عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی
شبی‌چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله برگرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت ازو اشگ ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم کنان دیو پیشش به‌پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
ازو منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی‌ چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شوم‌تر، پیشه‌اش
دژم کرد بهری ز افلاک را
سیه کرد آن گوهر پاک را
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچید و خمید مانند مار
زکامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان‌، شعله‌های کبود
که پیچید تا بامدادان به‌ درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان‌ نعره‌ها کرد سخت
جداگشت‌از او خون و‌ خوی‌ لخت‌لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به‌برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان‌ سوی خاک تاخت
به ‌خاک ‌آمد و جان‌ عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا بسان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده دل و برگشاده جبین
وطن‌خواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به‌ واقع سرانجام خویش‌
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان‌ بختش چو گل ، چاک‌ چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته برشاخه ی آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که‌ از شست کیوان‌ یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی گناه
ز صنع‌ بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به‌ غاری‌ درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشن‌دلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دربغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش با ستمگرن
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی درین بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاه‌تر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
به ما داد گیتی صلای نبرد
جهان تنگ شد بر خردمند مرد
زبان سخنور به تیغ جفا
چو سوسن برآورده شد از قفا
وزارت گروه سپاهی گرفت
گدا پویهٔ پادشاهی گرفت
از این ناکسان شد وزارت تباه
وزین ناکسان گشت فاسد سپاه
به کاغذ بدل شد کلاه مهی
نگون گشت دیهیم شاهنشهی
شه ناسزاوار از ایران گریخت
به‌ خاک‌ آب‌ دیهیم‌ و اورنگ ریخت
از او ناسزاوارتر جای او
همی خوست گیرد به یاسای او
به بنگاه کی تاخت دیو سفید
دژم گشت رخسار تابنده شید
ز افسون دیو مازندران
وطن تیره شد ازکران تاکران
برآمد یکی تندباد از جنوب
یکی سیل برخاست‌ کاشانه کوب
زکوه سیه برشد ابری سیاه
بپوشید رخسار خورشید و ماه
زمانه برانگیخت اهریمنی
به تن کردش‌ از خودسری جوشنی
بنوشاندش از جام نخوت نبید
سیه بود و کردش به حیلت سپید
بپیمود از آن تلخ می جام‌، شست
چو شد مست‌ داد‌ش ‌عمودی به‌ دست
بدوگفت مردم ندیم تواند
همه بندگان قدیم تواند
کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
بداندیش تو در جهان خود مباد
بر او خواند مهرورز شاهنشهان
مهان کامدند از قفای مهان
بجنبید با نخوت وکبریا
به مغز اندرش کرم ماخولیا
که بر سر نهد تاج در قرن بیست
نشیند بر اورنگ سالی دویست
نژادی پدید آرد از خودسران
به آیین دیوان مازندران
به‌عهدی که قیصر بود خاکسار
شه روس را تن شود پارپار
به‌سر تاج گیتی خدایی نهد
ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد
درین پویه دیو دژم بردمید
سیه گشت ازو روزگار سپید
به‌ مردم‌ درآویخت ‌چون‌ پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به‌ دست
چو خر دُم علم کرد در بوستان
لگدکوب شد کشتهٔ دوستان
گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند
لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت
یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهٔ خر زبان برگشود
هنوزش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و کندش ز جا
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به‌ عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت‌ و خندید و رفت
چو گل‌،‌ صبحی‌ از زندگی‌ دید و رفت
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
داد از دست خواص
از خواص است هر آن بد که رود بر اشخاص
داد از دست خواص
کیست آن کس که ز بیداد خواص است خلاص
داد از دست خواص
داد مردم ز عوام است که کالانعامند
به خدا بدنامند
که خرابی همه از دست خواص است خواص
داد از دست خواص
خیل خاصان به هوای دل خود هرزه درا
ایمن از حبس و جزا
ور عوامی سقطی گفت درافتد به قصاص
داد از دست خواص
عامی از بی‌خبری خیر ندانسته ز شر
اندر افتد به خطر
عالمان در پی تحصیل ملاذند و مناص
داد از دست خواص
بهر محرومی عامان فقیر ناچیز
قلم خاصان تیز
همچو بر خیل عجم‌، نیزهٔ سعد وقاص
داد از دست خواص
عالمی عامیکی را کند از وسوسه مست
سازدش آلت دست
این به جان کندن و آن یک به تفنن رقاص
داد از دست خواص
عالم رند نماید به هزاران تدبیر
عامیان را تسخیر
عامی ساده بکوشد به هزاران اخلاص
داد از دست خواص
از پی مخزن خاصان گهر و دُر باید
صدف پر باید
چه غم ار در شکم بحر بمیرد غواص
داد از دست خواص
عامیان را همه سو رانده بمانند رمه
یکتن آقای همه
خلق در زحمت و او در طلب زر خلاص
داد از دست خواص
در صف ساده‌دلان شور و شر افکنده ز کید
عمرو رنجیده ز زید
خود ز صف خارج و در قهقهه چون زاده عاص
داد از دست خواص
دست‌ها بسته و صد تفرقه افکنده به مکر
در دل خالد و بکر
تا که خود در حرم قدس‌، شود خاص‌الخاص
داد از دست خواص
نفع خود یافته در تقویت جهل انام
طالب حمق عوام
که صدف گم شود ار موج درافتد به مغاص
داد از دست خواص
طالب راحتی نوع مباشید دگر
کاین فضولان بشر
بشریت را بستند ره استخلاص
داد از دست خواص
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
رفتم بر توپ تا بکوبم دشمن
فریاد برآورد که ای وای به من
دست دگری و خانمان دگری
من مظلمهٔ که می‌برم برگردن‌؟‌!
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
غزل در بیان مذهب نوخاستگان
مرد باید که دل دژم نکند
زندگی‌صرف‌رنج وغم نکند
از کم و کیف کارهای جهان
یکسر مو زکیف کم نکند
در ره نفع خود کند خدمت
خدمت خلق یک قلم نکند
ور قسم خورد و توبه کرد ز می
تکیه برتوبه وقسم نکند
گر ستم کرد برکسی، چه زیان
برخود وعشق خود ستم نکند
جز به پیش صراحی و ساقی
پیش کس‌پشت خویش خم نکند
زندکی‌حرب‌ و حرب ‌هم خدعه‌است
مرد دانا ز خدعه رم نکند
حرف جزء هواست‌، مرد قوی
اعتنائی به مدح و ذم نکند
خلق گر کند نیم و نیم غنم
گرگ دلسوزی از غنم نکند
وقت راز و نیاز، قبلهٔ خویش
جزیکی نازنین صنم نکند
تا توان بود خوش‌، جفا نکشد
تا توان گفت لا، نعم نکند
جز به شکرلبان درم ندهد
جز به مه‌طلعتان کرم نکند
با رفیقی کزو امیدی نیست
نه رفاقت که یاد هم نکند
عقلاگفته‌اند پیش از ما
نم شود هرکسی که نم نکند
آن سفرکرده چون ز راه رسید
قصهٔ او به سمع شاه رسید
چند جاسوسش از پس افکندند
بیدرنگش به محبس افکندند
پس شش مه سؤال و استنطاق
نیمه‌جان‌، نیمه کور و نیمه‌چلاق
آخر کارش به ضرب وشتم کشید
پس به دیوانسرای حرب کشید
شد به دیوان حرب مظلمه‌اش
کرد آن محکمه محاکمه‌اش
چون نبد مدرکی جزآن مکتوب
اختر هستیش نکرد غروب
لیک شد خلع از شئون نظام
بعدازآن‌حبس‌شدسه‌سال تمام
چون به محبس نشست بیچاره
گشت جویا ز جفت آواره
داد پیغام تا مگر یارش
آید آنجا ز بهر دیدارش
رهن بنهد ز خانه اسبابی
بهر او نانی آرد و آبی
رفت مردی و ماجرا پرسید
خانه را از نگار خالی دید
گشت لختی از این‌ور و آن‌ور
کرد پرسش از این در و آن در
عاقبت قصه را بدست آورد
بهر بیچاره سر شکست آورد
مرد باور نکرد مطلب را
وان حکایات نامرتب را
بستن را چنین تسلی داد
وین‌چنین نزد خویش فتوی داد
کاین سخن‌ها همه گزاف بود
کاهل ازکارها معاف بود
یا نرفت از پی رسالت من
یا ندادند رخصت رفتن
خفت بر ژنده بالش و بستر
ساخت با نان وآش قصرقجر
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت پیشوای سمرقند
در سمرقند پیشوایی بود
خلق را حجت خدایی بود
وندرآن شهر بود سرهنگی
شحنه‌ای‌، ظالمی‌، قوی‌چنگی
به ستم خلق پیشه‌ور افشرد
پیشه‌ور شکوه پیشوا را برد
گفت شیخا برس به احوالم
زبن ستم کاره واستان مالم
پیشوا بس نبود با سرهنگ
گفت با دادخواه از دل تنگ
صبرکن تا خدا کند کاری
مر مرا دردسر مده باری
گفت با اشک تفته و دم سرد
چون تویی سر، کجا بریم این‌درد
سر نه‌تنها به‌تاج‌درخرداست
گاهگاهی هم از در درد است
هرکرا بر سران سری باید
در سرش درد سروری باید
مهتری سر بسر خطر باشد
غم و تیمار و دردسر باشد
شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ
تا مر آن گله را رهاند زگرک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
عشق کو تا چاک سازم جامه ناموس را
پیش زهاد افکنم این خرقه سالوس را
هیچ کس از رشته کارم سری بیرون نبرد
نبض من بند زبان گردید جالینوس را
از خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشت
عیب پیش پا نیاید در نظر طاوس را
حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج
هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
هر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دریغ
چند خواهی جمع کرد این مایه افسوس را
ظلم می سازد زبان عیب جویان را دراز
عدل مهر خامشی بر لب زند جاسوس را
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان بود از نقش به، محبوس را
می کند در پرده ناموس، حسن ایجاد عشق
شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را
بر سر گنج است صائب پای من، تا کرده ام
چون صدف گنجینه گوهر، کف افسوس را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
متصل گردد فلک را بر یک آیین آسیا
از شکست دل نگردد سیر هیچ این آسیا
می شود از دل شکستن تیزتر دندان او
حیرتی دارم ز دندان سختی این آسیا
حرص پیران شد زیاد از ریزش دندان به نان
دانه خواهد بیش چون افتد ز کار این آسیا
نه همین تنها ز تیغ ماه نو خون می چکد
تیغ خونریزی بود هر پره ای زین آسیا
رحم در دوران دولت از زبردستان مجو
متصل زور آورد بر سنگ زیرین آسیا
بی تردد دامن روزی نمی آید به دست
می کند با کاهلان این نکته تلقین آسیا
گردد از شور و فغان، خواب گرانجانان سبک
خواب ما را کرد سنگین، گردش این آسیا
پوچ سازد مغزها را چرخ تا روزی دهد
باشد از ریزش فزون آوازه این آسیا
لنگر رطل گران از زور می کمتر شود
با وجود سیل، می گردد به تمکین آسیا
گرد بر می آورد از عقده دلبستگیش
می کند با دانه کار رطل سنگین آسیا
لقمه های پاک، دندان را کند انجم فروغ
می شود از دانه خورشید، زرین آسیا
چرخ می گردد به کام مردم دون این زمان
گر به نوبت بود در ایام پیشین آسیا
صبر را عاجز کند دردی که بیش از طاقت است
می کند سررشته گم از آب زورین آسیا
سعی در رزق کسان دل را منور می کند
کم بود دلهای شب بی شمع بالین آسیا
رو سفیدی می دمد از سختی دوران چو صبح
گندم آید سینه چاک از کشت تا این آسیا
گر چه بالاتر نباشد از سیاهی هیچ رنگ
موی ما را کرد از گردش سفید این آسیا
دوستی و دشمنی با چرخ می بخشد اثر
می دهد پس هر چه بردی، جو به جو این آسیا
خواب غفلت از صدای آب اگر گردد گران
می جهد ز آواز آب از خواب سنگین آسیا
تازه شد ایمان من، تا دیدم از صنع اله
می کند بی آب، سیر و دور چندین آسیا
نیست در عقل متین دست تصرف باده را
دانه را سازد سفید از آب رنگین آسیا
تنگ چشمان را وصال رزق می آرد به چرخ
دانه چون نبود، گذارد سر به بالین آسیا
برنمی آید ز فکر بیستون و کوهکن
گر بگرداند فلک بر فرق شیرین آسیا
گر کند آفاق را چون صبح از احسان رو سفید
نیست جز گرد کدورت، رزق من زین آسیا
نیست یک گندم خیانت در سرشت آسمان
هر چه بردی، جو به جو پس می دهد این آسیا
اهل غیرت را نباشد چشم بر دست کسی
آب چون دندان ز خود بیرون دهد این آسیا
نعلش از خورشید صائب روز و شب در آتش است
تشنه خون است از بس گردش این آسیا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
به هر که هر چه ضرورست داده اند آن را
بس است آب دهن آسیای دندان را
مدار چشم تفاوت ز پله میزان
یکی است سنگ و گهر، دیده های حیران را
مکن به پرده ناموس عشق را پنهان
که بادبان نشود پرده دار طوفان را
به احتیاط نفس کش به عاشقان چو رسی
که ناز زلف بود خاطر پریشان را
کشیده دار عنان ادب به وادی عشق
که ریگ، خرده جانهاست این بیابان را
بدوز چاک دلم را به رشته سر زلف
که نیست حاجت محراب، کافرستان را
به طفل تخته تعلیم دادن استاد
اشاره ای است که آماده باش طوفان را
غم مآل که دارد، که فکر جامه و نان
گرفته است درون و برون انسان را
ز دل توقع آسودگی ز خامی هاست
قرار نیست به یک جای هیچ پیکان را
فتاده است سر و کار من به صحرایی
که قدر ریگ روان نیست خرده جان را
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که سرخ کرد ز گفتار، روی ایران را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
ز کوه غم دل و دست گشاده را غم نیست
که سنگ، بار نگردد به دل فلاخن را
دلیل جوهر ذاتی است با ضعیفان خلق
که تیغ تیز رباید ز خاک سوزن را
نکرده سیر دل و چشم خوشه چینان را
به خانه نقل مکن زینهار خرمن را
گناه ماست شب وصل اگر بود کوتاه
کند به موسم حج کعبه جمع دامن را
به کفر و دین شده ام از صفای دل یکرنگ
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را
میان قهر خدا و عدو مشو حایل
به انتقام الهی گذار دشمن را
چنان ز چشم بد خاکیان هراسانم
که میل می کشم از آه، چشم روزن را
کشید هر که ز خصم انتقام خود صائب
ز انتقام خدا امن کرد دشمن را
مکن دلیر نگاه آن بیاض گردن را
به تیره شب مکن اندوده صبح روشن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
رسیده است به آفاق صیت دولت ما
تپیدن دل بی تاب ماست نوبت ما
کلاه گوشه اقبال ماست بی کلهی
گذشتگی ز دو عالم بود جنیبت ما
خزینه گهر ما معانی رنگین
بریدن از دو جهان است تیغ جرأت ما
ز نور جبهه ما می شود جگرها آب
ز داغ عشق بود آفتاب رایت ما
چو صبح، حق نفس بر جهانیان داریم
نمک به چشم جهان ریخت شور فکرت ما
هزار تیغ زبان را نمود جوهردار
دگر چه کار کند پیچ و تاب غیرت ما؟
چو نوبهار، بود از معانی رنگین
تمام روی زمین، زیر بار نعمت ما
دهن چو شیشه گشاییم بهر شادی خلق
وگرنه مهر خموشی است جام عشرت ما
زیادتی نکند هیچ لفظ بر معنی
ز راست خانگی خامه عدالت ما
ز مهر و ماه نداریم روشنایی چشم
ز نور فطرت ما روشن است خلوت ما
گرفته بود چمن را فسردگی صائب
شدند نغمه سرا، بلبلان ز غیرت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت
باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت
قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت
می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت
ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟
ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت
هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟
آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت
در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
هر که رو تابد ز عاشق، خط مشکینش سزاست
گل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاست
هر سری کز شور سودا نیست فانوس خیال
سنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاست
هر که در مستی شود چون کبک آوازش بلند
بی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاست
یار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بست
گر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاست
هر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغ
بستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاست
بهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمر
بر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاست
هر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خار
گر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاست
دست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغ
پشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاست
رنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوس
هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست
سوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزل
این زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
شوق دل دیگر به آب تیغ مژگان تشنه است
آتش خاکسترآلودم به دامان تشنه است
چشمه سار خضر را زحمت مده ای باغبان
خاک این گلشن به خون عندلیبان تشنه است
از طراوت گر چه آب از عارض او می چکد
سبزه خطش به خونریز شهیدان تشنه است
چند از آب خجالت تازه رو باشد کسی؟
گل به خون خود در آن چاک گریبان تشنه است
بود تا در بزم یک هشیار، ساقی می نخورد
باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۳
گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نیست
مژه ام چشم به راه مدد جیحون نیست
رزق موری چو من از خوشه آن زلف برید
یک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیست
صاف کن آینه و رو به خرابات گذار
خشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیست
الف قد تو آورده رعونت با خویش
مصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیست
حاصل دهر بود لازم ناموزونی
سرو ازان بی ثمر افتاد که ناموزون نیست
صائب این کاوش ایام نه تنها با توست
چهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
جانهای آرمیده ز مردم رمانترست
آبی که ایستاده تر اینجا روانترست
دست از ستم مدار که در روز بازخواست
از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست
خود را سبک مکن که به میزان اعتبار
هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست
چون سیل زودتر به محیط بقا رسد
از بار درد هر که درین ره گرانترست
حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند
پای به خواب رفته درین ره روانترست
غافل ز من مباش که صد پرده درد من
از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست
ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم
از موج اگر چه قافله ما روانترست
پاس وفا کشیده به بند گران مرا
ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست
نسبت به سخت رویی ابنای روزگار
صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست
وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد
بی آفت است هر که بلند آشیانترست
مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد
هر کس که در بساط جهان بی دهانترست
در کارخانه ای که ندانند قدر کار
از کار هر که دست کشد کاردانترست
صائب به هوش باش که در سنگلاخ دهر
هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
این سزای آن که روی دست اخوان می خورد
من که روزی از دل خود می خورم در آتشم
وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد
رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد
نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان
میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد
تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است
ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد
سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد
پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من
این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد
از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش
بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد
در گلویش آب می گردد گره همچون صدف
هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او
خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد
با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند
روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد
بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
منکران چون دیده شرم و حیا بر هم نهند
تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند
ساده لوحانی که دل بر زندگانی بسته اند
بر سر ریگ روان بنیاد از شبنم نهند
نام رنگین فکرتان برگرد عالم می دود
بر دل خود دست اگر یک چند چون خاتم نهند
سیر چشمان قناعت با لب تبخاله ریز
داغهای بی نیازی بر دل زمزم نهند
اینقدر استادگی در زخم ناخن می کنند
وای اگر این ناکسان بر زخم ما مرهم نهند
کیمیای سازگاری خار را گل می کند
غم چه سازد با حریفانی که دل بر غم نهند؟
نیست حیف و میل در میزان عدل کردگار
هر چه زین سر بر تو افزودند زان سر کم نهند
زود باشد حشرشان در خاک با قارون شود
این گرانجانان که سیم و زر به روی هم نهند
صائب ارباب هوس دارند جوش العطش
روی اگر بر روی گل چون قطره شبنم نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد