زنشاط از در میخانه ی ما
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
بر آستان بنشین گر بخانه راهی نیست
کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر بشهد نوازد و گر بزهر کشد
بغیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
بهر گناهم سد عذر اگر بود شاید
مرا که جز کرم دوست عذر خواهی نیست
در انتظار شفاعت ستاده خواجه بحشر
خجل ز خاک بر آیی گرت گناهی نیست
غرور حسن ترا خط مگر علاج کند
که در زمانه بدین خاصیت گیاهی نیست
سراغ مشرق و مغرب مپرس در ره عشق
که هر طرف گذری جز بدوست راهی نیست
وصال مهر طمع داری ای نشاط زدور
ترا بجانب او طاقت نگاهی نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
بیا که نوبت مستی عشق و شرب مدام است
از آتشی نه زآبی که در صراحی و جام است
بدان شمایل دلکش اگر ببزم خرامد
حدیث ناصح مشفق بیک نگاه تمام است
نوید وصل دلم میرسد ز عارض و زلفش
که شب مصاحب روز است و صبح در بر شام است
بطاق میکده دیدم کتابه ای که: برندان
غم و سرور جهان، مهر و کین خلق، حرام است
هنوز عاشق صادق نباشد آنکه شناسد
عطا و منع و بداند عتاب و لطف کدام است
بدوزخ ار بردش عشق گو ببر که نسوزد
اگر بسوزد از آتش بگو بسوز که خام است
شگفت آیدم از خواجه عیب باده که گفت این
که خون خلق حلالست و آب تاک حرام است
مرا رواست اگر شیخ شهر عیب نماید
کدام عیب بتر از قبول طبع عوام است
بیا نشاط مرادی طلب کنیم از این در
سعادت دو جهان وقف این خجسته مقام است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
در عشق هیچ مرحله جای درنگ نیست
بشتاب زانکه عرصه ی امید تنگ نیست
رخ از بلا متاب که مقصود انبیا
جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
طفلان هنوز بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
با بندگان چه جای عتابست و خشم و کین
از ما اگر ملولی حاجت بجنگ نیست
دارد برفتن از سر بالین من شتاب
ای جان بر لب آمده جای درنگ نیست
دلتنگ نیست کس اگرش دوست در دل است
در منزلی که شاه زند خیمه تنگ نیست
فتح علی شه آنکه بدوران او نشاط
گر ناله ای بگوش رسد جر ز چنگ نیست