عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
درکش سر زلف دلستانش
بشکن در درج درفشانش
جان را به لب آر و بوسه‌ای خواه
تا جانت فرو شود به جانش
جانت چو به جان او فروشد
بنشین به نظاره جاودانش
از دیدهٔ او بدو نظر کن
گر خواهی دید بس عیانش
زیرا که به چشم او توان دید
در آینهٔ همه جهانش
زلفش که فتاده بر زمین است
سرگشته نگر چو آسمانش
آویخته صد هزار دل هست
از یک یک موی هر زمانش
گر میل تو را به سوی کفر است
ره جوی به زلف دلستانش
ور رغبت توست سوی ایمان
بنگر رخ همچو گلستانش
ور کار ز کفر و دین برون است
گم گرد نه این طلب نه آنش
هرگه که فرید این چنین شد
هم نام مجوی و هم نشانش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
ای لب تو نگین خاتم عشق
روی تو آفتاب عالم عشق
تو ز عشاق فارغ و شب و روز
کار عشاق بی‌تو ماتم عشق
نتوان خورد بی‌تو آبی خوش
که حرام است بی‌تو جز غم عشق
تا ابد ختم کرد چهرهٔ تو
سلطنت در جهان خرم عشق
در صف دلبران به سرتیزی
سر هر مژهٔ تو رستم عشق
جان من چون به عشق تو زنده است
نیست ممکن گرفتنم کم عشق
نتواند نمود صد دم صور
رستخیزی چنان که یک دم عشق
پادشاهان کون دربانند
در سراپردهٔ معظم عشق
صد هزاران هزار قرن گذشت
کس نیامد هنوز محرم عشق
در دو عالم نشد مسلم کس
آنچه هر دم شود مسلم عشق
سرنگون شد اساس محکم عقل
در کمال اساس محکم عشق
جان آن را که زخم عشق رسید
خستگی بیش شد ز مرهم عشق
دل عطار چون گل نوروز
تازگی می‌دهد ز شبنم عشق
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل
خورشید را ز رشکت صد گونه سوز حاصل
هر تابش مهت را مهری هزار در سر
هر تیر ترکشت را صد کینه توز حاصل
ماهی در درجت هر یک چو روز روشن
ماهی که دید او را سی و دو روز حاصل
روی تو بود روزی خطت گرفت نیمی
ملکی ز خطت آمد در نیمروز حاصل
ملکی که هیچ سلطان حاصل ندید خود را
کردی به چشم زخمی تو دلفروز حاصل
وان راستی که کس را هرگز نشد مسلم
زلف تو کرده آن را پیوسته کو ز حاصل
پرده دریدن تو پیوند کی پذیرد
عطار را گر آید صد پرده دوز حاصل
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
خط مکش در وفا کزآن توام
فتنهٔ خط دلستان توام
بی تو با چشم خون فشان همه شب
در غم لعل درفشان توام
از دهانت چو گوش را خبر است
من چرا چشم بر دهان توام
از تو تا برکنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام
نیم جان داشتم غم تو بسوخت
گر کنون زنده‌ام به جان توام
روی خود ز آستین مپوش که من
روی بر خاک آستان توام
می ندانم من سبکدل هیچ
تا چرا رایگان گران توام
کینه‌گیری ز من نکو نبود
چون تو دانی که مهربان توام
چون زنم در هوای تو پر و بال
که نه من مرغ آشیان توام
همچو عطار مانده باده به دست
کمترین سگ ز چاکران توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
در خطت تا دل به جان در بسته‌ام
چون قلم زان خط میان در بسته‌ام
در تماشای خط سرسبز تو
چشم بگشاده فغان در بسته‌ام
نی که از خطت زبانم شد ز کار
زان چنین دایم زبان در بسته‌ام
تو چنین پسته دهان و من ز شوق
گرچه می‌سوزم دهان در بسته‌ام
آشکارا خون دل بگشاده‌ام
تا به زلفت دل نهان در بسته‌ام
پر گره دانست زلف تو که من
دل به زلفت هر زمان در بسته‌ام
چون جهان آرای دیدم روی تو
چشم از روی جهان در بسته‌ام
نیست در کار توام دلبستگی
زانکه در کار تو جان در بسته‌ام
گفته‌ای در بند با من تا به جان
این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام
گفته‌ای در بند با من تا به جان
این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام
گر بسوزد همچو خاکستر دو کون
نگسلم از تو چنان در بسته‌ام
تا بلای ناگهان دیدم ز هجر
رخت رحلت ناگهان در بسته‌ام
هم دل از عطار فارغ کرده‌ام
هم در سود و زیان در بسته‌ام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
نه ز وصل تو نشان می‌یابم
نه ز هجر تو امان می‌یابم
دشنهٔ هجر توام کشت از آنک
تشنهٔ وصل تو جان می‌یابم
از میان تو چو مویی شده‌ام
که تورا موی میان می‌یابم
به یقین از دهن پرشکرت
اثری هم به گمان می‌یابم
بر رخت تا به نگویی سخنی
می‌ندانم که دهان می‌یابم
در صفات لبت از غایت عجز
عقل را کند زبان می‌یابم
دل و جان بر چو لبت آن دارد
کین همه لایق آن می‌یابم
زان به روی تو جهان روشن شد
که تورا شمع جهان می‌یابم
آنچه از خلق نهان می‌جستم
در جمال تو عیان می‌یابم
بی تو عطار جگر سوخته را
نتوان گفت چه سان می‌یابم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
تا روی تو قبلهٔ نظر کردم
از کوی تو کعبهٔ دگر کردم
تا روی به کعبهٔ تو آوردم
صد گونه سجود معتبر کردم
سرگشته شدم که گرد آن کعبه
هر لحظه طواف بیشتر کردم
روزی نه به اختیار می‌رفتم
در دفتر عشق تو نظر کردم
گویی که هزار سال می‌خواندم
تا جمله به یک نفس زبر کردم
چون جان و جهان خود تو را دیدم
جان دادم و از جهان گذر کردم
زآن روز که پردهٔ تو جان دیدم
سوراخ به جان خویش در کردم
بر روزن دل مقیم بنشستم
جان پیش تو بر میان کمر کردم
چون اصل همه جمال تو دیدم
ترک بد و نیک و خیر و شر کردم
آنگه که دلم چو آفتابی شد
در خود همه چون فلک سفر کردم
افسانهٔ دولت تو می‌گفتند
من سوخته‌سر ز خاک بر کردم
چون نعره‌زنان به میکده رفتم
هم رقص‌کنان ز پای سر کردم
چون بوی شراب عشق بشنودم
خود را ز دو کون بی خبر کردم
عطار شکسته را همی هر دم
از عشق رخت درست تر کردم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
هر شبی عشقت جگر می‌سوزدم
همچو شمعی تا سحر می‌سوزدم
بی پر و بال توام تا عشق تو
گاه بال و گاه پر می‌سوزدم
چون کنم در روی چون ماهت نظر
کز فروغ تو نظر می‌سوزدم
چند دارم دیده بر راه امید
کز نظر کردن بصر می‌سوزدم
بی جگر خوردن دمی در من نگر
کز جگر خوردن جگر می‌سوزدم
گفت با من ساز تا کم سوزمت
گر نمی‌سازم بتر می‌سوزدم
سرد و گرمم می‌نسازد بی تو زانک
سوز عشقت خشک و تر می‌سوزدم
تا بخواهم سوختن یکبارگی
هر دم از نوعی دگر می‌سوزدم
تا قدم از سر گرفتم در رهش
از قدم تا فرق سر می‌سوزدم
تن زن ای عطار و عود عشق سوز
تا به خلوتگاه بر می‌سوزدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم
عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم
نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم
حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم
سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل
زردرو از سبزهٔ آن چشمهٔ نوش آمدم
شغبهٔ آن شکرستان شکربار ار شدم
فتنهٔ آن سنبلستان بناگوش آمدم
خواب خرگوشم بسی دادی ندانستم ولیک
هم به آخر در جوال خواب خرگوش آمدم
کی بگردانم ز تو از هر جفایی روی از آنک
تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم
عشق تو کاندر میان جان من شد معتکف
کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم
وصف می‌کرد از تو عطار اندر آفاق جهان
نک سخن ناگفته حالی گنگ و مدهوش آمدم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم
گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم
نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم
عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
عطار در هوایت پر سوخت از غم تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چه سازم که سوی تو راهی ندارم
کجایی که جز تو پناهی ندارم
چگونه کشم بار هجرت چو کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم
وصال تو یکدم به دستم نیاید
که سرمایه و دستگاهی ندارم
مریز آب روی من آخر که من خود
به نزدیک کس آب و جاهی ندارم
مگردان ز من روی و با راهم آور
که جز عشق رویی و راهی ندارم
چرا دست آلایی آخر به خونم
که شاهی نیم من سپاهی ندارم
مکش ماه رویا من بی گنه را
که جز عشق رویت گناهی ندارم
مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من
به جز عفو تو عذرخواهی ندارم
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
به جز اشک خونین گواهی ندارم
ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم
که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
روزی که عتاب یار درگیرم
با هر مویش شمار درگیرم
چون خاک ز دست او کنم بر سر
گر نیست مرا غبار درگیرم
چون قصهٔ بوسه با میان آرم
آنگه سخن از کنار درگیرم
گر بوسه عوض دهد یک چه بود
از صد نه که از هزار درگیرم
گر باز کنار خواهدم دادن
اول ز هزار بار درگیرم
چون قصد به جان من کند چشمش
دل گیرم و کارزار درگیرم
گرچه به نمی‌رود مرا کاری
بر بو که هزار کار درگیرم
صد مشعله از جگر برافروزم
صد شمع ز روی یار درگیرم
هر فریادی که عاشقان کردند
هر دم من از آن نگار درگیرم
آهی که هزار شعله درگیرد
من از رخ غمگسار درگیرم
هر شب صد ره چو شمع کار از سر
زین چشم ستاره بار درگیرم
هر روز ز لاله‌زار روی او
صد نالهٔ زار زار درگیرم
پنهان ز فرید برد دل شاید
گر ماتم آشکار درگیرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم
تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم
پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی
و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم
گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند
زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم
در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی
زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم
چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان
بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم
گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین
این خود به زبان گویی اما نکنی دانم
اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی
تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم
گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش
یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم
گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار
آخر همه کس داند کانها نکنی دانم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
زهره ندارم که سلامت کنم
چون طمع وصل مدامت کنم
گرچه جوابم ندهی این بسم
چون شنوی تو که سلامت کنم
چون نتوانم که به گردت رسم
گرد به گرد در و بامت کنم
مرغ تو حلاج سزد من کیم
تا هوس حلقهٔ دامت کنم
خاک شدم تا نفس خویش را
هم نفس جرعهٔ جامت کنم
گر به حسامم بکشی نقد جان
پیشکش زخم حسامت کنم
نیست مرا دل وگرم صد بود
سوختهٔ وعدهٔ خامت کنم
یک شکرت خواسته‌ام گفته‌ای
می‌طلبم باز که وامت کنم
گر چه حلال است تو را خون من
گر ندهی بوسه حرامت کنم
چون همه خوبی جهان وقف توست
گنگ شدم وصف کدامت کنم
خطبهٔ جانم چو به نام تو رفت
سکهٔ تن نیز به نامت کنم
نی که تنی نیست دو من استخوانست
پیش سگ کوی غلامت کنم
مشک جهان گر همه عطار داشت
وقف خط غالیه فامت کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
قصهٔ عشق تو از بر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم
جان ندارم، بار جانان چون کشم
دل ندارم، قصد دلبر چون کنم
حلقهٔ زلف توام چون بند کرد
مانده‌ام چون حلقه بر در چون کنم
چون تو خورشیدی و من چون سایه‌ام
خویش را با تو برابر چون کنم
گفته‌ای تو پای سر کن در رهم
می ندانم پای از سر چون کنم
گفته بودی عزم من کن مردوار
برده‌ام صد بار کیفر چون کنم
عزم کردم وصل تو جانم بسوخت
مانده‌ام بی عزم مضطر چون کنم
چون ندارد ذره‌ای وصل تو روی
وصل روی تو میسر چون کنم
کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد
مفلسم از صبر لنگر چون کنم
چشم بگشادم که بینم روی تو
گشت چشمم غرق گوهر چون کنم
لب گشادم تا کنم وصف تو شرح
نیست آن کار سخنور چون کنم
گفته‌ای بردوز چشم و لب ببند
چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم
روح می‌خواهی برای یک شکر
آن عوض با این محقر چون کنم
گفته‌ام صد باره ترک روح خویش
چون تو هستی روح پرور چون کنم
چون به یک دستم همی داری نگاه
می‌زیم از دست دیگر چون کنم
هرگز از عطار حرفی نشنوی
قصه‌ای با تو مقرر چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
ای صدف لعل تو حقهٔ در یتیم
عارض تو بی قلم خط زده بر لوح سیم
روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام
عقل میان بسته چست بر سر کویت مقیم
در یتیم توام تا که درآمد به چشم
چشمهٔ چشمم بماند غرقهٔ در یتیم
زین سر زلفت که هست مملکت جم توراست
زانکه سر زلف توست بر صفت جیم و میم
چون سر زلف تو را باد پریشان کند
جیم در افتد به میم، میم درافتد به جیم
تیره گلیم توام رشتهٔ صبرم متاب
چند زنی بیش ازین طبل به زیر گلیم
برد لب لعل تو از بر عطار دل
تا دل عطار ماند چون لب تو از دو نیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
نشستی در دل من چونت جویم
دلم خون شد مگر در خونت جویم
تو با من در درون جان نشسته
من از هر دو جهان بیرونت جویم
چو فردا گم نخواهی بود جاوید
پس آن بهتر بود کاکنونت جویم
مرا گویی چو گم گردی مرا جوی
چو بی چونی تو آخر چونت جویم
چو راهت را نه سر پیداست نه پای
نه سر نه پای چون گردونت جویم
یقین دانم که در دستم کم آیی
اگرچه هر زمان افزونت جویم
چو در دستم نمی‌آیی ز یک وجه
از آن هر روز دیگرگونت جویم
چو هر دم می‌کنی صد رنگ ظاهر
سزد گر همچو بوقلمونت جویم
نیایی ذره‌ای در دست هرگز
اگر هر دم به صد افسونت جویم
نمیرم تا ابد گر درد خود را
مفرح از لب میگونت جویم
چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم
شکر ریز فریدم می نباید
شکر از خندهٔ موزونت جویم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
ای روی تو شمع تاج داران
زلف تو طلسم بی‌قراران
اعجوبهٔ زلف خرده کارت
اغلوطهٔ ده بزرگواران
از عکس جمال جان فزایت
خورشید و قمر ز شرمساران
در پیش رخت پیاده گشته
از بهر سجود شهسواران
چون تو به کمال رخ نمایی
ناقص گردند اختیاران
یک ذره غم تو خوشتر آید
از نقد حضور غمگساران
بیکاره بمانده‌اند جمله
در شیوهٔ تو شگرف کاران
در راه تو نام و ننگ بازند
از ننگ وجود نامداران
از نرگس توست نیست از می
مخموری چشم پر خماران
گر جان به طلسم زلف بردی
بر جان نکنند تیرباران
تو دشمن جان دوستانی
با تو چه کنند دوستداران
اندک سوی من نگر اگرچه
بسیار شدند خواستاران
تا چند ز گوهر وصالت
نومید شوند امیدواران
در ده می صاف وصل یکبار
تا باز رهند دردخواران
عطار ز یک گل وصالت
بلبل گردد به نوبهاران
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
ای روی تو شمع پاکبازان
زلف تو کمند سرفرازان
عشاق به روی همچو ماهت
چون صبح بر آفتاب نازان
از شوق رخت چراغ گردون
چون شمع همی رود گدازان
از بهر شکار روی گلگونت
شبرنگ خط تو تیزتازان
زان حلقهٔ دام زاغ زلفت
افتاده به حلق جره‌بازان
یک موی ز زلف پیچ پیچت
بشکسته طلسم کارسازان
از زلف مشعبدت چو مهره
در ششدره مانده حلقه‌بازان
تسبیح رخت کنند دایم
در پردهٔ حسن دلنوازان
وصل تو درون پاک خواهد
پاکی سوی پاک دست یازان
وصلت که زکوة اوست خورشید
هرگز نرسد به بی نمازان
جانی باید ز خویشتن پاک
نه غرق منی چو نو نیازان
گفتی برهانمت ز عطار
شد عمر و دلت نبود یازان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
آتشی در جملهٔ آفاق زن
نوبت حسن علی‌الاطلاق زن
ماه اگر در طاق گردون جفته زد
نیست بر حق تو به استحقاق زن
پردهٔ عشاق زلف رهزنت
در نواز و بانگ بر آفاق زن
پردهٔ عشاق راهی خوش بود
راه ما در پردهٔ عشاق زن
آتش شوق توام بی هوش کرد
آب بر روی من مشتاق زن
بستهٔ میثاق وصلت عمر رفت
چاره‌ای کن راه آن میثاق زن
زرق در عشق تو کفر منکر است
تیغ غمزه بر سر زراق زن
کشت زهر هجر تو عطار را
وقت اگر آمد دم از تریاق زن