عبارات مورد جستجو در ۵۷۵ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
مشو مهمان من، ای مرغ روزی خوار آزادی
مرا گر هست آب و دانه ای، در دام صیاد است
به آن زلفی که صد آهش به دنبال است سرگرمم
چراغم گشت روشن، در شبی کز هر طرف باد است
جناغی بسته بود آن شوخ در روز ازل با من
به دستم داد امشب ساغر می، گفتمش یاد است!
گهی با خاک یکسانم، گهی همچشم کیوانم
نصیب و قسمت من در جهان چون کاغذ باد است
مرا گر هست آب و دانه ای، در دام صیاد است
به آن زلفی که صد آهش به دنبال است سرگرمم
چراغم گشت روشن، در شبی کز هر طرف باد است
جناغی بسته بود آن شوخ در روز ازل با من
به دستم داد امشب ساغر می، گفتمش یاد است!
گهی با خاک یکسانم، گهی همچشم کیوانم
نصیب و قسمت من در جهان چون کاغذ باد است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
سر آشفته بختم تا به کی بر خویشتن خندد
چو غنچه کاش این سر در گریبان کفن خندد
تو گر صیاد خونریزی من آن صید گرفتارم
که چون بسمل شوم هر قطره خونم به من خندد
چو از مهر و وفایت قصه آغازم زبان گرید
چو از صبر و شکیب خویشتن لافم سخن خندد
ذخیرهست آسمان را خندههای خرمی بر لب
که تا روزی به کام خویشتن در مرگ من خندد
چه ابر تیرهبختم من فصیحی کاندرین گلشن
چو من خندم چمن گرید چو من گریم چمن خندد
چو غنچه کاش این سر در گریبان کفن خندد
تو گر صیاد خونریزی من آن صید گرفتارم
که چون بسمل شوم هر قطره خونم به من خندد
چو از مهر و وفایت قصه آغازم زبان گرید
چو از صبر و شکیب خویشتن لافم سخن خندد
ذخیرهست آسمان را خندههای خرمی بر لب
که تا روزی به کام خویشتن در مرگ من خندد
چه ابر تیرهبختم من فصیحی کاندرین گلشن
چو من خندم چمن گرید چو من گریم چمن خندد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تا گلستان بود کی پرخار بیدادم نبود
گوش گل کی شعلهپوش از جوش فریادم نبود
شیشهام در بیستون غلطید و آسیبی ندید
سعی شیرین بود اما بخت فرهادم نبود
تا در دارالشفای عشق بردم بخت خویش
مهربانتر مرهمی از تیغ جلادم نبود
بی کسی بنگر که با این ترکتاز هجر دوش
نالهای هم پاسبان محنت آبادم نبود
نالههای نوگرفتاران غم را لذتیست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
بار ننگ نقطه موهوم ما را برنتافت
دوش این پرگار ورنه مقصد ایجادم نبود
نالهواری گر نفس داری فصیحی شکوه چیست
وای جان من که شب سامان فریادم نبود
گوش گل کی شعلهپوش از جوش فریادم نبود
شیشهام در بیستون غلطید و آسیبی ندید
سعی شیرین بود اما بخت فرهادم نبود
تا در دارالشفای عشق بردم بخت خویش
مهربانتر مرهمی از تیغ جلادم نبود
بی کسی بنگر که با این ترکتاز هجر دوش
نالهای هم پاسبان محنت آبادم نبود
نالههای نوگرفتاران غم را لذتیست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
بار ننگ نقطه موهوم ما را برنتافت
دوش این پرگار ورنه مقصد ایجادم نبود
نالهواری گر نفس داری فصیحی شکوه چیست
وای جان من که شب سامان فریادم نبود
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۱
از لطف دوست سکه دولت به نام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۶۰ - حادثات زمان
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر خاکم اگر یار گذاری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸
از این غیرت دلم چون غنچه خونست
که دشت از خون غیرت لاله گونست
رود گر سر نخواهد رفت بیرون
مراسری که از تو در درونست
درون دوزخ بعدش بود جای
کسی کز جنت قربت برونست
بود سرپوش تا بر طاس مهرت
همیشه کاسه گردون نگونست
چه پیوندی باین دنیای فانی
از آن بگذر که پر غدار دونست
ممکن بر دوستی دشمنان گوش
چنین میدان که لعل واژگونست
بنور مهربان نامهربان نیست
گناه طالع و بخت زبونست
که دشت از خون غیرت لاله گونست
رود گر سر نخواهد رفت بیرون
مراسری که از تو در درونست
درون دوزخ بعدش بود جای
کسی کز جنت قربت برونست
بود سرپوش تا بر طاس مهرت
همیشه کاسه گردون نگونست
چه پیوندی باین دنیای فانی
از آن بگذر که پر غدار دونست
ممکن بر دوستی دشمنان گوش
چنین میدان که لعل واژگونست
بنور مهربان نامهربان نیست
گناه طالع و بخت زبونست
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۱ - داستان شاه کشمیر و پسر وزیرش
سندباد گفت: بقا باد شهریار روزگار و صاحبقران زمان را در عز شامل و سعادت کامل. چنین آورده اند که در حدود کشمیر پادشاهی بوده است، عاقل و فاضل و او را وزیری بود و در دولت با حرمت و امکان و در مملکت با حشمت و تمکین. به اتفاق آسمانی و تقدیر یزدانی او را فرزندی متولد شد. چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد، پادشاه به حکم کمال عاطفت و وفور شفقت، مقومان را فرمود تا شکل طالع او بنگردند و به رصد نجومی و حساب زیج و تقویم باز دانند و کیفیت احوال و کمیت عمر و ابتدا و وسط و انتهای کار او تامل کنند. منجمان به حکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب باز دیدند و درج و دقایق ارتفاع و اوتاد و بیوتات و هیلاج جمله در ضبط آوردند و منازل کواکب ثابت و سیاره احکام قرانات و تثلیثات و تربیعات حفظ کردند که این پسر عمری تمام یابد و به استقلال و اهلیت امور خطیر رسد و در سن پانزده سالگی، چندین روز از سال فلان گذشته و از روز چندین ساعت مستوی برآمده، دلیل کند که از خانه پدر خویش چیزی برگیرد بی اجازت پدر. پادشاه از استنباط این واقعه نادر متعجب شد و چشم انتظار بنهاد تا این لطیفه غریب چه وقت در وجود آید و این نادره بدیع کی ظاهر شود؟ چون از حد طفولیت به حد صبوت رسید، وزیر معلمی استاد آورد و بفرمود تا آداب وزارت و شرایط منادمت و علم و حکمت و شرع و ریاست و عدل و سیاست او را تلقین کند و کودک مستعد بود، فنون هنر و صنوف علوم را متحفظ و متقبل شد، چنانکه به اندک روزگار، علوم حاصل کرد روزی که بدان واقعه حکم کرده بودند، پدر گفت: ای پسر ترا پیش پادشاه می برم تا مراسم بندگی اقامت کنی و اهلیت خویش در حل مشکلات و رفع معضلات به براهین واضح و دلایا لایح عرض دهی. پسر فرمان پدر را امتثال نمود و با خود اندیشید که چون پیش پادشاه روم تحفه ای باید که به رسم خدمت پیش او برم تا اهلیت و کفایت من در معرض تحسین و استحسان افتد. دستارچه بیرون آورد و به باغبان داد و دسته ای چون ریاحین بستد و وزیر آن حال مشاهده می کرد و خاموش می بود. چون در صحبت پدر، پیش حضرت شاه رفت، ریاحیان پیش ملک بنهاد، و پادشاه کیاست و فطنت او پسندیده داشت و به فال گرفت و از شهامت و حذاقت او متعجب شد. پسر وزیر آن را به دعای فایح و ثنای رایح مقابله کرد و گفت:
الناس مالم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و الجود عین و انت ناظرها
و الناس باع و فیک یمناه
پادشاه از جریان زبان و عذوبت بیان او حیران بماند و گفت:
و لقیت کل الفاضلین کانما
رد الا له نفوسهم و الا عصرا
نسقوا لنا نسق الحساب مقدما
و انی فذلک اذ اتیت موخرا
شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود، ظاهر شد یا نه؟ وزیر گفت: بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر. حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد. پادشاه عجب داشت و گفت: دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود، بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق، لاحق و متابع او باشد، لا مرد لقضائه.
قضی الله امرا و جف القلم
و فیما قضی ربنا ما ظلم
سندباد گفت: این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر، «اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر». و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود، رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود، کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد.
به چیزی که آید کسی را زمان
به نزد دلش تیر گردد کمان
و اگرچه آدمی عیب و هنر بداند و بر نیک و بد او واقف بود، غافل و بی صبر و جاهل و بی خبر گردد تا قضای سابق بر وی لاحق شود چنانکه آن هدهد. شاه پرسید که چگونه است آن داستان؟ بازگوی.
الناس مالم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و الجود عین و انت ناظرها
و الناس باع و فیک یمناه
پادشاه از جریان زبان و عذوبت بیان او حیران بماند و گفت:
و لقیت کل الفاضلین کانما
رد الا له نفوسهم و الا عصرا
نسقوا لنا نسق الحساب مقدما
و انی فذلک اذ اتیت موخرا
شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود، ظاهر شد یا نه؟ وزیر گفت: بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر. حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد. پادشاه عجب داشت و گفت: دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود، بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق، لاحق و متابع او باشد، لا مرد لقضائه.
قضی الله امرا و جف القلم
و فیما قضی ربنا ما ظلم
سندباد گفت: این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر، «اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر». و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود، رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود، کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد.
به چیزی که آید کسی را زمان
به نزد دلش تیر گردد کمان
و اگرچه آدمی عیب و هنر بداند و بر نیک و بد او واقف بود، غافل و بی صبر و جاهل و بی خبر گردد تا قضای سابق بر وی لاحق شود چنانکه آن هدهد. شاه پرسید که چگونه است آن داستان؟ بازگوی.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۹
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۵۰
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۸۹
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۱۰
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۳۱
احمد شاملو : باغ آینه
دادخواست
از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که بهظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبکخیز و دَمدَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه لهلهِ تشنهکامیِ صحرا
نه درخت و نه پردهی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پارهی زنجیرِ خویش
میسنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پایبند
در دو کفه مینهم
و عمر
در این تنگنایِ بیحاصل
چه کاهل میگذرد!
□
قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همهی خدایان را لعنت کردهام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!
۱۳۳۶
از چار جانب،
از آن سو که بهظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبکخیز و دَمدَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه لهلهِ تشنهکامیِ صحرا
نه درخت و نه پردهی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پارهی زنجیرِ خویش
میسنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پایبند
در دو کفه مینهم
و عمر
در این تنگنایِ بیحاصل
چه کاهل میگذرد!
□
قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همهی خدایان را لعنت کردهام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بیگناه بودهام!
۱۳۳۶