عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴۴
از عزیزان سال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنسیاب نشنیدم
کشت امید زرد دیدم لیک
وعدهٔ فتح باب نشنیدم
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم
عشوهٔ صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم
هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنیدم
خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم
همه مردم دروغ زن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم
سیبوی گفت من به معنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم
من به معنی صدق میگویم
که ز یک کس صواب نشنیدم
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم
هیچ شافی جواب نشنیدم
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنسیاب نشنیدم
کشت امید زرد دیدم لیک
وعدهٔ فتح باب نشنیدم
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم
عشوهٔ صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم
هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنیدم
خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم
همه مردم دروغ زن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم
سیبوی گفت من به معنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم
من به معنی صدق میگویم
که ز یک کس صواب نشنیدم
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵۱
غم عمری که شد چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بیکرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوفدان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم
بهدل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم
فقعیکاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بیکرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوفدان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم
بهدل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم
فقعیکاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۴
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان میخورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیدهبان دربسته به
خاک بیزان هوس بیروزیاند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان میخورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیدهبان دربسته به
خاک بیزان هوس بیروزیاند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۴ - در شکایت از روزگار
اهل دلی ز اهل روزگار نیابی
انس طلب چون کنی که یار نیابی
گر دگری ز اتفاق همنفسی یافت
چون تو بجوئی به اختیار نیابی
خوش نفسی نیست بیگرانی کامروز
نافهٔ بی ثرب در تتار نیابی
آینهٔ خاک تیره کار چه بینی
ز آینهٔ تیره نور کار نیابی
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشی از لطف روزگار نیابی
نقطهٔ کاری کناره کن که زره را
ساز جز از نقطهٔ کنار نیابی
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر ازین خاک جز غبار نیابی
دهر همانا که خاکبیزتر از توست
زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی
بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست
کب کرم را در او گذار نیابی
قاعده عمر زیر گنبد بیآب
گنبد آب است کاستوار نیابی
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی ازین چرخ کاسهوار نیابی
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهٔ یوزه است کش قرار نیابی
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهی ازین دو به کشتزار نیابی
خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان
از نم جرعه امیدوار نیابی
جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی
یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زینهار نیابی
انس طلب چون کنی که یار نیابی
گر دگری ز اتفاق همنفسی یافت
چون تو بجوئی به اختیار نیابی
خوش نفسی نیست بیگرانی کامروز
نافهٔ بی ثرب در تتار نیابی
آینهٔ خاک تیره کار چه بینی
ز آینهٔ تیره نور کار نیابی
روز وفا آفتاب زرد گذشته است
شب خوشی از لطف روزگار نیابی
نقطهٔ کاری کناره کن که زره را
ساز جز از نقطهٔ کنار نیابی
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
کآخر ازین خاک جز غبار نیابی
دهر همانا که خاکبیزتر از توست
زآنکه دو نقدش به یک عیار نیابی
بگذر ازین آبگون پلی که فلک راست
کب کرم را در او گذار نیابی
قاعده عمر زیر گنبد بیآب
گنبد آب است کاستوار نیابی
دست طمع کفچه چون کنی که به هردم
طعمی ازین چرخ کاسهوار نیابی
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهٔ یوزه است کش قرار نیابی
کشت کرم را نه خوشه ماند و نه دانه
کاهی ازین دو به کشتزار نیابی
خاک جگر تشنه را ز کاس کریمان
از نم جرعه امیدوار نیابی
جرعه بود یادگار کاس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی
یاد تو خاقانیا ز داد چه سود است
کز ستم دهر زینهار نیابی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۵
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی
گر مرا یک اهل ماندی بر زمین
آستین بر آسمان افشاندمی
شاهدان را گر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی
گر وفا از رخ برافکندی نقاب
بس نثارا کان زمان افشاندمی
گر مرا دشمن ز من دادی خلاص
بر سر دشمن روان افشاندمی
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی
جرعهٔ جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی
دل ندارم ورنه بر صید آمدی
هر خدنگی کز کمان افشاندمی
گرنه خاقانی مرا بند آمدی
دست بر خاقان و خان افشاندمی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
یارب این نامه سیه کردهی بیفایده عمر
همچنان از کرمت بر نگرفتست امید
گر به زندان عقوبت بریم روز شمار
جای آنست که محبوس بمانم جاوید
هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری
من بیمایهی بدبخت، تهیدست چو بید
لیکن از مشرق الطاف الهی نه عجب
که چو شب روز شود بر همه تابد خورشید
ما کیانیم که در معرض یاران آییم؟
ماکیان را چه محل در نظر باز سپید؟
همچنان از کرمت بر نگرفتست امید
گر به زندان عقوبت بریم روز شمار
جای آنست که محبوس بمانم جاوید
هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری
من بیمایهی بدبخت، تهیدست چو بید
لیکن از مشرق الطاف الهی نه عجب
که چو شب روز شود بر همه تابد خورشید
ما کیانیم که در معرض یاران آییم؟
ماکیان را چه محل در نظر باز سپید؟
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۹ - شراب خواهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۵ - مطایبه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بیطنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنینها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست
همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست
خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بیطنبورست
ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست
حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنینها ز مروت دورست
صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست
عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست
دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۲ - قسم بر بیگناهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۷ - شکوه از روزگار
خدایگانا سالی مقیم بنشستم
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
نه ماه دولتم از چرخ میدهد نورم
نه شاخ شادیم از باد میدهد بارم
نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم
نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم
نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم
نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم
نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم
نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم
گهی به باختهای این سپهر منحوسم
گهی گداختهای این جهان غدارم
گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم
گهی به غاری اندر خزیده چون مارم
گهی چو باد به هر جایگاه پویانم
گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم
گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم
گهی ز آتش سینه مقیم در نارم
گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم
گهی به نان شبانه به رهن دستارم
گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم
گهی دهند لقب احمق و سبکبارم
به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم
به وهم خلق نگنجد که من چهسان زارم
خدای داند زینگونه زندگی که مراست
به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم
از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم
ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
نه ماه دولتم از چرخ میدهد نورم
نه شاخ شادیم از باد میدهد بارم
نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم
نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم
نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم
نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم
نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم
نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم
گهی به باختهای این سپهر منحوسم
گهی گداختهای این جهان غدارم
گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم
گهی به غاری اندر خزیده چون مارم
گهی چو باد به هر جایگاه پویانم
گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم
گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم
گهی ز آتش سینه مقیم در نارم
گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم
گهی به نان شبانه به رهن دستارم
گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم
گهی دهند لقب احمق و سبکبارم
به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم
به وهم خلق نگنجد که من چهسان زارم
خدای داند زینگونه زندگی که مراست
به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم
از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم
ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۸ - در ذم فتوحی شاعر
ای بر در بامداد پندار
فارغ چو همه خران نشسته
نامت به میان مردمان در
چون آتشی از چنار جسته
ما را فلک گزاف پیشه
بر آخر شرکت تو بسته
نارسته ز جهل و برده هر روز
نوباوهٔ احمقی برسته
با شومی جهل هرکه در ساخت
فالش نکند فلک خجسته
طفلند ممیزان و زینند
احرار چو دایه سینه خسته
باری چو درخت سست بیخی
کم ده به تبر ز شاخ دسته
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیدهای به دسته
طوفان منازعت مینگیز
ای ساکن کشتی شکسته
اف از خور و خواب اگر نبودیم
در سلک تناسب از تو رسته
فارغ چو همه خران نشسته
نامت به میان مردمان در
چون آتشی از چنار جسته
ما را فلک گزاف پیشه
بر آخر شرکت تو بسته
نارسته ز جهل و برده هر روز
نوباوهٔ احمقی برسته
با شومی جهل هرکه در ساخت
فالش نکند فلک خجسته
طفلند ممیزان و زینند
احرار چو دایه سینه خسته
باری چو درخت سست بیخی
کم ده به تبر ز شاخ دسته
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیدهای به دسته
طوفان منازعت مینگیز
ای ساکن کشتی شکسته
اف از خور و خواب اگر نبودیم
در سلک تناسب از تو رسته
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۳
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱