عبارات مورد جستجو در ۵۸۵ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
به قامت گلرخان سرو روانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دل گشته در برم خون از طبع زودرنجت
افتاده درشکنجم از زلف پر شکنجت
از خالت اوفتادم در ششدر غم و رنج
تا بر سرم چه آید از نقش چار وپنجت
روی تو گنج حسن است مویت سیاه ماری
کان مار پاسبان است دایم به روی گنجت
با خویش گفته بودم ندهم دگر به کس دل
چون ضبط دل توان کرد با عشوه ها و غنجت
موی بلند اقبال از غم سفید گردید
دور از خط چو زنگار وز نقطه سرنجت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند
تا به مستی گذردعمر من ایامی چند
ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی
چه بگویم من دلسوخته با خامی چند
به سؤالم لب شیرین به تبسم بگشای
گوجوابی همه گرهست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال رخ تو
شد گرفتار به گیسوی تو در دامی چند
هر طرف دلبری افتاده پی صید دلم
چه کند یک دل مجروح ودلارامی چند
به نثار قدمش جان ودلم آریم نه سیم
گر نسیم سحر آرد ز تو پیغامی چند
گفتم ازدولت و حشمت که بلند اقبال است
گفت هر کس به ره عشق زندگامی چند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
توچرا اینهمه بدخو شده ای
تلخ گوگشته ترش روشده ای
همچو شیری به نظر درگه خشم
اگر ازچشم چوآهو شده ای
بی سبب از من دلداده چرا
رنجه از گفتم بدگوشده ای
برده ای دل ز دو صد پیر وجوان
به یکی غمزه چو جادوشده ای
دل طلبکار تو وغافل از این
که تو درجلوه زهر سو شده ای
تا بنفشه خط وسنبل گیسو
تا سهی قد وسمن بو شده ای
همچومن هر که بلنداقبال است
آفت جان و دل او شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
میان دلبران باشد مرا یک یار عیاری
که جز او با کس دیگر مرا نبودسرو کاری
کس ازتاتار وتبت مشک اگر آرد خطا باشد
که اندر چین هر تاری ز زلفش هست تاتاری
که گوید چشم مستش دل برد از دست هشیاران
به عهد چشم مستش کس مگردیده است هشیاری
به هرجا هست بیماری پرستارش شود مردم
دل من را پرستاری نماید چشم بیماری
رخت راماه می خوانم قدت را سرو می گفتم
گر آن را بود گفتاری گر این می داشت رفتاری
ز زلف مشک افشانت گره بگشود چون شانه
دکان را بست در هر جا که دکان داشت عطاری
به حسن ار نیست اندر خیل خوبان چون تو یک دلبر
ز عشقت چون بلنداقبال بی دل هست بسیاری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
تا ز عشق روی خوددیوانه ام کرد آن پری
هم ز کفر آسوده ام فرمود وهم از دین بری
حاش لله آدمیزاد این چنین کی دیده کس
گشته ام حیران که حورت بوده مادر یا پری
خود بر آن بودم که مهر خاوری خوانم تو را
چون نکودیدم ندارد زلف مهر خاوری
بارها رفتم که قدت را دهم نسبت به سرو
خوب چون دیدم ندارم سروچشم عبهری
مهربانی هم دخیل است ای نگار ماه رو
خال وخط وزلف ورخ تنها ندارد دلبری
بی تو هم خون شددلم هم دیدهام خونبار گشت
در غمت دل یاریم بنمود و چشمم یاوری
ای جبینت زهره رویت مه جمالت آفتاب
چون بلنداقبال داری صدهزاران مشتری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
زدستم بر نمی آید که در زلفت زنم چنگی
همان بهتر که در پایت نهم سر را به نیرنگی
چومن نی هم همانا درد عشقت را به دل دارد
که هر دم می کشد افغان ز هر بندی به آهنگی
بجز زلفت نمی بینم پریشان حالتی چون خود
دهانت باشد ار باشد چومن پرشور ودلتنگی
نگفتم ازمکافات عمل غافل مشو آخر
ز خط بنشست برآئینه رخساره ات زنگی
خلاف اینکه مه راجا به خرچنگ است می بینم
گرفته است از رخ وزلف تو جا درماه خرچنگی
به وصف زلفت ار گشتم پریشان گوعجب نبود
که چشم مستت از دستم ربودار بود فرهنگی
به امیدی که وقت صلح بوسی از تو بستانم
همی خواهم که باشد با منت گه صلح وگه جنگی
به شیرینی شکر باشد به کامم ریزی ار زهری
به ازتاجم به سر باشد به فرقم گر زنی سنگی
شهان همچون بلنداقبال می گشتندسربازش
تو را سلطان اگر در فوج خود می کرد سرهنگی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
نه همچوعارض تو به گلشن بود گلی
نه همچوطره تو به باغ است سنبلی
نه چون قد تورسته سهی سروی از چمن
نه صلصلی فکنده چو من شور وغلغلی
گلهای بوستان شودش خار در نظر
بنمائی ار گل رخ خود را به بلبلی
این رنگ ونشئه ای که تو داری به لعل لب
نشنیده و ندیده کسی درگل وملی
از باده لب تو چو مستی بود مرا
در ده ز بوسه شکرینم تنقلی
گفتی به هجر صبر کن ار وصلت آرزوست
من چون کنم که نیست دلم راتأملی
اقبال من بلندشد وشهره در جهان
بر دامن تو تا زده دست توسلی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
گفتی از چیست که شیرین سخنی
ای صنم بسکه توشیرین دهنی
وصف لعل شکرین تو مرا
شهره کرده است به شیرین سخنی
پیش زلفت ندهد بوبه مشام
عنبر اشهب ومشک ختنی
گوبه چشمت نکند فتنه بپا
گوبه زلفت نکند راهزنی
که شوداگه اگر شهزاده
که چنین فتنه هر انجمنی
گردن زلف تو راخواهد زد
بهتر است اینکه خوداورا بزنی
تا ببنیم به چشمت چه کند
مختصر گویمت اندر محنی
نه چه گفتم که اگر شهزاده
بیندت با همه صاحب فطنی
می کند چشم تو را تیر انداز
دهدت منصب ضیغم فکنی
با همه اهرمنی زلف تو را
می دهد قرب اویس قرنی
با همه راهزنی می دهدش
در سپه داری خودمؤتمنی
پیشت آید چو بلنداقبالت
مکن آن روز به او ما ومنی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱۱
سال پارم بود یاری ماهروی ومهربان
دشمن دین آفت دل شور تن آشوب جان
با لب ومژگان وچشم وزلف وروی وقد او
دل مرا آسوده بود از سیر باغ وبوستان
پهن تر روش از سپر پر چین ترش زلف ازکمند
راست تر قدش ز تیر ابروش خم تر از کمان
آفت یک نخشب از رخسار چونماه منیر
غارت یک کشمر از بالای چون سرو روان
قد دلبندش چو طوبی لعل نوشش سلسبیل
خوی سوزانش چو دوزخ روی نیکویش جنان
می نمود از زلف پرچین رخنه اندر دل مرا
پهلوانی بین که می کرد از زهر کار سنان
بر رخم هر گه نظر می کرد می خندید و من
باورم می شد که بخشد خنده حاصل زعفران
در قصب می هشت گاهی کوه کانیستم سرین
بر کمر می بست گاهی موی کانیستم میان
گاه می گفتا که گر دور از تومانم یک نفس
هم بگردم جان نژند وهم بمانم دل نوان
چون نمی بینم تو را گریم ز انده ابروار
چون تو را بینم شوم خندان زشادی برق رسان
گر کسی شعری ز من در پیش اوخواندهمی
آفرین گفتی وگردیدی ز حیرت لب گزان
ور کسی از اسم ورسم من زوی جویا شدی
گفت کاین شاهی است در اقلیم دانش حکمران
وصف او نتوان که وصف اوست افزون از حدیث
مدح او نتوان که مدح اوست بیرون از بیان
دارد از اشعار بس اعجاز گردعوی کند
کز سخن سنجی منم پیغمبر آخر زمان
روز روشن گفتم ارحالی بود تاریک شب
کرد تصدیق ار چه بد خورشید اندر آسمان
گفتمش روزی بشوخی کای نگار سنگدل
بی وفائی تا به کی با ما کنی فرمود هان
بی وفا خوانی مرا بالله نباشم این چنین
سنگدل دانی مرا هرگز نبودم آنچنان
با منش پیوسته بودی در نهان وآشکار
مهرهای بی حساب ولطف های بیکران
گاه و بیگه الغرض اندر بر من داشت جای
بودمی پنداشتی اندر دو تن مان یک روان
کاسه ام از می چوخالی گشت و از زر کیسه ام
هفته ای نگذشته دیدم دارد آن مه سرگران
حال اگر از اسم ورسم من ز وی جویا شوند
گوید این باشد فضولی ناقبولی قلتبان
شاعری دارد اشعار وشعر اوچون شعر من
جز پریشانی نبخشد هیچ حاصل درجهان
هر کجا بنشسته میری باشد آنجا پیشکار
هر کجا گسترده خوانی باشد آنجا میزبان
هفته باشد کنون کز هجر آن بی مهر ماه
زحمتی بینم که دید اسفندیار از هفت خوان
روزی از بس شوق دیدار رخش را داشتم
جستم از جا وبرفتم تاش بوسم آستان
چون بدیدم روی اوکردم سلام وگفتمش
دارد از آفات دوران کردگارت درامان
لحظه ای ننشسته دیدم گشت با انده قرین
لمحه ای نگذشته دیدم گشت با غم توأمان
روی درهم کرد یعنی آمدی پیشم چرا
برجبین افکندچین یعنی برو اینجا ممان
چهره ام از بس ز خجلت زرد شد ترسیدمی
کم بساید هندوئی برجبهه جای زعفران
گفتم ای شوخ از چه با اندوه وغم گشتی قرین
مشتری را با زحل افتاده پنداری قران
گفت با انده قرینم با توام چون همنشین
گفت با غم توأمانم با توام تا همعنان
تومرا باشی چو مرگ ومن تو را هستم چوعمر
مرگ می دانی توخود از عمر نگذارد نشان
تویکی راغی که وصل من تو را شد فرودین
من یکی باغم که روی تو مرا شد مهرگان
مر مرا ننگ است وعار از همنشینی با چوتو
من امیری کامرانم توفقیری ناتوان
تو ثوابت چه که با چون من بگردی مقترن
من گناهم چه که با چون توبجویم اقتران
چیست عصیان من آخر تا ز روی چون توئی
کردگارم گویداندر نار دوزخ کن مکان
توکجا ومن کجا روزاز محبت دم مزن
ماکجا و توکجا خیز اینقدر افسون مخوان
طالب یوسف اگر هستی عزیز مصر شو
ورنه نتوانی خریدش با کلاف ریسمان
گفتم ای ترک ستمگر اینهمه توسن متاز
گفتم ای شوخ دل آزار اینقدر مرکب مران
محوت از خاطر مگرگردیده گفتار نبی
کش گرامی دار کافر باشدت گر میهمان
دلبرا شوخا جفا کارا دل آزارا بتا
ای که در اقلیم حسنی دلبران را قهرمان
چون سپند از جا نمی جستم به عزم دیدنت
گر که دانستم زنی آتش مرا در دودمان
ناصم گفتا عنان دل مده در دست کس
پند او نشنیده به دست توعنان
خوب کردی هر چه بد کردی ز بی مهری به من
خود به خود کردم سزای من نبود آری جز آن
ز آتش خود سوخت جسم وجان من آری چنار
برفروزد آتشی از خویش و سوزد ناگهان
منکه رو رزم چون بر رخش می گشتم سوار
کس دگر از رستم دستان نگفتی داستان
آنچنان از دردعشقت گشته ام زار ونزار
کاوفتم بر ره شود باد صبا هرگه وزان
بند از بندم چونی با تیغ اگر سازی جدا
از توحاشا کز دل خونین من خیزد فغان
با بلنداقبال لیکن کم جفا کن زآن بترس
کز توآرد شکوه بر درگاه شاه راستان
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
شادی من نه به خلد و نه به کوثر باشد
شادی آن جا طرب آن جاست که دلبر باشد
هر که دید آب حیات دهن دوست چو من
بگذرد از دل، اگر خضر پیمبر باشد
جای حیرت بود این خال سیه بر لب یار
کافرم هندو اگر ساقی کوثر باشد
خط سبز تو و زلفین سیه دانی چیست؟
آیت لطف که در شأن دو کافر باشد
دو قیامت نشنیدیم به یک جای، که گفت؟
سرو بالای تو چون در صف محشر باشد
طلعت دلکش جانان و قد دلبر دوست
نوبهاری است که بالای صنوبر باشد
لب تو آب حیات است و تو خود هم خضری
خضر اگر جور کند از چه پیغمبر باشد؟
بوالعجب مانم از این حسن خداداد تو من
مه ندیدم که شکربار و سمن بر باشد
قوس ابروی تو از تیر مرا پاره کند
آفتاب رخ تو از چه دو پیکر باشد؟
گر توئی چشمه ی حیوان، به کف آرم روزی
نستاند ز منت گر چه سکندر باشد
لب تو جان «وفایی» است خوشا در قدمت
جان به لب آرد و قربانی دلبر باشد
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۶
ره از همه جا بسته ولی راه تو باز است
عالم همه را بردر تو روی نیاز است
دارم گله از زلف تو بسیار ولیکن
گر، بازنمایم سر این رشته درازاست
ارباب بصیرت همه دانند که محمود
کحل بصرش خاک کف پای ایاز است
هرچند نیم لایق بخشایشت امّا
چشم طمعم بر در احسان تو باز است
خود قبله و چشم سیهت قبله نما شد
وان طاق دو ابروی تو محراب نماز است
از هر دو جهان قبله ی کوی تو گزیدیم
روسوی تو داریم که بهتر زحجاز است
چشم تو به هر، بی سر و پا بر سر لطف است
جز با من دلخسته که پیوسته به ناز است
دیگر مزن آتش به دل زار «وفایی»
کز آتش رخسار تو در سوز و گداز است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح علی بن احمد
از من بآزمون چو طلب کرد یار دل
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
امشب که ذوق جلوه رخش بی‌نقاب داشت
بر رخ هزار پرده به رنگ حجاب داشت
در دست داشت بهر تماشای حسن خویش
آیینه‌ای که حوصلة آفتاب داشت
آیینه شد زعکس رخش آفتاب‌پوش
با آنکه رخ هنوز درون نقاب داشت
خورشید در شکنجة تاب از رخ تو بود
روزی که التفات تو با ما عتاب داشت
هر مطلع بلند که می‌خواند آفتاب
روی تو در بدیهه هزارش جواب داشت
امشب که روشناس اثر بود آه ما
بیدار بود بخت ولی دیده خواب داشت
در کاروان فیض متاع زیان نبود
فیّاض صبح ما ز چه در شیر آب داشت!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
کی به فریب سبزه دل مایلِ کشت میکنم
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه می‌روم سیر کنشت می‌کنم
آینه‌ام چه می‌کنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت می‌کنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت می‌کنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت می‌کنم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
ای آنکه دو لب به نشئة مل داری
شیرین دهنی چون غنچة گل داری
معشوقی و عاشقانه می‌خوانی شعر
با آنکه گلی، زبان بلبل داری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۳ - در غزل است
پیوسته می سگالم؛ تاخود کجائی ای جان
چشمم به راه باشد؛ تا کی در آئی ای جان
آخر درآی روزی ؛ رازی بگوی با من
با ما بباش یک دم ؛ گر یار مائی ای جان
با هر کسی بگوئی ؛کان توم نباشی
معلوم کن رهی را؛کاخر کرائی ای جان
جز خط و عارض تو ؛ نشنیدم و ندیدم
تاریکئی که خیزد؛ از روشنائی ای جان
ای عندلیب جانها؛ بر شاخهای دلها
بسرای که این غزل را ؛خوش می سرائی ای جان
شاهین عشق مائی؛ دلها ترا کبوتر
بربای دل که الحق؛ چابک ربائی ای جان
گفتی که عاشقان را؛ در عشق آزمایم
این آزمودگان را؛ چند آزمائی ای جان
پیوسته از جفاها؛ همواره از ستمها
دردم فزائی ای بت؛ رنجم نمائی ای جان
در غیبت قوامی ؛ تا کی کنی شکایت
تنها شوی بداور؛پیروز آئی ای جان
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۸
بستم از غیر چو یوسف دل هر جایی را
دادم از دست گریبان زلیخایی را
پاره کردم چو گل این جامه خودرایی را
تا ز غم چاک زدم جیب شکیبایی را
عشق بنمود به من کوچه رسوایی را
بس که چون سرو چمن در همه جا معتبری
چون پری در نظر اهل جهان جلوه گری
گه گل سرخ گهی لاله و گه نیلوفری
هر دم ای شاخ گل تازه به رنگ دگری
از که آموخته یی این همه رعنایی را
کنج ماتمکده از بزم حریفان خوشتر
از تماشای جهان گوشه زندان خوشتر
مرگ از صحبت این قوم پریشان خوشتر
زیر خاکم ز ملاقات رقیبان خوشتر
به جهانی ندهم گوشه تنهایی را
شب که نظاره خورشید جمالت کردم
مرغ دل در گرو دانه خالت کردم
سر خود خاک کف پای خیالت کردم
قدم از فرق به سودای وصالت کردم
از قدم فرق نکردم سر سودایی را
سیدا دست کش از زلف سمن سای دگر
چشم خود پوش ز رخساره زیبای دگر
سر خود فرش مکن زیر کف پای دگر
مشفقی از قدم یار مرو جای دگر
که قبولی نبود بنده هر جایی را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۹
ای گل امروز تو هم‌بزم حریفان شده‌ای
شعله جان من بی‌سر و سامان شده‌ای
دست بر دست سبو کرده خرامان شده‌ای
شوخ و میخواره و شبگرد و غزل‌خوان شده‌ای
چشم بد دور که سرفتنه دوران شده‌ای
ای که در کلبه‌ام از دور چو مه می‌تابی
گاه در خرمن من آتش و گاهی آبی
با وجودی که چو نرگس همه دم در خوابی
هرچه در خاطر هرکس گذرد می‌یابی
خوش ادایاب ادافهم و سخندان شده‌ای
رخ خود را مه تابنده نمی‌دانستی
به خود این مرتبه زیبنده نمی‌دانستی
همچو گل حرف پراکنده نمی‌دانستی
تا پریروز شکرخنده نمی‌دانستی
این زمان صاحب چندین شکرستان شده‌ای
غنچه باغ زلیخای ملامت‌زده است
بوی پیراهن گل گرگ فلاکت‌زده است
مصر در پیش رخت گلشن آفت‌زده است
یوسف از قافله حسن تو غارت‌زده است
به دعای که چنین صاحب سامان شده‌ای
هیچ حرفی ز کتابی نشنیدی هرگز
ناز تعلیم معلم نکشیدی هرگز
گلی از عکس رخ خویش نچیدی هرگز
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشارت که این طور شفاخوان شده‌ای
داشتی پیشتر ای شوخ به من قهر و ستیز
نرگست عربده‌جو بود و دو لب شورانگیز
این زمان با من دل‌خسته شدی شکرریز
از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
می‌توان یافت که از کرده پشیمان شده‌ای
سیدا کرده تماشای بتان را صایب
آرزو برده چو تو موی میان را صایب
عمرها در طلبت گشته جهان را صایب
چون فدای تو نسازد دل و جان را صایب
که همان نوع که می‌خواست همان سان شده‌ای
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۷۳ - پیک
آن نگار پیک باشد دلربای شوخ و شنگ
خانه خود بردم و با او نمودم ضرب رنگ